پست های مشابه

madaran_sharif

. #پ_حدادیان (مامان #فاطمه ۵.۵ ساله و #محمدحسین ۲.۵ ساله) #قسمت_اول از وقتی یادم می آید عاشق بچه‌ها بودم. همیشه پشت ویترین مغازه‌های سیسمونی پاهایم شل می‌شد. از قبل ازدواجم برای فرزند ندیده‌ام دل نوشته می‌نوشتم و یک سال قبل ازدواجم اولین سرهمی را برایش خریدم. ۸ ماه بعد ازدواج فهمیدم آرزویم برآورده شده است... فکر می‌کردم من قطعا عاشق‌ترین و مهربان‌ترین مادری خواهم شد که دنیا به خودش دیده. نقطه‌ی کوچک تپنده‌ای روی مانیتور بهم نشان دادند و گفتند تو مادر این نقطه‌ی کوچک هستی و من از شوق قد کشیدنش، احساس می‌کردم کسی در دنیا خوشبخت‌تر از من نیست. سیسمونی کامل و همه چیز منتظر آمدن دخترکم بود. روزی هزار بار لباس‌هایش را می‌ریختم وسط بو می‌کشیدم و از تصور دست و پاهای کوچکی که قرار بود لباس‌ها را پر کنند غرق لذت می‌شدم. همه چیز خوب بود تا اینکه موقع زایمان شد. دردهایم مثل همه زن‌های دنیا بود؛ من اما مثل همه نبودم. من از فرایند مادر شدن، یک دنیای صورتی سراسر زیبایی و آسودگی برای خودم ساخته بودم، که دردهای زایمان اولین لرزه‌ای بود که می‌خواست این دنیا را بر سرم آوار کند. لرزه‌های دیگر هم از راه رسید. مشکلات بعد از زایمان و شب‌هایی که دخترکم تا صبح، دقیقه‌ای نمی‌خوابید. آن دنیای قشنگ مادرانه یک‌باره فروپاشیده بود. احساس ناتوانی می‌کردم. احساس خشم از نوزادم، خودم، همسرم... بی‌خوابیها تمام و مراحل بعدی شروع شد. از همه سخت‌تر، غذای کمکی بود. اولین واکنش، بستن دهانش بود. و من با لبخندی که بر لب‌هایم ماسیده بود با تلاش زیاد چند قاشقی در دهانش ریختم. روزهای بعد هم همین بود. مادری شده بودم، قاشق به دست که هر روز غذاهای جدید می‌پزد و دختری که غذا را جمع می‌کرد توی دهانش و پوووف می‌کرد توی صورتم. کم‌کم گوشی و کتاب و بازی و چرخاندن توی تراس و داستان‌های چرت و پرت گفتن، شده بود راهکارم برای غذا دادن به فاطمه و این وسط گوشت‌کوب برقی که عصای دستم بود. هربار بچه‌های مردم را می‌دیدم که سر سفره می‌نشینند و با اشتها غذا می‌خورند دلم آشوب می‌شد. چه شب‌ها که برای غذا نخوردن دخترک گریه نکردم. اما یک روز به خودم آمدم. روزی که آنقدر خسته و گرسنه بودم که اول خودم صبحانه خوردم. دختر ۱۸ ماهه ام آمد و درخواست لقمه کرد و من که می‌دانستم غذای میکس نشده را عوق می‌زند یک لقمه برایش گرفتم. می‌دانستم می‌رود یک گوشه پرتش می‌کند. اما دخترک لقمه را جوید و خورد. آنقدر تعجب کردم که چند بار داخل دست و دهانش را چک کردم. وقتی مطمئن شدم اشک شوقم جاری شد. #ادامه_دارد #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

06 بهمن 1400 17:34:15

1 بازدید

madaran_sharif

. روسری را بر سر می‌اندازم کودکم می پرسد: در در؟؟ می گویم: نه مادر، الله اکبر📿 . خوراکی🍡 و مهر اضافه می‌گذارم کنار سجاده، اسباب‌بازی‌های مورد علاقه😁 ساق دست می‌پوشم و روسری را با گیره سفت می‌کنم. . الله اکبر⁦🤲🏻⁩ هنوز سوره‌ی حمد را تمام نکرده‌ام که به سمتم می‌آید و گوشه‌ی چادرم را می‌گیرد و به دور خود می‌پیچد.🤗 وقتی به رکوع می‌روم، موهایش به صورتم برخورد می‌کند، می‌فهمم که قد کشیده است.⁦ . وقتی به سجده می‌روم، بر پشت من سوار می‌شود. آرام پایین می‌آورمش، سجده‌ی دوم و باز می‌نشیند.🙂 . نماز می‌خوانم و دعایم این است که با برادرش⁦👦🏻⁩ به سراغم نیایند🏃🏻‍♂️⁩ سواری دو نفره را خیلی دوست دارند. . رکعت چند بودم!؟ . بعد از نماز روی زانویم می‌نشیند. با کمک انگشتانش تسبیح می‌گویم. یک کتاب📖 دعا برای خودم و یکی برای او. کتاب دیگری را قبول نمی‌کند! . وسط دعا چند بار از جایم بلند می‌شوم. برای آوردن اسباب‌بازی جدید🧸 از داخل کمد، رساندن کودکم به دست شویی🚽 و... . دعا می‌خوانم اما بغض گلویم را گرفته! خدایا آن از نمازم این از دعا!⁦⁦🤦🏻‍♀️⁩ . یاد امام خمینی (ره) می‌افتم که در اتاق مخصوص با فراغت به عبادت می‌پرداخت! اشک‌هایم جاری است. امام به عروس خود گفته بود من حاضرم ثواب تمام عبادت‌هایم را به تو بدهم تا ثواب یک روز نگه‌داری بچه‌ها⁦👶🏻⁩ را به من بدهی! . لبخند می‌زنم🙂 بچه‌ها را در آغوش گرفته و به سراغ بازی می‌رویم! . بهشت من مادری بر کودکانم است! . #ص_جمالی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

13 اردیبهشت 1399 17:39:06

0 بازدید

madaran_sharif

. سال ۷۶ در لرستان به دنیا اومدم. ابتدایی و راهنمایی رو گذروندم و رسیدم به دبیرستان؛ و انتخاب رشته👌🏻 . دنبال رشته‌ای بودم که هم به درد الآنم بخوره، هم آینده. آینده‌ی ریاضی و تجربی برام جالب نبود (گرایش‌های مهندسی👷🏻‍♀ و پزشکی👩🏻‍⚕) رشته‌ی انسانی رو هم دوست نداشتم.🙄 . همین‌طور حیرون بودم که با رشته‌ی #معارف_اسلامی آشنا شدم. درس‌هاش به دلم نشست.😌 احساس کردم همونیه که دنبالشم👌🏻 درس‌هاشو خیلی دوست داشتم و همیشه شاگرد اول تا سوم بودم.😚 . البته گاهیم سر کلاس حوصلم سر می‌رفت و همیشه یکی دو تا کتاب متفرقه تو کیفم داشتم.📕📗 😅 . موضوع کتابام چی بود؟ معلومه دیگه حتما خداشناسی و توحید 🕋، نبوت و امامت... نه بابا!🙈 رمان‌های تخیلی (دنیاهای موازی، موجودات عجیب غریب 💀👹👻🧛‍♀🧝🏻‍♀🧞‍♂) . بیشتر از درس خوندن عاشق فعالیت‌های متفرقه بودم؛ بسیج، انجمن اسلامی، تئاتر و... . مسابقات تفسیر قرآن کشوری رو هر سال شرکت می‌کردم و دوبار هم مقام آوردم.🏆 . درس خوندنم بیشتر شب امتحانی بود.😴 ولی شب امتحان تا صبح این شکلی بودم.😶 . سال سوم دبیرستان تصمیم گرفتم برای قوی‌تر شدن پایه‌های دینی و اعتقادیم، در جامعه‌الزهرا ادامه تحصیل بدم.🤓 خوبیش این بود که تو درس خوندن، خیلی سفت و سخت بودن. . هم‌زمان با امتحانات نهایی، برای آزمون ورودی #جامعه_الزهرا هم درس خوندم.📚 با نمره‌ی خوبی آزمون و مصاحبه رو قبول شدم ولی به دلایلی نتونستم برم. . وقتی اونجا منتفی شد دنبال دانشگاهی می‌گشتم که هم #درس_خوندن 👩🏻‍🏫 توش جدی باشه، هم اهداف ذهنی من رو جواب بده. (به تحولی در حوزه‌ی علوم انسانی می‌اندیشیدم😅) . #کنکور دادم و با رتبه‌ی خوبی دانشگاه قبول شدم. 🔶فقه و حقوق امام صادق🔶👌🏻 . درس خوندن تو دانشگاه امام صادق، جدی‌تر از اونی بود که دنبالش بودم.😁 (فقط بگم که دقیقه‌ی حضور در کلاس هم، در دفتر مخصوص📒 ثبت می‌شد😖) . دختر شیطونی نبودم.😅 ولی برای کم کردن فشار تحصیلی دانشگاه، شیطونی ضروری بود.😈 یه شیطنتایی داشتم، مثل از درخت🌳 بالا رفتن، یا گاهی از پنجره توی کلاس اومدن😅 (دانشگاهمون تک جنسیتی بود🤪) . گاهی با دوستان می‌رفتیم بهشت زهرا سراغ شهدا🌷 گاهیم می‌رفتیم انقلاب گردی، خیابون انقلاب پر از کتاب فروشی بود و...😍💗 من عاشق کتاب... . نمایشگاه کتاب تهران، جز آرزوهام بود. سال ۹۵، شبیه این ندید بدیدا🙈 سه روز پشت سر هم رفتم نمایشگاه کتاب.📚🤣 . ترم اولم به نیمه رسیده بود، که یک نفر از هفت خوان رستم پدرم رد شد.😉 . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف

02 فروردین 1399 16:39:13

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_اول . دوران ابتدایی با #خواهر جونیم که یه سال ازم بزرگتر بود تو یه #مدرسه_دولتی نزدیک خونه درس می‌خوندیم🧕🧕 کلی بهمون خوش می‌گذشت! واقعا حس می‌کردم یه #مامان_کوچولوی مهربون تو مدرسه دارم.😍 زنگای تفریح با دوستاش می‌اومد درِ کلاس دنبالم.💓 . سال پنجم به دلیل #شرایط_شغلی مادرم رفتیم کرج. 🚛🏡 اون سال برام خیلی سخت بود... شهر و محله و مدرسه جدید و فراق خواهری که همون مدرسه بود، اما شیفت صبح.😢 همون سال کم‌کم خودمو پیدا کردم و کلی دوست و رفیق یافتم.😇 . تو #آزمون_تیزهوشان که قبول شدم، مدیر مدرسه از این‌که در میانِ سال منو پذیرفته بود، ابراز خرسندی می‌نمود.😅 دوباره مدرسه جدید🏫 مقطع جدید🤓 آدم‌های جدید و البته جورواجور🧐 . پس از ۴ سال زندگیِ پرماجرا در کرج، به طور غیرقابل پیش‌بینی باید به تهران بازمی‌گشتیم. 🚛🏢 الحمدلله ترازم مناسب بود و با درخواست انتقالیم به #فرزانگان_تهران موافقت شد☺️ از یک مدرسه‌ی بزرگ که جمعِ تعدادِ کلاس‌های دو مقطع راهنمایی و دبیرستانش ۱۴ بود، اومدم دبیرستانی کوچک که فقط پایه‌ی اولش ۷ تا کلاس بود.😱 اونم همه غریبه😐 تماما گروه‌های دوستی از دوره راهنمایی شکل گرفته و درزگیری شده بودند.😑برای چون منی که از بدوِ ورود به مدرسه از دانش‌آموز سال پایینی تا مدیر، سلام‌علیک و خوش‌و‌بش داشتم، چنین فضایی زندان بود.😩 . هرروز به سختی سپری میشد تا اینکه نمراتِ آزمونِ اولِ فیزیک اعلام شد! تنها نمره‌ی کاملِ کلاس از آنِ غریبه‌ی کلاس بود! برای خودمم جالب بود چه برسه بقیه.😅 چیزی نگذشت که به خاطر همین اتفاق پیش پا افتاده از ناشناس به شناس تبدیل شدم و خیلی از گروه‌های دوستی رو سرک کشیدم.🤩 با همه خوش بودم😍 اما از هیچ‌یک نبودم...🚶‍♀ . تو مسئله‌های #المپیاد_فیزیک غوطه می‌خوردم و هر #مسابقه_علمی بود می‌پریدم وسط، لوح و جایزه می‌گرفتم، فکر می‌کردم چه خبره.😒 . امورات می‌گذشت... اوایلِ سالِ دوم بعد از مراسم زیارت عاشورا، تجمعی نظرم رو جلب کرد.👁 تبریکات و روبوسی حس کنجکاویمو تحریک کرد، رفتم ببینم تولد کیه؟ کادوها چیه؟🎁 کیک چقدیه؟؟🎂 کادوها همه #کتاب!!📚 فلسفی، عقیدتی، اجتماعی... گفتم چه موجودات جالبی به نظر می‌رسن🤔 . خودمو انداختم وسطشون! چشم برهم زدنی شدم از خودشون، از خودِ خودشون!😍 دوست واقعی بودند💚 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف

02 دی 1398 16:16:49

0 بازدید

madaran_sharif

. یه کار دیگه برای درس خوندن، این بود که با محمدتقی می‌رفتیم بیرون از خونه🌳🌲 و جای خلوتی پیدا می‌کردم، پسرم با لودرش و خاک‌ها مشغول می‌شد و من کارامو انجام می‌دادم.😏 . این کار بعد دو تایی شدنشون خیلی جواب نمی‌داد. چون دعواشون می‌شد. البته الان که هر دو بالای سه سال شدن، بازم جواب می‌ده. (پسرای من بیرون از خونه خوب مشغول می‌شن، ولی تو خونه همه‌ش دعواشون می‌شه😝) . . مدیریت دو تا بچه، سختی‌های خودشو داشت. مثلا وقتی روح‌الله می‌خوابید😴 با محمدتقی بازی می‌کردم🧩🎨 وسط بازی کتابم رو هم می‌خوندم📕 . یا تلویزیون📺 محمدتقی رو فقط برای زمان‌های خواب روح‌الله نگه می‌داشتم که بازه‌ی خلوت خودم باشه😌 و بتونم کارهای دیگه‌مو انجام بدم، یا حتی بخوابم! . وسط روز، خیلی خسته😒 می‌شدم و نیاز به استراحت داشتم. همسرم صبح زود می‌رفتن و دیر می‌اومدن⏰ . از طرفی محمدتقی هم روزها نمی‌خوابید😨 برای همین، گاهی از کارتون استفاده می‌کردم که بتونم بخوابم😴 . . یه مسئله‌ی دیگه کتاب خوندن📖 بود... من آدم تلویزیونی، یا اهل فضای مجازی نیستم. هر وقت خالی‌ای که داشته باشم، با کتاب پر می‌کنم📚 . شاید باورتون نشه، ولی حجم مطالعه‌ی من بعد مادر شدن، خیلی بیشتر از زمان دانشجویی🎓 شد!! کتاب‌هایی رو که هیچ‌وقت نتونسته بودم بخونم، با بچه‌ها خوندم📖😃 . علاوه بر درس‌های حوزه و دانشگاه، کتاب‌های مختلفی مطالعه می‌کنم. . . نکته کلیدی کتاب خوندن من، اینه که روی خراب شدن کتاب‌هام، حساس نیستم. برای همین با خیال راحت پیش بچه‌ها کتاب📚 میارم. . من کتاب‌های پاره و خط‌خطی خیلی دارم😁 کتاب‌های تکه‌تکه دارم. . وقتی می‌خوام کتاب بخونم، کتاب‌های دیگه‌‌ هم برای پسرم میارم تا با اون‌ها مشغول بشه، اما گاهی می‌خواد که به کتاب من دست بزنه😁 . گاهی کتاب رو ورقه می‌کنم و می‌چسبونم به دیوار تا بخونم😜 یا بچه روی کتابم نقاشی می‌کشه، و من هم‌زمان می‌خونم!📖✏️ . برام مهمه که تو اون لحظه، کتابو بخونم😏 اینکه چه بلایی سر کتابم می‌یاد، خیلی مهم نیست😅 . . کتاب همیشه روی اپن آشپزخونه‌ست📖 و این روی بچه‌ها هم تاثیر خوبی داره. به جای اینکه گوشی‌ای📱 بشن، کتابی📚 می‌شن😁 . من فکر میکنم همونطور که باید پیش بچه‌ها نماز خوند، تا یاد بگیرن، باید پیششون کتابم آورد، تا کتابخون بشن. . . گاهی هم لازم می‌شه شبها بیدار بمونم.🌙 مخصوصا اگه با لپ‌تاپ💻، یا قلم و کاغذ📝 کار داشته باشم. . . #پ_ت #قسمت_هشتم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

29 اردیبهشت 1399 17:14:04

0 بازدید

madaran_sharif

. روزهای اولی که پسرم بستری شده بود، حالمون خوب نبود. مادرم تفألی به قرآن زدند.😌 و این آیه جواب حال ما بود:😍 . 🔸قُل لَّن يُصِيبَنا إِلَّا مَا كَتَبَ اللّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَعَلَى اللَّهِ فَليَتَوَكَّلِ الْمُؤمِنُون🔸 . 😇 هرچی بهمون می‌رسه، خدا مقرر کرده❣️ و مومنین باید به خدا #توکل کنند💗 . . پیاده‌روی اربعین تازه تموم شده بود، و هنوز شهر تو همون حال و هوا بود. جلوی بیمارستان، یه موکب #روضه_علی_اصغر گذاشته بود. اولین بار بود که این روضه رو، انقدر از #عمق_جان حس می‌کردم.😢 . یک هفته که گذشت، به من اجازه دادن که برم بیمارستان و بهش شیر بدم😍 . حدود ۱۰ مادر تو یک اتاق بودیم. همه هم بچه‌ زیر یک ماه، که هرکدوم به یه دلیلی مهمون NICU شده بودن؛ یکی نارس بود، یکی ریه‌ش مشکل داشت، یکی مشکل پوستی، یکی تشنج و... . یک هفته هم این‌طوری گذشت. دیگه احساس می‌کردم توانم داره ته می‌کشه.😫 . تا اینکه این بار آقای همسر، از راه دور به قرآن تفألی زدند و انرژی من رو تا پایان راه، تامین کردند.💪🏻 . و این بشارت دلم رو آروم کرد😊 . 🔸يا زكريّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ يَحْيَىٰ لَمْ نَجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سَمِيًّا🔸 . دو هفته بیمارستان تموم شد.🤲🏻 با توشه‌ای از مناجات، دعا، عهد، تفکر، رنج و... . گل پسرمون با یه کیسه دارو💊مرخص شد و منتظر جواب آزمایش‌ها بودیم... . بیمارستان🏨 که بودیم، صحنه‌های تلخی دیدم که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمیشن؛ بچه‌هایی که همه جاشون سوراخ سوراخ بود از مچ دست و پا گرفته تا سر تراشیده، مادری که بچه‌ش رو از دست داده بود، نوزادی که خون بالا می‌آورد، بچه‌ی نارسی که فقط نهصد گرم بود... . بعد دیدن این‌ها، وقتی که بچه رو برای یه سرما خوردگی ساده🤒🤧، می‌برم دکتر، با خودم فکر می‌کنم ممکن بود الان برای مشکل بزرگ‌تری اینجا باشم... و وجودم پر از #شکر_خدا می‌شه، به خاطر امتحان ساده‌ای که توش قرار گرفتم💗🤲🏻 . و بعد از رنج‌های این چنینی در زندگیم بود که مفهوم #رنج و نقشش در #لذت_بردن_از_زندگی رو حس کردم💗 . . بالاخره جواب آزمایش‌ها اومد📋 همه چیز عالی بود... خوب خوب...😃 علائم تشنج، به علت عدم تکامل سیستم عصبی نوزاد بود، که خودش در دوران نوزادی کامل می‌شد... داروها قطع شد و خیالمون از بابت هر بیماری راحت شد💆🏻‍♀ . گذشت... #سخت_بود_ولی_گذشت... همه‌ی این‌ها برای این بود که توی این یک ماه، کلی #بزرگ_بشیم...💗 . . #ز_م #تجربه_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_پنجم #مادران_شریف

06 فروردین 1399 16:27:29

0 بازدید

مادران شريف

0

1

. #م_شبانی (مامان علی ۱۳، محمدحسن ۹، فاطمه حسنا ۶ساله، محمدهادی ۴ماهه) گل پسرا هنوز به سن تکلیف نرسیدن ولی اولی دیگه نزدیکه! می‌دونستم باید پله‌پله مقیدش کنم تا عادت کنه.👌🏻 نشستم فکر کردم و پرس‌وجو و مطالعه تا به یه سری راهکار رسیدم.😍 اول از همه سعی کردیم وقت نماز تو خونه جذاب بشه! تابلوی «وقت نماز» با لامپ‌های سبز که موقع اذان روشن می‌شه، یه گزینهٔ جذاب بود.😊 یه کار دیگه هم که تو سن ۷ سالگی‌شون انجام دادیم خرید عبا و سجادهٔ بزرگ و خوشگل و مهر و تسبیح مورد علاقه‌شون بود.😃 بعد هم موقع زیارت امام رضا (علیه‌السلام) می‌بریمشون صحن انقلاب کنار مزار آیت‌الله طهرانی تا اونجا اولین نمازشون رو بخونن و از خدا بخوان تا آخر عمر نمازخون بمونن.😌 بعدشم یه شام دوست داشتنی مثل اشترودل😋 می‌شه خاطرهٔ به یادموندنی.😍 یه کار دیگه که می‌کنیم، برپایی نماز جماعت خانوادگیه.☺️ به همه عطر می‌زنیم، و گاهی بعد نماز از همه با دمنوش‌ یا شربت پذیرایی می‌کنیم.😋 البته الان بخاطر فسقلی خونه، کمتر می‌تونیم همهٔ اینا رو انجام بدیم، اما کمش هم شیرینه.😊 راستی! یه کار دیگه که کردم اینه که بدون اطلاع بچه‌ها با چند مادر که پسرای هم‌سن داریم هماهنگ کردم تا به بچه‌ها پیشنهاد بدیم با هم برن مسجد!😃 گاهی موقع برگشت بستنی یا یه خوراکی دیگه می‌خرن و می‌خورن. معمولاً هفته‌ای یه بار با هم هماهنگ می‌شن ولی همینم خوبه.👌🏻 برای پسر بزرگم بعد از کلی توسل و جستجو یه پسر بزرگتر از خودش از یکی از خانواده‌های خوب محله پیدا کردیم و باهاش صحبت کردیم تا با پسرم دوست بشه و پاشو به مسجد و نماز جماعت باز کنه.☺️ خداروشکر فعلاً پذیرفته و برای سه تا آقا پسر هم‌سن پسر من برنامه گذاشته که بازی کنن یا کوه برن و بعدش برن نماز. واقعا موثر بوده!🤗 در کنار این‌ها، کتاب‌هایی مثل «پر پرواز» یا داستان‌هایی در مورد نماز شهدا هم به روش‌های مختلف در دسترسشون قرار می‌دیم، در قالب مسابقه یا از طریق پیشنهاد به مدرسه.👌🏻 طبق تجربهٔ خودم فکر می‌کنم اگه سعی کنیم در هر برنامه ای بچه‌های دوست و همسایه رو هم در نظر داشته باشیم و فقط به تربیت بچهٔ خودمون فکر نکنیم خدا چند برابرِ این لطف رو در حق بچه‌هامون می‌کنه.😍 در نهایت، ما فقط باید وظیفه‌مون رو با تحقیق و مطالعه، درست انجام بدیم و نتیجه دست خداست👌🏻 و بچه‌های ما هم اختیار دارن راه خودشون رو انتخاب کنن. ما فقط محیط رو برای شکوفا شدن استعدادهای فطری‌شون مهیا می‌کنیم، و دعا می‌کنیم همیشه در راه حق باشن.😊 #مادران_شریف_ایران_زمین #مادری_به_توان_چهار #تربیت_دینی #نماز

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

1

. #م_شبانی (مامان علی ۱۳، محمدحسن ۹، فاطمه حسنا ۶ساله، محمدهادی ۴ماهه) گل پسرا هنوز به سن تکلیف نرسیدن ولی اولی دیگه نزدیکه! می‌دونستم باید پله‌پله مقیدش کنم تا عادت کنه.👌🏻 نشستم فکر کردم و پرس‌وجو و مطالعه تا به یه سری راهکار رسیدم.😍 اول از همه سعی کردیم وقت نماز تو خونه جذاب بشه! تابلوی «وقت نماز» با لامپ‌های سبز که موقع اذان روشن می‌شه، یه گزینهٔ جذاب بود.😊 یه کار دیگه هم که تو سن ۷ سالگی‌شون انجام دادیم خرید عبا و سجادهٔ بزرگ و خوشگل و مهر و تسبیح مورد علاقه‌شون بود.😃 بعد هم موقع زیارت امام رضا (علیه‌السلام) می‌بریمشون صحن انقلاب کنار مزار آیت‌الله طهرانی تا اونجا اولین نمازشون رو بخونن و از خدا بخوان تا آخر عمر نمازخون بمونن.😌 بعدشم یه شام دوست داشتنی مثل اشترودل😋 می‌شه خاطرهٔ به یادموندنی.😍 یه کار دیگه که می‌کنیم، برپایی نماز جماعت خانوادگیه.☺️ به همه عطر می‌زنیم، و گاهی بعد نماز از همه با دمنوش‌ یا شربت پذیرایی می‌کنیم.😋 البته الان بخاطر فسقلی خونه، کمتر می‌تونیم همهٔ اینا رو انجام بدیم، اما کمش هم شیرینه.😊 راستی! یه کار دیگه که کردم اینه که بدون اطلاع بچه‌ها با چند مادر که پسرای هم‌سن داریم هماهنگ کردم تا به بچه‌ها پیشنهاد بدیم با هم برن مسجد!😃 گاهی موقع برگشت بستنی یا یه خوراکی دیگه می‌خرن و می‌خورن. معمولاً هفته‌ای یه بار با هم هماهنگ می‌شن ولی همینم خوبه.👌🏻 برای پسر بزرگم بعد از کلی توسل و جستجو یه پسر بزرگتر از خودش از یکی از خانواده‌های خوب محله پیدا کردیم و باهاش صحبت کردیم تا با پسرم دوست بشه و پاشو به مسجد و نماز جماعت باز کنه.☺️ خداروشکر فعلاً پذیرفته و برای سه تا آقا پسر هم‌سن پسر من برنامه گذاشته که بازی کنن یا کوه برن و بعدش برن نماز. واقعا موثر بوده!🤗 در کنار این‌ها، کتاب‌هایی مثل «پر پرواز» یا داستان‌هایی در مورد نماز شهدا هم به روش‌های مختلف در دسترسشون قرار می‌دیم، در قالب مسابقه یا از طریق پیشنهاد به مدرسه.👌🏻 طبق تجربهٔ خودم فکر می‌کنم اگه سعی کنیم در هر برنامه ای بچه‌های دوست و همسایه رو هم در نظر داشته باشیم و فقط به تربیت بچهٔ خودمون فکر نکنیم خدا چند برابرِ این لطف رو در حق بچه‌هامون می‌کنه.😍 در نهایت، ما فقط باید وظیفه‌مون رو با تحقیق و مطالعه، درست انجام بدیم و نتیجه دست خداست👌🏻 و بچه‌های ما هم اختیار دارن راه خودشون رو انتخاب کنن. ما فقط محیط رو برای شکوفا شدن استعدادهای فطری‌شون مهیا می‌کنیم، و دعا می‌کنیم همیشه در راه حق باشن.😊 #مادران_شریف_ایران_زمین #مادری_به_توان_چهار #تربیت_دینی #نماز

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن