پست های مشابه
madaran_sharif
. یک سال پیش، همین روزا درحالی که آخرین شب بارداریم🤰🏻 بود، همسرم داشتن برام تدبر سوره صف رو توضیح میدادن تا برای ارائه👩🏻🏫 دادنش آماده بشن. سوره با این آیات شروع میشه: 💚 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم . سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ﴿١﴾ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لا تَفْعَلُونَ ﴿٢﴾ کَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لا تَفْعَلُونَ ﴿٣﴾ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُمْ بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ ﴿٤﴾ 💚 اونقدر زیبا شرح میدادن که در ذهنم ماند و تکرار شد و تکرار شد و... فردا حدود ۳ نصفه شب انگار کسی بیدارم کرد و... وقتش شده بود! . با اینکه خیلی منتظر این لحظه و تمام شدن شرایط سخت بارداری بودم، اما میترسیدم... یادم نیست شاید دستهام هم میلرزید.🤷🏻♀️ یاد زایمان قبلی میافتادم: دردهای نفس گیری که نمیدونی کی تموم میشن و ماماهایی👩🏻🦱 که هرچی بهشون التماس میکنی یه کاری بکنن، فقط لبخند🙂 میزنن که خیلی خوب داره پیش میره! لحظاتی که هیچکس نمیتونه برات کاری کنه. همهش این فکرا میاومد تو ذهنم و دلشوره عجیبی بهم میداد.🥺 . سوار ماشین🚗 شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. شب، هوای خنک و خلوتی خیابانها انگار منو به خدا نزدیکتر میکرد. از پنجره به آسمان تاریک 🌃 نگاه میکردم و مدام این قسمت از آیه تو ذهنم تکرار میشد: «...کَأَنَّهُمْ بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ» . با خودم گفتم از چی اینقدر میترسی؟🤔 از درد کشیدن یا مردن؟ پس چرا قبل از حالا اینقدر لاف مومن بودن و یار امام زمان بودن میزدی؟😏 حالا که وقتشه میترسی؟🤔 محکم باش! فقط چند ساعته،⏳ فکر کن تو میدان جنگی در کنار پیغمبر میجنگی، اگه اون موقع بودی، آیا جزء افرادی بودی که بعد چند تا زخم، ترس از مردن باعث عقب نشینی شون شد یا کسایی که تا پای جون کنار رسول خدا ایستادند؟😊 محکم باش، مثل «بنایی فولادی»! . این افکار کمی آرومم کرد، شاید قطره اشکی هم اومد. به خدا گفتم: کمکم کن در اوج اون دردها به غلط کردن نیوفتم و ایمانم به راهی که انتخاب کردم پابرجا بمونه. بعد از حدود ۳ ساعت، همه چیز تموم شد و الحمدلله پسرم به سلامت به دنیا اومد. . و ما رو یاد آیه ششم همین سوره انداخت که چطور خدای مهربون، شب قبل از به دنیا اومدنش بهمون خبر داده بود: «...وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ...» چون اسم پسرم سید احمده... . #ع_ف #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
19 تیر 1399 17:01:03
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_سوم رضای عزیزم علاوه بر اینکه زود دنیا اومد، زردی طولانی هم داشت.😔 بعد دنیا اومدنش ۱۰ روزی تو بیمارستان پیشش بودم.😥 بعد هم کولیک و رفلاکس تا ۴ ماه، خیلی اذیتش (و البته اذیتمون😩) کرد. . #مامان_اولی بودم و ناشی! مشکلاتِ گوارشی رضا هم مزید بر علت بود، تا برنامهی روزانهام درهم باشه.😬 یه روز ناهار سرظهر🌞 و روز دیگه دم غروب.🌜 تو اون ۴ ماهِ اول، توالیِ خوابِ بیش از یکی دو ساعت نداشتم. همسرم روزهای کاریِ هفته از صبح زود یا #سرکار بود یا #دانشگاه. با وجود بازگشت دیرهنگام و خستگی، الحمدلله اغلب همراه خوبی بود.🙂 برای منم که #مرخصی_تحصیلی گرفته بود.😉 . و اما #مهربانی_خدا رو خیلی لمس کردم. بیش از هر وقتِ دیگه تو زندگیم.🤗 اتفاقاتی میافتاد که حس میکردم خدا دلش به حالم سوخته و میگه برای امروز کافیته!😝 علاوه بر اون وقایع، خودِ سوژه (پسرم رضا😅) رو هر وقت تو خواب و بیداری نوازشش میکردم و به چشماش چشم میدوختم، خستگی از یاد و تنم میرفت.😍 آرزوهای دور و درازمو بهش میگفتم و براش از خدا خیر میخواستم، به روزهای بزرگتر شدنش فکر میکردم و... وای خدا جون یعنی میبینم حرف زدنشو؟ راه رفتنشو؟ شعر و قرآن خوندنشو؟ . لالالا بارون و ابرِ بهاری ما بودیم و یه کوه چشم انتظاری برای تاتیِ یک بره آهو واسه جیک جیکِ یه جوجه قناری خدا از آسمون پایین فرستاد تو را تا یک بغل شادی بیاری . واقعا بغل بغل شادی بود! اولین آوایی که به زبون آورد! اولین لبخند😊 اولین برگشت روی سینه🙇♂ اولین قهقهه😄 اولین دندان🤓 و کلی #اولینهای دیگه از شوق تا اوجِ آسمون پر میزدیم.😍 . شادیِ بعد از خستگی!❤ مثل وقتایی که بعدِ امتحان کردنِ کلی تکنیک، دلدردش خوب میشد و لنگ روی لنگ انداخته زل میزد تو چشام که مامان چته؟! مگه چی شده؟؟!🤨 جنبه داشته باش😒 وای که چقدر زود باهام حرف زد! اولین بار... آها یادم اومد! از همون روزایی که از پس پرده غیبت، (تو شکم!) سر جلسهی #امتحانِ انتقالِ حرارت ازش مشورت گرفتم😜 به حول و قوه الهی کمکم روی ریل افتادم😍 . وقتی میخوابید، اولا یه کمی میخوابیدم (نمیشد نخوابید😀) و بعد تندتند کارهام رو طبق #اولویت انجام میدادم، مطالعه به #برنامه_روزانه ام برگشت😄 البته ایده آل نبود، اما از اون وضعِ اول خیلی بهتر بود.😅 . به شکرانهی اولین دندونش، مشتی گندم ریختم برای کبوترهای بالکن و با بقیهش آش دندونی پختم.😋 تلفنم رو برداشتم زنگ بزنم مامانیم خوشحالش کنم که پیامی رو دیدم پرشور و هیجان انگیز!😍 . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف
07 دی 1398 16:22:36
0 بازدید
madaran_sharif
گفتم: علی چند روز دیگه یه سالش میشه.😍😘 گفت: آخی پس تولدشه، مهموناتو دعوت کردی؟ - نه! هنوز نمیدونه تولد چیه، ما هم تا وقتی خودش نخواد برای چی خودمونو تو زحمت بندازیم؟!😆😅 - بچه است خب، دوست داره، خوشحال میشه. - خب میگم هنوز نمیدونه که میتونه با چنین چیزی خوشحال بشه. اصلا کی گفته پسر بچهی یه ساله با چیزی شبیه اونچه که ما بهش میگیم #جشن_تولد خوشحال میشه؟! - پس چهجوری خوشحالش میکنید؟! . با ارسال عکس فوق، براش توضیح دادم.😆😅😂 . پ.ن۱: خیلی از کارهایی که ما به اصطلاح برای بچههامون انجام میدیم، در واقع برای دل خودمون هست، مثل همین جشن تولد یک سالگی😉 و من چون خودم تمایلی به این کار نداشتم، سعی میکنم برای بچهها هم تمایلش رو ایجاد نکنم.😆 . پ.ن۲: آزادی تو غذا خوردن انقدر مفید و لازمه که ظاهراً اگر منجر به اندکی هدررفت غذا بشه، اسراف به حساب نمیاد. ضمن اینکه ما زیر بچه پارچه میندازیم و غذاهای روی پارچه رو حتی المقدور خودمون میخوریم. (اگر هم قابل خوردن نباشه میریزیم تو باغچه) . پ.ن۳: دور هم جمع شدن و با هم بودن خانواده خیلی خوبه و تولد هم میتونه بهونهای برای دورهمی خانوادگی باشه، ولی من و همسرم از اول ترجیح دادیم بهانهی این دورهمی جشنهای مذهبیمون باشه، مثلا روز میلاد پیامبر برای محمد و روز میلاد امیرالمومنین (یا عید غدیر) برای علی جشن بگیریم و اطعام کنیم. اینجوری مهمانها هم به زحمت نمیافتند برای تهیهی هدیه. . #پ_بهروزی #ریاضی_۹۱ #روزنوشت_های_مادری #نیاز_اساسی #آزادی_کودک #غذا_بازی #نیاز_کاذب #جشن_تولد #عمادالدین_علی #مادران_شریف
22 دی 1398 16:32:42
0 بازدید
madaran_sharif
. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ ساله، ۴ ساله و ۶ ماهه) . کار کردن با بچهی کوچیک، بالاخره بهرهوری رو پایین میاره و تو خونه هم باید وقت بذاری. یه موقعهایی میشد که فرزند دومم، دوست نداشت مهد باشه و من میاوردمش پیش خودم و کار رو تعطیل میکردم. یا اگه جلسهای بود و مجبور بودم باشم، در کنارش سعی میکردم یه جوری سرگرمش کنم؛ با خوراکی، نقاشی کشیدن، یا بعضا گوشی (خیلی کم گوشی میدادم.)🎨📱 . . اسفند ۹۸ خدا رو شکر فرزند سومم به دنیا اومد.😍 بعد از اون کرونا هم اومده بود و من مدتی تو مرخصی زایمان بودم. . تو بارداری، خوشحال بودم که بعد از سومی هم انشاالله میتونم کارم رو ادامه بدم، با توجه به اینکه مدرسه و مهد رو دارم. ولی کرونا اومد و مدرسه و مهد تعطیل شد.🙄 . من باید نصف نشانههای الفبا رو که مونده بود، به بچه بزرگم یاد میدادم و ازش امتحان میگرفتم.😣 از طرفی چون بچهها دائم خونه بودن، حوصلهشون سر میرفت و نمیشد خونهی دوست و... برن و خودمم به خاطر بچهی کوچیک، نمیتونستم جایی ببرم. . ولی خدا رو شکر میکنم که بچهی جدید براشون سرگرمی شد و راحتتر با این شرایط کنار اومدن. علاوه بر اون، مامانم هم، خدا حفظشون کنه، هستن و تا سه ماهگی بچه، با هم زندگی کردیم. یعنی یا با هم تهران بودیم، یا با هم شهرستان. دوری از همسر سخت بود ولی هیچ تصمیم دیگهای نمیشد گرفت. چون بچهها فدا میشدن. با وجود مادرم، گاهی کوچیکترین بچه رو میذاشتم پیشش و بزرگترا رو میبردم بیرون. . تهش واقعا فکر میکنم خدا تو هر شرایطی، اگه آدم سعیشو بکنه، یه راه نجاتی باز میکنه. این خلاصهای بود که تو این سالهای زندگی بهش رسیدم. . . چند ماه که گذشت، کمکم کارها با شرایط کرونا شکل دیگهای گرفت. بچهها بیشتر عادت کردند که باید ماسک بزنن و من با این شرایط، ولی نه مثل سابق، همچنان دارم کار رو ادامه میدم؛ هرچند که سختیها و فراز و نشیبهای خودش رو داره.💪🏻 . یادمه یه بار یکی از اساتیدم میگفتن وقتی آدم داره تو یه راهی میره، جلوش کلی موانع مختلف و راههای اشتباه و سرعتگیر هست. اونی صبوره که با وجود همه اینها به رفتن ادامه میده و مسیر انحرافی هم اگه رفت، برمیگرده؛ نه اینکه وایسته یا کلا یه راه دیگه با یه مقصد دیگه رو بره. . بعد از صحبت ایشون، من همیشه یه تصویری از این صحنه تو ذهنم دارم و تو مشکلات زندگی، خودم رو جایگذاری می کنم و از دور به این صحنه و به قبل و بعدش، نگاه می کنم. این نگاه خیلی بهم کمک میکنه که توجه کنم این سختیها گذراست... . . #قسمت_پایانی #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
15 مهر 1399 16:54:10
0 بازدید
madaran_sharif
. شهریور ۹۶ بود. قبل رفتن، یه سفر رفتیم #پابوس_امام_رضا و خاطرات جالب سفر هنوز همراهمه😌 . گاهی از محل اسکان تا حرم پیاده میرفتیم🚶🏻♀ با شرایط من نیم ساعت راه بود😉 ۷ ماهه بودم و راه رفتن سختتر شده بود. مثل پنگوئن راه میرفتم🐧 گاهی هم از حال میرفتم.🤪 . مدت کوتاهی بعد از سفر مشهد، آقای همسر رفتنی شدن.😥 . من رو با اسباب و اثاثیه🧳رسوندن شهرستان و خودشون راهی بلاد فرنگ شدن.😒 . دوران فراق شروع شد...😢 هر چند کنار خانوادهی خودم بودم ولی شدیدا دلتنگ همسرم میشدم😭 . برای فرار از بیکاری و افسردگی، گاهی به خودم فشار میآوردم تا ذرهای خلاقیت ازم تراوش کنه🤪 از سبدبافی 🧺گرفته تا گل نمدی🏵 و... . هرچند آخرش به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت هنرمند قابلی نمیشم😁 چون این کارها عطش روحیم رو رفع نمیکرد...😩 . کمکم پایان بارداری نزدیک و نزدیکتر میشد و من خسته و خستهتر...😩 . یه روز وقتی که هنوز دو هفته تا تولدش باقی مونده بود، به گل پسر گفتم خسته شدم دیگه ... پاشو بیا ببینمت👶🏻 انگار فقط منتظر حرف من بود😅 خیلی حرف گوش کن بود👶🏻😂 . . گل پسرمون ۳ روزه بود، که گذاشتمش تو #کالسکه و با مامانم به هدف قدم زدن از خونه زدیم بیرون🌳🌴🌲 (کلا هیچوقت آدم خونهنشینی نبودم و تو خونه بند نمیشدم.😁) . زندگی روی خوشش رو نشونمون داده بود، گل پسر دو ساعت کامل میخوابید، بیدار میشد شیر میخورد و دوباره میخوابید... 👼🏻🍼😴 . داشتم فکر میکردم بچهداری به همین شیرینیه که...!! برای چکاب هفتهی اول رفتیم مرکز بهداشت، و پزشک مرکز مشکوک به #تشنج شد😱 . حرکتهای غیر عادی...😥 توی خواب، دو تا دستهاش همزمان بالا میپرید😖 . خلاصه بگم که پسر نه روزهم مهمون بخش NICU شد🛏 . برای اطمینان و تشخیص منشا تشنج، یه سری آزمایشات 💉🧫🔬🦠🧬 رو باید میفرستادیم آلمان که اومدن جوابش هم دو ماه طول میکشید.😣 . لحظهای که گل پسر بستری شد، همزمان شد با #زلزله🏚 وحشتناک کرمانشاه... . شیرش🍼رو کامل قطع کردن... حال و روزمون دیدنی بود...😩 از شدت فشار عصبی، 😖 در عرض یک روز شیرم خشک شد. . توی شرایطی بودم که احتیاج به حضور همسرم داشتم... و از اون طرف هم، همسری که نگران بچشه... نگران خانوادهایه که تو شهرشون زلزله اومده... و نه کاری از دستش برمیاد و نه میتونه برگرده...😭😵 . توی این شرایط همه سعی میکردیم به هم امید بدیم و #حال_همدیگه_رو_خوب_کنیم😏 . و الحق که همسرم🧔🏻توی این #امتحان سربلندتر از من بود... . . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_چهارم #مادران_شریف
05 فروردین 1399 15:46:31
0 بازدید
madaran_sharif
. قرار بود بریم باغ عموصمد🌳 . مامان بزرگم👵🏻 ۷ تا بچه داره و هر ۷ تا پیششن. هر چند وقت یه بار، جمع میشن و میرن باغ عموجان و یه شام دورهمی میخورن. . مامان بزرگم به لطف خدا، هیچ وقت تنها نیست، حتی یه ساعت... همیشه یکی پیشش هست🤗 . قرار بود اون روزم همه دورهمی، بریم باغ عمو، عمو فقط یه پسر ۹ ساله داره👦🏻 . از در که وارد شدیم، محمد تا جمعیت رو دید، ترسید و برگشت... میگفت بیا سوار ماشین🚙 شیم بریم... تلاش ما برای راضی کردن محمد بیفایده بود... . من رفتم بین جمعیت و گرم خوش و بش و چاق سلامتی با فامیل شدم. و باباش🧔🏻 همون دم در، مشغولش کرد تا ترسش ریخته بشه... . مهدی، پسرِ عمو، اومد دم در... و من دیگه نفهمیدم چی شد...🤷🏻♀️ . تا اینکه دیدم محمد👦🏻 داره وسط بچهها بازی میکنه... . بله.... مهدی، پسر عموجان خوب بلد بود چجوری بیارتش توی باغ...😉 بچه برای بچه، گاهی از پدر و مادر کارسازتره...👌🏻 . محمد بهش میگفت داداشی👬 . مهدی دست محمد رو میگرفت و میبرد دور باغ🌳 . بزرگترا دور هم آتیش🔥 درست کرده بودن... . و مهدی و بقیه بچهها، اون ورتر یه آتیش کوچیک، البته با نظارت همسرم...😉 . . مامان بزرگم👵🏻 وسط زیلو نشسته بود و بچهها و نوهها و تنها نتیجهشو تماشا میکرد...🤗 . شنیدم که عموجان به زن عمو میگفت ببین مهدی چه جوری محمد رو مثل چشماش👀 نگه میداره...🥰 یه بچه بیاریم طفلی تنهاست...🙃 . . #ه_محمدی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
22 خرداد 1399 16:48:03
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. وقتی محمد خیلی کوچیک بود: . من: آخ جوووون نونوایی. باباجون میشه برامون نون تازه بگیری؟ 😋 همسر: بعله که میشه، الان میرم براتون نون خوشمزه میگیرم. . . چند دقیقه بعد: من: بهبه چقدررررر خوشمزه ست، چقدر میچسبه. ممنونم بابای مهربون که برامون نون خریدی. . . الان وقتی خونه نیستیم و محمد گرسنه شده: . محمد: بابااا بوی نون میاد😍...میشه برامون نون بگیری؟!😋 بابا: بعله که میشه پسرم، الان نون تازهی خوشمزه میگیرم. . . چند دقیقه بعد: محمد: بهبه باباجون ممنونم که نون گرفتی برامون.😍😋😘 . و اینگونه بود که ما طی یک نقشهی حساب شده، هزینهی انواع و اقسام بیسکوییت و تنقلات سوپرمارکتی رو از لیست درخواستهای این بزرگمرد کوچک حذف کردیم. هم صرفهجویی در هزینه... هم تغذیه سالم.😁😃 . پ ن۱:البته الان خونه دایی و خاله و دوست و همسایه با سایر تنقلات ناسالم هم آشنا شده، متاسفانه...ولی هنوزم نون تازه رو به همهش ترجیح میده خداروشکر.😊 . پ ن۲:تصویر نمایانگر شرایطی هست که سوژه قبل از تهیه عکس،غش میکند.😅😁 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #روزنوشت_های_مادری #کاهش_هزینه #تغذیه_سالم #مادران_شریف