پست های مشابه
madaran_sharif
. #ز_م . اگر از مامانایی که چندتا بچه دارن سوال کنی قشنگ میتونن تفاوت دنیای بچههاشونو با هم شرح بدن... به نظر من کارکرد این تفاوت برای رشد پدر و مادر و خود بچه ها خیلی جالبه🤔 . یه بچه ای عاطفیه💖 پدر و مادر باید یه جور برخورد کنه یکی هیجانی رفتار میکنه یه برخورد میطلبه، یکی ذهن منطقی داره، یکی به تمیزی و کثیفی حساسه😖 و.... (اعتراض حامیان حقوق کودک بلند نشه... صلوات😬) . من معتقدم اینا برچسب زدن به کودک نیست چون هر کودکی ویژگیهای متفاوتی داره که البته قرار نیست جلوی خودش این رو بگیم ولی خوبه پدر و مادر روحیات بچهشون رو بشناسن. . گل پسر ما هم به یه چیزایی حساسه مثلا بدش میاد به بعضی چیزا دست بزنه حتی کوچولو هم که بود تا میخورد زمین و دستش کمی خاکی میشد گریه میکرد😭 نه به خاطر درد بلکه به خاطر خاکی شدن دستش😯 از دست زدن به خمیر، گِل، رنگ🎨 و هرچیز چسبناک و نرمی بدش میاد😒 . از اون طرف دختری این روحیات رو نداره و گاها زبل تره... حتی وقتی میریم پارک🏝 یکی از بازی هاش شن بازیه... این ویژگی های متفاوت برای ما از این جهت باعث رشده که هم باید سعی کنیم ویژگی بچههامونو بپذیریم و هم باید یاد بگیریم🤪 روش برخورد درست با هر ویژگی رفتاری چیه؟! . ولی قسمت مهمترش برای من اثر خوبی بود که این تفاوت ویژگی ها برای خود بچهها داشت😎 مثلا وقتی گل پسر جسارت خواهرش تو گرفتن کفشدوزک🐞 رو میبینه تحریک میشه و ترس همیشگی کمتر میشه😜 . یا اینکه من بعد از فهمیدن تاثیرات خوب، مهم و ضروری بازی های #مسی_پلی (یا همون کثیف کاری خودمون😊) برای بچهها، تصمیم گرفتن گاهی از این بازی ها تو خونه راه بندازم که با مقاومت پسری مواجه شدم... به آرد دست نمیزد، به شن دست نمیزد، از خمیر بدش میومد و... و این وسط دختری به دادمون رسید😍 . دختری از هیچکدوم از این کارها بدش نمیاومد پس همراه بود و پسری رو هم آرام آرام همراه کرد😊 ✅ من حس میکنم هر چی بچهها بیشتر باشن خودشون به هم کمک میکنن و حساسیتهاشون کمتر میشه و از یه جهاتی کار مادر تو تربیت راحت تره😜😅 . پ.ن۱: گاهی حساسیتهای بچهها به خاطر رفتارهای اشتباه پدر و مادره ولی گاهی این حساسیتها در وجودشون هست مثل بچه هایی که همه در یک خانواده بزرگ شدن ولی حساسیتهای رفتاریشون متفاوته... پ.ن۲: بازیهای #مسی_پلی همون کثیف بازی خودمونه، هر چیزی که حواس بچه مخصوصا حس لامسه رو تقویت کنه. فایدههای زیادی هم داره از افزایش هوش تا... . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
26 تیر 1399 17:33:35
0 بازدید
madaran_sharif
. داشتم آماده میشدم که بریم هیئت . شب شهادت حضرت زهرا بود و میخواستم برم مسجد دانشگاه قرار بود سخنرانی حاجآقا قاسمیان، ساعت ۸ شروع بشه و من خیلی دوست داشتم حتما از اول سخنرانی برسم مسجد. . با خودم برنامه ریخته بودم⏰ که ساعت ۷ تا ۷.۵ به محمد غذا بدم🍝 و ۷.۵ تا ۸ با تاکسی خودمو برسونم دانشگاه🚕 . غذا دادن به محمد رو تا حدود همون ۷.۵ به پایان رسوندم✅ اما امان از حاضر شدن...😓 . با اینکه مرتب به محمد میگفتم میخوایم بریم پیش بابا☺ بریم مسجد😀 بریم بیرون😃 و با اینکه محمد خیلی بیرون رفتن رو دوست داره... ولی هرکاری میکردم نمیذاشت براش لباس بپوشونم😞 . میگفتم بیار جواراباتو بپوشونم جوراباشو برمیداشت و فرار میکرد. . میگفتم بیا دراز بکش شلوارتو بپوشونم👖 جیغ میکشید و میخزید و از دستم فرار میکرد... . اگه هم میگرفتمش، گریه میکرد و داد میزد...😫 منم نمیخواستم زورکی و با گریه بپوشونمش😖 وگرنه فعلا زورم بهش میرسه! . گفتم بذار خودم کامل حاضر شم و برم بیرون، ببینه که جدیام؛ دلش بخواد و اونم راضی شه حاضرش کنم👌 . اما هر بار وانمود کردم میخوام برم، گریه کرد😭 و تا اومدم لباسشو بپوشونم، دوباره فرار کرد و رفت. . از دستش مستأصل شده بودم😞 . یه نگاهی به ساعت انداختم. یه ربع به هشت بود😢 کاش حداقل میتونستم بخشی از سخنرانی رو برسم. . این دفعه رفتم؛ درم پشت سرم بستم. گریه کرد😭 شدید... دلم براش سوخت😢 برگشتم؛ ولی بازم نمیذاشت بپوشونم. . یکم فکر کردم. برا چی میخوام برم هیئت؟!😞 اگه به خاطر خداست که حالا به دست آوردن دل این بچه، خواستهی خداست... شاید اینطوری بیشتر از رفتن به هیئت به خدا نزدیک بشم... مگه اصلا هدف #رضایت_خدا نیست؟! . گفتم مامانی میخوای نریم؟ گفت: هع😢 داشتم لباسامو در می آوردم که گفت نه نه!! گفتم میخوای بریم؟ گفت: هع... . این دفعه دیگه آروم تو بغلم نشست و من لباساشو پوشوندم❤️ و ساعت ده دقیقه به ۸ از خونه رفتیم بیرون . دیدم پول کافی همرام نیست. از کارت خوان پول برداشتم. یکمی هم تاکسی دیر گیرم اومد😞 و ۸.۵ رسیدم دانشگاه. . قاعدتاً باید تا الان نصف سخنرانی گذشته باشه😔 تا رسیدم مسجد، دیدم ای خدای مهربان😃 حاج آقا رو منتظر گذاشتی تا من برسم😇 همون لحظه که وارد مسجد شدم، تازه سخنرانی شروع شد😄 . چقدم خداروشکر، هیئت اون شب چسبید❤️ . پ.ن: توی مسجد، پس از اون همه #چالش، محمد آروم و ناز تو بغلم نشسته بود و با ذوق نینی کنار دستمونو بهم نشون میداد و میگفت مامانیییی... و من دلم از صداش غنج میرفت😍😍 . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
10 بهمن 1398 18:20:42
0 بازدید
madaran_sharif
. بعد مدتها فرصتی شد دوباره توی #دفتر_خاطراتم گشتی بزنم. . 📽 امروز دومین انجیر درخت کوچولوی حیاط هم رسید! تقسیم کردم هر چهار تامون خوردیم😂 پرتقالها🍊 هم کمکم دارن درشت میشن☺️ درخت انگور🍇 هم خیلی پر برگ و قشنگ شده🍀 میشه دقایقی زیرسایهش با بچهها بازی کرد😍 تازه چندباری کرم ابریشم هم پیدا کردیم😃 گلدونهای اقاقیا، شمعدونی، بنجامین و...خیلی حیاطمونو قشنگ و خواستنیتر کردن🤩 چقدر بچهها آبیاری گلدونها و درختها رو دوست دارن🥰 . ❇️ یادم میاد... که چقدر تو پاییز جمع کردن هر روزه برگهای پاییزی🍁🍂 از حیاط سخت و اذیت کننده بود😫 هرس کردنها رو که دیگه نگو!✂️🌿 شست و شوی حیاط💦 و باز کثیفی زود به زود روفرشیها و فرشها😕 گاه و بیگاه تشریف فرمایی مهمانان ناخوانده از موجودات درختی🐞🐝🦋 . میشد تو یه #خونه_آپارتمانی کوچولو بیدردسر یه زندگی معمولی داشته باشیم🤨🤔 ولی نه! خدایی ارزششو داشت👌🏻😉 . . 📽 جدیدا یکی از #سرگرمیهای رضا و طاها اینه که تو حیاط دنبال مرغ و خروسها بکنن🏃🏻♂️🐓 (گاهی هم برعکس میشه البته!😁) زردهی تخم مرغهامون مثل توپ پینگپنگه! اونم نارنجی!👌🏻 راستی بزرگ شدن جوجهها🐣 درکنار قد کشیدن بچهها چقدر جذابه☺️ کشف مرغ یا خروس بودنشون،🐔🐓 غذا دادن😋 کشف و جمع آوری تخم🥚 جدید در قفس! و کلی تجربه شیرین و به یادماندنی دیگه، برای بچهها خیلی جالبه😍 روزی که با صدای عجیب نخراشیدهای از خواب بیدار شدیم و فهمیدیم یکیشون خروسه😂 برای همهمون خیلی #به_یاد_موندنی شد!😉 . ❇️ یادم میاد... لونه ساختن، تمیز کردن حیاط و لونه! گرفتن هرروزهی برگهای کاهو و...🥦☘ از میوه فروشی سرچهارراه، غذا دادنهای سروقت، درمان بیماریشون، حل مشکلاتی مثل تغییر رنگ تخمها و... میشد حالا بدون مرغ و خروس یه زندگی بیدردسر هم داشت🤔🧐 ولی نه! خدایی ارزششو داشت👌🏻😌 . . 📽طاها🧒🏻 پاهای کوچولوشو کنار پاهای نینی محمد👶🏻 دراز میکنه و با تعجب به رضا👦🏻 میگه: «نیگا! چجد پاهاش چوچولوئه«! . چقدر هیجانانگیزه که وقتی از خواب پا میشن، سریع میان سراغ #همبازی جدیدشون و براش عروسک تکون میدن😁 چقدر خوبه که موقع دلخوریها و ناراحتیهای بیارزش دنیایی، با دیدن بچگیهای پاک این سه تا فرشته آسمونی به خودم میام!😄 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید.❗ . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #سختی_های_خوب #مادران_شریف_ایران_زمین
18 خرداد 1399 16:56:46
0 بازدید
madaran_sharif
. نیمهی ماه رمضون سال گذشته همسرم🧔🏻 تصمیم گرفتن بچهها رو برای جشن میلاد 🎉، با خودشون ببرن هیئت😍. .چون هیئت اون شب ویژه ی آقایون👥 بود، من و پسر کوچیکه که سه ماهه👶 بود باید می موندیم خونه.🤷♀ ولی من از این تصمیم استقبال کردم😁😍 و فوری راهیشون کردم...🏃🏻♂️ . رفت و برگشت حدود دو ساعتی طول کشید...🕑 دو ساعت پربرکت که ثمرات خوبی داشت. 🙏🏻 . پسرکم رو که خوابوندم😴 تونستم به کارهام برسم👌🏻 و حتی کمی استراحت کنم😃 بچهها هم وقتی برگشتن بسیار راضی و خوشحال بودن😍 . 👈🏻دیدن جمعیت زیادی که همزمان دست میزدن،👏🏻 👈🏻شکلاتهایی🍬 که از دور به سمتشون پرتاب میشده، 👈🏻هندونهای🍉 که برای گرفتنش تو صف وایستاده بودن🚶🏻♂️🚶♂️🚶🏼♂️ همه براشون خیلی جذاب بود.👌🏻 . اما شوق عجیبی تو چهرهی محمدحسن موج می زد.😍 با شور خاصی گفت: همهش اسم منو صدا میزدن و شروع کرد به خوندن: حسن حسن حسن حسن . . اون شب به برکت میلاد امام حسن (علیهالسلام)، شد یه نقطهی عطف تو زندگی محمدحسن👦🏻 . در حد فهم کودک ۴ ساله در مورد امام حسن (علیهالسلام) براش صحبت کردم. از مهربانی🧡 و بخشندگیشون💛 گفتم. . . این علاقهی محمدحسن به اسمش و اینکه همنام امام معصومه، انقدر براش مهم شده بود که از اون شب رضایت امام حسن (علیهالسلام) شد یه معیار دیگه رفتاری و اخلاقیش...👌🏻❤️ . تا جایی که این همذات پنداری و شوقش به اسمش، تو ولادت و شهادت امام حسن عسکری (علیهالسلام) هم براش جلوه داشت .🙂 . . تا اون زمان به عمق روایاتی که توصیه کرده بودن فرزندان👶🏻 خود رو به نام معصومین نامگذاری کنیم پی نبرده بودم🤔 . چند شب پیش محمدحسن کمی بهانهگیر شده بود😯 یادم افتاد که بگم تولد امام حسن (علیهالسلام) نزدیکه و میتونیم همه باهم کیک درست کنیم😍 . و دوباره برق نگاهش👀 رو دیدم...😁❤️ #ص_جمالی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
20 اردیبهشت 1399 14:55:25
0 بازدید
madaran_sharif
. باز هم خونه به مرز انفجار رسید و نمیشد قدم از قدم برداشت...🙈😁 . قاشق و بشقاب تمیز نداشتیم🍽 . و حتی جایی برای پهن کردن سفره!😶 . پس تمیز کردن خونه وسط کلی کار و درس از حالت #مستحب به #واجب تغییر وضعیت پیدا کرد و رفت تو لیست #پروژهها!📋 . مادر دختری یه روز رو اختصاص دادیم به #خونه_بازی که البته نتیجه بازی از قبل معلوم بود و مراحل بعدیش موند واسه یه روز دیگه؛♦️سامون دادن #اسباب_بازیهای زهرا ♦️اتو کردن لباسا ♦️شستن ظرفا و و و... . کارهای لیست شده زود انجام شد، اما... امان از وسایلی که سر جاشون نبودن! اصلا همهش #تقصیر زهراست!🤓 از وقتی شده عضو خونهمون، میگه مامان ظرفا رو شب قبل خواب نشوریاا، صبحها هم دیر از خواب بیدارم میکنه!😈 #زمینم_کَجه!🧐 مدیونین اگه فکر کنین قبل زهرا هم همینجوری بود اوضاع! همهش تقصیر بچهست!😏😌 (بچه موثره در بالا پایین شدن عادتها، ولی تاثیرش اونقدری نیست که بتونه کلا عادتی رو از بین ببره؛ مثلا تو خونهی ما نهادینه شده بود که شبا زود شام بخوریم و زود بخوابیم، حالا هم که زهرا رو داریم برنامه نهایتا یک ساعت اینور اونور میشه!) . هر وسیلهای رو که از روی زمین و کابینت و میز بر میداشتم ذهنم بیشتر مشغول میشد، وسایلی که اگه همون لحظه میذاشتم #سر_جاشون و تکلیفشون رو یه سره میکردم، خونه به این حال و روز دچار نمیشد! . کتابهای نیمخونده که توی کتابخونه نرفتن و روی میز موندن📚 لباسهایی که به دلایل مختلف روی مبل گذاشته شدن و داخل کمد نرفتن👖👚 ظرفهایی که روی کابینت بودن و توی کابینت نرفتن🥄🥣 و یه عالمه خرده ریزی که اصن نمیدونستم جاشون کجا هست؟! . (سه دسته وسیله بود؛ اونایی که زهرا ریخته بود، اونایی که من به دلیل پیش آمدن کارهای یهویی کودکم رها کرده بودم و رفته بودم و دسته سوم وسایلی که من و پدر طفل صغیر، بدون دلیل قانع کننده ریخته بودیم!) . دیدن تعداد زیادی از وسیلههای آقای همسر بین وسایل بیجا و مکان حالمو بیشتر هم دگرگون کرد.☹️🤭 . از اول ازدواج ایشون حساس بودن وسایلاشون رو #سر_جاش بذارن😇 تا از بیرون میاومدیم لباسهاشون میرفت یا پشت در، یا توی کمد، و لباسهای من شوت میشد روی مبل😕 آخه میخواستم فردا دوباره بپوشمشون!😬😊 و به همین ترتیب بقیه وسیلهها! و #پسر_نوح که #با_بدان_بنشسته بود و دور نمیدیدم روزی رو که #دختر_نوح هم به این وضعیت دچار بشه! . خلاصه من قصدم خونه تکونی بود اما زندگی به اندازه یه ترم ۲۰ واحدی بهم چیز یاد داد!🤓 . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #خونه_تکونی #عادت_ها #الگو #درس_زندگی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
29 دی 1398 16:07:41
1 بازدید
madaran_sharif
. بچهها را نترسانید، نه به شوخی نه جدی. قوت قلب بچهها به اندازهی بزرگترها نیست. بچهها را نترسانید، نه کم نه زیاد. کمش هم برای بچهها زیاد است. بچهها را نترسانید، نه در روشنایی نه در تاریکی. ترس، روز بچهها را شب میکند. بچهها را نترسانید، نه در خانه نه بیرون از آن. ترس، خانه را از بیرون هم ناامنتر میکند برای بچهها. بچهها زود میترسند؛ ولی ترس، دیر از جانشان میرود. دست خودشان نیست، خیالی قوی دارند. یک لحظه میترسند و چند روز با همان یک لحظه زندگی میکنند. یک بار تهدیدش میکنی؛ ولی او مدتها با یادآوری آن تهدید، نفسش در سینه حبس میشود. میگویی: «از خانه بیرون میاندازمت!» و او در خیالش آواره کوچه و خیابان است از همان لحظه. تو حرفش را میزنی، ولی بچه واقعی میبیندش. چه قدر بچههای حسین(ع) را ترساندند! مگر آنها چه گناهی کرده بودند؟ بچه بودن که گناه نیست! نکند «بچهی حسین(ع) بودن» جرمی نابخشودنی بوده باشد؟ کسی حق ندارد حتی بچههای کافران را بترساند، بچههای حسین(ع) که جای خود دارند. بچهها از دعواهای نمایشی هم میترسند. نکند حتی به شوخی جلوی بچهها دعوا کنید! امان از دل بچهای که شاهد یک دعوای جدی باشد. اگر دستتان زخمی شد، حتی یک زخم کوچک، پنهان کنید از بچهها. بچهها از خون میترسند. آنها را با خون نترسانید. آیا میشود زخمهایی را که بچههای حسین(ع) دیدند، شماره کرد؟ چه کار کردند جماعت ِ از خدا بیخبر با دل بچههای حسین(ع) ؟! بچهها از زخم، میترسند. هر چه زخم بیشتر، ترسشان بیشتر. کاش کسی به من میگفت: دروغ است که خانوادهی حسین(ع) را از کنار قتلگاه عبور دادند. میشود باور کرد که از کربلا تا شام، سرها بالای نیزهها بود و بچهها میدیدند؟ مگر بچهها از زخم نمیترسند؟ 🔷 منبع: صفحهی ۱۲۷ کتاب حسینیهٔ واژهها (۱) : در میان روضههایت زندگی کردن خوش است. «کربلای خانوادگی، خانوادهٔ کربلایی» نوشتهی محسن عباسی ولدی 🔰معرفی این کتاب خوب: این کتاب میخواهد بگوید میشود روضه خواند و گریست؛ اما رسم زیستن را هم یاد گرفت. آمیختگی سبک زندگی با روضه، ویژگی برجستهی این کتاب است. 🔸ماه محرم و صفر فرصت خوبیه برای خوندن این کتاب. روضههایی که همیشه شنیدیم، میتونه خیلی بهمون کمک کنه برای شناخت رفتار درست در خانواده. در واقع این کتاب باعث میشه ربط روضهها و نکات آموزندهش رو با زندگی روزمرهمون بفهمیم. #معرفی_کتاب #مادران_شریف_ایران_زمین
28 مرداد 1400 11:44:55
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. فاطمه خانم هفت ماهه بود و علی آقا دوساله هردو حسابی وروجک و شلوغ کار😈🤡 . صبح تا شب تمام انرژیمونو میگرفتن صبحها قبل ما بیدار میشدن🙄😶 و شبها بعد ما میخوابیدن😴 . هیچی از زندگی نمیفهمیدم😫 هیچ وقتی برای خودم نداشتم! . من🧕🏻 و آقای همسر🧔🏻 هر دو داشتیم زیر فشار له میشدیم😣 . یه مدت اینطوری گذشت تا اینکه خدا در🚪جدیدی از لطف خودش برامون باز کرد❤️ . تا اون زمان بچهها ظهرها خسته و بداخلاق میشدن و میخوابیدن😴 شب هم پر انرژی😃🤓 تا ده و یازده بیدار بودن! و تمام تلاش من این بود که زمان خواب ظهر رو جلوتر بیارم تا بلکه😩 شب کمی زودتر بخوابن😕 (البته گل دختر این وسط دو بار دیگه هم میخوابید) . ولی هرچی بزرگتر میشدن، نیازشون به خواب کمتر و انرژیشون هم بیشتر میشد🤭 در نتیجه گل پسرمون👦🏻 زودتر از دوی بعد ازظهر نمیخوابید و این یعنی خواب شب ساعت یازده یا حتی دیرتر😮 . به لطف خدا در یک حرکت کاملا انتحاری😂💥قانون خواب رو عوض کردم💪🏻 . دختری یک بار حدود یازده صبح میخوابید😴 که داداشش خسته نبود و خوابش نمیبرد. . علی آقا هم تا شب ممنوعالخواب🚫 بود و این یعنی ساعت ۸ شب هر دو غش🤤 میکردن تا صبح🌄 . و این گونه بود که زندگی ما رنگی شد🎨 . شام🍲 رو هفت تا هشت شب و بلکه هم زودتر میخوردیم و راهی رختخواب میشدیم🛏 . حالا بعد از خواب بچهها فرصت فیلم📽 🎞دیدن، مطالعه📚، اختلاط🗣👥، کارای خونه و حتی خوردن ممنوعیجات🍫 رو داریم (تخمه و آلبالو خشکه که هنوز بچهها بلد نیستن خوب بخورن🤪) . البته که قسمت سخت این برنامه بیدار نگه داشتن علی آقا تا شب بود، اونم به شکلی که اذیت نشه🤔 . اوج خستگیش چهار به بعد بود که دیگه میشد با بازی و کتاب خوندن و وعدهی الآن بابا🧔🏻 میاد و بیدار نگهش داشت. . مخصوصا که عاشق باباشه و منتظر بازیهای مردونه...🤼♂ شاید اولش این روش اذیت کردن بچهها به نظر بیاد🤔 . ولی وقتی به نتیجه نگاه میکنم و هزینه فرصت رو برآورد میکنم به این نتیجه میرسم که این بهترین راه برای همهمونه✅ . چرا که وقتی من و آقای همسر وقت اختصاصی برای خودمون، فرصت انجام کار خونه و تفریح نداریم، و حتی نیازمون به کمی سکوت و آرامش بر طرف نمیشه، طبیعتا اخلاق و رفتار و انرژیمون هم تحت تاثیر قرار میگیره و بچهها مامان و بابای بداخلاق تری😡 دارن! . پس به نفع خودشونه که زود برن بخوابن😴👌🏻 . پ.ن: بهترین زمان خواب قبل از ۹ شبه، چون در این زمان هورمون خواب ترشح میشه و بهترین زمان برای رشد کودکه👌🏻😉 . #ز_م #سبک_مادری #تنظیم_خواب #مادران_شریف_ایران_زمین