پست های مشابه
madaran_sharif
. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله، ۴ساله و ۶ماهه) . چادری شدم. اولش یکم نگران بودم که میتونم ازپسش بربیام یا نه! چون دیگه نمیتونستم اون آدم باکلاس باشم. . اما حس میکردم کارم درسته. چون کمکم دیدم خیلیم بد نیست. انگار از قید و بندهایی که برای ظاهرم داشتم رها و آزاد شده بودم و حس آرامش داشتم. نگران نبودم چه قضاوتی درموردم میشه و آدمای اطرافم این ظاهر رو میپسندن یا نه.🤷🏻♀ . ترم اول بودم. تو اون ترما، اوضاع پسرهای همدانشگاهی، همیشه موضوع بحث دخترای اطرافم بود و اخبارشون بین همدیگه رد و بدل میشد. . من اما تصمیم گرفتم قاطی این بحثا نشم و خودم رو از این کنجکاویا و خبر گرفتنها، رها کنم. اینطوری تمرکز بیشتری داشتم. . دیگه تو کلاسا راحت بودم و تو آزماشگاهها سرمو پایین میانداختم و هر کاری لازم بود برای اون درس انجام میدادم. بدون اینکه نگران چیزی باشم. . روزها میگذشت و من حوزه دانشجویی رو در کنار درسم ادامه میدادم. فعالیتهای فرهنگیم هم زیاد شده بود. . ترم پنج بودم که توسط یکی از دوستان متاهل، به همسرم معرفی شدم. با هماهنگی خانواده، چون محل زندگی خانوادهام شهر دیگهای بود، اولین بار در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی با هم صحبت کردیم. . بعد از چندین بار صحبت و پرسش و پاسخ از طریق ایمیل و... حوالی عید غدیر، عقد کردیم.💑 فرداش من میانترم داشتم و اولین بار قرار گذاشتیم و تو کتابخونه درس خوندیم. . هر دومون دانشجو بودیم و به شدت درس میخوندیم و تفریحاتمون بیشتر اردوهای دانشجویی و جهادی بود. از اولین اردو جهادی متاهلی که برگشتیم، ماه رمضون بود.🌙 من و خانواده چهار پنج روزه، جهیزیه خریدیم و دو روز بعد، فردای عید فطر، عروسی گرفتیم.👰🏻🤵🏻 . روز عروسی به جای لباس عروس، یه لباس مجلسی شیری رنگ پوشیدم و آرایشگاه هم به عنوان عروس نرفتم که هم هزینه کمتری بدم و هم آرایش طبیعیتر و کمتری داشته باشم. . آتلیه هم قرار نبود بریم و دختر خالهام ازمون عکس و فیلم گرفتن. ولی فقط به خاطر دل مامانم، همون روز عروسی بدون هماهنگی قبلی رفتیم آتلیه و چند تا عکس گرفتیم. . دم اذان هم از بلندگوها اذان پخش شد و نماز خوندیم. . . مراسم ازدواجمون ساده برگزار شد. چون هم خودمون میخواستیم ساده باشه و به رسومات، اهمیت نمیدادیم و هم اینکه واقعا سرمون شلوغ بود و وقت نداشتیم.😅 . زندگیمونو تو خوابگاه متاهلی شروع کردیم. . . #تجربیات_تخصصی #قسمت_سوم #مادران_شریف_ایران_زمین
08 مهر 1399 17:19:58
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_شکوری (مامان #عباس ۲سال و ۱۰ماهه و #فاطمه ۱سال و ۴ماهه) . یادمه بعد به دنیا اومدن عباس تا چندین ماه کتاب خاصی نخوندم. به جز یکی دو تا داستان و رمان. اونم نصفه موند آخرش.😢 . شرایط جدیدی بود برام و فکر میکردم دیگه با بچهی کوچیک نمیشه کتاب خوند. البته عباس هم تقریبا شبا بد میخوابید و تا نیمههای شب بیدار بود و منم حسابی بدخواب و بیخواب شده بودم و تو وقتای آزاد فقط به خواب فکر میکردم.😅🙈 . شاید ۵ یا ۶ ماهی به همین منوال گذشت ولی حس بدی داشتم از اینکه نتونستم تو این مدت کتاب بخونم! حس میکردم دیگه از دوران دانشجویی و کتابخوانی به کلی فاصله گرفتم و ناراحت بودم برای خودم...😓 . . تا اینکه یه سری اتفاق خوب توی زندگیم افتاد. از طریق دوستام با چندتا دورهی مطالعاتی آشنا شدم. اولش فکر میکردم که اینم احتمالا مثل بقیهی کتابای بعد تولد عباس، قراره نصفه و نیمه ول بشه وسط راه.🤭 ولی خداروشکر سختگیری مسئولین دورهها به قدر کافی بود و انگیزهم رو برای ادامهش بیشتر میکرد. . روزی حدود ۲۰ دقیقه مطالعه بود فقط. البته گاهی عقب میموندم از برنامه و آخر هفتهها یا توی تعطیلات جبران میکردم. . بعد یک سال دیدم که به همین بهونه، کلی کتاب خوب خوندم. کتابایی که همیشه دوست داشتم بخونم ولی انگیزهی کافی براش نداشتم و فکر میکردم با بچه نمیشه اینهمه کتاب خوند. . خلاصه راهش رو پیدا کردم👌🏻 اگر بخوام یه مجموعه کتاب که بهش علاقه و نیاز دارم رو بخونم، باید دنبال یک دورهی مطالعاتی باشم.😁 دورههای رسمی یا حتی دورههای دوستانه. که مثلا با پنج نفر از دوستای پایه قرار بذاریم و روزانه یه مقدار مشخصی از کتاب رو بخونیم و به هم گزارش بدیم از مطالعاتمون. . . بعد از یه مدت هم آدم عادت میکنه به منظم و روزانه کتاب خوندن. یعنی حتی میشه تکنفره هم یه کتاب رو با برنامهی منظم روزانه یک ربع، در عرض کمتر از یک ماه تموم کرد. . و این خیلییی حس خوبی میتونه داشته باشه برای یک مامان.😍 حس رشد، حس پویایی، حس افزایش معلومات و دانش، و... . . احوالات کتابخونی شما چطوره مامانا؟ قبل مامان شدن بیشتر کتاب میخوندید یا بعد از مامان شدن کتابخونتر شدید؟😇 ترجیح میدید تکی کتاب بخونید یا جمعی؟ تا حالا دورههای مطالعاتی رو تجربه کردید؟ چیا خوندید؟ دورههایی که شرکت کردید رو به ماهم معرفی کنید توی بخش نظرات. . . پ.ن: کتابای توی عکس بخشی از کتابهای دورههای مطالعاتی هست که تونستم شرکت کنم.😍 . . #کتابخوانی #دوره_مطالعاتی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
17 شهریور 1399 15:30:03
0 بازدید
madaran_sharif
. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ ساله، ۴ ساله و ۶ ماهه) . من قبلا تو زندگیم به چند ویژگی شناخته میشدم . اینکه آدم خیلی صبوری نیستم، سخت کوش، مقاوم، پرفعالیت و سرشلوغم. ولی بعد از اون سال، من چند تا از ویژگیهای مثبتم رو از دست دادم. . با اینکه با بچهها بودم، ولی هیچ اجباری توی هیچ چارچوب خاصی نداشتم! از طرفی تنها بودم(چون از خانوادهام دور بودم) و این هم باعث شد که کمی دچار روزمرگی بشم.😬 . درسام تموم شده بود و کار جدی و پیوستهای نمیکردم. زندگی راحتی داشتم ولی از خودم راضی نبودم. یکم که اینطوری گذشت، آخرای اون سال، به این نتیجه رسیدم که فقط مادر بودن، اون چیزی نیست که من میخوام. من میخواستم مادری باشم که سرزنده است، فعاله، آرمانهای خودشو داره و با اون انگیزه، برای بچههاش تلاش میکنه. . برای همین باید با یه بدنهی اجتماعی، که آدمهای پویا و دغدغهمندی داره، ارتباط جدی پیدا میکردم و وظایفی رو که در راستای آرمانهام باشه، با یه نظمی به عهده میگرفتم. باید برای زندگیم برنامهریزی جدی میکردم. مخصوصا که دو تا بچه داشتم و به بچههای بعدی هم فکر میکردم.😇 . . گاهی با همسرم تو کارهای جهادی فعالیت میکردم، ولی کم بود و بیشتر تو خونه بودم. . شاید یه سالی طول کشید تا مطمئن بشم چی میخوام و تصمیم درست چیه.🤔 . چند تا فعالیت رو امتحان کردم. تو یه کاری، باید بچهها رو مهد میذاشتم. با اینکه ساعتهای زیادی نبود ولی همون بازهی کوتاهی که میخواستم مهد بذارم، متوجه شدم که مهدکودکی که کنارم نباشه، یه دغدغه و فشاری برای من داره و باعث میشه ایدهآلهای مادریم، رعایت نشه و اینجوری، من به اهدافم نزدیک نشدم که هیچ، دورترم شدم. تو ایدهآلهای من، خانواده مقدم بر فعالیتهای اجتماعی بود. . به این خاطر، اون کار رو که از نظر رشد علمی و اقتصادی در آینده جایگاه خوبی میتونست داشته باشه، کنار گذاشتم. هر چند شاید اگه بچههام بزگتر بودن یا مادرم نزدیکم بود این کار رو نمیکردم. . هدفم از کار، رشد خودم و انجام وظایف اجتماعی بود و البته سرزندگی، سختکوشی و نظمی که اون فعالیت، برام ایجاد میکرد. برام مهم بود که بعد از نماز صبح نخوابم یا شبها زود بخوابیم. ولی وقتی فقط خونهدار بودم، کمکم تو زندگیم، تقیداتم از بین میرفت، لزوما منظم رفتار نمیکردم، سختکوش نبودم و حتی بهرهوریم پایین میومد. . بعد از اون، دعا میکردم چنین فتح بابی برای من ایجاد بشه.🙏 . . #قسمت_هفتم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
13 مهر 1399 18:09:04
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_هشتم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) . درسم تموم شد و مشغول پروژه و مقاله توی کلینیکمون بودم. فکر میکردم داریم یه کار علمی و جهادی انجام میدیم.🤔 از اوایل بارداری سومم تا دو سالگی دخترم. طوبا اواخر سال ۹۴ به دنیا اومده بود. . سال ۹۶ نتیجهی پذیرش مقالههامون توی یه کنفرانس و ژورنال رسید. ولی کمی بعد فهمیدیم جناب استاد با کمک نتایج زحمات ما، از ایران مهاجرت کرده!😕 خیلی دلسرد شدم و به کلی عمران رو رها کردم و به شعر رو آوردم. . . چند ماه بعد تولد دختر سومم، از طریق برادرم، با مجموعهی باشگاه طنز انقلاب آشنا و عضوش شدم که برام آغاز یه مسیر جدید بود. . شعرام قبل از ورود به باشگاه بیشتر تو فضای خانواده و همسر و فرزند بود و تا حدودی زمینه طنز هم داشت. مثلا این یک بیت از شعریه که برای تولد دخترم گفته بودم: آب و جارو گردگیری بچهداری پخت و پز شاه بیتی میسرایم لحظهای فرصت کنم . . توی باشگاه کمکم به علاقهی دوران نوجوانی یعنی سیاست، ناخونکی زدم و رفتم سراغ شعر طنز سیاسی.😉 بعد از چند ماه فعالیت، شدم دبیر بخش شعر باشگاه. فعالیتهام توی باشگاه خیلی مطابق با ذوق و استعدادم بود. . بیشتر کارها مجازی بود و البته جلسات حضوری و محفل عمومی ماهانه هم داشتیم که یکی از بخشهای اصلیش شعرخوانی طنز بود.👌🏻 . بخش اصلی كارمون جذب و پرورش شاعران طنزپرداز بود. مدام با شاعرها در ارتباط بودیم و شعرهایی که از اونا میرسید رو نقد و چکشکاری میکردیم و اونها رو برای استفاده در قالبهای مختلف سایت و کانالها و روزنامه و بعدها برنامهی تلویزیونی آماده میکردیم. تقریبا برای هر روز هفته هم یه برنامه داشتیم چه آموزش و نقد چه سرودن بداهه جمعی و... . ولی شاید پرحجمترین بخش کار سه چهار روز آخر قبل هر محفل عمومی طنز بود که کار تقریبا شبانه روزی میشد.😁 . کمی بعد فرزند چهارم رو باردار شدم و با این حال به کارم ادامه دادم. روزی که برای عمل باید میرفتم بیمارستان (فرورودین ۹۷) برای ده روز مرخصی گرفتم، ولی بعد از دو سه روز استراحت، مجددا به باشگاه برگشتم تا کارها عقب نمونه. چون خیلی به کارم علاقه داشتم و اثرگذار میدونستمش. . ميتونم بگم این کار که حالا دیگه با ۴ تا بچه داشتم پیش میبردم، خیلی سنگینتر بود از ارشد عمران با دو تا بچه😅 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
30 آذر 1399 16:39:33
0 بازدید
madaran_sharif
#ح_کرباسی ( مامان #حسنا ۹ ساله ، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ ساله و #زینب ۱ ساله) #قسمت_یازدهم اوایل بچه دار شدن، وقتی اطرافم شلوغ و نامرتب بود، ذهنم آشفته میشد و هیچ کار دیگهای، خصوصا کارهای گرافیکی رو نمیتونستم انجام بدم.😞 وقتی دوقلوها تقریبا دو ساله بودن، انگار هر روز توی خونه بمب منفجر میشد! تو اون سن، قاعدهی جمع کردن اسباب بازی بعد از بازی هم براشون هیچ معنایی نداشت.😅 حسنا هم پیش دبستانی بود و رسیدگی بیشتری لازم داشت. خیلی کلافه بودم از اینکه خونه مرتب نمیشد و نمیتونستم به کارهای دیگه برسم.😔 همسرم بهم میگفتن وقتی ما ۳ تا بچه کوچیک داریم، باید اولویتبندی کنیم بین کارا و یه چیزایی دیگه واسمون مهم نباشه.😁 مثلا اشکالی نداره خونه مرتب نباشه یا همهی کارهای خونه به موقع انجام نشه. منم کم کم سعی کردم واقعبین باشم و واسه کارهای خونه خیلی سخت نگیرم. به مرور که بچهها بزرگتر شدن اوضاع بهتر شد.😊 الان پسرا میدونن که اگر بخوان برن سراغ بازی جدید یا نقاشی، اول باید اسباب بازی های قبلی رو جمع کنن. توی بعضی کارهای خونه هم کمک میکنن، مثلا جمع کردن سفره همیشه با پسراست و چیدن سفره با حسنا.😍 برای خودم و حسنا یه برنامهی هفتگی واسه کارهای خونه نوشتم.☺️ مثلا شنبه من جاروبرقی و حسنا گردگیری، یکشنبه من مرتب کردن کابینتها و حسنا آموزش شعر و سوره به پسرا و همینطور تا آخر هفته. پنج شنبه و جمعه هم برای حسنا کاری ننوشتم تا آزاد باشه.😚 مشارکت بچهها توی کارهای خونه هم برای من خوبه و هم برای خودشون. کم کم کارها رو یاد میگیرن و مسئولیت پذیر میشن و این مهارتها توی زندگی آینده شون به دردشون میخوره.👌 همسرم کارشون خیلی سنگینه و از صبح تا شب سر کارن و شبا هم خیلی خستهتر از اونی هستن که تو خونه بتونن کاری انجام بدن. ولی بارها بهم گفتن خوبه یه نفر رو پیدا کنی که یکی دو بار در هفته بیاد و یه تمیزکاری اساسی بکنه تا کار خودت سبکتر بشه.😃 اما متأسفانه هنوز نتونستم فرد خوب و مطمئنی پیدا کنم. در کنار بچهداری و خونهداری و کارهای گرافیکی، سعی میکنم روزانه وقتی رو هم به خودم اختصاص بدم. گاهی اوقات برای مراقبت از پوستم ماسک صورت میذارم. ☺️ و روزانه شیره و خوراکیهای مقوی میخورم.👌 قبل از کرونا، برای ورزش باشگاه میرفتم و الان هم سعی میکنم به صورت منظم توی خونه ورزش کنم. شبا قبل خواب چند صفحهای کتاب میخونم، گاهیم وسطش خوابم میبره. ولی همینقدر مطالعه هم حالم رو خیلی خوب میکنه.😍 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
01 دی 1400 17:18:44
1 بازدید
madaran_sharif
. روسری را بر سر میاندازم کودکم می پرسد: در در؟؟ می گویم: نه مادر، الله اکبر📿 . خوراکی🍡 و مهر اضافه میگذارم کنار سجاده، اسباببازیهای مورد علاقه😁 ساق دست میپوشم و روسری را با گیره سفت میکنم. . الله اکبر🤲🏻 هنوز سورهی حمد را تمام نکردهام که به سمتم میآید و گوشهی چادرم را میگیرد و به دور خود میپیچد.🤗 وقتی به رکوع میروم، موهایش به صورتم برخورد میکند، میفهمم که قد کشیده است. . وقتی به سجده میروم، بر پشت من سوار میشود. آرام پایین میآورمش، سجدهی دوم و باز مینشیند.🙂 . نماز میخوانم و دعایم این است که با برادرش👦🏻 به سراغم نیایند🏃🏻♂️ سواری دو نفره را خیلی دوست دارند. . رکعت چند بودم!؟ . بعد از نماز روی زانویم مینشیند. با کمک انگشتانش تسبیح میگویم. یک کتاب📖 دعا برای خودم و یکی برای او. کتاب دیگری را قبول نمیکند! . وسط دعا چند بار از جایم بلند میشوم. برای آوردن اسباببازی جدید🧸 از داخل کمد، رساندن کودکم به دست شویی🚽 و... . دعا میخوانم اما بغض گلویم را گرفته! خدایا آن از نمازم این از دعا!🤦🏻♀️ . یاد امام خمینی (ره) میافتم که در اتاق مخصوص با فراغت به عبادت میپرداخت! اشکهایم جاری است. امام به عروس خود گفته بود من حاضرم ثواب تمام عبادتهایم را به تو بدهم تا ثواب یک روز نگهداری بچهها👶🏻 را به من بدهی! . لبخند میزنم🙂 بچهها را در آغوش گرفته و به سراغ بازی میرویم! . بهشت من مادری بر کودکانم است! . #ص_جمالی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
13 اردیبهشت 1399 17:39:06
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #قسمت_اول . دوران ابتدایی با #خواهر جونیم که یه سال ازم بزرگتر بود تو یه #مدرسه_دولتی نزدیک خونه درس میخوندیم🧕🧕 کلی بهمون خوش میگذشت! واقعا حس میکردم یه #مامان_کوچولوی مهربون تو مدرسه دارم.😍 زنگای تفریح با دوستاش میاومد درِ کلاس دنبالم.💓 . سال پنجم به دلیل #شرایط_شغلی مادرم رفتیم کرج. 🚛🏡 اون سال برام خیلی سخت بود... شهر و محله و مدرسه جدید و فراق خواهری که همون مدرسه بود، اما شیفت صبح.😢 همون سال کمکم خودمو پیدا کردم و کلی دوست و رفیق یافتم.😇 . تو #آزمون_تیزهوشان که قبول شدم، مدیر مدرسه از اینکه در میانِ سال منو پذیرفته بود، ابراز خرسندی مینمود.😅 دوباره مدرسه جدید🏫 مقطع جدید🤓 آدمهای جدید و البته جورواجور🧐 . پس از ۴ سال زندگیِ پرماجرا در کرج، به طور غیرقابل پیشبینی باید به تهران بازمیگشتیم. 🚛🏢 الحمدلله ترازم مناسب بود و با درخواست انتقالیم به #فرزانگان_تهران موافقت شد☺️ از یک مدرسهی بزرگ که جمعِ تعدادِ کلاسهای دو مقطع راهنمایی و دبیرستانش ۱۴ بود، اومدم دبیرستانی کوچک که فقط پایهی اولش ۷ تا کلاس بود.😱 اونم همه غریبه😐 تماما گروههای دوستی از دوره راهنمایی شکل گرفته و درزگیری شده بودند.😑برای چون منی که از بدوِ ورود به مدرسه از دانشآموز سال پایینی تا مدیر، سلامعلیک و خوشوبش داشتم، چنین فضایی زندان بود.😩 . هرروز به سختی سپری میشد تا اینکه نمراتِ آزمونِ اولِ فیزیک اعلام شد! تنها نمرهی کاملِ کلاس از آنِ غریبهی کلاس بود! برای خودمم جالب بود چه برسه بقیه.😅 چیزی نگذشت که به خاطر همین اتفاق پیش پا افتاده از ناشناس به شناس تبدیل شدم و خیلی از گروههای دوستی رو سرک کشیدم.🤩 با همه خوش بودم😍 اما از هیچیک نبودم...🚶♀ . تو مسئلههای #المپیاد_فیزیک غوطه میخوردم و هر #مسابقه_علمی بود میپریدم وسط، لوح و جایزه میگرفتم، فکر میکردم چه خبره.😒 . امورات میگذشت... اوایلِ سالِ دوم بعد از مراسم زیارت عاشورا، تجمعی نظرم رو جلب کرد.👁 تبریکات و روبوسی حس کنجکاویمو تحریک کرد، رفتم ببینم تولد کیه؟ کادوها چیه؟🎁 کیک چقدیه؟؟🎂 کادوها همه #کتاب!!📚 فلسفی، عقیدتی، اجتماعی... گفتم چه موجودات جالبی به نظر میرسن🤔 . خودمو انداختم وسطشون! چشم برهم زدنی شدم از خودشون، از خودِ خودشون!😍 دوست واقعی بودند💚 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف