پست های مشابه
madaran_sharif
. (مامان #علی آقای ۳سال و نیم و #فاطمه خانم ۲سال و ۴ ماهه) . من امسال یه جورایی روزهاولی محسوب میشم. 😅 . بعد از ۴ سال بارداری و شیردهی پشت هم، باید روزه میگرفتم. اون هم توی روزهای بلند #هلند (حدود ۱۹ ساعت😰) . روز اول رو که گرفتم دیدم چقدر سخته…😣 گرسنه و تشنه و بیحال باشی، ولی با بچهها بازی کنی، ظرف بشوری، غذا درست کنی ، حتی درس بخونی...😑 . دلم میخواست بعد افطار تا سحر بیدار بمونم و روز رو بخوابم تا فشار روزهداری رو کمتر احساس کنم... اما نمیشه، بچهها ۷ صبح بیدار میشن و … 🤪 . دلم برای روزهای مجردی تنگ شدهبود...💔 وقتایی که شب تا سحر بیدار بودم، بعدشم نصف روز رو میخوابیدم و بقیهاش رو کتاب میخوندم و کارهای نشستنی که خداینکرده کمی سختم نشه.😉😅 . اما حالا... 😐🙄 تمام تلاشم رو باید بکنم که بازیهای هیجانی رو تبدیل به نشستنی کنم یا مواظب باشم داد نزنم و بداخلاقی نکنم و… که همیشه هم موفق نمیشم.🥴 . انگار وقتی انقدر گرسنه و تشنهای، یه لبخند و خسته نباشید گفتن، به همسرِ خستهتر از خودت هم سخت میشه چه برسه به تحمل بچه ها.🤯 . سالهای مجردی وقتی این 👇🏻 قسمت از خطبه شعبانیه را میشنیدم: . (أَیهَا النَّاسُ مَنْ حَسَّنَ مِنْکمْ فِی هَذَا الشَّهْرِ خُلُقَهُ کانَ لَهُ جَوَازاً عَلَی الصِّرَاطِ یوْمَ تَزِلُّ فِیهِ الْأَقْدَامُ. . ای مردم! هر کس از شما خُلق خود را در این ماه(رمضان) نیکو سازد، ازصراط، در روزی که قدمها بر آن میلغزد عبور خواهدکرد.) . با خودم میگفتم انقدرم سخت نیست حالا 😏 کسی باهام کاری نداشت که بخواهم بداخلاقی کنم. 😎 . اما الان قضیه فرق داره، همه با من کار دارن!😬 . وقتی موقعیتهای عصبانیشدن زیادتر برام فراهم میشه با خودم میگم شاید باید تلاش کنم مثل یه کلاس ورزش ببینمش که اگر مربی به من وزنه سنگینتر بده بیشتر ذوق میکنم و یعنی من قویترم!🤩💪🏻 . و رشد، یعنی اینکه زمینههای عصبانیت برات فراهم باشه و عصبانی نشی!😤 . شاید ماه رمضان مثل یه میدان مسابقه است که هر کس بتونه نشون بده چند مرده حلاجه... و جهاد من اینجا در میان خانواده است… . خانواده ای که پیامبر اکرم در موردش میفرمایند: . (بهترين شما كسى است كه براى خانوادهاش بهتر باشد و من از همهی شما براى خانوادهام بهترم) . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین #ز_منظمی
09 اردیبهشت 1400 16:07:15
0 بازدید
madaran_sharif
. قرار بود بریم باغ عموصمد🌳 . مامان بزرگم👵🏻 ۷ تا بچه داره و هر ۷ تا پیششن. هر چند وقت یه بار، جمع میشن و میرن باغ عموجان و یه شام دورهمی میخورن. . مامان بزرگم به لطف خدا، هیچ وقت تنها نیست، حتی یه ساعت... همیشه یکی پیشش هست🤗 . قرار بود اون روزم همه دورهمی، بریم باغ عمو، عمو فقط یه پسر ۹ ساله داره👦🏻 . از در که وارد شدیم، محمد تا جمعیت رو دید، ترسید و برگشت... میگفت بیا سوار ماشین🚙 شیم بریم... تلاش ما برای راضی کردن محمد بیفایده بود... . من رفتم بین جمعیت و گرم خوش و بش و چاق سلامتی با فامیل شدم. و باباش🧔🏻 همون دم در، مشغولش کرد تا ترسش ریخته بشه... . مهدی، پسرِ عمو، اومد دم در... و من دیگه نفهمیدم چی شد...🤷🏻♀️ . تا اینکه دیدم محمد👦🏻 داره وسط بچهها بازی میکنه... . بله.... مهدی، پسر عموجان خوب بلد بود چجوری بیارتش توی باغ...😉 بچه برای بچه، گاهی از پدر و مادر کارسازتره...👌🏻 . محمد بهش میگفت داداشی👬 . مهدی دست محمد رو میگرفت و میبرد دور باغ🌳 . بزرگترا دور هم آتیش🔥 درست کرده بودن... . و مهدی و بقیه بچهها، اون ورتر یه آتیش کوچیک، البته با نظارت همسرم...😉 . . مامان بزرگم👵🏻 وسط زیلو نشسته بود و بچهها و نوهها و تنها نتیجهشو تماشا میکرد...🤗 . شنیدم که عموجان به زن عمو میگفت ببین مهدی چه جوری محمد رو مثل چشماش👀 نگه میداره...🥰 یه بچه بیاریم طفلی تنهاست...🙃 . . #ه_محمدی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
22 خرداد 1399 16:48:03
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_چهارم تلفنم رو برداشتم زنگ بزنم مامانم خوشحالش کنم که پیامی رو دیدم پرشور و هیجان انگیز! . #حج_عمره دانشجویی ۸۰ درصد تخفیف برای کاروانِ #نخبگان ثبت نام در لینک زیر...😍🤗 . شب با آقای همسر صحبت کردم و با وجود دودلیها، بالا پایین کردنِ خرج، وام و...، باتوکل برخدا ثبت نام کردیم... ماه بعد _با شروع دومین ترم مرخصی تحصیلیم_ خبردادن اسممون درومده.🤩 شک ندارم این نعمتِ بزرگ، روزیِ فرشتههای پاک و معصوم خونه بود و بس.👶👦 . یه دست میذارم سر رضا و یه دست روی شکم... عزیزای دلم! میخوایم بریم خونهی خدا 🕋 حرم امن الهی... راستی میدونید چرا به اونجا میگن خونه خدا؟!... داریم میریم عرض ادب کنیم خدمت #خانم_فاطمه_زهرا (س)، میدونید وقتی اونجاییم تولدشونه؟😇... میریم از پشتِ دربِ خانهشون بهشون سلام بدیم و تبریک بگیم!😍 چندروزی تو هوایی نفس بکشیم که #پیامبر_مهربانیها (ص)، #علی_مولا (ع)، عمار، یاسر... نفس کشیدند.❣ قدمگاهشون رو ببوییم و ببوسیم☺️ شمارش معکوس شروع شد...⏳ موعدِ دیدار فرا رسید.😍😍😍 وضع چندان مناسبی نداشتم، اما با توکل برخدا و عمل به توصیههای دکتر، دلمونو سپردیم دست صاحبش و با رضای ۷ ماهه، عازم #حج شدیم.🛫🕋 سفری پرماجرا؛ ما در #مدینه و ساک وسایل در #مکه😳 (آخه چرا ساک ما که بچه داریم؟!😆) مُحرِم که شدیم، باورم شد بالاخره روزیمون شده! نوبتی #زیارت🕌 نوبتی اعمال حج🕋 نوبتی غذا خوردن🍛 و گاهی نوبتی خواب😴 . از میعادگاهِ یار برگشتیم و تو خونهی پدری یه ولیمهی خودمونیِ ساده گرفتیم.☕️🍎🍛 . از بازار حرم حضرت عبدالعظیم مقداری سوغاتی در حد وسع خریدیم و رفتیم بازدید فامیل.😍 . دوماه گذشت... هرروز تو خونه، من و رضا بازیهای جورواجور میکردیم بازم دلمون میخواست بریم ددر.😐 . وقتی رضا میخوابید دیگه نمیخوابیدم.💪😄 مطالب مربوط به رشد، سلامت جسمانی و رفتاری، بازی و...مربوط به ماههای آینده و خصوصا دوران دوتایی شدنشون😍 رو میخوندم.📚📝 . ۱۰ ماهه بود که از خوابگاه در اومدیم.💪 خرد خرد اثاث جمع کردیم که نه آرامش طاها کوچولو تو جای گرم و نرمش بهم بخوره و نه خواب و خوراک رضا بهم بریزه؛ به رضا خوش میگذشت! تو کشوهای خالی مینشست، وسایل پنهان رو کشف میکرد! _البته دو مورد بریز بشکن داشت😕_ یه مورد هم رفت زیر سونامیِ لباسا! البته قبل اینکه کارش به جیغ و هوار برسه، تو بغلم بود.😉 . رفتیم #محله_ی_شلوغ، 📣🗣 سرزنده😄 و البته آلوده😷 (همه خوبیها یه جا جمع نمیشه که😒) دودششهام شنگول شدند.😃 . #ط_اکبری #هوافضا90 #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #حج #اثاث_کشی #مادران_شریف
09 دی 1398 16:14:41
0 بازدید
madaran_sharif
. *️⃣ اگه چهار سال پیش که تا سه ماه بعد تولدت تا صبح کشیک میدادی🕴️ و منم استند بای شما بودم (البته با روحی آشفته و کلافه😫😴) یکی بود و میاومد بهم میگفت تو چهار سالگی، ساعت ده شب نهایتا میخوابی قطعا باورم نمیشد...😨 . *️⃣ اگه توی یکسال و نیمهگی👶🏻 که راحت دستشویی 🚽 هم نمیتونستم برم، ازبس بهم چسبیده بودی، ازآینده برام خبر میآوردند... که تو چهارسالگیت، من میتونم تو زمان بیداری تو چند دقیقهای بخوابم، ابدا تو کتم نمیرفت😄 . *️⃣ اگه تو دو و سه سالگی و لجبازیهات و دراز کشیدن کف مسیر🛏️ نجف-کربلا و وادیالسلام و بانک قم و...🤦🏻♀️ بهم میگفتند تو چهار سالگی اینقدر راحت بابت رفتارهای اشتباهت و حتی کارای سهویت عذرخواهی میکنی، همون موقع تو اوج لجبازیهات با هم راحتتر کنار میاومدیم😍 . *️⃣ یا وقت آموزش دستشوییت، باور میکردم هیچ بچهای تا آخر عمر پوشک نمیبنده و آخرش دیر یا زود یاد میگیره به وقتش بره دستشویی،😅 اون همه خون نجس خودمو کثیف نمیکردم🤷🏻♀️ (چیه؟! خون همه نجسه دیگه😜😀) . . اما باید باور کنم که چالشها موندنی نیستن و اگر همون وقتا ایمان میآوردم به زودگذر بودنشون، 🚄 قطعا صبر و آرامشم بیشتر بود، چون چالشهای ما با شما🧒🏻👧🏻 تموم شدنی نیستن... اما نکتهی طلاییش همین گذرا بودنشه😉 . کاش قبل اومدنت یاد میگرفتیم: چطور میشه دنیا رو از دید یه کودک دید👀 و از پس گریه😭 و لجبازیش نیازهاشو فهمید👌🏻 و اوضاع رو سامون داد🤗 تا اینقدر با آزمون و خطا، روزهای قشنگمون رو سخت و تلخ نمیکردیم. . . #ز_زینی_وند #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
19 خرداد 1399 16:40:59
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_اول سال ۷۲ به دنیا اومدم.😌 کجا؟ مشهدالرضا.❤️ پدرم پرستار و مادرم ماما هستند و فقط یه برادر دارم، که سه سال از من کوچیکترن. رابطهم با برادرم خوب بود. گاهی دعواهای اساسی با هم داشتیم ولی خیلی زود با هم خیلی رفیق میشدیم. هر چند فکر میکنم اگه خواهر داشتم رابطهم باهاش خیلی بهتر بود.😉 با مادرم خیلی صمیمی بودم. هر اتفاقی که برام تو مدرسه یا بعدها تو دانشگاه می افتاد، براشون تعریف میکردم. رفتارشون طوری بود که خیلی باهاشون راحت بودم.💚 این یه ویژگی خاص و بعضاً نجاتدهندهی مامان گلم بود. چون ممکن بود یه جاهایی در آستانهی خطا قرار بگیرم. از بچگی عاشق ادبیات بودم؛ عاشق خوندن کتابهای شعر و داستان و نوشتن. دبیرستان رو مدرسهی نمونه دولتی فرهنگ قبول شدم که خاصّ رشته انسانی بود.👌🏻 احساس میکردم با چیزی محشورم که عاشقشم.😍 دوست داشتم توی دانشگاه هم ادبیات بخونم و همیشه میگفتم حتی اگه رتبه یک کنکور هم بشم انتخاب من ادبیاته! سال سوم دبیرستان تو المپیاد ادبیات شرکت کردم و الحمدالله مدال طلای کشوری رو کسب کردم. حالا میتونستم بدون کنکور وارد دانشگاه بشم. همونطور که حدس زدید رشتهی ادبیات فارسی؛ دانشگاه شهر خودمون، فردوسی مشهد.😊 سال ۸۹ دانشجویی من شروع شد. ۱۷ ساله بودم. (تابستان همون سالی که المپیاد مدال آوردم، پیش دانشگاهی رو جهشی خوندم.) دانشگاه هم این امکان رو داشتم که دو رشته رو با هم بخونم. رشتهی دوم رو زبان و ادبیات فرانسه انتخاب کردم. از قبل، خیلی اوقات رمانهای ترجمه شده از فرانسه رو میخوندم و نویسندههاشون رو دوست داشتم.😊 به خاطر دو رشتهای بودن، هر ترم حدود ۳۰ واحد درس داشتم و کلا تو کتاب و دفتر بودم. برای همین فعالیتی جز درس خوندن نداشتم. فقط هرازگاهی برای نشریهی دانشگاه مطلبی مینوشتم. کارشناسی رو ۷ ترمه تموم کردم و اواخر تابستان سال ۹۲ که آخرین سال کارشناسیم بود، ازدواج کردم.❤️ آشنایی ما از طریق معرفی یکی از آشنایان بود. همسرم وقتی به خواستگاری من اومدن، تازه استخدام شده بودن و شرایط مالی خیلی خوبی نداشتن. ولی ما چندان نگران نبودیم. با یه جشن عقد ساده، ۹ ماه دوران عقدمون شروع شد. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
21 خرداد 1401 16:22:40
8 بازدید
madaran_sharif
. سال ۷۶ در لرستان به دنیا اومدم. ابتدایی و راهنمایی رو گذروندم و رسیدم به دبیرستان؛ و انتخاب رشته👌🏻 . دنبال رشتهای بودم که هم به درد الآنم بخوره، هم آینده. آیندهی ریاضی و تجربی برام جالب نبود (گرایشهای مهندسی👷🏻♀ و پزشکی👩🏻⚕) رشتهی انسانی رو هم دوست نداشتم.🙄 . همینطور حیرون بودم که با رشتهی #معارف_اسلامی آشنا شدم. درسهاش به دلم نشست.😌 احساس کردم همونیه که دنبالشم👌🏻 درسهاشو خیلی دوست داشتم و همیشه شاگرد اول تا سوم بودم.😚 . البته گاهیم سر کلاس حوصلم سر میرفت و همیشه یکی دو تا کتاب متفرقه تو کیفم داشتم.📕📗 😅 . موضوع کتابام چی بود؟ معلومه دیگه حتما خداشناسی و توحید 🕋، نبوت و امامت... نه بابا!🙈 رمانهای تخیلی (دنیاهای موازی، موجودات عجیب غریب 💀👹👻🧛♀🧝🏻♀🧞♂) . بیشتر از درس خوندن عاشق فعالیتهای متفرقه بودم؛ بسیج، انجمن اسلامی، تئاتر و... . مسابقات تفسیر قرآن کشوری رو هر سال شرکت میکردم و دوبار هم مقام آوردم.🏆 . درس خوندنم بیشتر شب امتحانی بود.😴 ولی شب امتحان تا صبح این شکلی بودم.😶 . سال سوم دبیرستان تصمیم گرفتم برای قویتر شدن پایههای دینی و اعتقادیم، در جامعهالزهرا ادامه تحصیل بدم.🤓 خوبیش این بود که تو درس خوندن، خیلی سفت و سخت بودن. . همزمان با امتحانات نهایی، برای آزمون ورودی #جامعه_الزهرا هم درس خوندم.📚 با نمرهی خوبی آزمون و مصاحبه رو قبول شدم ولی به دلایلی نتونستم برم. . وقتی اونجا منتفی شد دنبال دانشگاهی میگشتم که هم #درس_خوندن 👩🏻🏫 توش جدی باشه، هم اهداف ذهنی من رو جواب بده. (به تحولی در حوزهی علوم انسانی میاندیشیدم😅) . #کنکور دادم و با رتبهی خوبی دانشگاه قبول شدم. 🔶فقه و حقوق امام صادق🔶👌🏻 . درس خوندن تو دانشگاه امام صادق، جدیتر از اونی بود که دنبالش بودم.😁 (فقط بگم که دقیقهی حضور در کلاس هم، در دفتر مخصوص📒 ثبت میشد😖) . دختر شیطونی نبودم.😅 ولی برای کم کردن فشار تحصیلی دانشگاه، شیطونی ضروری بود.😈 یه شیطنتایی داشتم، مثل از درخت🌳 بالا رفتن، یا گاهی از پنجره توی کلاس اومدن😅 (دانشگاهمون تک جنسیتی بود🤪) . گاهی با دوستان میرفتیم بهشت زهرا سراغ شهدا🌷 گاهیم میرفتیم انقلاب گردی، خیابون انقلاب پر از کتاب فروشی بود و...😍💗 من عاشق کتاب... . نمایشگاه کتاب تهران، جز آرزوهام بود. سال ۹۵، شبیه این ندید بدیدا🙈 سه روز پشت سر هم رفتم نمایشگاه کتاب.📚🤣 . ترم اولم به نیمه رسیده بود، که یک نفر از هفت خوان رستم پدرم رد شد.😉 . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف
02 فروردین 1399 16:39:13
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #ر_ن . متولد سال ۶۹ ام، از شهرستانهای شمال کشور و اولین فرزند خانواده دو سال بعد هم تنها داداشم به دنیا اومد. . خیلی بچهی شلوغ و پر تحرک و به گفته اطرافیان باهوشی بودم😅 بچگی من و برادرم هم همون بچگیها و بازیها و دعواهای همیشگی بود! . ابتدایی رو تو یه مدرسهی دولتی تموم کردم و با لطف خدا تو مدرسهی فرزانگان قبول شدم. . از همون اول مادرم ما رو به درس خوندن تشویق می کرد و حامی ما بود. البته من درسخون نبودم🙈 همیشه تو کلاسهای بسکتبال و شنا و زبان و انواع مسابقات قرآن حضور داشتم و به جز دو سال منتهی به کنکور، همهشونو پررنگتر از درس، دنبال میکردم. . با داداشم خیلی صمیمی بودیم. خصوصا بعد نوجوانی که دعواهای کودکیمون تموم شده بود، خیلی پشتیبان و یار هم بودیم. هر وقت جایی میرفتم که لازم بود یه آقا پیشم باشه همراهم میاومد. منم بعدها تو کنکور و ازدواجش، مشاور خوبی بودم😉 . خانوادهم مذهبی بودن، در این حد که مثلا مادرم دوست داشتن من مانتویی و موقر و با پوشش کامل باشم... اما من خیلی به احکام اسلام تقید نداشتم. نماز رو گهگداری میخوندم و به دنبال لاک زدن و ست کردن و تیپ زدن بودم. اما مامانم همیشه خیلی جدی، درمورد حجاب بهم تذکر میداد. منم همیشه یه عذاب وجدانی داشتم و تردیدی که ایشون درست میگه یا خودم🤔 . . فضای هیئتها و مراسمهای مذهبی شهرمون سنتی بود و برای جوونا جذابیت نداشت. اما مدرسهی برادرم با یه مسجدی مرتبط بودن که با اجازهی هیئت امناش، خودشون گرداننده هیئتش شده بودن👌🏻 خودشون مداحی میکردن و سخنران میآوردن و... سبکش برای نوجوونا ملموس بود و نظم خوبی هم داشت، آدم میفهمید چرا اومده اینجا و عبادت میکنه! . هیئت هفتگی برگزار میکردن. هیچ پولی هم نداشتن و خودشون نوبتی بانی میشدن و هیئت رو میگردوندن. به خاطر همین چیزا هم جو خالصانهای داشت و مردمم خیلی ازش استفاده میبردن. . داداشم تو این فضا مذهبی شده بود و ما رو هم به اون هیئتا میبرد. این شد نقطهی عطفی توی زندگیم؛ اونجا با مضامین یه سری از دعاها آشنا شدم. . همون موقعها بود که تصمیم گرفتم نمازمو کامل بخونم و ۴۰ صبح، نذارم نماز صبحم قضا شه و دعای عهد رو ۴۰ تا صبح بخونم. دیگه نماز رو دوست داشتم و کمکم یک سری عذاب وجدانهایی داشتم نسبت به مانتوهای خیلی تنگم و در کل کمی با حجاب تر شده بودم👌🏻 . ۲ سالی شد که، بعد نماز صبح دعای عهد میخوندم و چون سال کنکورمم بود، از خدا میخواستم کنکورو خوب بدم.(با توجه به اینکه قبلش درسخون نبودم🙈) . . #قسمت_اول #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین