پست های مشابه

madaran_sharif

. . . #قسمت_اول . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . سال ۶۸ در تبریز به دنیا اومدم. پدرم سپاهی بودن و مامانم حوزوی. یه خواهر داشتم که ۵ سال ازم بزرگتر بود. اما چون فاصله سنی‌مون خیلی نزدیک نبود، تا قبل از نوجوانی با هم صمیمی نبودیم. البته دعوا هم نمی‌کردیم! . هیچ‌وقت ناراحت نبودم که چرا خواهر و برادر بیشتری ندارم.😏 از اول بچه دوست نداشتم😁 حتی گاهی به مامانم می‌گفتم من چرا به دنیا اومدم😅 زیاد شدیم که...😂 . از اونایی بودم که می‌گفتم بچه یکیشم به زور باید بیاری😅 و نمی دونستم که خودم یه روزی می‌شم مشوق بچه‌داری اونم با اعمال شاقه!😁 . ابتدایی به یه مدرسه دولتی رفتم که بیشتر خانواده‌ها مذهبی بودن و مدیر خیلی خوبی داشت. . اما راهنمایی و دبیرستانم، نمونه دولتی بود و با اینکه از لحاظ علمی خوب بود، ولی از لحاظ مذهبی تعریفی نداشت.😑 حتی نمازخونه، هم نداشت!! ما هم گاهی تا نزدیک غروب، برای درسای فوق برنامه، مدرسه می‌موندیم و با پنج شش نفر از دوستان، یه موکت می‌گرفتیم و تو سالن پهن می‌کردیم و نماز می‌خوندیم!!🤦🏻 . . خواهرم ۱۸ سالگی ازدواج کرد و رفت شهر دیگه و من از ۱۳ سالگی دیگه تک فرزند شدم.😍 همون طوری که دوست داشتم.💪🏻 اولین باری که تونستم با یه بچه‌ی کوچیک ارتباط برقرار کنم، سال کنکور بود. اون سال نزدیک عید بچه‌ی خواهرم به دنیا اومد و یک ماهی اومدن تبریز، پیش ما. اون مدت کلی باهاش بازی کردم. بچه‌ی خواهر هم که شییییرین😍 . . البته کنکور رو دیگه نگم براتون🙈 من یه دوست داشتم که همیشه نتایج آزمونای سنجشمون نزدیک هم می‌شد و بعد عید بین رتبه‌هامون، صدتا صدتا فاصله افتاد.😅😂 . با این حال، خداروشکر، تونستم به رشته‌ای که علاقه داشتم، برسم💪🏻 و فیزیک شریف قبول شدم.😊 دوران خاطره‌انگیز دانشجویی من از سال ۸۶ شروع شد. فکر کنم کاری که کمتر از همه انجام می‌دادم، درس خوندن بود.😅 با جمع دوستان، تو گروه‌های دانشگاه، حسابی فعال بودیم. . سال ۸۸ تو بیست سالگی، ازدواج کردم.👰🏻 جالبه که با همسرم هم‌ورودی و هم‌رشته بودیم ولی به روش کاملاً سنتی و از طریق بستگان به هم معرفی شدیم.😏 . . یادمه تو دوران دبیرستان، کتاب‌های خاطرات شهدا رو زیاد می‌خوندم. نه اینکه خیلی برم دنبالشون ولی به خاطر شغل پدرم از این کتابا زیاد تو دست و بالمون بود. از اون موقع این ذهنیت برام ایجاد شد که منم می‌خوام ازدواج ساده‌ای داشته باشم.🙂 و همین کار رو هم کردم.😊👌🏻 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

28 فروردین 1400 16:14:17

0 بازدید

madaran_sharif

. ☘جمعیت مادران شریف ایران زمین☘ . 🔷 ما می‌خوایم نشون بدیم یه خانوم می‌تونه چند تا فرزند داشته باشه، و در کنارش، خودش هم در ابعاد مختلف، مخصوصا بعد علمی، رشد کنه.😄 و هم‌چنین فعالیت موثر اجتماعی داشته باشه.😃 . . ⁉️ به نظرتون غیرممکنه؟ سخته؟ اصلا چرا چند فرزند؟😎 . . اگر می‌خواید جواب این سوالا رو بدونید، با ما همراه بشید:😊 . . ✅ در کانال‌ها و صفحه اینستاگرام مادران شریف ایران زمین، تجربیات و روزنوشت‌های مادرانی که می‌خوان و تونستن این‌طوری زندگی کنن، و اتفاقا خیلی هم خوشحال و راضی هستن، منتشر می‌کنیم.😊 . . وقتی می‌تونیم با داشتن چند تا فرزند، موفق و بانشاط باشیم، چرا به یکی دو تا اکتفا کنیم؟😇 . . آدرس ما در اینستاگرام، بله، سروش و ایتا: @madaran_sharif . . پ.ن: مارو به دوستاتون معرفی کنید😊 . . #مادران_شریف #معرفی #تبادل

02 اسفند 1398 18:11:20

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_بهروزی #قسمت_سوم . حال روحی و جسمی نه چندان مساعد، منو از فکر کردن به دانشگاه🎓 تا مدتی بازداشت. ضمن اینکه مدیریت خانه برای منی که تا حالا مشغول هر چیزی به جز #خانه_داری بودم، خیلیییییی سخت بود.😩😰 . از صبح علی الطلوع🌄 تا پاسی از شب🌃 درگیر کارهای حداقلی خانه.😕 . چرا واقعا؟!؟ ۱۲ سالِ تحصیلی شاگرد اول مدرسه بودم!!!بعد اولین بار بادمجون‌ها رو با پوست سرخ کرده بودم.😨😣🙈 #مدرسه قراره چیکار کنه دقیقا؟! مارو برای ایفای نقش در خانواده و جامعه آماده کنه؟! یا فقط برای ورود به #دانشگاه؟! اصلا #نسل_سوخته ماییم😁😆 که همه‌جا (از جمله در مدرسه و خانواده) بهمون گفتن تو فقط درس بخون، ما بقیه کاراتو می‌کنیم. حالا کجایید که بیاید بادمجونامو پوست بگیرید؟!🍆😅😅😁 . لازمه بگم که مامانم آشپزی می‌کردن😅، خیلی هم زبر و زرنگ و فرز هستن. ولی نمی‌دونم چرا من هررررر کاری می‌کردم جز اینکه بایستم بغل دست ایشون و کار یاد بگیرم.😒😕 . بگذریم... . یه کم که سرحال شدم👩 و با خانه‌داری هم تا حدی کنار اومدم، با هدایت و حمایت آقای همسر👳،مطالعه گسترده📗📘📙📚📖 و روزانه راجع به سه موضوع مهم✨ که تا اون موقع ازش غافل بودم رو شروع کردم... . یک؛ #تغذیه_صحیح و #طب_سنتی 🍎🍞🍲🍖🍢 دو؛ #همسرداری و قواعد زندگی مشترک👸💑 سه؛ #تربیت_فرزند👶👦 . انصافا اون مدت انقدرررر برام مفید بود که احساس می‌کردم اگر تمام دوران تحصیلم، این‌طور جهت‌دهی شده بودم چقدررررر الان بزرگتر بودم😔😕.میزان مطالعه‌ام از زمانی که دانشگاه می‌رفتم خیلیییی بیشتر بود، #راضی‌تر و #شادتر از همیشه بودم. چون واقعا این مطالب رو برای خودم تو این شرایط، ضروری‌تر و کاربردی‌تر می‌دونستم. اون لذتی که فقط تو کلنجار رفتن با مسائل ریاضی تجربه کرده بودم، دوباره برام تکرار شد، اما این بار با مطالعه‌ی مجموعه‌ی #تا_ساحل_آرامش و بعدش #من_دیگر_ما و طبیعتاً استفاده از اون مطالب تو متن زندگیم. . این کتاب‌ها شدن پایه‌ی ثابت هدیه‌های که به عزیزانم می‌دادم.🎁🎀📚📖 . از فراغت حاصل از مرخصی تحصیلی استفاده کردم و رفتم کلاس خیاطی✂...و باز هم ناشی بازی‌های وحشتناکم کاملا نشون می‌داد که تا حالا به چرخ خیاطی نزدیک هم نشدم. (مثلاً اینکه با تعجب پرسیدم مگه چرخ خیاطی دو تا نخ داره؟!فک میکردم چرخ هم مثل خودمون کوک می‌زنه می‌ره جلو😅😅😅) ادامه دارد... . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #تجربیات_تخصصی #خانه_داری #خیاطی #حلیم_بادمجان #بادمجان #مادران_شریف

05 بهمن 1398 16:55:23

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_بهروزی (مامان دو پسر ۲.۵ساله و ۴.۵ساله) کلا با خیاطی بیگانه بودم. ولی جوِ تازه عروس بودن منو گرفت و رفتم کلاس خیاطی. دیری نپایید که محمدآقا دنیا اومد و دیگه بخت با خیاطی من یار نبود. بعد هم علی آقا دنیا اومد و کلا چرخ خیاطی رو بوسیدم و گذاشتم کنار.🤗 پیش فرضم این بود که آدم دختردار باید خیاطی کنه!🤗 هی برا دخترت دامن و پیراهن و سارافون بدوزی، هی اون بپوشه و ذوق کنه و تو هم کیف کنی.😍 ولی پسر چی؟! 😕 دوخت لباس پسرونه که سخته! جیب بزن زیپ بدوز و کمر درست کن! پسر هم که ذوق لباس نو پوشیدن نداره! 😐 کلی زحمت میکشی، اون می‌پوشه می‌ره تو خاک نابودش می‌کنه!😶 تا اینکه یه بار یکی از همسایه‌ها پیش فرضم رو متزلزل کردن! گفتن که اتفاقا خیاطی برای دختر سخت‌تره! دختر کلی قر و فر داره و چین باید بدی و خوشگل کنی! ولی لباس پسرونه ساده است! یکی دیگه از رفقا هم در نقش تکمیل کننده اومد و جلوی خودم تند و تند برا پسرش شلوار برید🙂 و من در بهت فرو رفتم. خلاصه که فوقع ما وقع! پیش‌فرضم درهم شکست و خیاطی هم به مجموعه هنرهایی که از انگشتام می‌چکید، اضافه شد.😅😎😜 پ.ن۱: براتون پیش اومده یه پیش‌فرض غلط مانع پیشرفتتون بشه؟! بگید چی بوده و چی شده که برطرف شده؟ پ‌ن۲: بیایید در مقابل تغییر پیش‌فرض‌های غلط منعطف باشیم😀 ولی جوگیر نباشیم!😃 پ.ن۳: باید خاطر نشان کنم شلوارکای تو عکس کار خودمه که با دوخت یه جیب رو تیشرت ساده، ست شدن با هم.😎 کلا هم فقط دورنمای کار رو نشون می‌دم.😄 کسی حق نداره توی کار رو ببینه.😅 #مادران_شریف_ایران_زمین #پیشفرض_غلط! #خیاطی #تغییر

09 مرداد 1400 15:00:45

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_نهم (قسمت آخر) حدود یک سال از شروع #ایده_پردازی و طراحی گذشت و محصول در #فروش اولیه و نظرسنجی‌ها موفق به نظر می‌رسید!💪🏻 کار خیلی سنگین شده بود!🤯 برای کاهش فشار و افزایش کیفیت کار، هرچی گشتیم نفرات دیگه هم به تیم اضافه کنیم موفق نشدیم؛ افراد کمی حاضرن تن به کار بدون حقوق مشخص و مکفی بدن!🙄 اونم با این شرایط! استارتاپ؟؟ محصول نو؟؟ همه‌ش خرج و خستگی و بلاتکلیفیه.😒 . این مسائل رو باتجربه‌ها بهمون گفته بودن و کم و بیش پیش‌بینی کرده بودم؛ من که برای رسیدن به اهدافم، همیشه به استقبال سختی‌ها می‌رفتم! خصوصا که از دوران دبیرستان (#قسمت_اول) این تلاش و پذیرش سختی‌ها، جهت‌گیری خوبی پیدا کرد.☺️ اما چه چیزی پذیرش این سختی‌ها رو برام سخت کرد؟! باید برگردم ببینم🤔 جناب همسر کلافه به نظر می‌رسه!🙄 تو کار خونه و رسیدگی به همسر و بچه‌ها توجهم رو بیشتر کردم، فشار کارم رو کمتر کردم، ولی...😔 پذیرش این سختی‌ها تا کی و کجا درسته؟ تا جایی که اون دستِ حمایت رو که از سر رضایت روی شونه‌هام بود، همچنان حس کنم... تلاشم بیشتر شد اما... از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی می‌فزود... انگار باید بشینم به دور از هیاهوی احساس و #جنگ_عقل_و_دل، دوباره اهداف و اولویت‌هام رو بررسی کنم... . مگه نمی‌خواستی #ارزش_افزوده تولید کنی؟تولید شد؟ بله کاری راه بندازی که کمک به #تولید_داخلی باشه و دست چند نفر رو بگیره، داره به این سمت میره؟ بله تلاشتو کردی مسائل رو برطرف کنی؟ بله شد؟ 😑 مگه اولویتت نشاط و رضایت خانواده‌ات نبود؟😢 بله بله ولی... نه دیگه ولی نیار! دوباره وقت عمل شد! پازل زندگیت رو ببین! با خودت روراست باش! این پازل زیبا اگه حتی یه تیکه‌ش سرجاش نباشه زیبا نیست! . خیلی تصمیم سختی بود، درونم میدون جنگ بود.🤕 بالاخره با توکل بر خدا تونستم تصمیمم رو بگیرم و کار رو واگذار کنم! دو روز، به خاطر تیر و ترکشی که از اون جنگِ درونی نصیبم شده بود، به بی‌خیالی گذشت.😑 . ❗ ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #تجربیات_تخصصی #قسمت_نهم #قسمت_آخر #ارزش_افزوده #فرهنگ_مقاومت

28 دی 1398 16:46:33

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_ششم #م_ک (مادر چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله) خونه‌ی ما تو مجتمع طلابه و از نظر فرهنگی-مذهبی شبیه همیم تقریبا. همسایه‌ها تو خواهری برای هم کم نمی‌ذارن. تو محوطه‌ی مجتمع، پارک و تاب و سرسره داره و خیلی راحت بچه‌ها می‌تونن برن بازی. از نظر امنیتی و تربیتی هم خیالم راحته.👌🏻 تهران، پارک دم خونه هم می‌ری باید هزار تا سوال بچه رو جواب بدی! شاید از جهاتی خوب باشه، ولی مدیریتش خیلی سخته.😥 بعد از مهاجرت به قم، به جمع دوستانه‌ای ملحق شدیم که همدیگه رو از دانشگاه می‌شناختیم. هیئت و مهمونی‌های خانوادگی داشتیم. خیلیاشون فعالیت‌های اجتماعی موثری داشتن، حتی با بچه‌های کوچیک. معلم مدرسه بودن، یا کار می‌کردن، یکیشون دکترا می‌خوند. من با اینکه هم‌چنان غیرحضوری درس می‌خوندم، اما اینکار احساس مسئولیت اجتماعی‌م رو اغنا نمی‌کرد.🤷🏻‍♀️ تا قبل از دیدن اون دوستان حس می‌کردم نمی‌تونم. البته وقتی که تهران بودیم، با دوری از خانواده و نبودن مهد مناسب و سختی رفت و آمد، احساس می‌کردم که نمی‌شه. بچه‌ی سومم حدودا یک ساله بود، همین دوستان بهم گفتن بیا مدرسه‌ی دخترونه، هفته‌ای دو سه ساعت، مرتبط با رشته‌ت (مهندسی برق) بادانش‌آموزا رباتیک کار کن. بی‌تمایل نبودم که برم و می‌گفتم می‌تونم کوچیکه رو دو سه ساعت بذارم پیش خاله‌ش دیگه.😁 ولی همسرم می‌گفتن خوب نیست بچه‌ی زیر سه سال، از خودم دور بمونه. روزها می‌گذشت و این دغدغه‌م بیشتر می‌شد که چه فعالیت اجتماعی‌‌ای می‌تونم داشته باشم که با بچه‌داری هم منافاتی نداشته باشه و لازم نباشه بچه کوچیک رو مهد کودک بذارم؟! پسر بزرگم پیش دبستانی می‌رفت که به ذهنم رسید توی مجتمع‌مون، یه کاری برای بچه‌ها بکنیم. چون مقوله‌ی کتاب و کتاب‌خوانی برای خودم خیلی ارزشمند بود و تو تربیت بچه‌ها هم مهم می‌دونستم، یه کتابخونه‌ی خونگی راه انداختم.😍👌🏻 تو اتاق مطالعه‌ی آقای همسر! نزدیک در ورودی، که با پرده از اندرونی جدا می‌شد.😄 #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی

17 تیر 1400 16:14:38

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #قسمت_اول . #ف_جباری( مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۳ ماهه) . . دبستان که تازه نوشتن یاد گرفته بودم، مشقامو تو یه دفترچه می‌نوشتم. همین کار تا انتهای دوران مدرسه ادامه پیدا کرد و به #دفتر_برنامه‌ریزی کنکور ختم شد! سه ترم اول دانشگاه یه دفتر #چک_لیست داشتم که خیلی به درد می‌خورد. همه کارهایی که به ذهنم می‌رسید رو روزانه توش می‌نوشتم و بعد از انجامشون تیک می‌زدم. ایام امتحانات هم تو یه کاغذ برای خوندن درس‌ها با توجه به فرجه #برنامه‌ریزی می‌کردم.😎 . اون روزها تازه درگیر این سوال شده بودم که مأموریتی که تو این دنیا مال منه چیه؟🤔 می‌خوام ۱۰ سال دیگه چه شکلی باشم؟ این سوال‌ها در حد درگیری ذهنی مونده بود و با درس‌های دانشگاه و کمی کارهای فرهنگی روزها رو می‌گذروندم. . نه حسی به #مأموریت و #چشم‌انداز داشتم، نه اطلاعاتی در مورد برنامه‌ریزی، سوال‌ها توی ذهنم خیس می‌خورد و خیلی کند پیش می‌رفتم.😒 . گذشت و رسیدم به پایان مقطع کارشناسی که همزمان شد با بچه‌داری. تو فاصله‌ای که فارغ‌التحصیل شدم تا به دنیا اومدن بچه یه موقعیت کاری برام پیش اومد که متناسب بود با علاقه‌ای که از فعالیت‌های دانشجویی در من ایجاد شده بود. این موقعیت کاری #ناخونک زدنی شد به فضاهای کاری موجود، که به من برای شناخت مأموریت و چشم اندازم کمک زیادی کرد.😍 . اون دوران برنامه‌ریزی من ذهنی بود و احساس نیاز به برنامه‌ریزی ویژه‌تری نداشتم. چند روز در هفته سر کار بودم و چند روز دیگه هم ساعتای خواب بچه دورکاری می‌کردم و ساعتای بیداریش بچه‌داری و خونه‌داری و صوت تربیتی و... اون روزا حتی چک لیست هم نداشتم‌. همون ایام با نوزادم، کارگاه استعدادسنجی و معرفی رشته‌های ارشد هم می‌رفتم. فکرم درگیر مسائلی شده بود که موقع انتخاب رشته کارشناسی اصلا به اون‌ها توجهی نداشتم.🤔 . پ ن: امروز بعد از گذشت ۶ سال هنوز هم سرگشته و حیرانم... چون مسیر شناخت پیچیده و بلنده. مثل اینه که با گذاشتن یه تیکه از یه پازل چند هزار تیکه‌ای، کمی قدم‌های بعدی و طرح کلی پازل واضح‌تر بشه. ولی نباید از ندونستن طرح نهایی ترسید. باید قدم قدم توی مسیر شناخت مأموریت و چشم‌انداز جلو بریم.💪🏻 اما حالا چه جوری بریم که بهتر به طرح نهایی نزدیک بشیم؟ نقطه شروع کجاست و اولین قطعه پازل رو کجا باید بذاریم؟ برنامه‌ریزی یا مأموریت و چشم‌انداز؟ یا هر دوی این‌ها رو با هم باید پیش برد؟ اگه به این موضوع علاقه دارید قسمت‌های بعدی رو دنبال کنید.🌸 . . #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #بولت_ژورنال #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #قسمت_اول . #ف_جباری( مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۳ ماهه) . . دبستان که تازه نوشتن یاد گرفته بودم، مشقامو تو یه دفترچه می‌نوشتم. همین کار تا انتهای دوران مدرسه ادامه پیدا کرد و به #دفتر_برنامه‌ریزی کنکور ختم شد! سه ترم اول دانشگاه یه دفتر #چک_لیست داشتم که خیلی به درد می‌خورد. همه کارهایی که به ذهنم می‌رسید رو روزانه توش می‌نوشتم و بعد از انجامشون تیک می‌زدم. ایام امتحانات هم تو یه کاغذ برای خوندن درس‌ها با توجه به فرجه #برنامه‌ریزی می‌کردم.😎 . اون روزها تازه درگیر این سوال شده بودم که مأموریتی که تو این دنیا مال منه چیه؟🤔 می‌خوام ۱۰ سال دیگه چه شکلی باشم؟ این سوال‌ها در حد درگیری ذهنی مونده بود و با درس‌های دانشگاه و کمی کارهای فرهنگی روزها رو می‌گذروندم. . نه حسی به #مأموریت و #چشم‌انداز داشتم، نه اطلاعاتی در مورد برنامه‌ریزی، سوال‌ها توی ذهنم خیس می‌خورد و خیلی کند پیش می‌رفتم.😒 . گذشت و رسیدم به پایان مقطع کارشناسی که همزمان شد با بچه‌داری. تو فاصله‌ای که فارغ‌التحصیل شدم تا به دنیا اومدن بچه یه موقعیت کاری برام پیش اومد که متناسب بود با علاقه‌ای که از فعالیت‌های دانشجویی در من ایجاد شده بود. این موقعیت کاری #ناخونک زدنی شد به فضاهای کاری موجود، که به من برای شناخت مأموریت و چشم اندازم کمک زیادی کرد.😍 . اون دوران برنامه‌ریزی من ذهنی بود و احساس نیاز به برنامه‌ریزی ویژه‌تری نداشتم. چند روز در هفته سر کار بودم و چند روز دیگه هم ساعتای خواب بچه دورکاری می‌کردم و ساعتای بیداریش بچه‌داری و خونه‌داری و صوت تربیتی و... اون روزا حتی چک لیست هم نداشتم‌. همون ایام با نوزادم، کارگاه استعدادسنجی و معرفی رشته‌های ارشد هم می‌رفتم. فکرم درگیر مسائلی شده بود که موقع انتخاب رشته کارشناسی اصلا به اون‌ها توجهی نداشتم.🤔 . پ ن: امروز بعد از گذشت ۶ سال هنوز هم سرگشته و حیرانم... چون مسیر شناخت پیچیده و بلنده. مثل اینه که با گذاشتن یه تیکه از یه پازل چند هزار تیکه‌ای، کمی قدم‌های بعدی و طرح کلی پازل واضح‌تر بشه. ولی نباید از ندونستن طرح نهایی ترسید. باید قدم قدم توی مسیر شناخت مأموریت و چشم‌انداز جلو بریم.💪🏻 اما حالا چه جوری بریم که بهتر به طرح نهایی نزدیک بشیم؟ نقطه شروع کجاست و اولین قطعه پازل رو کجا باید بذاریم؟ برنامه‌ریزی یا مأموریت و چشم‌انداز؟ یا هر دوی این‌ها رو با هم باید پیش برد؟ اگه به این موضوع علاقه دارید قسمت‌های بعدی رو دنبال کنید.🌸 . . #روزنوشت_های_مادری #ف_جباری_برنامه_ریزی #بولت_ژورنال #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن