پست های مشابه

madaran_sharif

. #ط_اکبری . چه روزهایی بود... 📽بعد ازدواج،❤️ از محله شلوغ پدری، رفته بودم #خوابگاه شهرک #دانشگاه_شریف، یه محله ساکت به تمام معنا😱 محکوم به استراحت مطلق!🤰🏻اما مجبور به خانه‌داری!😮 و خودآموزی درس‌های دانشگاه🤓 . #توقع داشتم خواهرام بهم سر بزنن! #توقع داشتم مادرم یه تعارفی بهم بزنه🙈 #توقع داشتم همسرم چند روزی مرخصی بگیره😢 و... شرح حال اون روزهای من: 🤕😥 . 📽پسرم زودتر از موعد به دنیا اومد،👼🏻 زردی، کولیک، رفلاکس نی نی و نابلدی من مامان اولی اضافه شد!😫 #توقع داشتم خواهرام... #توقع داشتم همسرم... و من:😥 . 📽دومی رو باردار بودم🤰🏻 اثاث‌کشی یهویی هم اضافه شد😱 . #توقع داشتم... . جدا از اینکه چقدر از این #توقع مرتفع می‌شد،☺️ شرح حال من اون روزها:😥 و حتی گاهی:😭 . همون ایام، دوستی که اصلا ازش #توقع نداشتم، اومد به دیدنم💝😃 البته دوستان دیگه هم قبلش لطف کردن و به دیدنم اومدن.☺️ ولی این یکی رو خیلی خوشحال شدم!😃 کلللی ازش تشکر کردم.😍 . با خودم گفتم: الان این دوستم اگه به من سر نمی‌زد، ازش ناراحت نبودم.🙂 حالا که اومده دیدنم غرق محبتش کردم!♥️ چرا؟ چون ازش #توقع نداشتم.😊 . با خودم جلسه گذاشتم!😁 ✅خب حالا چی میشه از هیچ‌کس توقع نداشته باشی؟!🤔 🚫آدم از بعضیا توقع داره خب! فرق دارن آخه! ✅فرقشون به تو ربطی نداره پاشو خودتو جمع کن😁 صحبت‌های استاد درس حقوق، یادته؟⚖ فرق بنیادین رساله حقوق امام سجاد و منشور حقوق بشر در اینه که تو اولی مثلا گفته شده: ای مادر! حق فرزند به گردن تو... ای فرزند! حق مادر به گردن تو.... ✅یعنی #وظیفه‌شناس باش👌🏼 اما در دومی گفته شده ای مادر! حق تو به گردن فرزندت اینه... یعنی #توقع داشته باش😠👊🏻 چیه آخه همه‌ش شرح حالت اینطوریه:😢 . ماحصل جلسه این شد که یه مدت کلا اینطور شدم😍😚 البته کمی تصنعی بود🤭 چون درونم همچنان اینجوری بود:😒 . چیزی نگذشت که دیدم واقعا اینجوریم:😍 . دوباره استراحت مطلق، دوباره تولد زود هنگام، دوباره زردی و کولیک، دوتا فسقلی و درس و پروژه دانشگاه، غیبت‌های دوهفته در ماه همسر، و... اگه لطفی می‌رسید: 😃😘 نمی رسید: 😍😊 راستی چه رنگ و لعابی داره این زندگی بدون غبار #توقع😊 چقدر همه دوست‌داشتنی هستن❤️ . پ.ن۱: این روزها بازم اثاث‌کشی داشتیم تک و تنها ولی اینجوری:😄😍 . پ.ن۲: حرف از رساله حقوق شد‌. ذکر این بند، خالی از لطف نیست!☺️👇🏻 «حق کسی که چیزی از او خواسته شده این است که اگر داد از او با سپاس و قدردانی از فضل او پذیری و اگر نداد عذر او را قبول کنی» . . #روزنوشت_های_مادری #توقع #مادران_شریف_ایران_زمین

31 تیر 1399 15:25:53

0 بازدید

madaran_sharif

#ع_ف (مامان #زهرا 3/5ساله و #احمد 1/5ساله) . از دست زهرا عصبانی بودم.😤 دختر ۳سال و نیمه همه‌ش شیر می‌خورد.😳 شاید بگم روزی بیشتر از ۴ لیوان! به جای صبحانه و ناهار و شام. هی فکر می‌کردم چی بپزم که دوست داشته باشه. بعد از کلی زحمت و لفت و لعاب دادن به غذا، می‌گفت: نمی‌خورم! شیر می‌خوام!🤦🏻‍♀ و اونقدر می‌گفت که کلافه می‌شدم.. . اون‌ روز کلی کار داشتم، داداشش هم مریض بود. بی‌حوصله و خسته بودم.😩 وقتی دید دارم غذا می‌کشم گفت: شیر! شیر می‌خوام! اشتباه کردم و محکم گفتم: نه! گفت: می‌خوام، شییییییییر! شییییییییر!... گفتم هر وقت شامتو خوردی شیر می‌دم. شروع کرد به گریه.😭 . باباشم عصبانی‌تر از من(!) گفت: "خانوم شیرها رو بذار تو کیسه بده طبقه بالا ( مامانم اینا)! ما شیر نمی‌خوایم" همین کارو کردم! . گریه شدیدتر شد. ما هم محلش نمی‌ذاشتیم. هر دومون! انگار صدای گریه‌هاشو نمی‌شنیدیم... . یک لحظه یاد چیزی افتادم که منو هشیار کرد! یاد اینکه من در اوج ناراحتی‌ها و تنهایی‌هام، وقتایی که هیچ کس حتی مادر و همسر و دوستم هم درکم نمی‌کنن، یه خدایی دارم که می‌رم پیشش. سر نماز، یا حتی موقع کارهای خونه باهاش حرف می‌زنم و درددل می‌کنم و ازش کمک می‌خوام. می‌دونم اون صدامو می‌شنوه و براش مهمم. . اما وقتی ما هر دو از دست زهرا عصبانی شدیم، اون دیگه هیچ کس رو نداشت، هیچ پناهی نداشت. و هیچ کسی که واسطه قرارش بده برای عذرخواهی! . حتی نمی‌دونست می‌تونه با خدا حرف بزنه.😞 پدر و مادر یه جورایی حکم خدایی برای بچه‌ها دارن... . رفتم بغلش کردم تا گریه‌ش تموم شد و سعی کردم با صحبت براش توضیح بدم غدا نخوردن باعث ضعیف شدنش می‌شه.(البته فایده نداشت!🙄) . . پ.ن: راه بهتر اینه که همیشه یکی از والدین وساطت بچه رو بکنه. باهاش همدلی کنه وحرفاشو بشنوه. بهش بگه تو فلان کار رو بکن، من مامان و راضی می‌کنم. براش توضیح بده دلیل ناراحت شدن مادرش چی بوده. . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

15 دی 1399 17:50:20

0 بازدید

madaran_sharif

. داشتم غذا درست می‌کردم. رب رو برداشته بودم تو غذا بریزم که محمد سر رسید😊 . محمَه محمَه👶 یعنی محمد رب بریزه😇 بغلش کردم و با کمک هم، تو غذا رب ریختیم😌 . می‌خواستم در رب رو ببندم. محمه محمه... . باز کردن در یخچال و گذاشتن رب در طبقه‌ی بالا و بستن در رو هم محمد به دوش می‌کشه . ماشاالله سنگینم شده پسرم😅 . برگشتم سر غذا وای غذا رنگش کمه دوباره این مراحل رو با همکارم آقا محمد، طی می‌کنیم😃 . . درسته این‌طور غذا پختن یکم سخته😅 ولی عوضش محمد هم #به_همراه_مامانی، بازیشو می‌کنه👶 . تازه برای آینده هم کار یاد می‌گیره😄 منم #صبر_و_حوصله‌م زیاد می‌شه😅 . انصافا آخرشم هر دومون راضی و خوشحالیم👶👩 و چی‌ از این بهتر . . بچه‌ها تا بزرگ بشن #مراحل_رشد مختلفی رو پشت سر می‌گذارن . مرحله‌ای که ما این روزها با محمد می‌گذرونیم، همین #حس_کمک_کردن محمده😇 . دیگه حتی، قبل اینکه اون بگه (و من یه دفعه غافلگیر بشم😆)، خودم ابتکار عملو دست می‌گیرم و بهش کار می‌گم👌 - مامانی بیا این ظرفو ببر بذار سر سفره. - بیا نمکدون رو ببر بذار سر جاش. . بعضی کارها رو هم خودش #مستقل باید انجام بده. مثلا وقتی می‌خواد در خونه رو ببنده، اگه آخرش توی کیپ شدن در کمکش کرده باشیم😅، مجبورمون می‌کنه دوباره درو براش باز کنیم، تا کامل، خودش به عهده بگیره. . همینم احتمالا یه مرحله‌ی دیگه از رشده😉 حس استقلال! . البته بعضی از کارها رو هم، که هیچ جوره نمی‌خوام محمد انجام بده😬، به کمک فن #حواس_پرت_کردن یا #کار_جایگزین «معمولا» به سلامت از بحران نجات میدم😉 مثلا می‌خواد سفره رو پاک کنه (و اگه پاک کنه، خرده نونا می‌ریزه زمین) می‌گم مامان بیا این قاشقو ببر بنداز تو سینک ظرفشویی و تا برگرده خودم سریع پاک می‌کنم😜 و بعدشم دستمالو می‌دم و می‌گم بیا پاک کن😎 . گاهیم خرابکاری‌هایی می‌شه دیگه... مثلا آب رو خودش می‌خواد بخوره😍 اشتباهی می‌ریزه رو سفره😅 و بعد عمدی شالاپ شولوپ😜 و تا جم بخورم ریخته رو فرش . کلا هر روز، مراحل مختلفی رو با محمد #کشف می‌کنیم😂 با شروع هر مرحله‌ی جدید هم، دچار یه #بحران جدید می‌شم😆 ولی بعدش اونم می‌ره تو لیست کشف شده‌ها📝 و تبدیل می‌شه به #بازی و هیجان😁 خیلیاشم چقدر کیف می‌ده بعدش آدم کلی لذت می‌بره بچه یه کار جدید یاد گرفته😍 . ماشاالله حل هر بحران هم، اندازه‌ی یه معمای پیچیده ریاضی، هنر می‌خواد😅 . . پ.ن: فک کنم تا دو سه بچه، در حال اکتشافم. و البته تمرین صبر و حوصله. ان‌شاءالله بعد اون، به صورت حرفه‌ای مامانی می‌کنم😅 . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

24 دی 1398 18:35:10

0 بازدید

madaran_sharif

. بالاخره آقای همسر بعد از چهار ماه تلاش سخت💪🏻 و بی وقفه به وطن🇮🇷 برگشت. . گل پسر دو ماهه بود که برگشتیم تهران سر خونه🏡 زندگی نقلی خودمون. . بعد از چندماه دوری، حالا این کنار هم بودن لذت بیشتری داشت⁦.⁦❤️⁩ اما پسرم، خیلی کم خواب شده بود و صبح تا شب، مثل آبشار اشک می‌ریخت. کل خواب روزش یک ساعت هم نمی‌شد، که اونم فقط روی پای من و به شرطی که با سرعت سانتریفیوژ⚛ در حال تکون خوردن باشه⁦🤦🏻‍♀️⁩ محقق می‌شد! . آقای همسر هر روز صبح، من رو در حالی که به مبل🛋 تکیه دادم و گل پسر رو روی پام تکون می‌دم به خدا می‌سپرد و در اکثر قریب به اتفاق مواقع، وقتی برمی‌گشت من رو در همون حالت و همون جا مشاهده می‌کرد🤪 . نهایتا در طول روز یک ناهار🍲 می‌خوردم و نماز می‌خوندم که تمام این مراحل با جیغ بنفش پسرک همراه بود. . . گاهی وقت‌ها برای عوض شدن حال و هوامون، پسری رو می‌ذاشتم تو کالسکه (تنها جایی که واقعا آروم بود) و از خونه می‌زدم بیرون🌳 و این بهترین لحظاتی بود که اون موقع داشتم.😃 . گاهی کالسکه رو بلند می‌کردم و از پله‌های مترو پایین می‌رفتیم و به کتاب فروشی جذابی که اونجا بود سر می‌زدیم.📚 گاهیم تو راه برگشت، یه دسته گل💐 از دست‌فروش کنار خیابون می‌خریدم😍 . گل پسرمون سه ماهه بود که دانشگاه همسرم، اردوی متاهلی مشهد گذاشت... و آقا ما رو هم طلبید😍 . چند روزی که مهمان امام رضا بودیم، پسرم تمام تلاشش رو کرد که سختی زندگی مادرش رو به خوبی به همه نشون بده😂 . به طرز عجیبی توی سفر ناآروم شده بود، پسری که قبلا خیلی راحت توی کالسکه می‌خوابید، حالا فقط بغل می‌خواست⁦🤦🏻‍♀️⁩ . شب برگشت هم توی راهرو قطار🚂 ما رو حسابی زا‌به‌راه کرد. . ولی در عوض، یه شب، حضرت ما رو مهمون سفره غذای خودشون کردن. . تازه‌شم به خاطر جیغ‌های ممتد😱 گل پسر، بدون نوبت و صف، غذا🍲 گرفتیم و البته در محل اسکان بعد از خوابیدن😴 پسری خوردیم😬 . ولی جاتون خالی عجب غذای خوشمزه و پربرکتی بود. . فقط دو ماه از برگشت همسرم می‌گذشت و پسر چهارماهه شده بود، که قرار شد برای دوره سه ساله POSTDOC، دوباره برگردن بلاد کفر😵 . باز برای ویزا اقدام کردیم که البته بازهم موفقیت آمیز نبود⁦⁦⁦🤦🏻‍♀ . فراق مجدد تصمیم سختی بود😢 . قرار شد آقای همسر مستقر بشن، تا ما هم چند ماه دیگه بعد از اتمام ۲۱ سالگی بهشون بپیوندیم.🏠 . همین موقع بود که فهمیدیم خدا هدیه‌ای ارزشمند و غیرمنتظره به ما عطا کرده... و حالا خانواده ما متشکل از سه نفر و نصفی آدم بود👪⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦⁦👶 . #ز_م #تجرییات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_ششم #مادران_شریف

07 فروردین 1399 16:03:14

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_جباری (مامان زهرا ۲سال و ۱۰ماهه و هدی ۷ماهه) کنارش دراز کشیده بودم. داشت آخرین تلاش‌هاش رو برای نخوابیدن می‌کرد که بهش گفتم: مامان میای با هم حرف بزنیم؟😌 برگشت سمتم، نگاهش کردم و گفتم: ببخشید اگه بعضی وقتا مامان خوبی نیستم.😔 نگاهش رو ازم برداشت. کمی فکر کرد و گفت: شما هم ببخشید اگه من بعضی وقتا جیغ می‌زنم.😌 من که محو جمله‌ش بودم و جوابش رو نداده بودم، دوباره پرسید: می‌بخشی؟ بغلش کردم و گفتم بله مامانم می‌بخشم. این مکالمه رو همین‌جا پایان دادم و برای صدمین بار قصه‌ی غدیر و موسی کوچولو رو براش تعریف کردم و آروم به خواب رفت...😇 بلند شدم و رفتم توی کاغذهای رو در یخچالم (تو مجموعه پست‌های مربوط به برنامه‌ریزی کاغذها رو معرفی کرده بودم) نوشتم: ❗فکر کردن در مورد چالشم با زهرا❗ پ.ن۱: سلام... حالتون چطوره؟😊 عیدتون مبارک🙏🏻🌸 چند ماهیه سرعت زندگیم بالاست و در حال دویدنم که خودمو بهش برسونم،🏃‍♀️ اما از بعضی چیزا جا موندم که یکی از اون‌ها مادریه! پ.ن۲: چند وقته خلقیاتی رو توی دخترم می‌بینم که منو به‌جا یا بی‌جا😄 نگران کرده، خیلی فکر کردم، با همسرم مشورت کردم، صورت مسئله و راه‌حل‌ها رو آوردم روی کاغذ و این کار خیلی بهم کمک کرده، مثلا از خودم پرسیدم: چه رفتارهایی من رو اذیت کرده؟ واکنش من در لحظه به این رفتارها چی بوده؟ علل احتمالی چیاست؟ و سعی کردم به سوالام جواب بدم. در مجموع فعلاً به این نتیجه رسیدم که من در مرحله گذار هستم و باید تغییراتی ایجاد کنم؛ چند وقته به دلایل مختلف، مثل اثاث‌کشی به شهر دیگه و بزرگتر شدن فرزند دوم (هدی ۷ ماهه شده و دیگه نمی‌شه یه گوشه از خونه رهاش کرد)، کارهام خیلی فشرده و وقتم محدودتر شده. همچنان مثل قبل، وقت‌های خواب بچه‌ها به درس خوندن و فعالیت‌های کاریم تعلق داره و وقت‌های بیداری بچه‌ها به کارهای خونه و رسیدگی به بچه‌ها و همین باعث شده در طول روز وقت با کیفیتی رو با زهرا نگذرونم و دائم در تلاش باشم که از سر خودم بازش کنم تا بتونم کمی به پخت و پز و بذار بردار ها برسم، فعلا. ۱. کمی از کارهای خونه رو به وقت خواب بچه‌ها منتقل کردم که به تبعش کمی از خواب شبم رو کم کردم یا از درس و کارم جا موندم! ۲. حتما در روز یک یا دو بازی خوب با زهرا دارم، طوری که به بازیش دل بدم. به نظر میاد مسیری که دارم برای حل مسئله‌م طی می‌کنم بدک نیست، اما خب هنوز به نتیجه‌ی دلخواه و ثبات نرسیدم. شما این روزا با چه چالشی دست و پنجه نرم می‌کنین؟ در حال یافتن راه‌حل هستین یا نه؟🤷🏻‍♀️ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

07 مرداد 1400 15:06:50

0 بازدید

madaran_sharif

. محمد آقامون از وقتی هنوز به دنیا نیومده بود، کلی کتاب داشت😄📚. . هر روز براش کتاب می‌خوندم📖، شعر و قصه📃 تا گروه سنی ج! ⁦👶🏻⁩⁦👦🏻⁩⁦👨🏻⁩😅 تصاویر کتاب رو هم براش با جزئیات توضیح می‌دادم😃 . بعد تولدش هم اولین جغجغه‌اش، یه کتاب پارچه‌ای بود که یه لایه پلاستیک داشت، که حین بازی بچه، خش خش می‌کرد.📖 . از همون نوزادی روی پام می‌خوابوندمش، صفحات کتاب رو نشونش می‌دادم و صدای حیوونای تو کتاب رو براش در می‌آوردم.🐸🐮🐴🐱🐑 . وقتی چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفت، قفسه‌ی کتاباشو آوردیم روی زمین، که خودش بتونه بره برداره و مطالعه کنه!😁😅 . حتی قفسه‌ی پایین کتابخونه‌ی خودمونو تغییر کاربری دادیم! کتابایی توش چیدیم که روشون حساس نبودیم😉 محمد هم روزی چند بار اونا رو می‌ریخت بیرون و گاها پاره می‌کرد. البته یه کتاب قطور نه چندان مهم هم از همون اول گذاشتیم برا پاره کردن. هروقت تمایل به پاره کردن داشت، اونو براش می‌آوردیم که بقیه کتابا در امان باشند.😎😆 (اون کتاب هنوزم همین کاربری رو داره و هنوز تموم نشده!) . بعدتر هم که دیگه می‌بردیمش کتابفروشی تا خودش کتاب بخره، البته خودمون از پشت صحنه هدایتش می‌کنیم به سمت کتابی که مورد تاییدمونه!😎😁 . . خلاصه که هرکاری از دستمون بر می‌اومد تا حالا انجام دادیم که این بچه با کتاب مأنوس بشه ان‌شاالله! . اما طفلک علی آقا😞 تقریبا هیچ‌کدوم از این اقدامات براش انجام نشد! جز اینکه از وقتی هنوز بالقوه بود تا همین حالا، ما برای محمد و به انتخاب محمد، کتاب می‌خونیم و علی کوچولو می‌شنوه! ولی نکته‌ی جالبش این‌جاست که علی اگر بیشتر از محمد کتاب دوست نباشه، کمتر نیست!😍 . طوری‌که می‌ره کتاب می‌آره و رو زمین می‌خوابه⁦😅 و با زبان بی زبانی به ما می‌گه بیاید برام بخونید! و تا آخر کتاب بی‌تحرک می‌مونه! در حالی‌که یک سال و سه ماهشه! . . پ.ن۱: این روزها خیلی یاد جمله‌ای که قبل تولد محمد از یه استاد شنیده بودم می‌افتم؛ که سخت‌ترین قسمت تربیت، تربیت بچه‌ی اوله! اون اگر درست بشه، تربیت بقیه‌ی بچه‌ها تا حد خوبی پیش رفته.😉 . پ.ن۲: نمی‌دونم تمایل بچه‌ها به کتاب دقیقا به چه چیزایی بستگی داره، این راهکارها هم ممکنه موثر باشه، ولی روحیه‌ی بچه هم احتمالا خیلی مهمه! شما تجربه‌تون در این مورد چیه؟! #پ_بهروزی #کتاب_کودک #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

23 فروردین 1399 16:13:38

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. چند روز پیش سالگرد مادربزرگ و دایی‌ام بود (خدا رفتگان همه رو بیامرزه ان‌شاءالله) . رفته بودیم شهرستان. وارد خونه که شدیم آرین (نوه‌ی۱۳ ساله‌ی باهوش و کاملا امروزی دایی مرحومم (و البته تک👦 فرزند خانواده)) نشسته بود و سرش توی #گوشیش بود، با اومدن ما بلند شد و سلام و علیکی کردیم. خیلی زود با محمد مشغول صحبت شدن، می‌خواستن با هم برن تو حیاط، که من علی رو دادم بغلش و گفتم علی👶رو با خودش ببره و #مواظب جفتشون باشه.💪 کاملا معلوم بود از این مسئولیت خوشش اومده 😍 و خیلی خوب هم از پسش براومد، هرچند به نظر میومد تجربه اولش باشه.☺️ . موقع سفره انداختن شد، ازش خواستم بیاد کمک. خورشت‌ها رو تو بشقاب کشید، تزیین پلو🍛 رو هم به‌ عهده گرفت، انصافا هر دو کار رو عالی👌 انجام داد. هرچند بازم معلوم بود بار اولشه. . اوج داستان سر سفره اتفاق افتاد! وقتی که به مامانش گفت: قضیه‌ی اون #طوطی که بنا بود برام بگیرید، بیخیالش😄، یه #بچه برام بیارید.😅 . پ.ن۱: قطعا مامان آرین از سر دلسوزی به آرین کار نمی‌سپره، ولی یقینا اگر مامان آرین بچه یا بچه‌های دیگه‌ای داشت، لازم می‌شد از پسر بزرگش بیشتر کمک بخواد. اونوقت آرین ۱۳ ساله، وزیر جوان #خونه می‌شد... کلی کار یاد می‌گرفت و مهم‌تر از همه اینکه برای #زندگی آینده‌ش زودتر و بهتر آماده می‌شد. . پ.ن۲: همیشه دوست داشتم بچه اولم دختر👧 باشه، فکر می‌کردم دختر زودتر کمک کارم می‌شه و این حرفا😁، ولی تجربه اون روز به آینده امیدوارم کرد. یه پسر نوجوون هم می‌تونه کلی بارِ رویِ دوشِ مادر رو‌ کم کنه، همون‌طور که اون روز، با وجود آرین خیلییی کارم کمتر بود.😍☺️ . . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #روز_نوشت #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. چند روز پیش سالگرد مادربزرگ و دایی‌ام بود (خدا رفتگان همه رو بیامرزه ان‌شاءالله) . رفته بودیم شهرستان. وارد خونه که شدیم آرین (نوه‌ی۱۳ ساله‌ی باهوش و کاملا امروزی دایی مرحومم (و البته تک👦 فرزند خانواده)) نشسته بود و سرش توی #گوشیش بود، با اومدن ما بلند شد و سلام و علیکی کردیم. خیلی زود با محمد مشغول صحبت شدن، می‌خواستن با هم برن تو حیاط، که من علی رو دادم بغلش و گفتم علی👶رو با خودش ببره و #مواظب جفتشون باشه.💪 کاملا معلوم بود از این مسئولیت خوشش اومده 😍 و خیلی خوب هم از پسش براومد، هرچند به نظر میومد تجربه اولش باشه.☺️ . موقع سفره انداختن شد، ازش خواستم بیاد کمک. خورشت‌ها رو تو بشقاب کشید، تزیین پلو🍛 رو هم به‌ عهده گرفت، انصافا هر دو کار رو عالی👌 انجام داد. هرچند بازم معلوم بود بار اولشه. . اوج داستان سر سفره اتفاق افتاد! وقتی که به مامانش گفت: قضیه‌ی اون #طوطی که بنا بود برام بگیرید، بیخیالش😄، یه #بچه برام بیارید.😅 . پ.ن۱: قطعا مامان آرین از سر دلسوزی به آرین کار نمی‌سپره، ولی یقینا اگر مامان آرین بچه یا بچه‌های دیگه‌ای داشت، لازم می‌شد از پسر بزرگش بیشتر کمک بخواد. اونوقت آرین ۱۳ ساله، وزیر جوان #خونه می‌شد... کلی کار یاد می‌گرفت و مهم‌تر از همه اینکه برای #زندگی آینده‌ش زودتر و بهتر آماده می‌شد. . پ.ن۲: همیشه دوست داشتم بچه اولم دختر👧 باشه، فکر می‌کردم دختر زودتر کمک کارم می‌شه و این حرفا😁، ولی تجربه اون روز به آینده امیدوارم کرد. یه پسر نوجوون هم می‌تونه کلی بارِ رویِ دوشِ مادر رو‌ کم کنه، همون‌طور که اون روز، با وجود آرین خیلییی کارم کمتر بود.😍☺️ . . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #روز_نوشت #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن