پست های مشابه

madaran_sharif

. مادری خیلی قشنگه💖 ولی دلیل نیست که سخت نباشه😥 . وقتی بچه‌ی سومم به دنیا اومد، کولیک شدید داشت و من نمی‌تونستم برای دوتای دیگه وقت بذارم😣 . تقریبا هیچ برنامه‌ای برای بچه‌هام نداشتم، جز تلویزیون😓 این، هم اونا رو ناراحت می‌کرد هم خودمو😟 . قبلا باهاشون بازی می‌کردم⚽ نقاشی می‌کشیدم...🎨 یه مدت با بچه‌ها ورزش می‌کردیم، گرگم به هوا بازی می‌کردیم و تو خونه می‌دویدیم🏃‍♀️ . ولی حالا هیچی. حالم خیلی بد بود...😣😩 . داشتم شرایط سختی رو تحمل می‌کردم. شرایطی که ممکن بود برای هر مادری پیش بیاد... . هر مادری ممکنه گاهی حالش بد باشه، آدم‌ها همیشه با بچه‌ها خوب و خوشحال نیستن. گاهی یکی از بچه‌ها اینقدر مریضه، که نمی‌تونی به اون یکی توجه کنی. اگه شب تا صبح یکیشو پاشویه کردی، صبح دیگه نا نداری😵 یا اگه بچه‌ت جیغ می‌زده😩 و این شرایط یکی دو ماه تکرار شده . نمی‌شه گفت این فرد الان مادر بدیه. شرایط الان سخته، و البته ارزش مادری هم به خاطر همین سختی‌هاشه. . همه‌ی مادرها روزهای خوب و بد دارن. آدم با بچه‌ش عصبانی هم می‌شه. مخصوصا اگه چندتا باشن و حقوق یکی، توسط اون یکی خدشه‌دار بشه🥺 . . من یه روزهای خیلی ایده‌آلی دارم که برای بچه‌هام خیلی وقت گذاشتم😌 بهترین بازی‌ها رو کردیم، کاردستی درست کردیم، و یک روزهایی هم انقدر اذیتم کردن که صادقانه بگم از مادری بدم اومده😭 . . حالا که چند تا بچه دارم، متوجه شدم چند تا چیز، برای من خیلی ضروریه⁦👌🏻⁩ . یکی اینکه بتونم برای خودم یه وقتی رو بدون بچه باز کنم. . خوبه این فرهنگ بین مامانا و خانواده‌ها جا بیفته که مادر بتونه گاهی از بچه‌ش جدا باشه⁦🧕🏻⁩ برای اینکه بتونه حتی خودشو پیدا کنه. و یکی اینکه مادر، بدون بچه‌ش با همسرش باشه⁦🧕🏻⁩⁦🧔🏻⁩ . . نیاز آدم‌ها با هم متفاوته. و حتی نیاز یه نفر در طول زمان . ولی اگه کسی این نیاز رو حس می‌کنه😣 باید بهش توجه کنه... . خودم می‌تونم بگم تا وقتی بچه سومم به دنیا نیومده بود، این نیاز رو نداشتم. پسر اولمو، تقریبا هیچ‌وقت از خودم دور نمی‌کردم😌 نه تنها نیاز نداشتم، که حتی همسرم یک‌بار پیشنهاد دادن که بچه‌ها رو یک هفته بفرستیم جایی، و من اینقدر حالم بد شد😨 که همسرم از پیشنهادشون پشیمون شد⁦ن⁦👋🏻⁩ ولی وقتی مهدیمون به دنیا اومد، این من بودم که این پیشنهاد رو دادم...😁 . و دوتای اولی رو یکی دو هفته‌ای فرستادیم شیراز، پیش مادرشوهرم، و من فرصت کردم خودمو پیدا کنم... . . #پ_ت #قسمت_دهم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

31 اردیبهشت 1399 14:51:01

0 بازدید

madaran_sharif

. فرهنگ #کودک_گریز یا #کودک_پذیر . . محمد داشت یه گوشه تو موکب سنگ بازی میکرد،صداش کردم که بیاد خشک کن علی رو نگه داره. علی رو بردم بشورم، همه چیز آماده بود که آب روشویی قطع شد!😕 . و راهی نبود جز اینکه با شلنگ توالت بشورمش، و مامانا می‌دونن که این چه کار سختیه تنهایی! مستأصل وایساده بودم😯😟 . ناامیدانه به محمد گفتم مامان میتونی شلنگو نگه داری؟گفت باشه😌 با هم رفتیم و داداش علی رو با موفقیت شستیم😀 . . من داشتم ذوق پسرمو میکردم که چقدر زود کمک کارم شده😍 که یه خانومه گفت مجبور بودی با دو تا بچه بیای کربلا؟!😕😡آخه اینا چی میفهمن از این سفر؟!😮😶👊 . . و محمدآقا برگشت و به سنگ بازیش ادامه داد.😀 . پ.ن1: یقین دارم که ما محمد رو نبردیم کربلا! بلکه محمد مارو برد با خودش 😍 انقد که دعا کرد و به خودش وعده داد،برات کربلاشو گرفت و‌خب تنها که نمیشد بره،لذا ما هم از صدقه سر پسرم کربلایی شدیم.اینم یکی از برکات وجود این فرشته های کوچولوئه😇 . . . پ.ن2: من فکر میکنم #کودک_گریز بودن جزیی از فرهنگ ما شده متاسفانه!😟😓(احتمالا ناشی از اجرای غلط سیاست های کنترل جمعیته😡) که اصلاحش هم زمان می‌بره قطعا⏳ . البته بچه هارو دوست داریم،و اصلا مگه میشه دوستشون نداشت این فرشته های زمینی رو؟😍👼👶 اما چون تو دوران اجرای سیاست کنترل جمعیت اصل #فرزندآوری زیر سوال رفت و اساسا کودک موجود نه چندان مفید😒 که خیلی هم مخل آسایشه😖 معرفی شد،مردم‌ما زندگی کردن با کودک رو فراموش کردن انگار!😯 . . پ.ن3: . جالبه که تا همین چندسال پیش ما هم آنقدر #کودک_گریز نبودیم. یکی از اقوام ما که میانسال هستن خاطرات سفر به مشهدشون رو تعریف میکردن،میگفتن چند روز تو راه بودیم،با چند تا بچه کوچیک👶👦👧👨 و‌مثلا هر دو ساعت وایمیستادن و کهنه بچه هارو عوض میکردن🚼 و‌میشستن و یه چیزی میخوردن🍪 و استراحتی😴 و دوباره راه میفتادن😊 و این اصلا اتفاق خاص و نادری نبوده!اما چی شده که حالا حضور دو تا بچه کوچیک با انواع امکانات حتی قبیح به نظر میاد و مادری که این کارو کرده مواخذه میشه!😮😏 . . ادامه در بخش نظرات😊 . . #پ_بهروزی #ریاضی91 #سبک_مادری #اربعین_با_بچه #نصیرالدین_محمد #عمادالدین_علی #مرد_کوچک #مسئولیت_پذیری #فرهنگ_کودک_گریز #فرهنگ_کودک_پذیر #مادران_شریف

30 مهر 1398 19:11:24

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_دوم تو خواستگاری شرط کرده بودم که ۵ سال بعد از ازدواج بچه‌دار شیم و همسر هم قبول کرده بود.😄 با خیال راحت رفتیم که در علم غوطه بخوریم که ندای "مساله جمعیت" بلند شد! یه روز تو حوزه دانشجویی، استاد حدیثی از امام معصوم خوندن که می‌گفت آیا نمی‌خواهی فرزندی 👶🏻 بیاری تا با گفتن لااله‌الا‌الله، زمین را از بار توحید سنگین کند؟ با من همان کرد که "بوی جوی مولیان" با سلطان😉 . ترم ۶ کارشناسی به دوران تهوع گذشت، یادم نمی‌ره وسط اتوبان یهو به تاکسی 🚖 می‌گفتم وایسا! پولشو می‌دادم و می‌رفت... . روزهای شلوغی بود، ۳ روز دانشگاه، ۲ روز حوزه دانشجویی، ۱ روز هم کاری که در رابطه با رشته‌م پیدا کرده بودم و ۷ روز همراهی با طفلی که داشت دنیای منو با خودش به جایی می‌برد که نمی‌دونستم کجاست.🤔 . ترم هفت دیگه محمد بالقوه نبود. تابستون قابل رویت شده بود.😂 فقط ۱۳ واحد داشتم تا فارغ_التحصیلی. دو سه تا صبح تا ظهر رو که می‌رفتم، پیش مامان می‌موند. شب‌هایی بود که تا صبح مشغول مثلث عشقی معروف😅 (شیر و آروغ و ... ) بودم و دم صبحی، از اتاق خونه‌ی مامان اینا بیرون می‌اومدم، می‌دادمش دست مامان و چادر به سر، برو خوابتو ببر سر کلاس آسیب‌شناسی روانی۳! 🙈 . محمد ۴ ماهه شد، زمستون شد و درس من تموم.😍 از اون اوج فعالیت، یهو افتادم پایین. اولش خوب بود، حس احترام به آرمان‌هام ، چند ماه گذشت ولی دیگه من خوب نبودم! سالی بود که دوستای دبیرستانم اگه ریاضی خونده بودن، هر روز عکس گودبای پارتی هاشونو می‌ذاشتن و بعد هواپیما🛫، تجربی‌ها هم از آزمون جامع رد شده بودن و گوشی معاینه به گردن، سلفی می‌گرفتن. . تصمیم داشتم دو فرزند داشته باشم‌، به قدری از کفایت برسن و بعد برم سراغ درس، هنوزم کسی ازم بپرسه، قطعا پیشنهاد اولم همینه. اما خدا برای خودم مسیر دیگه‌ای رو می‌خواست! . حالم #خوب نبود، ولی کم‌کم خوب شد.☺️ یه عالمه راه برای "بودن" پیدا کردم. حوزه رو محمد به بغل🤱🏻 ادامه می‌دادم، چیزایی که اونجا یاد می‌گرفتم رو، تو مسجد محل محمد به بغل درس می‌دادم، شنبه شب‌ها برای گاج تست منطق طرح می‌کردم و صبح شنبه‌ها موتور 🛵 گاج جان می‌اومد دنبالشون (این کار رو از تو دیوار پیدا کردم!) ولی بیشتر ساعت‌هام به محمد و شیرینی‌هاش و بازی‌های دو تایی‌مون سپری می‌شد. . #ط_خدابخشی #روانشناسی_بالینی_دانشگاه_تهران۹۱ #پست_مهمان #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #مادران_شریف

25 آذر 1398 17:47:10

0 بازدید

madaran_sharif

. با دل‌ضعفه می‌رم سراغ یخچال. با چرخوندن نگاه👀 مشتاقم به اندرون یخچال😜 به بچه‌ها گزارش می‌دم و قبل شنیدن سفارشاتشون، برای #افطار خودم نقشه می‌کشم😋😑 . خوردنی‌هاشونو می‌ذارم جلوشون، می‌نشینم پای سفره و با فراغ بال به عزیزانم می‌رسم😍 . طاهای من! دستت خامه‌ای شده مامانی! به لباست👕 نزنی اخی می‌شه، آخرش برو بشور. . ئه محمد جونم کجا می‌ری؟! خب عروسکتم بیار صبحونه بدیم، بیچاره شب تا حالا چیزی نخورده! نه نه من نمی‌تونم بخورم، دهن داداشی بذار😚 . رضای من! قشنگم! با خیال راحت بخور به بازیات🤸🏻‍♂️هم می‌رسی😍 (لپشو با لقمه‌ی بزرگی پر کرده و می‌خواد سر و ته ماجرا زودی هم بیاد😃) . خب خوبه همینجوری کلی وقت گذشت.😅 . ولی چقدر فک و دست⁦🤚🏻⁩ و گردن و کمر و اعصاب و... انرژی سوزوندن.😲 . بچه‌ها می‌رن تو دنیای خودشون سراغ #بازی‌های جورواجور، گپ و گفت و بزن و دررو . می‌ایستم پای اجاق و وارد عملیات ناهار پزون می‌شم.🤗 عطر گوشت، پیاز داغ، سیر، لپه، رب تفت داده شده، بادمجان سرخ شده و پلو... واییییی😋 وسطشم لنگان لنگان به کارای دیگه‌م می‌رسم📿👩‍👦‍👦📚 . یکیشون می‌ره دستشویی صدام می‌زنه🗣 بعد چند دقیقه معلوم می‌شه کارش نیمه تموم بوده، دوباره می‌ره و صدا می‌زنه، در حالیکه شلوارشم کمی کثیف کرده😑 وقتی برمی‌گردم می‌بینم محمد پوشک و لباسشو کثیف کرده و نیازمند شستشوی کامله🤮 . چرا امروز آخه؟!😤 خدا جون این بود #رسم_مهمون_داری؟ اوا ببخشید🤭 💡مراقب باش غر نزنی! #امتحان بنیامینیه ها⁦✌🏻⁩ «...من برادر تو یوسفم! غصه نخوری‌ها (یوسف۶۹) اما چندروز بعد وقت رفتن منادی ندا داد! ای کاروان شما دزدید! تفتیش بارها شروع شد... بله بنیامین دزد است! (یوسف۷۰-۷۷) . فکر کنید اگر بنیامین به یوسف ایمان نداشت، عکس‌العملش خیلی آبروریزی می‌شد؛ خطاب می‌کرد به یوسف که: *بابا ای والله یوسف! این بود رسم برادری؟! این چه وضعیه؟ آقا ما که کاری نکردیم*! وقتشه جلوی خدا #ریا بیام و ☺️ همه چی خوبه! . محمد کوچولو آویزمه و شیر می‌خواد، معلومه که آماده‌ی خوابه🙄 یه ریزه دیگه صبر کن به‌به بخور! - نههههه شیرررر😩 به هر طریقی شده غذا رو میارم و... هنوز ساعت ۳ نشده من بی‌رمق شدم که!!🤕 می‌رم محمد کوچولو رو شیر بدم و کتابمو باز می‌کنم: . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #روزنوشت‌های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

11 اردیبهشت 1399 17:45:22

2 بازدید

madaran_sharif

. - وای بچه‌ها، هوا خوب شده، بریم تو حیاط بازی کنیم؟!😍😃 -⁦🏃🏻‍♂️⁩⁦🏃🏻‍♂️⁩⁦👦🏻⁩⁦👶🏻⁩هورااا برییییم.😃 . . - محمد! مواظب داداش باش، خیسش نکنی ها! من می‌رم خونه رو مرتب کنم. حسابی سرشون گرم بود و منم از فرصت استفاده می‌کردم.😊 دیدم رفتن سراغ شلنگ آب.🌊💧 - محمد داداشو خیس نکنی ها! آب سرده، باد هم میاد، سرما می‌خوره! -- نه مامان، می‌خوایم گل بازی کنیم.😍😜 . . و دقایقی بعد که با این صحنه مواجه شدم😦 - محمد؟!! چیکار کردی داداشو؟!😮 -- حمامش کردم، اینا مثلا کفه، مالیدم به داداش😆😅 من😒😐😁 . ته دلم خوشحال بودم که تو این خونه بچه‌ها می‌تونن راحت بازی کنن😍 تماس تصویری گرفتم که مامان جون رو تو شادی بچه‌ها شریک کنم مثلا!😅 - سلام مامان جون -- سلا...😲😱😣😑😖😩 . . پ.ن۱: رسول خدا فرمودند: من بچه‌ها را به پنج دلیل دوست دارم: ... دوم آنکه در خاک می‌غلطند! ... . پ.ن۲: روزی رسول خدا به همراه اصحاب از جایی رد می‌شدند که دیدند کودکان با خاک بازی می‌کنند. یکی از اصحاب می‌خواست مانع کودکان شود، حضرت اجازه ندادند و فرمودند: «خاک، بهار کودکان است.» . . #پ_بهروزی #روزنوشت_های_مادری #خاک_بازی

13 خرداد 1399 18:44:18

0 بازدید

madaran_sharif

#ز_منظمی (مامان علی آقا ۳سال و ۴ماهه و فاطمه خانم ۲سال و ۲ماهه) . چند وقته اوضاع خونه نا آرومه. گل پسری بداخلاق شده... سر مسائل کوچولو شروع به پرخاش می‌کنه و اوضاع خونه رو به هم می‌ریزه. دم به دقیقه به دست و پای خواهرش می‌پیچه و گلاویز می‌شن. روزی چندبار با داد و فریاد و بهانه گیری‌هاش کلافه‌ام می‌کنه.😫 . چند روز پیش بعد یه جروبحث الکی با پسری، حس کردم تحملم تموم شده و حالم خوب نیست... رفتم تو اتاق و گفتم چند دقیقه کسی پیش من نیاد. (چقدر گوش کردن😬)  . فردا صبحش هنوز حالم خوب نشده بود. برای پیشگیری از درگیری بیشتر و بهتر شدن حال خودم، تصمیم گرفتم اون روز تا آخرین حد ممکن، تو خواسته‌های علی آقا #نه نیارم… . درقدم بعدی برای بهبود حالم ۹ تا نون پختم.😉 (ورز دادن خمیر معمولا حالم رو بهتر می‌کنه)  . اون روز کمی آرام‌تر گذشت. . بعد آرامش نسبی اون روز، با بالا و پایین کردن شرایط این چند وقتمون، حس کردم شاید مقصر اصلی خودم باشم. . انگار مدتیه برخلاف همه‌ی شعارهایی که در باب آزادی بچه‌ها و امیر بودن کودک زیر ۷ سال می‌دادم، خیلی امر و نهی می‌کنم و حواسم به بچگیشون نیست. یه عالمه هم اما و اگر براشون ردیف می‌کنم: با غذا بازی نکن! نون رو تکه‌تکه نکن! لباستو اینجا نذار! اسباب بازی‌هاتو جمع کن! . . اگر دیر آماده بشی بیرون نمی‌ریم. اگر اسباب بازی‌هاتو جمع نکنی منم نمی‌تونم باهات بازی کنم. اگر با خواهرت دعوا کنی منم... اگر... . انگار این ایراد گرفتن‌ها و گیر دادن‌های مداوم، پسری رو عصبی کرده و تحملش تموم شده.🤪 شاید به این شیوه داره مراتب اعتراضش به نحوه‌ی مدیریت خونه رو به گوش مسئولین می‌رسونه.😜 . خلاصه که در راستای احترام به حقوق شهروندان، تصمیم گرفتم تلاش کنم تا شرایط بهتر بشه. اگر ها و تهدیدها رو حذف کنم. #نه ها و گیر دادن‌ها رو محدود کنم. . واقعا کار سختیه...😬 مخصوصا قسمت اما و اگر😑 به خودم می‌گم چرا این نکات تربیتی یادم رفت؟!🤔 . انگار که بیشتر از خوندن کتاب‌های تربیتی مختلف، به تذکر و مرور همون دانسته‌های اولیه نیاز دارم. انقدر که برام ملکه بشه. . شاید برای همینه که می‌گن اگر به اونی که می‌دونی عمل کنی خدا چیزی که نمی‌دونی رو بهت یاد می‌ده. . . از روزی که تصمیم گرفتم کمتر به پسری گیر بدم و تا حد ممکن #نه بهش نگم، خونه آروم‌تر شده. مثل اینکه پسری هم داره عقب نشینی میکنه.  . هرچند هنوز ترکش‌هاش هست.😬 اما مهم اینه که اوضاع رو به بهبوده💪🏻 . هر روز که می‌گذره بیشتر می‌فهمم چقدر مادری پر پیچ و خمه و چقدر من رو رشد می‌ده.. . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

12 اسفند 1399 17:46:03

1 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علی ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_چهارم از همون دوان ابتدایی شخصیتم خوداتکا بود. یعنی نتيجهٔ توصیه‌ها و تربیت مادرم اینطوری بود. مادرم تو مدرسهٔ ما دفتردار بودن و همیشه همکارای مادرم می‌گفتن ما ندیدیم یه بار دخترت بیاد دم دفتر.😎 دبیرستان رو به دلایل زیادی مدرسهٔ شاهد نخوندم. تصمیم مادرم این شد که منو غیر انتفاعی بنویسه. تو کلاس ما اکثراً خانواده‌هایی با سطح مالی نسبتاً بالا بودن و خیلی از بچه‌ها هم دوست پسر داشتن و تو راه مدرسه قرار می‌ذاشتن.🤦🏻‍♀️ البته بچه‌های مثبت هم بودن ولی تعدادشون کم بود. اما خدا من رو یه جوری نگه داشت و کمکم کرد که تأثیر نگیرم و مطمئنم عنایت و مراقبت پدرم هم بود. برادرهام هم هر کدوم بعد از قبولی تو دانشگاه رفتن شهر دیگه و من و مادرم تنها شده بودیم. تو دورهٔ نوجونی‌م فراز و نشیب زیادی رو طی کردم. از بودن و نبودن پدرم! از ندیدنش! گاهی که کم می‌آوردم می‌رفتم سر خاکش و کلی طلبکارانه (کاش منو ببخشه😭) می‌گفتم: بابا اصلاً هستی؟ کجایی؟ پس چرا هوامو نداری؟ مگه خدا نگفته شماها زنده اید؟ پس کجای زندگی منید؟ و این کار من بارها و بارها تکرار می‌شد.😔 تیر ماه سال ۸۳ حضرت آقا تشریف اوردن استان همدان. ما هم برای دیدار آقا با خانواده‌های شهدا دعوت شدیم. خیلی خیلی جمعیت زیاد بود و از دیدارشون اشک شوقم سرازیر بود. یه نامهٔ مفصل و کاملاً احساسی براشون نوشته بودم که «شما جای پدر ندیدهٔ من باشید، دوست دارم شما رو پدرم حساب کنم» و اون روز دادم به دست‌اندرکاران تا به دستشون برسونن. چند ماه بعد روز تولدم بود! روز قبلش از همون روزایی که از نبود پدرم حالم خوب نبود و رفته بودم سر خاک بابا! بعد از کلی گلایه گفتم: فردا تولد منه مگه من‌ دختر تو نیستم؟ مگه تو زنده نیستی و پیش خدا روزی نمی‌خوری؟ من کادوی تولد می‌خوام! اصلاً باید بیایی به خواب من... همون شب برای اولین بار پدرم رو خواب دیدم با همون هیبتی که تعریفش رو از مادرم شنیده بودم. هیچی نگفت. فقط اومد جلوم و یه نگاهی بهم کرد و رفت. من‌ توی خواب بهت زده فقط نگاهش کردم. پیش خودم می‌گفتم یعنی این بابای منه؟ صبح همون روز تلفن خونه‌مون زنگ زد و گفتن که از دفتر مقام معظم رهبری براتون هدیه اومده. بیایید بنیاد تحویل بگیرید. و من باور کردم که شهدا زنده و عند ربهم یرزقون اند. چون که هدیهٔ تولدم از طرف بابای خودم و رهبری که بابا خونده بودمش دقیقا توی روز تولدم رسید.😭 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علی ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_چهارم از همون دوان ابتدایی شخصیتم خوداتکا بود. یعنی نتيجهٔ توصیه‌ها و تربیت مادرم اینطوری بود. مادرم تو مدرسهٔ ما دفتردار بودن و همیشه همکارای مادرم می‌گفتن ما ندیدیم یه بار دخترت بیاد دم دفتر.😎 دبیرستان رو به دلایل زیادی مدرسهٔ شاهد نخوندم. تصمیم مادرم این شد که منو غیر انتفاعی بنویسه. تو کلاس ما اکثراً خانواده‌هایی با سطح مالی نسبتاً بالا بودن و خیلی از بچه‌ها هم دوست پسر داشتن و تو راه مدرسه قرار می‌ذاشتن.🤦🏻‍♀️ البته بچه‌های مثبت هم بودن ولی تعدادشون کم بود. اما خدا من رو یه جوری نگه داشت و کمکم کرد که تأثیر نگیرم و مطمئنم عنایت و مراقبت پدرم هم بود. برادرهام هم هر کدوم بعد از قبولی تو دانشگاه رفتن شهر دیگه و من و مادرم تنها شده بودیم. تو دورهٔ نوجونی‌م فراز و نشیب زیادی رو طی کردم. از بودن و نبودن پدرم! از ندیدنش! گاهی که کم می‌آوردم می‌رفتم سر خاکش و کلی طلبکارانه (کاش منو ببخشه😭) می‌گفتم: بابا اصلاً هستی؟ کجایی؟ پس چرا هوامو نداری؟ مگه خدا نگفته شماها زنده اید؟ پس کجای زندگی منید؟ و این کار من بارها و بارها تکرار می‌شد.😔 تیر ماه سال ۸۳ حضرت آقا تشریف اوردن استان همدان. ما هم برای دیدار آقا با خانواده‌های شهدا دعوت شدیم. خیلی خیلی جمعیت زیاد بود و از دیدارشون اشک شوقم سرازیر بود. یه نامهٔ مفصل و کاملاً احساسی براشون نوشته بودم که «شما جای پدر ندیدهٔ من باشید، دوست دارم شما رو پدرم حساب کنم» و اون روز دادم به دست‌اندرکاران تا به دستشون برسونن. چند ماه بعد روز تولدم بود! روز قبلش از همون روزایی که از نبود پدرم حالم خوب نبود و رفته بودم سر خاک بابا! بعد از کلی گلایه گفتم: فردا تولد منه مگه من‌ دختر تو نیستم؟ مگه تو زنده نیستی و پیش خدا روزی نمی‌خوری؟ من کادوی تولد می‌خوام! اصلاً باید بیایی به خواب من... همون شب برای اولین بار پدرم رو خواب دیدم با همون هیبتی که تعریفش رو از مادرم شنیده بودم. هیچی نگفت. فقط اومد جلوم و یه نگاهی بهم کرد و رفت. من‌ توی خواب بهت زده فقط نگاهش کردم. پیش خودم می‌گفتم یعنی این بابای منه؟ صبح همون روز تلفن خونه‌مون زنگ زد و گفتن که از دفتر مقام معظم رهبری براتون هدیه اومده. بیایید بنیاد تحویل بگیرید. و من باور کردم که شهدا زنده و عند ربهم یرزقون اند. چون که هدیهٔ تولدم از طرف بابای خودم و رهبری که بابا خونده بودمش دقیقا توی روز تولدم رسید.😭 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن