پست های مشابه

madaran_sharif

. #قسمت_دوم تازه تو مسئولیت‌های جدیدم جا افتاده بودم که با توکل برخدا یک تصمیم سخت و #حیاتی گرفتم و فصل تازه‌ای از زندگیم آغاز شد! زندگی مشترک💞 با آغازی ساده☺️ اما درونی پیچیده.😮 . زندگی شیرینمون از #خوابگاه_متاهلی پاگرفت😊 اون ترم (ترم ششم) تنها ۱۶ واحد برداشتم و البته تعداد قابل توجهی واحد #خانه_داری و #شوهرداری.😁 در فرصت ترمیم هم تعدادی واحد #فرزندپروری به آن‌ها افزودم!! ای بابا! خیلی سنگین شد🤔 خب! واحدهای فرهنگی و کاری رو کمتر می‌کنیم...احتمال ۹۹ درصد حذف.😆 البته! کوله بارِ #دغدغه_های_فرهنگی_اجتماعی‌م همچنان باهامه! . از زندگی در محله شلوغ و پر رفت و آمد🛴🚲🛵🚎🚖🚚📢 اومدم تو #خوابگاهی کوچک بیرون شهر در شهرکی فاقد امکانات کامل، بدون وسیله‌ی نقلیه شخصی، تعدادی درسِ سنگینِ پروژه‌دار، دانشجو بودنِ همسر و #کار_پاره_وقتشون در آن‌سوی شهر، تدریس آخرِ هفته‌ی #المپیاد و #خانه_داری_ناشیانه به کمک تلفن به مامان و اینترنت! خانواده‌م تهران بودند اما، خواهریِ بزرگم تو راهی داشت.😍🤰 خواهرجونیِ سال بالاییم دانشجوی سمنان بود. و یه جفت خواهر برادر کوچیک مدرسه‌ایِ🧒👦محتاجِ مامان😁 . این شرایط، همه مشخص و پذیرفته‌شده بود و اما عرصه‌ی عمل،😅 تا قبلِ ورود به این فاز، فکر می‌کردم مثل قبل که از پسِ #مدیریتِ کارهای مختلفم بر می‌اومدم😎 در مدت کوتاهی مدیریت این کارها هم به کمک #کتاب، #اینترنت، جلسات مشاوره و آموزشی و البته #دفتر_برنامه، دستم میاد! . شرایط خاصی هم پیش اومد که دکتر اکیدا توصیه کرد بیشتر تو خونه بمونم و استراحت اصطلاحا مطلق داشته باشم! 😐 .. عملیات آغاز شد🤪 صبح که همسرم رو راهی می‌کردم کارهای خونه رو آسِه آسِه انجام می‌دادم، درس‌هام رو می‌خوندم و برای فرشته کوچولوم توضیح می‌دادم! (یهو وسطش براش #شعر و #قصه هم می‌گفتم😜) و #مطالعات_بارداری و فرزندپروری... کوئیز و تمرین و پروژه هم آنلاین یا توسط همسرم می‌فرستادم دانشگاه شب هم گاهی در فرصتی مناسب با آقای همسر جلسه رفع اشکال می‌ذاشتم😁 آخر هفته‌ها هم #تدریس المپیاد در یکی از مدارس دوردست(نسبت به خوابگاه) ظاهرا خیلی هم سخت نبود، اما همیشه کارها طبق برنامه، به خوبی پیش نمی‌رفت🤔 تنهایی و سکوتِ اونجا دیگه خیلی اذیتم می‌کرد و کم حوصله شده بودم😣 گاهی از کسوتِ بانو در می‌اومدم و دخترکی بهانه گیر می‌شدم...😒 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا90 #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف

04 دی 1398 16:49:29

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_بهروزی (مامان محمد ۴سال و ۵ماهه و علی ۲سال و ۴ماهه) . سال پیش چند روزی با مادری هم‌نشین شدم که دائم یا بچه رو دعوا می‌کرد یا می‌زد! خیلی اذیت می‌شدم و سعی می‌کردم اونو متوجه عواقب رفتارش بکنم. خوشحال بودم فرصتی پیش اومده تا رفتار صبورانه‌ی😎 من با بچه‌ها رو از نزدیک ببینه، شاید تغییر کنه.😅 . مدتی گذشت و می‌خواستم علی رو از پوشک بگیرم. هرکاری می‌کردم بی‌خیال پوشک نمی‌شد!اتفاقی با دوستی هم‌صحبت شدم و حرف رسید به پوشک! گفت پسرم دیر از پوشک دراومد، چون من که مثل بعضیا نمی‌خواستم با کتک از پوشک بگیرمش!🤔 💢💢 به خودم اومدم! دیدم منی که اسطوره‌ی صبر بودم،😜 کلی کتاب خونده بودم، ته تکنیک‌های تربیتی رو درآورده بودم، کلی ادعا داشتم، حالا خیلی زود از کوره در می‌رم و داد می‌زنم! بی‌دلیل به خواسته‌هاشون می‌گم نععع! کوتاه هم نمیام به هیچ قیمت! . حتی تنبیه فیزیکی قبحی برام نداشت!🤔نه که نداشتا! توجیه می‌ساختم براش!😒 مثلا می‌گفتم: -اصلا مگه می‌شه دو تا پسر پشت هم داشته باشی و نزنیشون؟! . - من که همه‌ی راه‌ها رو برای از پوشک گرفتن بچه امتحان کردم، بذار چند بار دعوا کنم و ریز بزنمش شاید جواب بده.😔 . - منم آدمم، فشار روم زیاده، طبیعیه که هر دقیقه صدام بره بالا! با دو تا پسر! دست تنها، تو‌ غربت! . هنوز نفهمیده بودم دلیل تغییرم چیه و ذهنم بیشتر دنبال توجیه بود تا دلیل! تا اینکه دوستی سر راهم اومد که خیلی قربون صدقه‌ی بچه هاش می‌رفت! در قبال اشتباهاتشون آروم واکنش نشون می‌داد و منطقی برخورد می‌کرد و با خواسته‌هاشون همراه می‌شد. . دیدم کم‌کم دارم صبور می‌شم! لذت محبت کردن و آزادی دادن به بچه رو دوباره تجربه کردم. کمتر با بچه‌ها دچار تنش می‌شم. در عمل به *آنچه که می‌دونستم* موفق‌تر شدم!! . تازه فهمیدم چه بلایی به سرم اومده بود!! . . پ.ن۱: دیگه هیچ‌وقت از اشتباهاتی که در مسیر مادری مرتکب می‌شم جایی صحبت نمی‌کنم! شاید مادری بشنوه و ناخواسته تحت تاثیر حرف من همون اشتباه رو انجام بده! . پ.ن۲: خیلی حواسم هست با کیا نشست و برخاست دارم! چه تو دنیای مجازی و چه حقیقی! خصوصا تو معاشرت‌های صمیمی. چرا که اینجوری اثرگذاری ناخودآگاه اتفاق می‌افته! . پ.ن۳: شاید آدم ترجیح بده با کسی هم‌صحبت بشه که دچار عذاب وجدان نشه و بگه ایول همه مثل خودم هستن! . ولی واقعیت اینه که: می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها از ره پنهان صلاح و کینه‌ها صحبت صالح تو را صالح کند صحبت طالح تو را طالح کند! . پ.ن۴: نظر شما چیه؟ تجربه‌ی مشابه داشتید؟ . . #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری

13 اردیبهشت 1400 15:27:22

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_حدادیان (مامان #فاطمه ۵.۵ ساله و #محمدحسین ۲.۵ ساله) #قسمت_دوم از آن روز فهمیدم که چقدر مادری را برای خودم سخت کرده‌ام. چقدر انتظارات زیادی از بچه‌ام داشته‌ام. دخترک سه ساله بود که داداشش به دنیا آمد. تمام طول بارداری، دعا می‌کردم که خدایا این بار کابوس کولیک و رفلاکس را از زندگی‌ام بردار. من که در این شهر غریبم و کمکی ندارم... اما خدا می‌خواست مرا قوی‌تر کند. پسرکم به حدی جیغ می‌کشید و کم‌خواب بود که دکتر گفت سونوگرافی کامل شکمی بدهید. وقتی همه چیز نرمال بود، گفت من که سر در نمیارم‌. بروید باهاش بسازید تا ۴ ماهگی. بی‌خوابی‌ها از بیست روزگی تا ۴ ماهگی ادامه داشت. ثانیه‌ای روی زمین بند نمی‌شد. گاهی شب که می‌شد، وحشت وجودم را فرا می‌گرفت که اگر امشب که دقیقا چهل و هشت ساعت است نخوابیدم هم پسرک نخوابد چه؟ نکند موقع بغل کردنش از دستم بیفتد... اما من قوی‌تر بودم. قویتر از قبل. یک روز به خودم آمدم و دیدم چقدر همه چیز تغییر کرده. مادری شده بودم که شب‌های بی‌خوابی پسرش چندین و چند جلد کتاب خوانده. مادری که دیگر قاشق به دست دنبال هیچ بچه‌ای نمی‌افتد و از غصه‌ی میوه نخوردنش خودخوری نمی‌کند. مادری که می‌تواند بچه به بغل ظرف بشورد، غذا بپزد، جارو کند، با دخترش کاردستی بسازد، خاله‌بازی کند و کتاب بخواند. مادری که با پاهایش گهواره را تکان می‌دهد و با دست‌ها برنج آبکش کند. مادری که انتظاراتش را از همه به صفر رساند و روی خودش و خدا تکیه کرد. فرنی‌اش را که پوووف می‌کرد توی صورتم، می‌خندیدم و می‌گفتم انگار پسرم سیر شده و بقیه فرنی‌اش را یک قاشق بزرگ می‌کردم و می‌گذاشتم توی دهانم. گوشت‌کوب برقی را هم گذاشته بودم کنار. حالا که این‌ها را می نویسم نه مادر کافی هستم و نه کامل. راستش را بخواهید همان هفته ی اول تولد دخترم فهمیدم که هیچ‌وقت هم بهترین مادر دنیا نخواهم شد. ولی خوشحالم از اینکه قوی‌تر شدم و حتم دارم با ورود فرزندان بعدی قوی‌تر هم خواهم شد. همان موقع زایمان که از درد فریاد یا زهرا سر می‌دادم و بالاخره دخترک تپل سفید، قدم به دنیا گذاشت و مرا به آرزوی مادر شدن رساند. وقتی دکترم پرسید حالا که انقدر جیغ و داد کردی باز هم بچه می‌خوای؟ با ته مانده توانم گفتم: آره من چهار تا بچه می‌خوام. صاحب الزمان سرباز می‌خواد. اینا شیعه‌های امیرالمومنینن. باید زیاد باشن. و پرسنل اتاق زایمان زدند زیر خنده و گفتند: تو اولین مادری هستی که درست بعد از زایمان به مادر شدن مجدد فکر می‌کنی. راستی اگر مادر نمی‌شدم، چطور این همه رشد می‌کردم؟ #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

07 بهمن 1400 18:50:20

1 بازدید

madaran_sharif

. سلام دوستان.✋🏻 یادتونه چند روز‌ پیش گفتیم برای صحبت در مورد فعالیت‌های مادران شریف رفته بودیم شبکه سلامت؟😉 و حالا این، فیلم اون روز. فردی که با مجری گفتگو می‌کنه خانم شکوری مدیر جمعیت مادران شریف ایران زمین اند. وسط برنامه هم گزارشی هم از دورهمی مادران شریف پخش می‌شه که در اون خانم‌ها باغانی، عارفی، محمدی و خود خانم شکوری حضور دارن.🌺 به همراه تعدادی از بچه‌ها👶🏻👦🏻 اگه دوست دارید بیشتر در مورد ما بدونید، از دستش ندید.😉 #معرفی #ا_باغانی #پ_عارفی #ه_محمدی #پ_شکوری #سلام_دنیا #شبکه_سلامت #مادران_شریف_ایران_زمین

27 آبان 1400 13:13:50

1 بازدید

madaran_sharif

#ز_منظمی #قسمت_دوم بعد از تشری که از ندای درونی‌م خوردم😝 نشستم فکر کردم ببینم چکار می‌شه کرد؟🤔 شروع کردم به سبک کردن برنامه‌هام تا بتونم روی بهبود شرایط  تمرکز کنم. برداشته شدن فشار کارهای نکرده از روی ذهنم، مثل خونه تکونی ذهنی بود🥰 بعد سعی کردم شرایط جدید رو بپذیرم و زندگی جمعی و گسترده رو با همه‌ی مزایا و معایبش ببینم و یادم نره تربیت دست خداست ما فقط وسیله‌ایم و مامور به انجام تکلیف...⁦👌🏻⁩ حالا که عمیق‌تر نگاه می‌کردم جلوه‌های جدیدی از زندگی جمعی برام روشن می‌شد.💗 جلوه‌هایی که بعضا ملموس بود اما ندیده‌بودمشون... به تدریج حس کردم شاید بشه بعضی از مشکلات زندگی جمعی رو ندیده بگیرم.  شرایط داشت بهتر می‌شد...😊 حال خودم و بچه‌ها این‌رو نشون می‌داد…😍 بچه‌ها داشتند به محیط جدید انس می‌گرفتند و وابستگی‌شون به من کم می‌شد.😁 انگار گوش‌ها و چشم‌های جدیدی پیدا کرده‌بودند. حالا چشم و گوش من می‌تونست کمی استراحت کنه.😌 کم شدن بعضی تنش‌های روحی و رفتاری‌شون برام ملموس بود. خیلی وقت‌ها می‌تونستم کارهایی رو به افراد دیگه بسپرم و کمی رها بشم...😉 حتی حس می‌کردم یه باری از روی دوشم برداشته شده.🤭 به مرور تونستم برکات خانواده گسترده‌ رو بیشتر ببینم. من که همیشه از زندگی جمعی فراری بودم حالا بهش جدی‌تر فکر می‌کنم.🧐 قبلاً می‌گفتم؛ خیلی از اصول تربیتی توی این سبک از زندگی زیر پا گذاشته می‌شه، ولی الان می‌گم ؛ ممکنه اجرای بخشی از اصول تربیتی ما در خانواده‌ی گسترده ممکن نباشه یا سخت باشه، اما زندگی در خانواده گسترده برکاتی داره که خانواده‌ی هسته‌ای ازش محرومه.🙂 چیزهایی مثل؛ آزادی و آرامش روحی و جسمی مادر⁦✅  بچه‌هایی که خیلی بهتر و سریع‌تر یاد می‌گیرن گلیم خودشونو از آب بیرون بکشن و روابط اجتماعی قوی تری دارن. ⁦✅ بچه‌هایی که یک محیط امن، غنی و هم‌بازی‌های مطمئن برای بازی دارن.⁦✅ بچه‌هایی که آغوش‌های پرمهر متفاوتی رو تجربه می‌کنن و خیلی بهتر از محبت لبریز می‌شن.⁦⁦✅ پدربزرگ و مادربزرگ‌های که از نظر روحی و جسمی سالم‌ترن…⁦✅ و البته بچه‌هایی که تجربه‌های مهیج‌تر و خطرناک‌تر😉 از بچه‌های گلخانه‌ای دارن... پ‌.ن۱ : انتخاب زندگی در خانواده‌ی گسترده گاهی عوارضي داره که به مدل تربیتی اطرافیان و اعتقاداتشون بستگی‌ داره. مثل مقدار رعایت خط قرمز های شما! ‌شاید بهتر باشه سبکی بین زندگی جمعی و هسته‌ای رو انتخاب کرد که عوارضش کمتر بشه. ⁦⁦👌🏻⁩ ❗ادامه متن رو توی کامنت‌ها بخونید❗ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

29 تیر 1400 16:03:36

0 بازدید

madaran_sharif

. قرار بود بریم باغ عموصمد🌳 . مامان بزرگم👵🏻 ۷ تا بچه داره و هر ۷ تا پیششن. هر چند وقت یه بار، جمع می‌شن و می‌رن باغ عموجان و یه شام دورهمی می‌خورن. . مامان بزرگم به لطف خدا، هیچ وقت تنها نیست، حتی یه ساعت... همیشه یکی پیشش هست🤗 . قرار بود اون روزم همه دورهمی، بریم باغ عمو، عمو فقط یه پسر ۹ ساله داره⁦👦🏻⁩ . از در که وارد شدیم، محمد تا جمعیت رو دید، ترسید و برگشت... می‌گفت بیا سوار ماشین🚙 شیم بریم... تلاش ما برای راضی کردن محمد بی‌فایده بود... . من رفتم بین جمعیت و گرم خوش و بش و چاق سلامتی با فامیل شدم. و باباش⁦🧔🏻⁩ همون دم در، مشغولش کرد تا ترسش ریخته بشه... . مهدی، پسرِ عمو، اومد دم در... و من دیگه نفهمیدم چی شد...⁦🤷🏻‍♀️⁩ . تا اینکه دیدم محمد⁦👦🏻⁩ داره وسط بچه‌ها بازی می‌کنه... . بله.... مهدی، پسر عموجان خوب بلد بود چجوری بیارتش توی باغ...😉 بچه برای بچه، گاهی از پدر و مادر کارسازتره...⁦👌🏻⁩ . محمد بهش می‌گفت داداشی👬 . مهدی دست محمد رو می‌گرفت و می‌برد دور باغ🌳 . بزرگترا دور هم آتیش🔥 درست کرده بودن... . و مهدی و بقیه بچه‌ها، اون ورتر یه آتیش کوچیک، البته با نظارت همسرم...😉 . . مامان بزرگم⁦👵🏻⁩ وسط زیلو نشسته بود و بچه‌ها و نوه‌ها و تنها نتیجه‌شو تماشا می‌کرد...🤗 . شنیدم که عموجان به زن عمو می‌گفت ببین مهدی چه جوری محمد رو مثل چشماش👀 نگه می‌داره...🥰 یه بچه بیاریم طفلی تنهاست...🙃 . . #ه_محمدی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

22 خرداد 1399 16:48:03

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. هردو هر روز تا عصر، سرکلاس و کاروبار بودیم، و فقط پنج‌شنبه‌ها می‌رفتیم خرید #جهیزیه؛ در نتیجه خیلی طول کشید تا خونمون خونه🏡 شد. . تو قید و بند این چیزا نبودیم و اولین مهمونمون وقتی اومد، که هنوز فرش نداشتیم.🤪 . هر روز صبح، ساعت هفت 🕖 می‌زدیم بیرون، و پنج 🕔 عصر می‌رسیدیم خونه🏡 . نهایت هنرم شام درست کردن بود.🍛🍚🥘 تازه همونم یه شب درمیون می‌پختم😳 بعدشم از خستگی می‌افتادم یه گوشه😯 . البته الآن که فکرشو می‌کنم، می‌گم چرا من اون موقع انقدر خسته می‌شدم؟!🧐🤔😂😅 الآن حجم کار اون موقع برام تفریحه😁 و این یعنی #رشد😜 . داشتیم مثل بچه های خوب👫 زندگیمونو می‌کردیم که یک‌دفعه... . فکر کردیم دیدیم ما که، برای تکمیل دکترای همسرم، داریم میریم #فرصت_مطالعاتی ✈️ و من باید یک سالی مرخصی بگیرم🤔 . چه فرصتی بهتر از این برای مامان شدن؟🤗👼🏻 خیلی بهتر از یک سال بیکار بودنه. انگار که یک سال در زمان جلو افتاده باشم😙 . با یه #مشاور دلسوز معتقد هم، که شرایط زندگیمونو می‌دونست مشورت کردیم، و نظرش مثبت بود😃 . خدا بهمون عنایت کرد و خیلی زود شدیم دو‌نفر‌ و‌ نصفی آدم👶🏻💑 . یه کم که گذشت ضعف و سرگیجه اومد سراغم🤪🤒 . یه دفعه فشارم می‌افتاد، چشمام 👀 سیاهی می‌رفت😵 و پاهام شل می‌شد. دو‌بار توی BRT این‌طوری شده بودم و مردم بلندم کردن. . از بچه‌های دانشگاه، فقط دو نفر خبر داشتن. بهشون سپرده بودم اگر جایی رفتم و بعد یه مدت خبری ازم نشد، دنبالم بگردن🤭‌😅 . کم کم رسیدیم به امتحانات ترم📚 و ماه رمضان🌙 حالم برای روزه گرفتن مناسب نبود.😤 اوایل تیرماه بود. هرروز ۴ تا دونه میوه🍑🍒کوچیک، با یه بطری آب یخ تو کیفم داشتم، و وقتی می‌خواستم از دانشگاه راه بیفتم، یه گوشه ای ۲ تا دونه میوه و دو لیوان آب💧میخوردم که تو مسیر سر پا بمونم🚶‍♀ . کارای خونه هم، به صورت کاملا لاک‌پشتی 🐢 انجام می‌شد. هر پنج دقیقه کار، یه استراحت ده دقیقه ای لازم داشت.🤦🏻‍♀ کارهای اداری🗂 فرصت مطالعاتی درست شده بود و فقط منتظر #ویزا بودیم🔖 که... . 💥به من ویزا ندادن...😤 . کشور مقصد، هلند بود و در اون کشور، سن قانونی برای ویزای مهاجرت، به عنوان همسر، ۲۱ سال بود (و هست😒)؛ و من تازه داشت ۲۰ سالم می‌شد.🤦🏻‍♀ یعنی ما رو قانونا زن و شوهر حساب نمی‌کردن😳😒😑😤😡 . خلاصه تصمیم نهایی بعد از مشورت و سنجیدن شرایط، این شد که من تشریف ببرم شهرستان🏘، منزل پدری، و آقای همسر🧔🏻، تمام تلاششون رو بکنن، تا در کمترین زمان ممکن برگردن🏃😫 . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_سوم #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. هردو هر روز تا عصر، سرکلاس و کاروبار بودیم، و فقط پنج‌شنبه‌ها می‌رفتیم خرید #جهیزیه؛ در نتیجه خیلی طول کشید تا خونمون خونه🏡 شد. . تو قید و بند این چیزا نبودیم و اولین مهمونمون وقتی اومد، که هنوز فرش نداشتیم.🤪 . هر روز صبح، ساعت هفت 🕖 می‌زدیم بیرون، و پنج 🕔 عصر می‌رسیدیم خونه🏡 . نهایت هنرم شام درست کردن بود.🍛🍚🥘 تازه همونم یه شب درمیون می‌پختم😳 بعدشم از خستگی می‌افتادم یه گوشه😯 . البته الآن که فکرشو می‌کنم، می‌گم چرا من اون موقع انقدر خسته می‌شدم؟!🧐🤔😂😅 الآن حجم کار اون موقع برام تفریحه😁 و این یعنی #رشد😜 . داشتیم مثل بچه های خوب👫 زندگیمونو می‌کردیم که یک‌دفعه... . فکر کردیم دیدیم ما که، برای تکمیل دکترای همسرم، داریم میریم #فرصت_مطالعاتی ✈️ و من باید یک سالی مرخصی بگیرم🤔 . چه فرصتی بهتر از این برای مامان شدن؟🤗👼🏻 خیلی بهتر از یک سال بیکار بودنه. انگار که یک سال در زمان جلو افتاده باشم😙 . با یه #مشاور دلسوز معتقد هم، که شرایط زندگیمونو می‌دونست مشورت کردیم، و نظرش مثبت بود😃 . خدا بهمون عنایت کرد و خیلی زود شدیم دو‌نفر‌ و‌ نصفی آدم👶🏻💑 . یه کم که گذشت ضعف و سرگیجه اومد سراغم🤪🤒 . یه دفعه فشارم می‌افتاد، چشمام 👀 سیاهی می‌رفت😵 و پاهام شل می‌شد. دو‌بار توی BRT این‌طوری شده بودم و مردم بلندم کردن. . از بچه‌های دانشگاه، فقط دو نفر خبر داشتن. بهشون سپرده بودم اگر جایی رفتم و بعد یه مدت خبری ازم نشد، دنبالم بگردن🤭‌😅 . کم کم رسیدیم به امتحانات ترم📚 و ماه رمضان🌙 حالم برای روزه گرفتن مناسب نبود.😤 اوایل تیرماه بود. هرروز ۴ تا دونه میوه🍑🍒کوچیک، با یه بطری آب یخ تو کیفم داشتم، و وقتی می‌خواستم از دانشگاه راه بیفتم، یه گوشه ای ۲ تا دونه میوه و دو لیوان آب💧میخوردم که تو مسیر سر پا بمونم🚶‍♀ . کارای خونه هم، به صورت کاملا لاک‌پشتی 🐢 انجام می‌شد. هر پنج دقیقه کار، یه استراحت ده دقیقه ای لازم داشت.🤦🏻‍♀ کارهای اداری🗂 فرصت مطالعاتی درست شده بود و فقط منتظر #ویزا بودیم🔖 که... . 💥به من ویزا ندادن...😤 . کشور مقصد، هلند بود و در اون کشور، سن قانونی برای ویزای مهاجرت، به عنوان همسر، ۲۱ سال بود (و هست😒)؛ و من تازه داشت ۲۰ سالم می‌شد.🤦🏻‍♀ یعنی ما رو قانونا زن و شوهر حساب نمی‌کردن😳😒😑😤😡 . خلاصه تصمیم نهایی بعد از مشورت و سنجیدن شرایط، این شد که من تشریف ببرم شهرستان🏘، منزل پدری، و آقای همسر🧔🏻، تمام تلاششون رو بکنن، تا در کمترین زمان ممکن برگردن🏃😫 . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_سوم #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن