پست های مشابه
madaran_sharif
. حالا که مهمترین ابزار بازی بچهها توی این سنین هر چیز ممکن از وسایل خونه و مواد خامِ توی خونهست، مامان خانوم باید ترکیباتی از اونها رو در بازیِ بچه قرار بده🙂(بعضی مثالهاش رو توی عکس میتونید بخونید) . برای تکراری نشدن همه چیزها رو یه دفعه رو نکنه و مرحله مرحله ابزارها و مواد رو به بازی اضافه کنه؛ مثلا روز اول فقط یه کاسه آرد، مرحله بعدی بهش یه کم آب اضافه بشه و... 🍚🧊 . ✅و اما نکته اصلی؛ #برنامه✅ . "برنامه ریزی" ازون چیزاییه که هر روز میشنویم و هی هم از کنارش رد میشیم! 🚶♀️ چون واقعا نمیدونیم باید چی کار کنیم🤔 باهاش جمله بسازیم؟😅 خلاصه تا خانم مشاور گفت برنامه! گفتم برای بازی بچه هم برنامه؟؟😳 . شب که همه خوابیدن، چندتا کاغذ برداشتم و ۲-۳ ساعت وقت گذاشتم 🕰 اول از همه حدودی نوشتم که من و زهرا در طول شبانه روز چه کارایی میکنیم تا بفهمم برای چند ساعت بازی برنامه بریزم؟ ۸ ساعت بیدار و دو نفری هستیم🙋♀️👧 ۱ ساعت خوردن نهار و صبونه🍝🍳 مجموعا ۱ ساعت تلویزیون برای رها کردن ذهن و آسایش خودم!🖥 ۱ ساعتم آشپزی بازی و کار خونه بازی! گذاشتن بچه روی کابینت خیلی راهگشاست، همونجا پوست موادی که میگیرم رو زهرا میریزه توی سطل، اون وسطا سر پوست کن دعوامون میشه که یا میدم دستش چون براش خطرساز نیست یا حواسشو پرت میکنم... در ادامه هم هر کار خلاقانه دیگهای که همون لحظه به ذهنم میرسه رو اضافه میکنم. . میمونه ۵ ساعت که اگه ۲-۳ ساعت ازش رو خوب بازی کنیم بقیهش رو خودش سرگرم میشه، عین غذا خوردن که اگه بچه سیر باشه تا یه مدت سرحاله.😊 . گوشیمو گرفتم دستم و صفحات بازی که داشتم رو یه دور نسبتا کامل مرور کردم؛📱 یه لیست بلند از بازیهای مناسب این سن نوشتم، خیلی از این بازیها ایده دهنده هستن و کلی بازی جدید میشه از روشون خلق کرد، ولی توی نوشتن لیست نباید وسواس به خرج داد چون ته نداره.😬 . پیشنهاد مشاور این بود که از شب قبل بازیهای پیشنهادی برای فردا رو یادداشت کنم تا ذهنم از آشفتگی رها بشه،😊 این کار مزایای زیادی داره؛ بعد یه هفته دستتون میاد زمان هر بازی چقدره، چه بازی هایی رو بیشتر دوست داره و چه بازی هایی رو فعلا یا کلا بیتمایله و... برای روزهای بعدی تغییرات لازم رو اعمال میکنیم . برای ایده گرفتن، برنامه و لیست بازیها رو توی عکسها گذاشتم.💡 . اما نهایتا این راهکار معجزه نمیکنه و نکته های پست دوم، یعنی دیشب رو هی باید مرور کنید؛ 😉 همه این کارها انشاءالله کمک کنه تا این مرحله سخت با #آرامش بیشتری سپری بشه.🤲 . #ف_جباری #روزنوشتهای_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
21 فروردین 1399 16:59:32
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_سوم شبهای سختی داشتم.😢 بیقراریهای شبانه اونم تا ۳ ماه... اما از طرف دیگه، من وااااقعا بچه دوست داشتم. از بچگی همیشه دلم میخواست که نینی تو خونهمون باشه ولی در حد آرزو موند! به همین خاطر تولد فاطمه برام خیلی هیجانانگیز بود.😍 دخترم که بهدنیا اومد، دو ماه از ترم دانشگاهم باقی مونده بود. خوشبختانه تعداد کلاسهام کم بود و نیازی نبود بیشتر از دو ساعت بچه رو از خودم جدا کنم؛ و اون مدت رو هم پیش مامانم میذاشتم. گهگاهی هم نینیمون دانشجو میشد و با هم میرفتیم دانشگاه.😁 استادها هم با من کنار اومدن و گذشت. ۶ ماههش بود که خونهی کوچیکی رو که خریده بودیم، فروختیم و به لطف خدا خونهی فعلیمون رو خریدیم. هر چند چون قرض داشتیم، ۱.۵ سال اون رو رهن دادیم و خودمون طبقه پایین خونهی پدر شوهرم ساکن شدیم. اون روزا ترم جدید دانشگاهم شروع شده بود و اوضاع برام سختتر از نوزادیش شد.❗️ میگید چرا؟ خب دیگه منو میشناخت! و وقتایی که نبودم بهونه میگرفت.😢 دیگه کمکم ورق برگشت! از اون دانشجویی که هیچ کلاسی رو از دست نمیداد و جزوه هاش همیشه مرجع بود، تبدیل شدم به کلاس بپیچون! غیبتهام زیاد شد.😕 استادها هم چندان همکاری نمیکردن.😐 کم آوردم و به فکر انصراف افتادم. با خودم گفتم نکنه وقتی که برای درس میذارم اجحاف در حق بچهم باشه. اما هم مادرم و هم همسرم بهم قوت قلب دادن که ادامه بدم.❤️ همسرم گفتن تو استعدادشو داری و با همهی سختیها، بازم میتونی ادامه بدی. درس خوندن و حضور توی اجتماع، باعث تقویت روحیه و انگیزهت میشه.👌🏻 در آینده هم میتونی به جامعه خدمت کنی و مفید باشی.😉 دخترمون هم بعداً که بزرگ بشه، به مادرش افتخار میکنه که با وجود همهی سختیها، تلاش خودش رو کرده تا به هدفش برسه.🙂 ادامه دادم. اما دیگه نمرهها درخشان نبود و تو دانشگاه، نگاهی که قبلاً به من داشتن، دیگه نبود. میشنیدم که گاهی استادها میگفتن: اینکه دیگه باید بره بچهش رو نگه داره. درس بخون نیست و از این، محقق در نمیاد.😐 این زمانها خودم هم یکم مأیوس بودم و میگفتم تو هم دیگه دورهت تموم شد. تمام تلاشمو میکردم تا دخترم کمتر اذیت شه. خلاصه این دوران رو، بعضی وقتا با جیم شدن و دیر رفتن و زود بیرون اومدن، گذروندم.🤪 الحمدالله کمکهای مادرم هم بود و ایشونم خونهشون به دانشگاه نزدیک بود. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
23 خرداد 1401 15:42:36
2 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶ساله، #طاها ۴/۵ساله، #محمد ۲ساله) . عزاداران کوچک من! #محرم آمد و #هیئت نرفتیم، 😞 #دسته_عزا ندیدیم، 😔 حتی صدای #روضه و گریه نشنیدیم. 😭 . لقمهای معرفت با چاشنی ادب، تواضع و محبت همه آن چیزی بود که تقدیمتان کردم. 🖤 اما امسال تشنه و گرسنهتر از سالهای پیش، دیگر قصه، سرود و سیاهی زدن راضیتان نکرد... . با آرزوی اینکه خانهمان «رَوضهٌ مِن رِیاضِ الجَنَّة» باشد، بساط روضه پهن کردیم، سیاهی زدیم🏴 در حالیکه میخواندیم: « ما حلقه به گوشیم در جوش و خروشیم با اذن تو هر سال پیراهن مشکی میپوشیم دل را به تو دادیم مشتاق جهادیم جز مهر تو را در دل خود راه ندادیم حسین جانم حسین حسین جانم حسین» . حلوا پختیم چای ریختیم به رسم #ادب، نعلین از پا درآوردیم پیراهن مشکی بر تن کردیم، شانه بر موهایمان زدیم، پیشانیبند یا حسین(ع) بستیم، طبل و زنجیر و پرچم یک دسته عزای کوچک... . دو زانو خدمت بانی مجلس خانم فاطمه زهرا(س) نشستیم و برای حسینش سینه زدیم... باشد که فردا روزی خدمت مهدیاش سربازی کنید. 🖤 . . #روزنوشت #مادرانه_های_محرم #مادران_شریف_ایران_زمین
01 شهریور 1399 15:56:09
0 بازدید
madaran_sharif
#ز_منظمی #قسمت_دوم بعد از تشری که از ندای درونیم خوردم😝 نشستم فکر کردم ببینم چکار میشه کرد؟🤔 شروع کردم به سبک کردن برنامههام تا بتونم روی بهبود شرایط تمرکز کنم. برداشته شدن فشار کارهای نکرده از روی ذهنم، مثل خونه تکونی ذهنی بود🥰 بعد سعی کردم شرایط جدید رو بپذیرم و زندگی جمعی و گسترده رو با همهی مزایا و معایبش ببینم و یادم نره تربیت دست خداست ما فقط وسیلهایم و مامور به انجام تکلیف...👌🏻 حالا که عمیقتر نگاه میکردم جلوههای جدیدی از زندگی جمعی برام روشن میشد.💗 جلوههایی که بعضا ملموس بود اما ندیدهبودمشون... به تدریج حس کردم شاید بشه بعضی از مشکلات زندگی جمعی رو ندیده بگیرم. شرایط داشت بهتر میشد...😊 حال خودم و بچهها اینرو نشون میداد…😍 بچهها داشتند به محیط جدید انس میگرفتند و وابستگیشون به من کم میشد.😁 انگار گوشها و چشمهای جدیدی پیدا کردهبودند. حالا چشم و گوش من میتونست کمی استراحت کنه.😌 کم شدن بعضی تنشهای روحی و رفتاریشون برام ملموس بود. خیلی وقتها میتونستم کارهایی رو به افراد دیگه بسپرم و کمی رها بشم...😉 حتی حس میکردم یه باری از روی دوشم برداشته شده.🤭 به مرور تونستم برکات خانواده گسترده رو بیشتر ببینم. من که همیشه از زندگی جمعی فراری بودم حالا بهش جدیتر فکر میکنم.🧐 قبلاً میگفتم؛ خیلی از اصول تربیتی توی این سبک از زندگی زیر پا گذاشته میشه، ولی الان میگم ؛ ممکنه اجرای بخشی از اصول تربیتی ما در خانوادهی گسترده ممکن نباشه یا سخت باشه، اما زندگی در خانواده گسترده برکاتی داره که خانوادهی هستهای ازش محرومه.🙂 چیزهایی مثل؛ آزادی و آرامش روحی و جسمی مادر✅ بچههایی که خیلی بهتر و سریعتر یاد میگیرن گلیم خودشونو از آب بیرون بکشن و روابط اجتماعی قوی تری دارن. ✅ بچههایی که یک محیط امن، غنی و همبازیهای مطمئن برای بازی دارن.✅ بچههایی که آغوشهای پرمهر متفاوتی رو تجربه میکنن و خیلی بهتر از محبت لبریز میشن.✅ پدربزرگ و مادربزرگهای که از نظر روحی و جسمی سالمترن…✅ و البته بچههایی که تجربههای مهیجتر و خطرناکتر😉 از بچههای گلخانهای دارن... پ.ن۱ : انتخاب زندگی در خانوادهی گسترده گاهی عوارضي داره که به مدل تربیتی اطرافیان و اعتقاداتشون بستگی داره. مثل مقدار رعایت خط قرمز های شما! شاید بهتر باشه سبکی بین زندگی جمعی و هستهای رو انتخاب کرد که عوارضش کمتر بشه. 👌🏻 ❗ادامه متن رو توی کامنتها بخونید❗ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
29 تیر 1400 16:03:36
0 بازدید
madaran_sharif
. تولد گل دختر نزدیک بود که فهمیدیم اصطلاحا بچه #بریچ هست، یعنی نچرخیده. در ایران در این شرایط، معمولا لازمه #سزارین انجام بشه، و من از سزارین و عوارضش وحشت داشتم.😱 . ولی اینجا بهمون گفتن شما ۳ تا راه دارین: ۱. زایمان طبیعی در همین حالت، که ریسکش زیاده، ۲. سزارین، که به خاطر عوارضش توصیه نمیکنیم، ۳. چرخوندن بچه😬 . ما راه سوم رو انتخاب کردیم که توصیه خودشون هم همین بود. . یه روز رفتیم بیمارستان و در عرض نیم ساعت بچه رو توی شکم و به وسیله ماساژ چرخوندن.😄 . خودمون هم باورمون نمیشد چرخوندن بچه انقدر ساده باشه.😙 . یک هفته مانده به زمان موعود تولد دختری بود، که پسرم سخت سرما خورد. همه خیلی نگران به دنیا اومدن خانم گل بودیم.😰 اونم توی یه کشور غریب، دست تنها، با یه بچه یک سال و دو ماهه و حالا مریض. . گل پسر توی شب چند بار از شدت سرفه از خواب میپرید و گلاب به روتون...🤮 . خواستیم ببریمش اورژانس🚑 که آقای همسر گفتن اینجا با ایران فرق داره🤔 باید برای سرماخوردگی، زنگ بزنیم و از اورژانس وقت بگیریم.😳 . به سختی تونستیم اپراتور اورژانس رو راضی کنیم، تا بهمون وقت بده (قبول نمیکردن و میگفتن با شرح حالی که شما میدین بچه مشکل خاصی نداره🤷🏻♀️) . در نهایت برای یک ساعت و نیم بعد يعنی ساعت یازده🕚 شب بهمون وقت دادن. . حالا چجوری باید میرفتیم بیمارستان؟🤨 . هلند، خبری از تاکسی خطی و آژانس، به شکلی که توی ایران وجود داره، نیست.😮 . اتوبوس🚌 و ترم (قطار شهری)🚉 هست ولی اون ساعت نبود.😩 و تاکسی اینترنتی (اوبر) و تلفنی که ما اون زمان نمیشناختیم.🤷🏻♀️ . پیاده راه افتادیم و یک مسیر نیم ساعته رو، با بچه و کالسکه تا به بیمارستان رفتیم.😖 . برای برگشت هم ساعت یازده و نیم شب، زیر بارون💦، پیاده روی کردیم تا به خونه رسیدیم🚶🏻♀️🚶🏻♂️🧒🏻 . . شنیده بودم هر بچهای که بیاد، رزقشم با خودش میاره.😃💕 به خاطر تجربهی اون شب (و سختی بیرون رفتن تو هوای بارونی هلند، اونم با دو تا بچه)، به لطف خدا، همسرم تونست چند روز قبل از تولد گل دختر، یه ماشین دست دوم بخره.🚗😄 . گل دختر منتظر مونده بود، که حال برادرش کمی بهتر بشه بعد تشریف بیاره😉 که استقبال خوبی ازش صورت بگیره🥳 . به لطف خدا تولد دختر جون، انقدر راحت و بیدردسر بود که حتی پزشکا و پرستارا هم فقط میگفتن wonderful😎 . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_نهم #مادران_شریف
10 فروردین 1399 15:57:29
1 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی (مامان محمد ۴.۵ ساله و علی ۲.۵ ساله) اولین کنش سیاسی من از انتخابات ۸۴ شروع شد! ۱۲ ساله بودم. وقتی که خوشتیپ بودن و چشم رنگی بودن فلان کاندیدا برام ملاک مهمی بود.😅 اوایل خرداد امسال بعد از ۸ سال افسردگی سیاسی، با غول انتخابات روبهرو شدم! ۸ سالی که هی امیدمون ناامید میشد. اومدن وسط میدون انتخابات، و آوردن مردم به نظر سخت میاومد. ما #دهه_هفتادیا، ۸ سال از دههی طلایی عمرمون رو به خاطر انتخاب قبلی داده بودیم.😐 نباید دوباره کوتاهی میکردیم!👌🏻 مشغولیتهای #مادرانه نباید مانعم میشد. تقریبا همهی برنامهها رو تعطیل کردم! هدفم رو گذاشتم برگرداندن امیدِ از دست رفته، با بیان نقاط روشن موجود! بیشتر از بستر فضای مجازی و کمی هم فضای حقیقی استفاده کردم. حتی تلویزیون رو دوباره آوردیم! (قبلا گفتم که چرا و چگونه جعبهی جادویی رو از زندگیمون حذف کردیم.) حالا باید دوباره میاومد وسط تا هم پیگیری انتخابات راحتتر باشه هم بچهها ببینن انتخابات مهمه برای ما. انتخاباتِ دو سال پیش هم محمد خیلی سوال میپرسید، ولی هنوز براش زود بود و خیلی متوجه نمیشد! اما امسال کاملا در جریان قرار گرفت! تعمدی نداشتیم، ولی خودش با سوال پرسیدن، ته و توی چیستی و چرایی و چگونگی انتخابات رو درآورد!😁 موقع مناظرهها مینشست پای تلویزیون میگفت منم میخوام #انتخابات کنم!!😅 هر کدوم از کاندیداها که صحبت میکردن، سوالای محمد شروع میشد. - این آقا کیه؟! + فلانی. - حرفهای خوب میزنه؟! + بله ظاهراً. - بچهها رو دوست داره؟! + آره مامان، همهی آدما بچهها رو دوست دارن. - مگه چیکار میکنه که میگی بچهها رو دوست داره؟! + اوووم🤔 - مثلاً اگه واقعا بچهها رو دوست داره باید بهشون غذاهای خوب بده، میوه،خرما، کباب! ولی اگه دوستشون نداشته باشه چیپس و پفک میده! + بله پسرم، درست میگی. - خب حالا این آقاهه به بچهها چی میده؟! + نمیدونم مامان، بذار مناظره رو ببینیم تا آخر. بعد بهت میگم.😒 پ.ن۱: قبول دارین نسل به نسل رو به رشدیم؟!😎 هفتهی پیش تو پارک به یه خانومه گفت به یکی رأی بدید که کشورمونو خراب نکنه!😅 پ.ن۲: بازم مثل همیشه، ملت برنده میشه.😅 نوبت برد دولتمردان کی میرسه؟! خدا داند😁 انشاءالله به زودی. 🌹 پ.ن۳: فآذا فرغت فانصب👌 به نظرتون حالا که کورسوی امیدی روشن شده، ما مردم چیکار باید بکنیم؟! #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری
29 خرداد 1400 16:37:39
1 بازدید
مادران شريف
0
0
. #پ_شکوری (مامان #عباس ۳سال و ۳ماهه و #فاطمه ۱سال و ۹ ماهه) . هشتم اردیبهشت ۹۸، ساعت ۶ تا ۷ عصر توی کلاس زبان آنلاینم شرکت کردم و بعدش متوجه شدم که فاطمهمون داره کمکم از راه میرسه. ۸:۳۰ شب رفتیم بیمارستان و ساعت ۹:۱۵ به دنیا اومد. طبیعی و سریع و کم دردسر.😉 . اولین شبی بود که عباس بدون من قرار بود پیش خانوادهی شوهرم بخوابه. گویا اون شب چند بار هی از خواب بیدار میشده و سراغ من رو میگرفته. . منم توی بیمارستان نگران عباس بودم و دلم براش تنگ شده بود و حتی گریه میکردم از دلتنگی!😓 روز بعد همگی اومدن بیمارستان ملاقات من و فاطمه کوچولو. صحنهی جذاب و غیر قابل توصیفی بود. عباس یه خوشحالی همراه با کنجکاوی داشت. ماهم اجازه دادیم با خواهرش بیشتر آشنا بشه و نازش کنه.❤️ . وقتی اومدیم خونه، به عباس یه کادوی جذاب دادیم و گفتیم چون داداش بزرگ شدی، برات کادو گرفتیم. چند روزی مشغول کادوش بود و کمتر توجهش به فاطمه کوچولو جلب میشد. اوایل وقتی فاطمه گریه میکرد، عباس ازش میترسید😅 چون صداش خیلی بلند و نازک بود و صورتش هم قرمز میشد موقع گریه. . تا وقتی مامانم پیشمون بود، عباس بغل مامانم میخوابید و فاطمه هم بغل من یا توی ننویی که خودمون درست کرده بودیم، میخوابید. (قبلاً روشش رو باهشتگ #ساخت_ننو توضیح دادم) خدارو شکر فاطمه خوش خواب بود. بر خلاف عباس که تا ۴ ماهگی شبا اکثرا گریه و زاری میکرد.😭 . اما از وقتی تنها شدیم، تازه با چالش خوابوندن دو تا فسقلی مواجه شدم! تا ۲ ماهگی فاطمه رو توی ننو میخوابوندم و عباس هم بغلم میخوابید با قصه و کتاب الکترونیکی (از طاقچه) یا کلیپ. گاهی هم عباس خودش ننو رو تکون میداد و برای خواهرش لالایی میخوند تا بخوابه.😍 . بعد که فاطمه بزرگتر شد، دیگه توی ننو نمیموند و دوست داشت روی تشک، پیش ما بخوابه. اینم خودش چالشی بود. عباس دوست داشت روی دستم و کنارم بخوابه مثل سابق، اما دیگه فاطمه جاش رو گرفته بود چون باید شیر میخورد تا بخوابه.😶 چند هفتهای طول کشید تا عباس عادت کنه به شرایط جدید. گاهی فاطمه سمت راستم میخوابید و عباس سمت چپ. گاهیم هردو سمت راستم. عباس سرش رو میذاشت روی دستم و کنار فاطمه میخوابید. بعد از چند ماه هم عباس بعضی شبا بغل باباش میخوابید و من و فاطمه هم کنار هم میخوابیدیم. . خلاصه با سختی اما شیرینی، چالش خوابوندن دوتا بچه کوچولو رو پشت سر گذاشتیم.🙂 . . پ.ن: شما هم از تجربیاتتون بگید برامون توی بخش نظرات. چطور دو تا بچه یا بیشتر رو میخوابونید؟ . . #اختلاف_سنی_یک_سال_و_نیم #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین