پست های مشابه
madaran_sharif
. #س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله) #قسمت_پنجم همیشه به فکر ادامه تحصیل بودم. با وجود علاقه به سینما، احساس کردم این رشته پاسخگوی سوالات تربیتی یه مامان نیست. پس تصمیم گرفتم تو رشتهای مثل روانشناسی تحصیل کنم. چندان جدی که نه! اما به هر صورت واسه کنکور خودمو آماده میکردم. هیچ جوره راضی نمیشدم یه بچهی دوساله رو بذارم مهد! توی همین فکرا بودم که خدا بهم گفت: پاشو دیگه درس بسه و وقت بچهداریه!😁 من زمان بچگی توی خانواده احساس تنهایی میکردم. به خاطر همین دلم خانوادهی پرجمعیت میخواست. خدا هم خواستهمو اجابت کرد و ما شدیم چهار نفر و نصفی.😍 درس و دانشگاه هم، پر!😅 بارداری سوم هم سخت بود. خصوصاً ماههای آخر از درد، نمیتونستم راه برم یا بشینم! با اینحال قسمت شد و با یه قطار اتوبوسی به سختی رفتیم مشهد!🤪😍 به هتل که رسیدم، به امام رضا گفتم من تا اینجاش اومدم، دیگه باقیش با خودتون. خلاصه! زیارت رفتن همان و برطرف شدن درد همان!🤩 همون ایام که علیرضا نوزاد بود، یکی از دوستان، مدرسهای تأسیس کرده بود و منم فرصت رو برای گسترش ارتباطات غنیمت دونستم. اونجا مربی بچههای مهد شدم و باهاشون بازی میکردم. اون مدرسه زیاد برپا نبود. اما احساس نیاز من به همبازی برای بچههام، باعث شد از همسرم اجازه بگیرم تا همون فضا رو توی خونهمون ادامه بدم.😇 خیلی از دوستان شرایطشون مثل ما بود. طلابی که توی قم کسی رو نداشتن. ما هم در خونه رو باز کردیم تا بچههامون کنار هم بازی کنن و کمکم خونهی ما شد پناهگاه.😂 باهم یه مهد خونگی راه انداختیم. سه روز در هفته از ۹ صبح تا ظهر بچهها خونهی ما بودن. خاطرات شیرینی از اون دوران داریم. مثلاً ما یه آویز لوستر داشتیم که یه طناب بهش بسته بودیم و بچهها روش تاب میخوردن. همین طناب انقدر براشون خاطرهانگیز بود که هنوز من رو با تاب سقفی میشناسن!😄 همزمان حوزه رو مجازی شروع کردم. علی و ریحانه با هم بازی میکردن و علیرضا رو هم روی پام تاب میدادم و درس میخوندم. بچهها که میاومدن پیشم، کتاب میرفت زیر مبل و ماچ و قصه میاومد وسط.💛 بعد یه مدت احساس کردم جسمم کشش نداره. با سه تا بچه خیلی سخت بود. ترم سوم بودم که انصراف دادم. هیچوقت هم احساس نکردم راه بستهست و باور دارم اگر روزی اراده کنم انشاءالله به هدفم میرسم.👌🏻 خلاصه تحصیل رو گذاشتم کنار تا بچهها در سن رشد از حضور مادر لذت ببرن. همیشه مادری برام اولویت اول بوده و کنار بچهها حس میکنم دارم برای خودم وقت میذارم و در وجودشون تکثیر میشم.😌 #تجربیات_تخصصی
14 اردیبهشت 1401 17:28:12
3 بازدید
madaran_sharif
. امروز میخوام از یه #دوست جدید حرف بزنم🤗 قبلا گفته بودم که توی این ایام #قرنطینه دنبال کشف بازی جدیدیم🤔 . حال و حوصلهی بچهها داشت بحرانی میشد که😇 یاد یکی از بازیهایی افتادم که مامانم تو بچگی باهام انجام داده بود. یه بازی خیلی کاربردی و بدون محدودیت سنی...😜 . البته فقط یه قسمتش مال مامانم بود، بقیهش رو خودم ابتکار کردم😎 . #روزنامه_بازی 📜📃😀 . چیزی که تو هر خونهای پیدا میشه👌🏻 . هرچی روزنامه باطله داشتیم، آوردیم... . ✅ بازی اول #پاره_کردن و مچاله کردن! مخصوصا برای دختری، که جدیدا به پاره کردن کتاب📚 علاقه پیدا کرده. بعدش جنگ روزنامهای راه انداختیم😁 روزنامهها رو به هم پرت میکردیم و با روزنامه به هم ضربه میزدیم. . ✅ بازی دوم روزنامهها رو مچاله کردیم، باهاشون توپ⚾ درست کردیم و توپ بازی کردیم.🤸🏻♂️ هرچند هی باز میشدن، ولی تلاش برای گلوله نگه داشتنشون هم بخشی از بازی بود. . ✅ بازی سوم کمی روی روزنامهها راه رفتیم و خرش خرش کردیم. تا اینکه یه فکری به سرم زد🤩 پسری رو زیر روزنامهها قایم کردیم و یکدفعه پا میشد و خودش رو نجات میداد. . یه دو روز اینطوری سرگرم شدن... تا اینکه جذابیت روزنامهها از بین رفت...😒 . حالا تازه رسیدیم به بازی مامانم😅 . ✅ بازی چهارم با یه تشت آب💧 رفتیم تو بالکن (حموم هم میشه) روزنامهها رو ریختیم توی آب و حسابی ورزشون دادیم، خوب خیس خوردن #آب_بازی💦 هم قاطیش شد دیگه. . در نهایت #روزنامهها رو خوب مچاله کردیم، فشار دادیم تا آب اضافیش خارج بشه و گرد کردیم. حالا توپهامون منتظرن تا خشک بشن😀 . چند روز بعد #توپهامون آمادهی توپ بازی بودن...💪🏻 . ✅ بازی پنجم وقتی بود که دیگه از #توپ_بازی هم خسته شده بودن😖 در نتیجه در اقدامی جسورانه، تصمیم گرفتیم باهاشون آدمبرفی بسازیم⛄ . اول توپها رو به وسیلهی چسب با کاغذ سفید و دستمال کاغذی پوشوندیم بعد هم روش پنبه چسبوندیم. مرحلهی آخر هم گذاشتن چشم 👀 و دکمه و دست💪🏻 و شال گردن بود. حالا پسری یه دوست جدید پیدا کرده...😍 علی آقای ما که هیچوقت با #عروسکها ارتباط نمیگرفت و خوشش نمیاومد حالا خیلی آدم برفیشو دوست داره و باهاش رفیق شده...🤗 باهاش حرف میزنه (البته #آدم_برفی هم جوابشو میده😅) بازی میکنه (سوار اسبش🐎 میکنه و...) . حتی وقتایی که از دست ما ناراحت میشه 🧔🏻👩🏻 به اون شکایتمونو میکنه😶 . . پ.ن: توپای روزنامهای رو با رنگی که برای رنگبازی درست کرده بودیم قرمز کردیم. . . #ز_م #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
14 اردیبهشت 1399 18:34:45
0 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_سوم #ف_هاشمیان (مادر 6 فرزند) با محمدجواد تا دو سه ماهگی شب بیداری داشتیم.🤦بقیه بچه ها اینطوری نبودن شکرخدا. شهریور 93 خونه مون با تولد فاطمه زهرا خانم غرق نعمت شد. من که خواهر هم نداشتم، حالا بعد از سه تا پسرام، خیلی ذوق داشتم. بچه ها هم مثل خودمون حسابی از تولد بچه جدید استقبال کردند. محمد جواد هم اصلا حسودی نکرد و خیلی راحت جای خوابش رو به نی نی تازه وارد داد و خودش به جمع برادرا پیوست. فاطمه زهرا سه ساله بود که ما چشم به راه عضو جدید خونه بودیم. بیشتر از همه ما، دخترم منتظر بود. از شش ماهگیِ من روزشماری میکرد و هر روز سراغ نی نی رو میگرفت! بالاخره در آبان سال 96 علی آقا بهدنیا اومد. علی هم نوزاد آرومی بود. جالبه که فاطمه زهرا هم اصلا حسودی نمیکرد و مثل یه مامان کوچولو بود برای علی. انگار یه عروسک زنده داره که میتونه باهاش خاله بازی کنه. از همه ما بیشتر ذوق داشت برای داداش کوچولوش. ما که از فاصله حدودا سه ساله بین بچه ها خیلی راضی بودیم و دیگه دستمون هم به بچه داری راه افتاده بود،😁 تصمیم گرفتیم نهضت رو ادامه بدیم. لذا آقا ابوالفضل فروردین ۱۴۰۰ بدنیا اومد. علی شخصیت آروم و مطیعی داشت. خیلی هم به من وابسته بود. به خاطر وابستگی زیاد علی به من نگران بودم که نکنه بعد از تولد داداشش اذیت بشه یا به نوزاد جدید حسودی کنه. ولی شکر خدا باز هم چنین اتفاقی نیفتاد. شاید چون بقیه خواهر برادرا انقدر دورشو شلوغ میکردن که احساس تنهایی نکنه. خلاصه که باز هم مشکل حسودی نداشتیم. شنیدید که میگن بچه سه تای اولش سخته🤪 از چهارمی به بعد دیگه رو روال میفته همه چی. حالا ما که سر سه تای اول هم خوشحال بودیم😁 سه تای بعدی دیگه خیلی خوش گذشت. بزرگترا کمک کارمون بودن و خودمون هم با چم و خم بچه داری کاملا آشنا شده بودیم. ما با تولد هر بچه برای فرزند قبلی هدیه میگرفتیم. من و همسرم هم انقدر هیجان زده بودیم که اگه کسی نمیدونست فکر میکرد بچه اولمونه! بچه هامونم مثل خودمون نی نی دوست شده بودند. خصوصا دخترم که خیلی اهل ابراز احساسات و بوس و بغل و فشار و حتی گازه! و یه جورایی منبع عاطفه تو خونه ما به حساب میاد. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
05 مرداد 1401 17:34:50
7 بازدید
madaran_sharif
. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . حس جدیدی بود مادر شدن. . ولی یه جورایی دچار بیبرنامگی بودم. مادرم خودشون تو زندگی تقریبا از پس کاراشون بر می اومدن، ولی احتمالا اصلا فکر نمیکردن که ما چیزی ندونیم😔 . ما مادرای این نسل، یه جورایی با آزمون و خطا همسرداری و بچهداری کردیم... چون مادرامون فکر میکردن تو مدرسه همه چی بهمون یاد میدن😜😂 . . . بچهی ما هم مورد آزمونهای مختلفی قرار گرفت. 👈🏻 برای اینکه گریه نکنه من از صبح تا شب بیست بار شیرش میدادم😐 اونم از بس دل درد میگرفت، یکی دو ساعت بیشتر نمیخوابید. در عوض اصلا شبا بیدار نمیشد و از ساعت ۶ عصر تا ۶ صبح مداوم خواب بود. خودمم از بس خسته بودم همون ۶ ۷ خوابم میبرد.😴 . . 👈🏻 پسرم به پوشک حساس بود. برای همین کهنهش میکردم و مجبور بودم از چهار ماهگی سر پا بگیرمش. این طور شد که خیلی زود از کهنه گرفتمش. . . 👈🏻 با اینکه خیلی دوست داشت زود غذا خور بشه و طفلک خیلی هم گرسنهش میشد ولی همون طور که بهداشت میگفت سر ۶ ماه شروع کردم. روزی سه بار براش انواع شیر برنج، سوپ و آبگوشت غلیظ درست میکردم. خدارو شکر خیلی خوب غذا میخورد. برای همین تا آخر شیردهی هم شبها بیدار نمیشد. حتی به زور😄 . . 👈🏻 بیشتر تو گهواره میخوابید. تو گهوارهای که مال برادر بزرگم بود😍 و خیلی از بچههای فامیل و همسایه رو بزرگ کرده بود. . پسری این گهوارهی آبا اجدادی رو خیلی دوست داشت تا جایی که اگه شبها تو گهواره نبود یا مهمونی بودیم، یه طوری بد خواب میشد و فریادهایی میزد که اگه کسی خبر نداشت فکر میکرد داغش گذاشتیم.😁 (استثناش خوابیدن تو مسیر طولانی توی ماشین بود) . . خونهی ما با پدرشوهر و مادرشوهرم فاصلهای نداشت. پدربزرگ (خدا بیامرز) و نوه به شدت بهم علاقه داشتن و بعد از یک سالگی، صبح تا شب یا بغل بود یا روی یه سهچرخه یا توی ننو در حال تاب خوردن. واقعا موهبتی برای هر دوشون بود، که جاش تو خیلی از زندگیهای الان خالیه. . . من هم اون دوران بیشتر یا مطالعه میکردم یا دنبال کارای گواهینامه بودم. کمکم هم شروع به یادگیری خیاطی و گلدوزی کردم. . از بچگی دوست داشتم درسی که میخونم، مثل خیاطی و گلدوزی😁، کاربردی باشه و به درد زندگی بخوره. برای همین وقتی متوجه برگزاری کلاس طب ایرانی شدم که هر دو هفته یکبار اونم جمعهها تو تهران برقرار بود، خب مطمئنا با سر میرفتم😃 گرچه بعد از امتحان ورودی یهو متوجه یه کوچولوی تازه وارد شدم.😍 . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
23 شهریور 1399 16:25:26
0 بازدید
madaran_sharif
. #ز_م (مامان #علی ۲ سال و ۹ ماهه و #فاطمه ۱ سال و ۷ ماهه) . از وقتی گل پسرم کمکم هویتش شکل گرفت، حس میکردم ذاتا ترسو تشریف داره. به حیوونا نزدیک نمیشه، به حشرات دست نمیزنه و... . هر چی هم بیشتر میگذره جنبههای جدیدی برامون رو میکنه.😒 چند وقت پیش میگفت از کلاغ میترسم.🙄 . البته در گوشی🤫 بهتون بگم که خودم هم شخصا با هیچ نوع گونه جانوری جز انسان میونه خوبی ندارم.🤭 اما همیشه میگفتم این ویژگی علیآقا ذاتیه نه الگوگیری از من. چون من جلوش تمام سعیم رو کردهام که چیزی از ترس و اضطرابم😰 نشون ندم. آماااا… . چندروز پیش با جمعی از دوستان رفته بودیم یه پارکی که حیوانات محترم هم در پشت حصارها حضور داشتند. دوستم هویج و پوست خیار و… آورده بود تا بچهها به حیوونا غذا بدن. این وسط بچههای من جرئت نزدیک شدن به حصار و غذا دادن به حیوونا رو نداشتن(خودمم نداشتم😬). . کمی که گذشت با دیدن شور و شوق بقیه بچهها، کمکم دختری پا پیش گذاشت(دختری نترستر از من و داداششه🤪) و به تبعیت ازش داداشش هم جلو رفت.😁 . خلاصه که کار به جایی رسید که بعد تموم شدن غذاها پسری خودش میرفت برگ درخت پیدا میکرد و به آهوها میداد.😍 آهوهای عزیز هم دست رد به سینش نمیزدن و هرنوع گیاهی که پسری پیشکش کرد رو خوردند.😆 بعد از اون روز حس کردم که انگاری ترس من خیلی هم بیتاثیر نیستا.🤔 اینجا بود که تصمیم گرفتم یه فکری برای این ترسم بکنم و طی یک اقدام کاملا فداکارانه😅 با دست به کبوترا غذا دادم. تازه طوری که نوکشون🐦 به دستم نخوره.😂 . امیدوارم طی زمان به موفقیتهای بیشتری از قبیل توانایی نوازش کردن حیوانات و... دست پيدا کنم. فعلا که دختری جلوتر از منه.😅 . هیچ وقت فکر نمیکردم بچهها انقدر باعث رشد کردن من بشن. به نظرم بچهداری شبیه دانشگاهیه که واحدهای مختلف رو توش پاس میکنی.👩🏻🎓 مثلا من تا حالا واحدهای صبر، نظم، کنترل عصبانیت، سرعت در کارها، ارتباط با طبیعت و... رو گذروندم.😂 البته بیشترشون چند واحدیه و هنوز خیلی جای کار داره.🤪 . پ.ن: وقتی کرونا تو هلند شیوع پیدا کرد، دولت قوانین سختگیرانهای وضع کرد و تقریبا تمام دورهمیها و فعالیتهای بیرون از خانه متوقف شد. از وقتی آمار ابتلا پایین اومد، کشور کمکم داره به حالت عادی برمیگرده. . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
25 مرداد 1399 16:55:05
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) #قسمت_نهم تا اینکه در یک صبح تعطیل که همسرم توی اتاق کارشون خوابشون برده بود و بچهها هم نمیدونستن تعطیله! فکری به سرم زد. مترصد چنین فرصتی بودم.😈 سریع دست به کار شدم و کلیهی نشانههای وجود پدر در خانه رو پنهان کردم. کفش، سوییچ ماشین، لباس بیرونی و... منتظر شدم تا بچهها بیدار شن و قیامت به پا شد! یکی گریه میکرد. یکی پا به زمین میکوبید. یکی بهانه میگرفت. و... اما اون روز برخلاف روزهای دیگه، از این همه قیل و داد و هیاهو اذیت نشدم. چون قرار بود به همسرم ثابت کنم که من زود رنج نشدم.😆 بعد از ساعتی، همسرم که از فرط سروصدا بیدار شده بودن با چشمانی اینجوری😳 از اتاق اومدن بیرون!😉 و پی به حقیقت بردن.🙃 بعد از مدتی حتی خانوادههامون هم پی به تفاوت رفتار بچهها برده بودن. به طوریکه بدون بابا به سختی پذیرای ما میشدن.😂 اما درمورد اینکه چرا بچهها رفتار دوگانه داشتن، من فکر میکنم که از فرط علاقه به پدرشون بود. در واقع خیلی از اون بهانهگیریها منشأ دلتنگی داشت و این رو از آرامشی که بعد از ورود پدر میگرفتن میشد فهمید. اگر متهم به شوهر ذلیلی نمیشم،😁 باید بگم که خودم هم دست کمی از فرزندانم نداشتم. گاهی در نبودشون اینقدر گله و شکایت آماده میکردم که به محض ورودشون به خونه نثارشون کنم،😜 اما با دیدن چهرهی متبسم و آرامشون همه چی یادم میرفت.🤦🏻♀️ پس به بچههام حق میدادم دلتنگشون بشن. و باز هم فکر میکنم راز این انتقال آرامش از سوی همسرم این بود که مشکلات بیرون از خونه رو به هیچ وجه وارد خونه نمیکردن و نمیکنن. گردو غبار سختیها و مشکلات روزانه رو پشت درب خونه از دوششون میتکوندن و با چهرهای آرام و تبسمی بر لب وارد خونه میشدن. با تمام وقایع با آرامش برخورد میکردن و بساط شوخی و بازی با بچهها و بالا رفتن از سروکول بابا هم همیشه به راه بود.😇 کمکم من هم از ایشون این رفتار خوب رو یاد گرفتم و سعی میکردم به محض ورودشون شروع به گله و شکایت و آجر کردن اجرم نکنم.💚 و به جاش تبسمی در برابر تبسم تحویلشون بدم.😊 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
09 فروردین 1401 14:42:29
2 بازدید
مادران شريف
0
0
. #قسمت_هشتم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) . درسم تموم شد و مشغول پروژه و مقاله توی کلینیکمون بودم. فکر میکردم داریم یه کار علمی و جهادی انجام میدیم.🤔 از اوایل بارداری سومم تا دو سالگی دخترم. طوبا اواخر سال ۹۴ به دنیا اومده بود. . سال ۹۶ نتیجهی پذیرش مقالههامون توی یه کنفرانس و ژورنال رسید. ولی کمی بعد فهمیدیم جناب استاد با کمک نتایج زحمات ما، از ایران مهاجرت کرده!😕 خیلی دلسرد شدم و به کلی عمران رو رها کردم و به شعر رو آوردم. . . چند ماه بعد تولد دختر سومم، از طریق برادرم، با مجموعهی باشگاه طنز انقلاب آشنا و عضوش شدم که برام آغاز یه مسیر جدید بود. . شعرام قبل از ورود به باشگاه بیشتر تو فضای خانواده و همسر و فرزند بود و تا حدودی زمینه طنز هم داشت. مثلا این یک بیت از شعریه که برای تولد دخترم گفته بودم: آب و جارو گردگیری بچهداری پخت و پز شاه بیتی میسرایم لحظهای فرصت کنم . . توی باشگاه کمکم به علاقهی دوران نوجوانی یعنی سیاست، ناخونکی زدم و رفتم سراغ شعر طنز سیاسی.😉 بعد از چند ماه فعالیت، شدم دبیر بخش شعر باشگاه. فعالیتهام توی باشگاه خیلی مطابق با ذوق و استعدادم بود. . بیشتر کارها مجازی بود و البته جلسات حضوری و محفل عمومی ماهانه هم داشتیم که یکی از بخشهای اصلیش شعرخوانی طنز بود.👌🏻 . بخش اصلی كارمون جذب و پرورش شاعران طنزپرداز بود. مدام با شاعرها در ارتباط بودیم و شعرهایی که از اونا میرسید رو نقد و چکشکاری میکردیم و اونها رو برای استفاده در قالبهای مختلف سایت و کانالها و روزنامه و بعدها برنامهی تلویزیونی آماده میکردیم. تقریبا برای هر روز هفته هم یه برنامه داشتیم چه آموزش و نقد چه سرودن بداهه جمعی و... . ولی شاید پرحجمترین بخش کار سه چهار روز آخر قبل هر محفل عمومی طنز بود که کار تقریبا شبانه روزی میشد.😁 . کمی بعد فرزند چهارم رو باردار شدم و با این حال به کارم ادامه دادم. روزی که برای عمل باید میرفتم بیمارستان (فرورودین ۹۷) برای ده روز مرخصی گرفتم، ولی بعد از دو سه روز استراحت، مجددا به باشگاه برگشتم تا کارها عقب نمونه. چون خیلی به کارم علاقه داشتم و اثرگذار میدونستمش. . ميتونم بگم این کار که حالا دیگه با ۴ تا بچه داشتم پیش میبردم، خیلی سنگینتر بود از ارشد عمران با دو تا بچه😅 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین