پست های مشابه

madaran_sharif

. سلام سلام به همه اعضای خوب جمعیت مادران شریف ایران زمین.😊⁦✋🏻⁩ امروز یه روز به یادموندنی برای ما خواهد بود که دوست داریم با همراهی شما خاطره انگیزترش کنیم.❤️☺️ . بلاخره بعد از حدود ۱۰ ماه از شروع فعالیت صفحه، لوگومون رو طراحی کردیم.🤩😎 . و از این به بعد با این علامت راحت‌تر پیدامون می‌کنید.😁 . . و اما قسمت هیجان‌انگیز ماجرا🤩💁🏻‍♀️⁩ یه مسابقه داریم✏🗒 چه مسابقه‌ای😃 . با توجه به اینکه لوگومون یه لوگوی مفهومیه⁦👌🏻⁩ به نظر شما چه مفهومی پشت این لوگو هست؟😎🤔 . بشتابید⁦🏃🏻‍♀️⁩ و خوشگل‌ترین و دلبر‌ترین و مادرانه‌ترین و شریفانه‌ترین توصیفتون رو تا شنبه ۸ شب برامون توی کامنت‌ها بنویسید.😊📝 . . از بین متن‌های ارسالی از اعضای مادران شریف ایران زمین ۱۰ تا از بهترین توصیف‌ها رو انتخاب می‌کنیم و منتشر می‌کنیم تا با رای شما سه تا متن برتر مشخص بشه.😇 و کتاب‌های جذااابی به اون ۳ عزیز هدیه بشه.😊🛍📚🎁 . . پ.ن: معیار اصلی ما برای انتخاب متن‌ها، جذابیت و زیبایی ادبی متن و داشتن نزدیک‌ترین مفهوم به محتوای مرامنامه‌مونه که می‌تونید توی قسمت هایلایت‌ها اونو ببینید. . . طراح لوگو: ‌جناب آقای کریمیان @karimiyan.art . . #لوگو #مادران_شریف_ایران_زمین

02 مرداد 1399 16:46:24

0 بازدید

madaran_sharif

سرفه می‌کردم و مشکوک به #کرونا بودیم 😱 . #ط_اکبری . فکر #قرنطینه ۳ تا پسر بچه تو یه خونه‌ی ۴۵ متری اذیتم میکرد... خدایا خودت کمک کن! تو گرما، سرما، برف، آلودگی و... یه راه‌حلی واسه خروج ایمن از چارچوب در پیدا می‌کردم😁 (جهت تخلیه انرژی و تنوع سرگرمی بچه‌ها😉) . بچه‌هایی که هر روز دلشون پارک و مسجد می‌خواست، خصوصا ته تغاریه که با پوشیدن لباس و تحصن مقابل درب خروجی، همیشه تسلیمم می‌کرد!😆 همه‌ی اینا از فکرم رد می‌شد، خدایا خودت کمکم کن...⁦🙏🏻⁩ . خدا رو شکر که محمد انقدر سرگرم بود که اصلا سراغ لباساش و فکر تحصن نرفت! 🤗 . با کتاب، کاغذ، مقوا، ابزار رنگ، شمع، آب، خاک، مواد بازیافتی، دو تا داداشاش و... خلاصه از هر چیزی تو خونه، یه بازی و سرگرمی کشیدم بیرون تا فنر پنهان در دست و پای بچه‌ها در نره!🙄 و اما خودم...😔 همیشه خیلی ددری بودم😅 ضمن اینکه مدت‌ها مریضی و مریض داری به اندازه‌ی کافی رُسم رو کشیده بود🤕 . حتی ملاقات پدرم که تازه عمل ریه انجام داده بود نباید می‌رفتم😞 و حالا با کلی دلتنگی باید مشغول کارهای خونه_که حالا قسمت بششششور بسسسابش سنگین‌تر هم شده بود🤪_ و مراقبت از همسر بیمار🤒 و تولید سرگرمی و تزریق نشاط به خانواده هم می‌بودم. . چیزی که بهم #قدرت و انگیزه‌ی پذیرش این سختی‌ها رو می‌داد، تداوم سلامتی روح و جسم خانواده‌م😍 و رشد خودم بود⁦💪🏻⁩ . از اونجا که معمولا #نسخه‌ی_الکترونیکی_کتاب‌ها رو می‌خوندم و گوشیمم این مدته خراب شد!😱 سیر مطالعاتیم متوقف شد!😑 . تو کتابخونه گشتم و کتاب‌هایی که همیشه تو اولویت بعدی(!) بودن و هیچ‌وقت زمان مطالعه شون نرسیده بود،😅 برداشتم، و کتاب "نگاهی به رابطه عبد و مولا" حاج آقا پناهیان رو شروع کردم... . هرچی جلوتر رفتم می‌فهمیدم چقدر بهش نیاز داشتم و نمی‌دونستم!☺️ با خودم گفتم چقدر خوب شد که تو جبر قرار گرفتم😆 چقدر ذهنم #محدودیت لازم داشت تا کمی سامون بگیره؛ واقعا لازم بود چند روزی به دور از اغتشاشات فکری بیرون خونه🗣👀، رجوع کنم به درون خونه😍 . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #کرونا #مادران_شریف_ایران_زمین

18 فروردین 1399 16:00:25

0 بازدید

madaran_sharif

. #پست_مهمان . چندسال پیش یه کارگاه مشاوره داشتیم برای #خانم_های_خانه_دار⁦🧕🏻⁩ . توی کارگاه اکثر خانم‌ها خصوصا مسن‌ترها⁦👵🏻⁩ از زندگیشون احساس نارضایتی داشتن😣 به قول خودشون عمر و جوونیشونو فدای بچه‌ها⁦👶🏻⁩ و کار خونه🏠 و شوهر⁦👴🏻⁩ کردند! . بعد چهل سالگی معمولا فرد برمی‌گرده به گذشته‌ش و پیش خودش حساب می‌کنه🤔 که تا الان زندگیش چجوری پیش رفته؟! پربار بوده و بارضایت⁦👍🏻⁩ یا کم‌بار و بدون رضایت👎🏻⁩ . خیلی از ما مادرها⁦🧕🏻⁩ فکر می‌کنیم اگر همه‌ی وقتمون رو به کارای شوهر و بچه‌ها و خونه اختصاص بدیم، خونمون برق بزنه،🏠 دائم توخونه باشیم، یا شش دونگ حواسمون به بچه باشه و... مادر خوب و نمونه ای هستیم. (منظورم زیاده‌روی و غفلت از بقیه چیزاست وگرنه قطعا همه‌ی این کارها با ارزشن) . . از همون موقع (۲۸ سالگی) تصمیم گرفتم جوری برم جلو که وقتی به چهل سالگی می‌رسم از همه نظر رضایت نسبی داشته باشم⁦👌🏻⁩ هم بچه‌ها و خونه زندگی،⁦👦🏻⁩⁦👧🏻⁩ هم خودم⁦🧕 . یک سری #اهداف_کوتاه_مدت و #بلند_مدت نوشتم و با اعتقاد قوی و یقین به این که خدا با ظن بنده‌ش پیش می‌ره، به خودم گفتم هر جور شده به این اهداف می‌رسم؛ شده با هر چهار تا بچه برم، شده از خوابم بزنم، شده از خریدهام و خرج‌هام کم کنم... انصافا خداوند هم لطف زیادی به من داشته تو این مسیر⁦❤️⁩😍 . تا حالا حدود سی چهل دوره گذروندم از مهدویت تا مشاوره، تربیت کودک،⁦⁦👶🏻⁩ تربیت جنسی و... ⁦👈🏻⁩بعضی‌ها رو با بچه‌ها رفتم. ⁦👈🏻⁩یه سری‌هاش که بعدازظهر بوده بچه‌ها رو گذاشتم پیش پدرشون. ⁦👈🏻⁩خیلی هاش مجازی بوده. خلاصه منظورم اینه که باید موانع رو کنار بزنیم و مسیر مخصوص خودمون رو بسازیم. . باید طوری جلو بریم که وقتی بچه‌ها بزرگ می‌شن و می‌رن سی خودشون، ما خودمونو فدا شده و فنا شده نبینیم.😣 . واین دست کسی نیست جز خود ما...⁦👉🏻⁩ اگر حضوری نمیشه: مجازی آنلاین غیرحضوری مادر کودکی مسجد محل پایگاه خلاصه هر مدلی که می‌شه😉 بچه‌ها رو بهونه‌ی منفعل بودن نکنیم. . پ.ن مادران شریف: البته هرکس توی زندگی شرایط مخصوص به خودش رو داره (میزان همراهی همسر و خانواده ها، مدل بچه‌ها، شرایط مالی، شرایط جسمی، بیماری و ...) نباید خودمون رو با دیگران مقایسه کنیم ولی می‌تونیم خود فعلیمون را با خود پرتلاش‌تر و بااراده‌ترمون مقایسه کنیم و سعی کنیم تو هر شرایطی که داریم ولو شده یک قدم، رو به جلو برداریم؛ برای رشد و کمال خودمون در کنار همسرداری⁦، بچه‌داری⁦ و خانه‌داری (که قطعا اولویت اول زندگی همه ماست) . @asheri110 . #مادر_چهار_فرزند #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

30 فروردین 1399 15:56:28

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_دوازدهم سختی‌ها و چالش‌های چند فرزندی روابط همسری رو پخته‌تر می‌کنه. وقتی زن و شوهر تنهان از بس روی هم حساسن بالاخره یه ایرادی پیدا می‌کنن‌. ولی با اومدن بچه اونقدر مشغول مسائل مهم می‌شن که دیگه وقت گیر دادن به هم رو ندارن‌.🤭 تا یه فراغتی پیدا می‌کنن، ازش برای ابراز و جلب محبت استفاده می‌کنن.😍 اهمیت همسر خوب بودن از مادری هم بیشتره و اون انرژی‌‌ای که از همسرت می‌گیری توی مادری هم اثر می‌ذاره. جور کردن یه وقت دونفره حتی به اندازه‌ی نوشیدن یه لیوان چای کمک می‌کنه انرژی از دست رفته‌مون برگرده. یا پیام دادن‌های صمیمانه به همسر و قدردانی از زحماتش... و یه استقبال گرم و پر هیاهو با بچه‌ها😄 آخ جون بابا اومد. در باز شد و گل اومد بابای گلم خوش اومد.😍 تو زندگی سعی داشتم اجازه بدم همسرم فضای شخصیش رو هم حفظ کنه. مثلاً فضای شخصی من با درس خوندن حفظ می‌شه و ایشون با کارهای دیگه... اگه با دوستاشون قراری داشتن یا زیارتی پیش می‌اومد، سعی می‌کردم مانع نشم. اثرات مثبت این رفتار تو زندگی مشترک هم وارد می‌شه.👌🏻✨ سال‌های قبل ایام اربعین که می‌شد، با اشتیاق همسرم رو بدرقه می‌کردم تا راهی کربلا بشن. خودم شرایطش رو (با بچه‌ی کوچیک) نداشتم، ولی می‌گفتم نور سفر شما به ما هم می‌رسه و همین طور هم بود. وقتی ایشون می‌رفتن (در کنار مشکلاتش) من هم حال خیلی خوبی داشتم و برکات معنوی‌ش رو حس می‌کردم. تو خونه وقتایی که بچه‌ها با پدرشون درگیر می‌شن، من حتما طرف پدر رو می‌گیرم و بهشون چشمک می‌زنم که کوتاه بیا. اگه نشه سریع می‌رم وسط و می‌گم می‌شه من وساطت بچه‌ها رو پیش شما بکنم؟ این یه قرار بین من و همسرم شده که موقع ناراحتی یکی‌مون وساطت می‌کنه و اون یکی قبول می‌کنه.😉👌🏻 گاهی خستگی خیلی بهم فشار میاره و احساس می‌کنم این حد از خستگی رو هیچ‌وقت در زندگی نه تجربه نکردم و نه خواهم کرد. ولی چون همسرم هم‌دلی می‌کنن و می‌دونم متوجه این فشارها هستن، برام آرامش‌بخش می‌شه. من هم می‌فهمم که چقدر سخته وقتی ایشون خسته از سرکار میان و نمی‌تونن استراحت کنن. یکی از کولش بالا میاد. یکی می‌گه بازی کن و... ولی سعی می‌کنیم انرژی‌مونو با همدیگه بیشتر کنیم و سختی‌ها رو تحمل کنیم تا ان‌شالله چند سال دیگه یه برداشت خوب داشته باشیم.😍🧡 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

15 مهر 1400 15:49:38

2 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان رضا ۷ساله، طاها ۶ساله، محمد ۳ساله، زهرا ۶ماهه) اون روزا که با دوستم واسه خودمون کسب و کاری راه انداخته بودیم، همه‌ش تو فکر این بودم که بچه‌هام بزرگ بشن بیوفتن دنبال کارآفرینی و تولید و ان‌شاءالله بلند همت باشن.😍 وقت‌هایی که تو خونه جلوشون کار می‌کردم، یا حتی ازشون کمک می‌گرفتم، یا اون زمان‌هایی که دست رضا و طاها رو می‌گرفتم محمد به بغل با بسته‌های عروسک‌سازی پارک و مسجد و نمایشگاه می‌رفتیم. درآمدش در برابر زحمتش خیلی ناچیز بود اما اون زحمات، اگه فقط همینو جا انداخته باشه که 'کار، خیلی ارزشمنده' کافی و عالیه.👌🏻 حالا هم بچه‌ها گه‌گاهی چیزی تولید می‌کنن و به قصد فروشش فیلم و عکس تهیه می‌کنن و می‌فروشن. (فعلا تو گروه‌های خانوادگی😉) تو اینترنت می‌گردیم و باتوجه به توانایی‌هایشون انتخاب می‌کنیم. بعد لوازم مورد نیاز رو می‌نويسن. بعد از خرید، با توجه به زحمت و زمانی که می‌ذارن، قیمت فروش رو با هم برآورد می‌کنیم! البته فعلا توانایی‌هاشون در حد کارهای حرفه‌ای نیست اما قصدم اینه که تا کوچیکن کارهای مختلفی رو تجربه کنن. هم اعتماد به نفسشون بالا بره👌🏻 هم خودشونو بیشتر بشناسن. بزرگتر که شدن ببینن چه راهی انتظارشونو می‌کشه و با جهت باد حرکت نکنن.😁 با پولش هم اول صدقه می‌دن حتی خیلی کم.😉 و بعد چیزایی که "دل هوس کرد" رو می‌خرن و چون زحمت زیادی کشیدن گاهی باهم صحبت می‌کنیم و از اون خواسته، برای خواسته‌های بزرگتر چشم‌پوشی می‌کنن. گاهی هم این کارو نمی‌کنن! که هیچ اشکالی هم نداره. بادکنک می‌ترکونن و بزرگ می‌شن. البته هنوز خیلی سخته براشون😁 مثلاً پول بادکنک هلیومی به اندازه‌ی کار دو روز‌ِ رضا می‌شه! بعد قراره این رو رها کنه بره بالا تو ابرا.😃 از نظر من خیلی احمقانه‌ست.😒 ولی گذاشتم خودش تصمیم بگیره... هر چند در نهایت پدر وارد میدان تصمیم گیری می‌شه.😂 و ناگهان رضا تصمیم می‌گیره پولشو جمع کنه برای کوادکوپتر تا بره بالا.👌🏻 #روزنوشت_مادری #تربیت_اقتصادی #مادران_شریف_ایران_زمین

01 آذر 1400 17:33:03

49 بازدید

madaran_sharif

. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) #قسمت_هفتم بله مادرم که دو داماد و یک عروس داشتن، خداخواسته باردار شده بودن. من بر عکس خواهرم خوشحال شدم و دل‌داریش دادم که حتماً خیر و صلاحشون بوده و گفتم هر چیزی که از نظر عرف ناپسنده، لزوماً ناپسند نیست. همیشه عرف جامعه ملاک و معیار نیست مگر در مواردی! هم از بارداری مامانم خوشحال بودم هم یه نموره دل فاطمه‌ی منفی درونم خنک شده بود😅😈 (خدایا منو ببخش🤲🏻) البته عمر داداشی به دنیا نبود و چند ماه بعد از تولد زهرا، توی شکم مامانم مرحوم شد. (اون موقع مامانم ۴۶ سال داشتن و علت فوت جنین شش ماهه مشخص نشد) با تولد زهرا برای نگه‌داریش، به چالش جدی برخوردیم. (گرچه حدودا یک ماه زودتر به دنیا اومد ولی مشکل خاصی غیر از وزن کم (۲کیلو) نداشت) دو تا پسر و یه دختر کوچولو که پسرا فکر می‌کردن عروسکه و...😩 واقعاً هم مثل عروسک کوچولو بود. یه تخت فلزی سبک پیدا کردیم و با زنجیر از سقف آویزون کردیم. اونم وسط پذیرایی.🤦🏻‍♀️ حالا فکر می‌کنید نی‌نی جدید راحت توش می‌خوابید؟ خیر! اون دوتا جقله اسباب‌بازی پرت می‌کردن توش یا با یه چیز بلند می‌زدن بهش و بیدارش می‌کردن. گذاشتنش تو یه اتاق و قفل کردن در هم چاره‌ساز نشد.😒 یادمه ۲هفته جایی بودیم که اتاق جدا نداشت، ناچار برای سر زدن به سرویس😉 زهرا رو می‌ذاشتم تو کمد دیواری درشو قفل می‌کردم.🤦🏻‍♀️ چند ماه بعد از تولد زهرا خونه‌دار شدیم.(اینم برکتش) یک خونه‌ی کوچیک ۱۰۰ متری که خونه‌ی رویاهای من بود. در واقع خونه‌ی قبلی پدر و مادرم رو با تخفیفات ویژه خریدیم و تعمیرش کردیم. و من برگشتم به همون محله‌ی قدیمی‌ای که توش بزرگ شده بودم و با تمام همسایه‌هاش آشنا بودم. همسایه‌های قدیمی که کاملاً قابل اعتماد و مذهبی بودن. اونایی هم که از محله رفته بودن جاشون رو به بچه‌هاشون داده بودن.👌🏻 همسایه‌ها واقعا یاری می‌کردن تا من بچه‌داری کنم.😊 مخصوصاً وقتی کاری پیش می‌اومد و احتیاج به بیرون رفتن پیدا می‌کردم بچه‌ها رو می‌سپردم دستشون. موقع زایمان کاچی می‌پختن و خلاصه از هیچ کاری در حقم دریغ نمی‌کردن.❤️ وقتی مشکلی پیش می‌اومد یا دلم می‌گرفت، همسایه بغلی بود. نبود، بغلی‌ش! نبود، بغلی‌ش! همین‌طوری برو تا ته کوچه! هیچ‌کدوم نبودن، کوچه پشتی!😂 بالاخره یکی پیدا می‌شد به دادم برسه.😉 تا اینکه فرزند چهارممون به فاصله‌ی ۲.۵ سال از زهرا خانوم به دنیا اومد. (تیر۹۳) این دفعه مامانم با لحن ملایم‌تری ناسزا نثارمون کردن.😂 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

07 فروردین 1401 17:01:07

2 بازدید

مادران شريف

0

0

. #قسمت_سوم  . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . . از اون ترم روند درس خوندن من تغییر کرد، غیرحضوری!😉 شب‌ها و عصرها رو اختصاص دادم به درس خوندن. گوش کردن فایل‌های صوتی دروس اوایل خیلی سخت بود. اما کم‌کم یاد گرفتم چکار کنم.☺️ صوت‌هایی که راحت‌تر بودند رو با سرعت دو برابر پخش می‌کردم و فرصتم رو برای صوت‌های سخت‌تر می‌ذاشتم. . تا روزهای آخر خرداد، اکثر امتحانام رو دادم. فقط چند تا از امتحانا موند برای بعد از به دنیا اومدن دختر نازم. 👧🏻 . ترم تابستون هم چند تا درس برداشتم و گذروندم. تابستون که رفتم امتحانم رو بدم، همسرم پسرم رو نگه داشت و من مجبور بودم دخترم رو با خودم ببرم.😌 چند ماه بیشتر نداشت و احتمالاً سر و صدایی ایجاد نمی‌کرد. کتاب رو سه دور خونده بودم و حفظ حفظ بودم.📔 . وقتی سر جلسه رفتم، با کمال تعجب، نذاشتند وارد جلسه بشم.😢😔 هر چقدر اصرار کردم که آرومه، خوابه، بذارید امتحانم رو بدم، قبول نکردند! دوستانم که سر امتحان بودند، می‌گفتند ما مشکلی نداریم و حواسمون پرت نمیشه اما مسؤول امتحان قبول نکرد. چون می‌گفتند ممکنه بازرس بیاد و اشکال بگیره.😔 خب من باید چکار می‌کردم؟ همین‌جور وقت امتحان داشت می‌گذشت و من حسرت می‌خوردم. گفتم حداقل تو یه کلاس خالی بذارید امتحان بدم، گفتن نمیشه! گفتم یه مراقب برام بذارید، بازم قبول نکردند‌‌‌! دخترم رو بردم مهد. اما کی بچه دو سه ماهه رو قبول می‌کنه؟😔 از ناراحتی نمی‌دونستم چکار کنم😔 من ۳ دور خونده بودم ولی…. . تا اینکه چند نفر امتحانشون رو دادند و یکی از طلبه‌ها که حتی من نمی‌شناختمشون، گفتند من نی‌نی رو نگه می‌دارم تا شما امتحانت رو بدی.😍 سریع دویدم سر امتحان... باز هم مسؤول امتحانات نمی‌خواست قبول کنه‌🙄می‌گفت دیر وارد جلسه میشی! گفتم من که همین‌جا جلو چشمتون بودم.😂👀 خلاصه که قبول کردند.😤  من سریع جوابا رو می‌نوشتم و چون خوب خونده بودم، امتحان دادنم یه ربع بیشتر طول نکشید. . دخترم حدوداً ۱ ساله بود که جمعی از بچه‌های دبیرستانمون که حالا همگی بچه داشتیم دور هم جمع شدیم و به فکر افتادیم یه مهد خونگی راه بندازیم. تقریباً هفته‌ای یک‌بار نوبتی تو خونه‌ی یه نفر جمع می‌شدیم و برای بچه‌ها بازی‌ها و برنامه‌های هدفمند داشتیم. . همین‌طور ترم‌ها می‌گذشت و اوضاع بهتر میشد. من شب‌ها درس می‌خوندم و در طول روز هم با بچه‌ها سرگرم بودم. مشغول گذروندن چند واحد آخر بودم که تصمیم گرفتیم کانون گرم خونواده‌مون رو با یه عضو جدید گرم‌تر کنیم.😉 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #قسمت_سوم  . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . . از اون ترم روند درس خوندن من تغییر کرد، غیرحضوری!😉 شب‌ها و عصرها رو اختصاص دادم به درس خوندن. گوش کردن فایل‌های صوتی دروس اوایل خیلی سخت بود. اما کم‌کم یاد گرفتم چکار کنم.☺️ صوت‌هایی که راحت‌تر بودند رو با سرعت دو برابر پخش می‌کردم و فرصتم رو برای صوت‌های سخت‌تر می‌ذاشتم. . تا روزهای آخر خرداد، اکثر امتحانام رو دادم. فقط چند تا از امتحانا موند برای بعد از به دنیا اومدن دختر نازم. 👧🏻 . ترم تابستون هم چند تا درس برداشتم و گذروندم. تابستون که رفتم امتحانم رو بدم، همسرم پسرم رو نگه داشت و من مجبور بودم دخترم رو با خودم ببرم.😌 چند ماه بیشتر نداشت و احتمالاً سر و صدایی ایجاد نمی‌کرد. کتاب رو سه دور خونده بودم و حفظ حفظ بودم.📔 . وقتی سر جلسه رفتم، با کمال تعجب، نذاشتند وارد جلسه بشم.😢😔 هر چقدر اصرار کردم که آرومه، خوابه، بذارید امتحانم رو بدم، قبول نکردند! دوستانم که سر امتحان بودند، می‌گفتند ما مشکلی نداریم و حواسمون پرت نمیشه اما مسؤول امتحان قبول نکرد. چون می‌گفتند ممکنه بازرس بیاد و اشکال بگیره.😔 خب من باید چکار می‌کردم؟ همین‌جور وقت امتحان داشت می‌گذشت و من حسرت می‌خوردم. گفتم حداقل تو یه کلاس خالی بذارید امتحان بدم، گفتن نمیشه! گفتم یه مراقب برام بذارید، بازم قبول نکردند‌‌‌! دخترم رو بردم مهد. اما کی بچه دو سه ماهه رو قبول می‌کنه؟😔 از ناراحتی نمی‌دونستم چکار کنم😔 من ۳ دور خونده بودم ولی…. . تا اینکه چند نفر امتحانشون رو دادند و یکی از طلبه‌ها که حتی من نمی‌شناختمشون، گفتند من نی‌نی رو نگه می‌دارم تا شما امتحانت رو بدی.😍 سریع دویدم سر امتحان... باز هم مسؤول امتحانات نمی‌خواست قبول کنه‌🙄می‌گفت دیر وارد جلسه میشی! گفتم من که همین‌جا جلو چشمتون بودم.😂👀 خلاصه که قبول کردند.😤  من سریع جوابا رو می‌نوشتم و چون خوب خونده بودم، امتحان دادنم یه ربع بیشتر طول نکشید. . دخترم حدوداً ۱ ساله بود که جمعی از بچه‌های دبیرستانمون که حالا همگی بچه داشتیم دور هم جمع شدیم و به فکر افتادیم یه مهد خونگی راه بندازیم. تقریباً هفته‌ای یک‌بار نوبتی تو خونه‌ی یه نفر جمع می‌شدیم و برای بچه‌ها بازی‌ها و برنامه‌های هدفمند داشتیم. . همین‌طور ترم‌ها می‌گذشت و اوضاع بهتر میشد. من شب‌ها درس می‌خوندم و در طول روز هم با بچه‌ها سرگرم بودم. مشغول گذروندن چند واحد آخر بودم که تصمیم گرفتیم کانون گرم خونواده‌مون رو با یه عضو جدید گرم‌تر کنیم.😉 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن