پست های مشابه

madaran_sharif

. داشتم خونه رو ‌مرتب میکردم که چشمم خورد بهشون. قبلا هم چند بار اونارو دیده بودم، اما هنوز ننداخته بودم تو سطل زباله!! . این کارت‌های بانکی منقضی شده 💳 ، مدتی بود که بین اسناد قدیمی 💼 جا خوش کرده بودن. بدون فکر خاصی و خوشحال از اینکه بالاخره این کار رو انجام میدم😊، برداشتمشون و رفتم سمت سطل زباله!🚮 . کارت‌ها دستم بود که پسرم با گفتن «نا نا» یعنی «اون، اون» چیزای توی دستم رو نشونه گرفت😏 ( نمی‌دونم چرا بچه‌ها به هر چیزی که دست بزرگاست، علاقه دارند😶) نگاه کردم تو دستم به‌جز #کارتهای_بانکی 💳، یه اسباب‌بازی انگشتی🐱 هم داشتم که قصد داشتم ببرم تو کمد بذارم. محمد به گمونم اونو می‌خواست. . ولی من فکری به ذهنم رسید.🌟 این کارتهای بانکیم میتونست #اسباب‌بازی جذابی باشه براش😃 همینطورم بود! محمد با خوشحالی گرفتشون و مشغول شد...😌 می‌چیدشون رو زمین، تو دستش جمعشون میکرد و این‌ور‌ و اون‌ور می‌برد، و از همه جالب‌تر، با ابتکار خودش😎، زیر فرش قایم میکرد و بعد پیداشون میکرد و #دالی !! 😂 . راستی! تا محمد با کارت‌ها مشغول بود تونستم خونه رو #مرتب کنم و جارو بکشم👌 . . پ.ن۱: از بس علاقه پیدا کرده بود به کارت‌ها، که فکر کرد بروشوری رو که توی دستم داشتم و در اندازه یه کارت تا شده بود، یه کارت جدیده! ازم گرفتش و قاطی کارت‌هاش کرد!!! احتمالا احساس پولدارتر بودن بهش دست داده بود!!! 😁 . پ.ن۲: تعریف #یک_اسباب‌بازی_خوب برای بچه‌ها با نظر خیلی از بزرگترا، متفاوته! یکی از ملاک‌های اون اینه که چقد بتونه باهاش مشغول شه و ارتباط برقرار کنه! مثلا یکی از جذابترین بازی‌ها برای #محمد، ریختن تعدادی در بطری و سر قطره‌چکان! در یک شکرپاش بود!!! اصلا من با کمک این بازی، چندین وعده #غذا 🍝 به محمد دادم!! . یکی دیگه از ملاک‌هاش #جدید بودنشه! یادم نمیره دعوای #دوقلوهای_برادرشوهرم، سر یک عدد دکمه!!! 😮 وقتی پرسیدیم آخه مگه این چیه که دعوا میکنید سرش؟ یکیشون گفت: «آخه جدیده» 😆 . . #ه_محمدی #برق۹۱ #اسباب‌بازی_یا_اسبابِ‌بازی #مرتب_کردن_خانه #مادران_شریف

07 آذر 1398 17:22:37

0 بازدید

madaran_sharif

. یه کم مستقل شده بود و کمتر بغل می‌خواست.😉 هر کتابی جلوش باز می‌شد، انگار براش حکم یه خوراکی خوشمزه رو داشت.📖🍪 . عاقل‌تر که شد متوجه شد کتابای من خوردنی نیستن؛ بلکه دفتر نقاشین و باید تمام صفحاتش پر بشن.😐😂🖍 . خلاصه که نمی‌شد خیلی در حضور حسین آقا مطالعه عمیق کرد.😅 باید دنبال یه جایگزین می‌گشتم.🤔👌🏻 . بهترین راهکار این بود که یکی بچه رو سرگرم کنه تا به درس و کارم برسم😍 که همیشه عملی نبود😂 مهدکودک هم نمی‌پسندیدم. . پس دفتر برنامه‌ریزی رو برداشتم📝 و تمام درس‌ها و تحقیقایی که باید انجام می‌دادم رو از سیر تا پیاز نوشتم. زمان‌های خالیم شامل دو ساعت خواب روز حسین بود⏰ و خواب شبش.😴 . تصمیم گرفتم کارهای خونه رو توی بیداریش انجام بدم که وقتی می‌خوابید کاری غیر از درس برام نمونه.😏😁 . بعضیا ممکنه فکر کنن این راهکار، یعنی مادر تمام حواسش به کارش باشه و بچه رو فراموش کنه! که باید بگم سخت در اشتباهن.😆 . و اما طرز اعجاب‌آور ترکیب کارِ خونه با بیداری و بازی بچه: . ✅ ابتدا طفل را سیر می‌کنم،😋 ✅ از وضع پوشک وی اطمینان حاصل می‌کنم،😜 ✅ سپس با آوردن یه بازی سرگرم‌کننده به آشپزخونه، بازی رو شروع می‌کنیم.🚙⚾🎎 . وقتی سرگرم بازی شد، ازش جدا می‌شم و هم‌زمان با #توجه کردن بهش، حرف زدن و شعر خوندن باهاش، به آشپزی، ظرف شستن و بقیه کارهای آشپزخونه می‌پردازم.😄 . اگر وسط کارها دوباره خواست تا باهاش بازی کنم، برحسب کاری که دارم انجام می‌دم، اونو هم #شریک می‌کنم؛😲 . مثلا موقع آشپزی، چند تا سبد، قابلمه و قاشق پلاستیکی در اختیارش می‌ذارم تا تو آشپزی کمک کنه. (توی خیالش البته😄) . یا توی کابینت‌های پایین، ظرف پلاستیکی و اسباب‌بازی می‌چینم تا باهاشون بازی کنه. . بهش طی و دستمال می‌دم تا کف آشپزخونه رو مثل من طی بکشه.😉 . یا مثلا در ماشین لباسشویی رو باز میذارم و اونم که عشق ماشین لباسشوییه، می‌ره هرچی براش جالبه می‌ندازه توش.🐰🥎🧥🥿 . ✔ و البته توجه کردن بهش، حرف زدن و مواظبت از دور، رو فراموش نمی‌کنم.👌🏻 حتی گاهی کارو رها می‌کنم و بی‌توجه به اینکه چقدر وقفه وسط کار بیفته، بازیش رو دنبال می‌کنم.😄 . تا اینکه خودش خسته می‌شه و وقت طلایی خواب او و مطالعه‌ی من از راه می‌رسه.😍😎 نوش جوون😋📚 . پ.ن: البته دلیل اصلیم، برای عدم مطالعه در حضور بچه، اینه که بچه توجه مادر رو می‌خواد و اگه مادر مدام حواسش جای دیگه باشه براش ناراحت کننده ست. چه سرگرم گوشی باشه📱 چه مطالعه و پژوهش علمی🙇🏻‍♀ . #ف_مصلحت‌جو #ارشدکلام۹۶_دانشگاه_قم #تجربه_مخاطبین #سبک_مادری #مرتب_کردن_خانه_با_بچه #مادران_شریف

17 اسفند 1398 16:13:31

0 بازدید

madaran_sharif

. از نیمه‌ی مرداد😒 که کلاس‌های آقای همسر شروع شد، زندگی با سرعت زیادی می‌گذشت و ما هم بدو بدو دنبالش می‌رفتیم⁦🏃🏻‍♂️⁩ از ۶ صبح کلاس داشتن، تا اذان مغرب من و پسرهای سحرخیز😣 هم از نماز صبح بیدار بودیم از لحظه‌ای که چشم باز می‌کردن تا وقتی بیهوش بشن مشغول بشور، بپز، بخور، بخورون، بازی، کتاب، مطالعه شخصی، دوره مجازی و ...تا همسر بیاد خونه، که اگر می‌تونستیم به خستگی غلبه کنیم به کارهایی که از اثاث‌کشی هنوز باقی مونده بود برسیم. خلاصه اینکه زندگی رو دور تند بود ⏪ و ما هم دنبالش🏃... دوست داشتم مثل بچگی‌ها که وسط بازی کم می‌آوردم با خنده داد بزنم و بگم آقااا اِستُپپ😂😂 که ناگاه کروناجان (بر او و بر سازندگانش لعنت بیشمار) آمد و دکمه ⏯ رو فشرد.😁 آخیشش😊 همسرجان تا اطلاع ثانوی تعطیل شدن😁😆😍 از خونه هم نباید بریم بیرون😍 هوا بهاری شده و پسرها که به ندرت تو خونه میان، تو حیاط با حنایی و فلفلی و قلقلی و مرغ زرد کاکلی😍😅 بازی می‌کنند. من هم سرخوش از فراغت ایجاد شده، لیست مفصلی از کارها می‌نویسم و بسم الله... . ☑نظافت ماشین، با محمد آقا مشغول می‌شیم. کار که تموم می‌شه، علی رو از تو باغچه برمی‌دارم و جفتشون رو می‌ذارم تو لگن بزرگ حمام تا خوب خیس بخورن.😂 . ☑اتو! مدت کوتاهی بعد از تولد علی اتو کردن از برنامه‌ی کاری خونه رسماً حذف شد.😅 لباس‌ها بعد از شستشو تو کمد آویزون می‌شدن به این امید که موقع استفاده اتو بشن، ولی هیچوقت این اتفاق نیفتاد!😅 تا اینکه چند روز پیش اتو جان هم به جمعمون اضافه شدن و علی برای اولین بار با این وسیله‌ی هیجان انگیز مواجه شد.😁 . ☑بعد از مدت‌ها که میز خیاطی فقط برای گردگیری لمس ‌‌میشد، نخ و سوزن و قیچی آوردم، به همسر هم گفتم هرچی دوخت و دوز داری بیار که این اتفاق سالی یه بار میفته.😅😆 . ☑بالاخره تونستم عقب ماندگی های دوره مطالعاتی رو جبران کنم و برسم به برنامه.😍 . ☑با محمد کاردستی درست میکنیم، با آرد خمیر درست می‌کنم و محمد و علی رو تا مدتی سر کار می‌ذارم😅. «نقاشی بازی» و «نقاشی قصه» هم تو برنامه هست. . آقای همسر نصف روز مطالعه و کلاس مجازی و ... باقی روز کارهای عقب مونده خونه.😊😉 از شخم زدن باغچه و کاشت سبزی و نهال تا ساخت پل معلق برا پسرا!!😅😂 تعمیر وسایل خراب و اصلاح اسباب بازی‌ها و... خلاصه این ویروس منحوس! برای خانواده ما که دستاوردهای زیادی داشت😅... خدا ان‌شاءالله رفتگان رو بیامرزه😔 و آرامش به قلب بازمانده‌ها هدیه بده.❤ امیدوارم برای کشورمون هم منشأ خیرات زیادی باشه.🙏 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #کرونا #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

14 اسفند 1398 17:16:12

0 بازدید

madaran_sharif

. #آ_مصلی (مامان #زینب ۲.۵ ساله و #احمدرضا ۹ماهه) . کودکی خوبی داشتم.😊 متولد ۶۸ در مشهد هستم، با ۲ خواهر و ۲ برادر. خیلی شر بودم و واقعا از دیوار راست بالا می‌رفتم. رابطه‌ام با داداش کوچیکم عالی بود. اما بعد از ازدواج، با خواهرام خیلی صمیمی‌تر شدم و وقتی مادر شدم، این رابطه خیلی بیشتر شد. . تو مدرسه شاگرد زرنگ بودم، ولی به شدت خرابکار. معلم‌ها برای اینکه خیالشون ازم راحت بشه، منو نماینده می‌کردن.🤪 . هدفم تو نوجوانی پولدار شدن و زود ازدواج کردن بود.🤑👰🏻 از اول ازدواجی بودم.😁 بدم نمیومد از دو تا خواهر بزرگترم، زودتر شوهر کنم. . رشته‌ام طلا و جواهرسازی کاردانش بود و خیلی دوستش داشتم. . دانشگاه نرفتم و رفتم آموزشگاه خیاطی و کم‌کم تو مزون‌های لباس، مشغول به کار شدم. ۳ سال بعد هم، تو ۲۱ سالگی، مزون خودم رو افتتاح کردم.😎 . همون موقع حوزه علمیه رو هم شروع کردم. متحول شده بودم.😜 حوزه رو خیلی دوست داشتم. دوستام هم معرکه بودن و عالی گذشت. درسام خیلی خوب بود خدا رو شکر و بیشتر از مدرسه وقت می‌ذاشتم. . ولی خداییش سر به راه بودن سخته! بعضی از دوستام همیشه خانم بودن، ولی من قیافم هم تابلو بود دارم ادا درمیارم که متین به نظر بیام.😌 همچنان با یه سری از دوستان هم قماش، تشکیل یه گروه زیرزمینی داده بودیم.😜 حالا مثلا خلافمون این بود که، سر کلاس چیپس می‌خوردیم، موهای ردیف جلویی‌ها رو به هم گره می‌زدیم، جزوه‌هاشونو قایم می‌کردیم و... الان که فکرشو می‌کنم، با چه چیزای کوچیکی شاد بودیم‌.😄 . ۲۶ سالگی ازدواج کردم؛ خیلی سنتی از طریق دوستم. ازدواجمون خوب بود، هم ساده، هم مدرن؛ یعنی سعی کردیم امروزی باشه، ولی بدون بریز و بپاش‌های بیخودی. مثلا خودم لباس عروسم رو دوختم و انصافا شیک هم شد.😏👗 . بعد از ازدواج، کار خیاطی رو تو یکی از اتاق‌های خونه‌مون ادامه دادم. . یه هیئت هم داشتیم که من از اعضای اصلیش بودم. دمدمای عید، اردوی راهیان نور می‌رفتیم و من جزء کادر خدماتی فرهنگی بودم. بعد از عقد هم باهاشون رفتم، ولی تنها. راستش شوهرم اهل هیئت و جلسه و... نیستن؛ ولی هیچ وقت به من نمیگن که تو هم نرو. حتی صبح جمعه، خودش منو می‌بره دعای ندبه هیئت، ولی خودش برمیگرده خونه می‌خوابه.🤣 . اعتقاداتمون هم، با هم فرق داره؛ ولی ما سعی کردیم برای حفظ آرامش تو زندگیمون، هیچ وقت با هم بحث نکنیم که خدا رو شکر تا الان اوضاع نسبتا خوب بوده. شوهرم خییییلی خوبی‌ها داره که سعی میکنم بیشتر به اونا توجه کنم.😊👌🏻 . پ.ن: لباس دخترم توی عکس رو خودم دوختم.😊 . . #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین

10 آبان 1399 16:21:19

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_سوم  . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . . از اون ترم روند درس خوندن من تغییر کرد، غیرحضوری!😉 شب‌ها و عصرها رو اختصاص دادم به درس خوندن. گوش کردن فایل‌های صوتی دروس اوایل خیلی سخت بود. اما کم‌کم یاد گرفتم چکار کنم.☺️ صوت‌هایی که راحت‌تر بودند رو با سرعت دو برابر پخش می‌کردم و فرصتم رو برای صوت‌های سخت‌تر می‌ذاشتم. . تا روزهای آخر خرداد، اکثر امتحانام رو دادم. فقط چند تا از امتحانا موند برای بعد از به دنیا اومدن دختر نازم. 👧🏻 . ترم تابستون هم چند تا درس برداشتم و گذروندم. تابستون که رفتم امتحانم رو بدم، همسرم پسرم رو نگه داشت و من مجبور بودم دخترم رو با خودم ببرم.😌 چند ماه بیشتر نداشت و احتمالاً سر و صدایی ایجاد نمی‌کرد. کتاب رو سه دور خونده بودم و حفظ حفظ بودم.📔 . وقتی سر جلسه رفتم، با کمال تعجب، نذاشتند وارد جلسه بشم.😢😔 هر چقدر اصرار کردم که آرومه، خوابه، بذارید امتحانم رو بدم، قبول نکردند! دوستانم که سر امتحان بودند، می‌گفتند ما مشکلی نداریم و حواسمون پرت نمیشه اما مسؤول امتحان قبول نکرد. چون می‌گفتند ممکنه بازرس بیاد و اشکال بگیره.😔 خب من باید چکار می‌کردم؟ همین‌جور وقت امتحان داشت می‌گذشت و من حسرت می‌خوردم. گفتم حداقل تو یه کلاس خالی بذارید امتحان بدم، گفتن نمیشه! گفتم یه مراقب برام بذارید، بازم قبول نکردند‌‌‌! دخترم رو بردم مهد. اما کی بچه دو سه ماهه رو قبول می‌کنه؟😔 از ناراحتی نمی‌دونستم چکار کنم😔 من ۳ دور خونده بودم ولی…. . تا اینکه چند نفر امتحانشون رو دادند و یکی از طلبه‌ها که حتی من نمی‌شناختمشون، گفتند من نی‌نی رو نگه می‌دارم تا شما امتحانت رو بدی.😍 سریع دویدم سر امتحان... باز هم مسؤول امتحانات نمی‌خواست قبول کنه‌🙄می‌گفت دیر وارد جلسه میشی! گفتم من که همین‌جا جلو چشمتون بودم.😂👀 خلاصه که قبول کردند.😤  من سریع جوابا رو می‌نوشتم و چون خوب خونده بودم، امتحان دادنم یه ربع بیشتر طول نکشید. . دخترم حدوداً ۱ ساله بود که جمعی از بچه‌های دبیرستانمون که حالا همگی بچه داشتیم دور هم جمع شدیم و به فکر افتادیم یه مهد خونگی راه بندازیم. تقریباً هفته‌ای یک‌بار نوبتی تو خونه‌ی یه نفر جمع می‌شدیم و برای بچه‌ها بازی‌ها و برنامه‌های هدفمند داشتیم. . همین‌طور ترم‌ها می‌گذشت و اوضاع بهتر میشد. من شب‌ها درس می‌خوندم و در طول روز هم با بچه‌ها سرگرم بودم. مشغول گذروندن چند واحد آخر بودم که تصمیم گرفتیم کانون گرم خونواده‌مون رو با یه عضو جدید گرم‌تر کنیم.😉 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

04 اسفند 1399 16:51:59

0 بازدید

madaran_sharif

. #ر_سلیمانی (مامان یه تو راهی) پارسال، بلافاصله بعد از امتحانات ترم آخر دانشگاه کرونا گرفتیم.😨 بعد از بهبودی، هم از نظر جسمی و هم روحی خیلی ضعیف شده بودم، دست و دلم به کاری نمی رفت و بی‌نشاط و کم‌حوصله بودم. داشتیم به محرم نزدیک می‌شدیم و من که خیلی دلم گرفته بود، بی‌صبرانه منتظرش بودم، تا دلم آروم بگیره و دلتنگی‌هام کم بشه... اما فکر می‌کردم به خاطر شرایط کرونا از این درمون درد هم بی‌نصیب می‌مونم. اما توی دهه‌ی محرم یه اتفاقی رقم خورد که حالمو حسابی سر جاش آورد. یه جمع مادرانه‌ی کوچیک از دوستان توی فضای مجازی داشتیم که اون‌موقع من تنها نامادرِ جمعشون بودم. همیشه اگر کسی حاجت و مشکلی داشت با هم درمیون می‌ذاشتیم و برای هم دعا می‌کردیم، با هم نهج البلاغه می‌خوندیم یا چله می‌گرفتیم. برای محرم ایده‌ی هیئت مجازی مطرح شد و با استقبال مواجه شد. یکی از مامانای خوش ذوق پیشنهاد داد حالا که تو خونه‌های خودمون تنهاییم، شهدا رو به روضه هامون دعوت کنیم. این‌جوری دیگه روضه‌هامون مجازی نبود. حقیقی می‌شد با مهمونایی زنده‌تر از خودمون. هر روز به سر و وضع خودم و خونه می‌رسیدم، انگار که واقعا مهمون می‌خواد بیاد، قبل روضه اسفند دود می‌کردم و چای روضه دم می‌کردم؛ چادر به سر🧕🏻، در ساعتی که قرارمون بود می‌اومدم پای گوشی.🤳 مجلس روضه با عکسی که مامانا از پرچم عزا🏴 یا چای روضه‌ی خونه‌شون☕ توی گروه می‌ذاشتن شروع می‌شد. مامان‌ها اسم شهدای مهمانشون رو می‌نوشتن یا بچه‌ها با صوت خودشون عموهای شهید رو دعوت می‌کردن. یکی از مامان‌ها صوت زیارت عاشورا و مداحی با صدای خودش می‌فرستاد، یکی هم از روی جزوه‌ی استاد اخلاق سخنرانی می‌خوند. معمولاً عصرها روضه داشتیم و تا تموم بشه همسرم می‌رسید. نظم و ترتیب خونه، بوی اسفند، چای روضه و از همه مهم‌تر حضور مهمونا، حال و هوای هر دومون رو عوض می‌کرد و خونه رنگ و بوی دیگه‌ای داشت. یه روز که همسرم وسط روضه از راه رسید، گفتم امروز حدس بزن کدوم شهدا مهمان روضه بودن؟ گفت: عجیب حال و هوای شهید همدانی تو خونه پیچیده... اون روز، شهید همدانی گل سر سبد مهمانان ما بود... پ.ن۱: پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله): هر کس سنت نیکویى را بنا نهد، اجر آن و اجر همه‌ی عمل‏‌کنندگان به آن، تا روز قیامت براى اوست، بدون اینکه از اجر آنان کم گردد. (کافی، ج۵، ص۹) پ.ن۲: «الحَمدُ لِلَّهِ الَّذي هَدانا لِهٰذا وَما كُنّا لِنَهتَدِيَ لَولا أَن هَدانَا اللَّهُ» (سوره اعراف، آیه۴۳) #سبک_مادری #محرم #شهید_همدانی #هیئت_مجازی #مادرانه #مادران_شریف_ایران_زمین

25 مرداد 1400 11:17:55

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. موقع اذان صبح بود که محمد مهدی کوچولوی⁦👼🏻⁩ ما چشماشو👀 به این دنیا🌍🔆 باز کرد. . چقدر اون لحظه شیرین🍯 بود و من احساس خوشبختی می‌کردم😌 و احساس سبکی زیاد از به سلامت زمین گذاشتن این بار⁦.🤲🏻⁩ . خودم رو خیلی نزدیک به خدا حس می‌کردم... خلاصه اصلا اون لحظه قابل وصف نیست...😊 ان‌شاءالله قسمت همه‌ی خانوما بشه⁦🤲🏻⁩ وقتی اومد بغلم اول از همه بهش سلام کردم🥰 و مثل یه آدم بزرگ باهاش حرف زدم. . . خیلی نگذشته بود که احساس خوشبختی تبدیل به سردرگمی شد.😩 با هر گریه پسرم ترس😱 برم می‌داشت و هول می‌شدم. کتاب تربیتی📚 نخونده بودم و عذاب وجدان داشتم⁦.🤷🏻‍♀️⁩ . از همون موقع شروع کردم به مطالعه⁦👌🏻⁩ اول از کتاب های من دیگر ما شروع کردم.📚 یه مقداری هم با مطالعه‌های جسته و گریخته توی فضای مجازی و آشنایی با صفحات و کتاب‌های مختلف تربیتی مطالعه‌م قوت گرفت.💪🏻 . محمد مهدی هم روز به روز بزرگتر👦🏻می‌شد، باهم کتاب میخوندیم📓 بازی می کردیم⚽️ و زندگی شیرین‌تر🍭 می‌شد.😀 . تازه داشتم تو مادری راه می‌افتادم و محمد مهدی از نوزادی در می‌اومد و ۴ ماهه شده بود که چشم👀 چپم تار شد.😶 . اوایل وقتی به بقیه می‌گفتم همه چیز رو مه آلود🌫 می‌بینم، باوشون نمی‌شد...⁦🤷🏻‍♀️⁩ تا اینکه ۲۰ روز بعد... . داشتم تلویزیون📺 نگاه می‌کردم که اتفاقی مستندی در مورد یه بیماری پخش می‌شد...🤒 حس کردم چقدر علائمش شبیه علائمیه که من دارم.🤱🏻 . رفتم شیراز و اولین کاری که کردم بینایی سنجی بود. شماره‌ی چشم👀 چپم ۹ از ۱۰ شد یعنی من ۰.۹ بیناییم رو نداشتم.😱 . دستور بستری و مصرف کورتون و قطع شیردهی صادر شد.😪🏥 (آخرین باری که به پسرم شیر دادم رو یادم نمی‌ره، انگار اونم فهمیده بود آخرین باره، بغض کرده بود و به زور شیر می‌خورد‌.😓😥) . بعد از آخرین شیر رفت خونه‌ی بابابزرگش و منم راهی بیمارستان🏨 شدم. . روزهای سختی بود...🤒 من بستری، همسرم در سفر بین قم و شیراز و محمدمهدی هم آواره. و سخت‌تر از همه تحمل سوالای ملاقاتی‌ها که مثلا بنظرت محمدمهدی تو رو یادش میاد؟!😒 . بعد از اتمام دوره‌ی بستری، رفتم پیش متخصص مغز و اعصاب و اولین سوالم این بود: + من ام‌اس گرفتم؟ جواب مثبت بود😞 . . #ز_م_پ #قسمت_چهارم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. موقع اذان صبح بود که محمد مهدی کوچولوی⁦👼🏻⁩ ما چشماشو👀 به این دنیا🌍🔆 باز کرد. . چقدر اون لحظه شیرین🍯 بود و من احساس خوشبختی می‌کردم😌 و احساس سبکی زیاد از به سلامت زمین گذاشتن این بار⁦.🤲🏻⁩ . خودم رو خیلی نزدیک به خدا حس می‌کردم... خلاصه اصلا اون لحظه قابل وصف نیست...😊 ان‌شاءالله قسمت همه‌ی خانوما بشه⁦🤲🏻⁩ وقتی اومد بغلم اول از همه بهش سلام کردم🥰 و مثل یه آدم بزرگ باهاش حرف زدم. . . خیلی نگذشته بود که احساس خوشبختی تبدیل به سردرگمی شد.😩 با هر گریه پسرم ترس😱 برم می‌داشت و هول می‌شدم. کتاب تربیتی📚 نخونده بودم و عذاب وجدان داشتم⁦.🤷🏻‍♀️⁩ . از همون موقع شروع کردم به مطالعه⁦👌🏻⁩ اول از کتاب های من دیگر ما شروع کردم.📚 یه مقداری هم با مطالعه‌های جسته و گریخته توی فضای مجازی و آشنایی با صفحات و کتاب‌های مختلف تربیتی مطالعه‌م قوت گرفت.💪🏻 . محمد مهدی هم روز به روز بزرگتر👦🏻می‌شد، باهم کتاب میخوندیم📓 بازی می کردیم⚽️ و زندگی شیرین‌تر🍭 می‌شد.😀 . تازه داشتم تو مادری راه می‌افتادم و محمد مهدی از نوزادی در می‌اومد و ۴ ماهه شده بود که چشم👀 چپم تار شد.😶 . اوایل وقتی به بقیه می‌گفتم همه چیز رو مه آلود🌫 می‌بینم، باوشون نمی‌شد...⁦🤷🏻‍♀️⁩ تا اینکه ۲۰ روز بعد... . داشتم تلویزیون📺 نگاه می‌کردم که اتفاقی مستندی در مورد یه بیماری پخش می‌شد...🤒 حس کردم چقدر علائمش شبیه علائمیه که من دارم.🤱🏻 . رفتم شیراز و اولین کاری که کردم بینایی سنجی بود. شماره‌ی چشم👀 چپم ۹ از ۱۰ شد یعنی من ۰.۹ بیناییم رو نداشتم.😱 . دستور بستری و مصرف کورتون و قطع شیردهی صادر شد.😪🏥 (آخرین باری که به پسرم شیر دادم رو یادم نمی‌ره، انگار اونم فهمیده بود آخرین باره، بغض کرده بود و به زور شیر می‌خورد‌.😓😥) . بعد از آخرین شیر رفت خونه‌ی بابابزرگش و منم راهی بیمارستان🏨 شدم. . روزهای سختی بود...🤒 من بستری، همسرم در سفر بین قم و شیراز و محمدمهدی هم آواره. و سخت‌تر از همه تحمل سوالای ملاقاتی‌ها که مثلا بنظرت محمدمهدی تو رو یادش میاد؟!😒 . بعد از اتمام دوره‌ی بستری، رفتم پیش متخصص مغز و اعصاب و اولین سوالم این بود: + من ام‌اس گرفتم؟ جواب مثبت بود😞 . . #ز_م_پ #قسمت_چهارم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن