پست های مشابه

madaran_sharif

#قسمت_چهارم . #ز_فرقانی . (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) . بعد از ازدواج به خاطر درس و کار همسرم اومدیم تهران. یه فامیلی داشتیم که کمک کردند و طبقه‌ی بالای خونه‌ی خودشون رو برامون با قیمت مناسب اجازه کردن.🌷 . سه چهار ماه قبل از بارداری برنامه‌م خونه‌داری بود و استفاده از دوران فراغت پس از تحصیل نسبتا طولانی.😅 . سه چهار ماه نگذشته بود که باردار شدم. همون اوایل که تازه متوجه بارداری شده بودم، رفتیم ماه عسل، اونم چه ماه عسلی! خودمون یه کاروان ۱۷ ۱۸ نفره از خانواده‌ها راه انداختیم و رفتیم کربلا.😍 همون سال یعنی اواخر سال ۸۷ علی آقای ما به دنیا اومد. . از تجربه‌ی افرادی از فامیل که بارداری‌شون رو عقب انداخته بودن و بعدها برای بچه‌دار شدن مجبور به درمان شده بودند می‌ترسیدم و زمان باردار شدنم رو سپردم به خدا 😇 با این حال وقتی باردار شدم تا مدتی از نظر روحی ضعیف شده بودم. اما من و همسرم که هر دو خاطرات خوبی از کودکی توی خانواده پرجمعیت داشتیم زود با بارداریم کنار اومدیم. . به خاطر همون روحیات خاصم، خاطرات منفی خیلی توی ذهنم می‌موند و روی تصمیماتم اثر می‌ذاشت. مثلا خواهرم یه تجربه‌ی سخت سقط رو جلوی چشم من داشتن که من همون‌جا از ترس از حال رفتم و برای همین هم سر پسرم خیلی از زایمان می‌ترسیدم و نگاه منفی داشتم و همین باعث شد نتونم طبیعی زایمان کنم و سزارین شدم و بعد سر بقیه بچه‌ها هم سزارین شدم. . اواخر بارداری مادر همسرم از مشهد اومدن پیشم که تنها نمونم توی خونه. وقتی هم که پسرم به دنیا اومد، خانواده‌ی خودم به جمعمون اضافه شدن و حدود دو هفته پیش ما بودند و بعدش با هم رفتیم گنبد، اونجا براش عقیقه کردیم و ولیمه گرفتیم. تا اینکه نزدیک ۴۰ روزگی علی برگشتیم به خونه.😊 . دیگه توی خونه روزهای دو نفره رو با علی آقا می‌گذروندیم. البته همون همسایه‌مون خیلی مهربون بودن و تو غربت هوامون رو داشتن. همسرشون هم که خانم مسنی بودن و چندسال پیش به رحمت خدا رفتن، توی تربیت علی و کمک تو آموزش نکات مادری و خانه‌داری خیلی نقش داشتند. . سر بچه‌ی اول حساس و ترسو بودم. یه حس ترس از دست دادن عزیزانم رو داشتم که ریشه در کودکی داشت. برای همین هم وابستگی شدید و غیر عادی به بچه داشتم و بقیه هم معترض می‌شدن، حتی تا مدت‌ها بچه رو با پدرش هم تنها نمی‌ذاشتم.🥺 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

25 آذر 1399 16:39:01

0 بازدید

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶.۵ساله، #طاها ۵.۵ساله، #محمد ۲سال و ۹ماهه) . با بچه‌ها، خواسته و ناخواسته پیاده‌روی زیاد داشتیم. گاهی در تشییع پیکر شهدا گاهی در دسته‌های عزاداری تجربه‌ی #راهیان_نور هم داشتیم.😍 به راهپیمایی اربعین هم فکر می‌کردم... مسیر خانه تا مترو هم که حدود یه ربع می‌شد و جاهای دیگه برای خریدهای خیلی ضروری غالباً پیاده بودیم باهم. . البته خیلیییی جاها هم نمی‌تونستیم بریم! یا مثل لشکر شکست خورده با هم نبودیم. یا با اعمال شاقه و به زووور، با هم بودیم😁 . تک و توک از اطرافیان حرف‌هایی به گوشم می‌رسید که دلمو خالی می‌کرد: -داری ظلم می‌کنی به بچه‌ها! . بعدها که ماشین‌دار شدیم خیلی جاها که نمی‌شد بریم رفتیم👌🏻 حتی وقتایی که خسته بودیم، تو بارون و سوز و سرما وسط روز و آفتاب سوزان تو شرایط قرنطینه کرونا و... و تو همه‌ی این شرایط با بچه‌ها خدا رو شکر می‌کردیم که ماشین داریم.😊 . . اما از خودم می‌پرسم که آیا این نگاه #شکرگزار بودن بچه‌ها و لذت بردنشون از نعمات خدا، اگه از ابتدا و همیشه در #رفاه_کامل بودن هم به این اندازه وجود داشت؟! . اگه همیشه خونه‌مون بزرگ بود، اینقدر بچه‌ها از داشتن اتاق و پذیراییِ فراخ لذت می‌بردند؟ اصلا به چشم می‌اومد؟! . آیا با وجود محدودیت‌های کرونا و پارک و مسجد و مهمونی و سفر نرفتن، این حد از نشاط و رضایت رو داشتند؟ به نظر می‌رسه نه!! . یادمه یه بار، دوتا پنجشنبه پشت هم پیتزا درست کردم، رضا گفت مامان چقدر داریم پیتزا می‌خوریم!! تو دلم گفتم دلتم بخواد! حالا یه ماه نمی‌پزم تا قششششنگ لذتشو ببری بگی ممنوووونم مامان آخ جوووون! . اینا رو که با خودم مرور می‌کنم سعی می‌کنم حالا هم که ماشین داریم، یه جاهایی رو پیاده باشیم و هر از گاهی برای خودمون لذت نعماتی که داریم رو بیشتر کنیم.❤️ سرد و گرم روزگار رو بچشیم، و آستانه‌ی تحمل سختی‌مون رو بالا نگه داریم.☺️ . . پ.ن: خوشحالم که رضا برای پذیرش سختی روزه‌داری اعلام آمادگی کرده.😍 . . #روزنوشت_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

24 فروردین 1400 15:15:53

0 بازدید

madaran_sharif

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . سال ۶۵ در تهران و در خانواده‌ای مذهبی متولد شدم. اون ایام، مادرم دانشجوی دندانپزشکی بودن. پدرم، هم #دانشجو بودن، هم #شاغل و هم تو #جبهه حضور داشتن. . به خاطر مشغله‌های پدر و مادرم، تقریبا تمام هفت سال قبل از دبستانم رو ‌پیش مادربزرگم می‌موندم. گاهی وقت‌ها شب‌ها هم اونجا می‌خوابیدم! . مادربزرگم #مادر_شهید بودن و خونشون همیشه شلوغ بود. فقط سواد قرآنی داشتن، ولی همیشه جلسه قرآن و وعظ تو خونه‌شون برپا بود. همیشه نمازهاشونو تو مسجد می‌خوندن و ما رو هم با خودشون می‌بردن.😊 کارهایی مثل خیاطی و چهل‌تکه دوزی و درست کردن رب و ترشی و مربا هم، انجام می‌دادن.😋 یادش بخیر که چقدر چیز ازشون یاد گرفتم. همبازی‌های من در اون ایام خاله‌ام و بچه‌های دایی‌ام بودند.😍 . با همه خوشی‌های اون ایام، یک مشکلی وجود داشت❗️ مادربزرگم وسواس شدید داشتند و متاسفانه این موضوع در زندگی مادرم و بعدها خود من تسری پیدا کرد. خدا رحمتشون کنه، این هم بالاخره دست خودشون نبوده. ولی برای یه بچه‌ی کوچیک زیر هفت سال یه همچین فشاری می‌تونه تبعات جبران‌ناپذیری داشته باشه. . من دختری بسیار حساس، #درونگرا، #زودرنج و عاطفی بودم و به خاطر دوری زیاد از مادرم و نداشتن یه خواهر احساس تنهایی زیادی می‌کردم. راستش به همین خاطر بعدها هم خیلی با مادرم احساس نزدیکی نکردیم.😔 . دو سال بعد از من، برادرم به دنیا اومد.😍 در کنار این موضوع، شرایط زندگی کمی پیچیده‌تر شد و پدرم #فوق_لیسانس #دانشگاه_شریف رو نیمه تمام رها کردند و کارشونو جدی‌تر دنبال کردند. هفت ساله بودم که خدا یه داداش دیگه بهم داد.😍 ‌. بالأخره بچه مدرسه‌ای شدم.🤓 مدرسه‌ای که می‌رفتم، با اینکه سطح علمی بالایی نداشت، ولی از نظر فرهنگی خیلی غنی بود. به مناسبت‌های ملی و مذهبی خیلی اهمیت می‌داد و ما تو هر مناسبتی، جشن داشتیم😍، و من هم تو گروه #تواشیح بودم. . مدرسه، هر سال، روی یه رشته‌ی ورزشی خاص تمرکز داشت تا حتما بچه‌ها اونو یاد بگیرن. یادمه تو مدرسه سبزی‌کاری داشتیم و زنگ نمازمون خیلی باشکوه بود. همه اینا باعث شد، خاطرات خوبی از دوران دبستانم در ذهنم بمونه. سال سوم رو به اصرار خانواده، #جهشی خوندم. چیزی که در اون زمان‌ها رایج بود! اما برای من خوشایند نبود و باعث شد از دوستام جدا بشم و سال چهارم، مثل یک کلاس اولی دوباره دنبال دوست صمیمی باشم! . دوران راهنمایی خیلی احساس تنهایی می‌کردم. بیشتر وقتم رو روی درس میذاشتم. کم کم درسم خوب شد و شاگرد اول مدرسه شدم.🤓 . #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین

14 آبان 1399 16:24:09

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_اردکانی (مامان #محمداحسان ۱۲.۵ساله، #محمدحسین ۱۱ساله، #زهرا ۹ساله، #زینب ۷ساله و #محمدسعید ۳ ساله) #مدیریت_زمان بعد از تولد محمدسعید یه کم سبک زندگیم فرق کرد. دیگه زیاد نمی‌تونستم به نظم خونه و کارهای خودم و بچه‌ها برسم و این خیلی منو کلافه و عصبی می‌کرد.😩 اما به لطف خدا با وضع این قوانین موفق شدم زندگیمو از این رو به اون رو کنم:😃 🔸۱- همیشه از روز قبل برای ناهار فردا تصمیم بگیر. موادشو اگه نداری طی یک پیامک عاشقانه عارفانه😜 بفرست برای همسر تا سر راه برگشت، بگیرن. 🔸۲-قانون چهار در پانزده طلایی: ۴ بار و هر بار ۱۵ دقیقه با سرعت و تمرکز خیلی بالا مثل فیلم تند شده، خونه رو مرتب کن و هر چیزی رو سر جاش بذار. اول👈🏻صبح بعد بیدار شدن خانواده دوم👈🏻قبل یا بعد نماز ظهر سوم👈🏻قبل یا بعد نماز مغرب و عشا چهارم👈🏻قبل خواب شب 🔸۳-قانون یک_دو_n: هر روز ۱ کار بزرگ، ۲ کار متوسط، n تا کار کوچیک انجام بده. 🌱 کار بزرگ: کاری که انجام دادنش برات خیلی سخته، برای من نوعی می‌شه شستن حیاط و سرویس‌ها و اتو کاری.🤦🏻‍♀️ 🌱 کار متوسط: از کار بزرگ برات راحت‌تره و یک ربع تا نیم ساعت طول می‌کشه؛ مثل گردگیری و تمیز کردن آینه. 🌱 کار کوچک: کارهای روزمره‌ی خونه و آشپزخونه. ❗تبصره: کارهای بزرگ و متوسط نباید آخر هفته انجام بشن. آخر هفته مخصوص بودن در جمع خانواده‌ست. 🔸۴-قانون نظم لحظه‌ای: هر چیزی رو برداشتی بعد از تموم شدن کارت بذار سرجاش. مخصوصاً تو آشپزخونه و موقع آشپزی. 🔸۵-جاروبرقی فوری: روزی ۱ بار جاروبرقی فوری و بدون وسواس و فقط ۱۰ تا ۱۵ دقیقه. جاروبرقی با دقت هفته‌ای یکبار.😉 🔸۶. مدیریت زمان: از اول صبح ریز و درشت کارهایی رو که شروع به انجامش می‌کنم، و مدت زمانی که طول میکشه، یادداشت می‌کنم. از مسواک و وضو بگیر تا شستن ظرف‌ها و غذا دادن به بچه‌ها این باعث می‌شه روی کاری که دارم انجام می‌دم تمرکز کنم، از این شاخه به اون شاخه نپرم و سعی کنم که در کمترین زمان ممکن به کارم برسم. همیشه یک سررسید و خودکار روی اپنه و یک‌ساعت مچی به دستم و درحال یادداشت کردن.😅 شاید در نگاه اول نوشتن ریز و درشت کارها بیهوده به نظر بیاد، ولی با اطمینان می‌گم که نتیجه‌ش فوق‌العادست و بنده معتادشم.😁 پ.ن۱: همیشه دارم از بچه‌هام بازجویی می‌کنم که خودکار منو کی برداشت.🤨 پ.ن۲: اگر اجرای قوانین با سحرخیزی همراه باشه نتیجه فوق‌العاده می‌شه. بعدازظهر وقتم آزاده و به درس و کارهای مورد علاقه‌م می‌رسم.😍 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

23 آبان 1400 17:30:48

22 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_هفتم پس از سه ترم #مرخصی_تحصیلی، مجدد وارد #دانشگاه شدم! با مبلغی ترس و مشتی شک بابت باد خوردن پشت🙃 و #اولویت رسیدگی به همسر، نوپا و نوزاد.👶🏻👦🏻🧔🏻 . خب واحدها رو طوری باید بردارم که فقط تا ظهر دانشگاه باشم... واحدها بالا، پایین، کم، زیاد، چپ، راست...🤔 هرکار کردم نشد که نشد😑 بذار ببینم چطور شد؟!🤔 دو روز از صبح تا عصر باید برم.😕 کلاس سر صبح و دانشگاه بدون مهد.😒 طاها ۴ ماهه‌ست و فقط #شیر_مادر می‌خوره.😢 این‌همه وقت، دوتا بچه کوچیک، رو دست مامان بزرگ؟؟😳 غیرقابل قبوله😑 . و اما! یکی از #مادران_شریف،😌 به صورت خودجوش، تعدادی از مادران بالقوه‌ی (!) شریفی رو برای نگه‌داری از طاها در #مسجد_دانشگاه، بسیج کرد.👌😍 دوستان نوبتی در اوقات خالی از طاهای نازنینم مراقبت می‌کردن تا من بتونم بین کلاس‌هام بهش شیر بدم.❤️ رضا هم پیش مامان گلم می‌ذاشتم.👵🏻 خدا از همه‌شون به‌ ویژه از مادرم😚 قبول کنه.🤲🏻 . با توکل برخدا شروع کردم... وقتی برمی‌گشتم بدون معطلی رضا رو از مامانی می‌گرفتم. کارهای خونه و نیاز بچه‌ها زیاد بود، بیداری و خوابشون الاکلنگی بود! بازی‌های مورد نیازشون متفاوت! نیاز به #نظارت در اوج! دو هفته درماه همسرم نبود و خرید و...هم کم و بیش با خودم بود... گاهی بی‌حوصله و بی‌رمق می‌شدم.😢😩 دوست نداشتم کسی به خاطر من و تصمیماتم، اذیت بشه! درنتیجه از کسی درخواست یاری نمی‌کردم... البته چون #خدا بود،💪🏻 و #تصمیم و #هدف خودم بود، نق و نوق نمی‌کردم. "آمده ام که #رشد کنم نه اینکه دچار #رفاه_طلبی و #روزمرگی بشم" #بین_الطلوعین رو سعی می‌کردم بیدار باشم و درس بخونم... خونه کوچیک بود و یه اتاق داشت با پنجره‌ی مشرف به پذیرایی... نمی‌شد لامپ روشن کرد و راحت درس خوند...🤔 پس نسخه الکترونیکی کتاب‌ها رو می‌خوندم و رو تمرین‌ها فکر می‌کردم تا در روشنایی بنویسم...برنامه‌ی خوبی بود! چون می‌شد حین شیر دادن و آروم کردن نوزاد هم انجامش داد.😁 . تو مترو، بین کلاس‌ها، وقت ناهار، حین آشپزی، لابه‌لای کارهای خونه، درکنار بچه‌ها تو حیاط وقتی بازی می‌کردن و... خلاصه از هر فرصت اندکی استفاده می‌کردم تا به درس و پروژه‌ها برسم (واقعا فهمیدم وقت مرده زیاده! تو زندگی همه! حتی با این شرایط هم می‌تونه وجود داشته باشه!) البته #وقت_اختصاصی بچه‌ها خط قرمز بود!👼🏻👦🏻 ولو خیلی کم😞 و خدا چقددددر برکت می‌داد به وقتم!!😍 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #تجربیات_تخصصی #قسمت_هفتم #فرهنگ_مقاومت #مادران_شریف

23 دی 1398 16:40:18

0 بازدید

madaran_sharif

. امروز می‌خوام از یه #دوست جدید حرف بزنم🤗 قبلا گفته بودم که توی این ایام #قرنطینه دنبال کشف بازی جدیدیم🤔 . حال و حوصله‌ی بچه‌ها داشت بحرانی می‌شد که😇 یاد یکی از بازی‌هایی افتادم که مامانم تو بچگی باهام انجام داده بود. یه بازی خیلی کاربردی و بدون محدودیت سنی...😜 . البته فقط یه قسمتش مال مامانم بود، بقیه‌ش رو خودم ابتکار کردم😎 . #روزنامه_بازی 📜📃😀 . چیزی که تو هر خونه‌ای پیدا می‌شه⁦👌🏻 . هرچی روزنامه باطله داشتیم، آوردیم... . ✅ بازی اول #پاره_کردن و مچاله کردن! مخصوصا برای دختری، که جدیدا به پاره کردن کتاب📚 علاقه پیدا کرده. بعدش جنگ روزنامه‌ای راه انداختیم😁 روزنامه‌ها رو به هم پرت می‌کردیم و با روزنامه به هم ضربه می‌زدیم. . ✅ بازی دوم روزنامه‌ها رو مچاله کردیم، باهاشون توپ⚾ درست کردیم و توپ بازی کردیم.⁦🤸🏻‍♂️⁩ هرچند هی باز می‌شدن، ولی تلاش برای گلوله نگه داشتنشون هم بخشی از بازی بود. . ✅ بازی سوم کمی روی روزنامه‌ها راه رفتیم و خرش خرش کردیم. تا اینکه یه فکری به سرم زد🤩 پسری رو زیر روزنامه‌ها قایم کردیم و یک‌دفعه پا می‌شد و خودش رو نجات می‌داد. . یه دو روز اینطوری سرگرم شدن... تا اینکه جذابیت روزنامه‌ها از بین رفت...😒 . حالا تازه رسیدیم به بازی مامانم😅 . ✅ بازی چهارم با یه تشت آب💧 رفتیم تو بالکن (حموم هم می‌شه) روزنامه‌ها رو ریختیم توی آب و حسابی ورزشون دادیم، خوب خیس خوردن #آب_بازی💦 هم قاطیش شد دیگه. . در نهایت #روزنامه‌ها رو خوب مچاله کردیم، فشار دادیم تا آب اضافیش خارج بشه و گرد کردیم. حالا توپ‌هامون منتظرن تا خشک بشن😀 . چند روز بعد #توپ‌هامون آماده‌ی توپ بازی بودن...⁦💪🏻⁩ . ✅ بازی پنجم وقتی بود که دیگه از #توپ_بازی هم خسته شده بودن😖 در نتیجه در اقدامی جسورانه، تصمیم گرفتیم باهاشون آدم‌برفی بسازیم⛄ . اول توپ‌ها رو به وسیله‌ی چسب با کاغذ سفید و دستمال کاغذی پوشوندیم بعد هم روش پنبه چسبوندیم. مرحله‌ی آخر هم گذاشتن چشم 👀 و دکمه و دست💪🏻⁩ و شال گردن بود. حالا پسری یه دوست جدید پیدا کرده...😍 علی آقای ما که هیچ‌وقت با #عروسک‌ها ارتباط نمی‌گرفت و خوشش نمی‌اومد حالا خیلی آدم برفیشو دوست داره و باهاش رفیق شده...🤗 باهاش حرف می‌زنه (البته #آدم_برفی هم جوابشو می‌ده😅) بازی می‌کنه (سوار اسبش🐎 می‌کنه و...) . حتی وقتایی که از دست ما ناراحت می‌شه ⁦🧔🏻⁩⁦👩🏻⁩ به اون شکایتمونو می‌کنه😶 . . پ.ن: توپای روزنامه‌ای رو با رنگی که برای رنگ‌بازی درست کرده بودیم قرمز کردیم. . . #ز_م #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

14 اردیبهشت 1399 18:34:45

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. داشتم آماده می‌شدم که بریم هیئت . شب شهادت حضرت زهرا بود و می‌خواستم برم مسجد دانشگاه قرار بود سخنرانی حاج‌آقا قاسمیان، ساعت ۸ شروع بشه و من خیلی دوست داشتم حتما از اول سخنرانی برسم مسجد. . با خودم برنامه ریخته بودم⏰ که ساعت ۷ تا ۷.۵ به محمد غذا بدم🍝 و ۷.۵ تا ۸ با تاکسی خودمو برسونم دانشگاه🚕 . غذا دادن به محمد رو تا حدود همون ۷.۵ به پایان رسوندم✅ اما امان از حاضر شدن...😓 . با اینکه مرتب به محمد می‌گفتم می‌خوایم بریم پیش بابا☺ بریم مسجد😀 بریم بیرون😃 و با اینکه محمد خیلی بیرون رفتن رو دوست داره... ولی هرکاری می‌کردم نمی‌ذاشت براش لباس بپوشونم😞 . می‌گفتم بیار جواراباتو بپوشونم جوراباشو برمی‌داشت و فرار می‌کرد. . می‌گفتم بیا دراز بکش شلوارتو بپوشونم👖 جیغ می‌کشید و می‌خزید و از دستم فرار می‌کرد... . اگه هم می‌گرفتمش، گریه می‌کرد و داد می‌زد...😫 منم نمی‌خواستم زورکی و با گریه بپوشونمش😖 وگرنه فعلا زورم بهش می‌رسه! . گفتم بذار خودم کامل حاضر شم و برم بیرون، ببینه که جدی‌ام؛ دلش بخواد و اونم راضی شه حاضرش کنم👌 . اما هر بار وانمود کردم می‌خوام برم، گریه کرد😭 و تا ‌اومدم لباسشو بپوشونم، دوباره فرار کرد و رفت. . از دستش مستأصل شده بودم😞 . یه نگاهی به ساعت انداختم. یه ربع به هشت بود😢 کاش حداقل می‌تونستم بخشی از سخنرانی رو برسم. . این دفعه رفتم؛ درم پشت سرم بستم. گریه کرد😭 شدید... دلم براش سوخت😢 برگشتم؛ ولی بازم نمی‌ذاشت بپوشونم. . یکم فکر کردم. برا چی می‌خوام برم هیئت؟!😞 اگه به خاطر خداست که حالا به دست آوردن دل این بچه، خواسته‌ی خداست... شاید این‌طوری بیشتر از رفتن به هیئت به خدا نزدیک بشم... مگه اصلا هدف #رضایت_خدا نیست؟! . گفتم مامانی می‌خوای نریم؟ گفت: هع😢 داشتم لباسامو در می آوردم که گفت نه نه!! گفتم میخوای بریم؟ گفت: هع... . این دفعه دیگه آروم تو بغلم نشست و من لباساشو پوشوندم❤️ و ساعت ده دقیقه به ۸ از خونه رفتیم بیرون . دیدم پول کافی همرام نیست. از کارت خوان پول برداشتم. یکمی هم تاکسی دیر گیرم اومد😞 و ۸.۵ رسیدم دانشگاه. . قاعدتاً باید تا الان نصف سخنرانی گذشته باشه😔 تا رسیدم مسجد، دیدم ای خدای مهربان😃 حاج آقا رو منتظر گذاشتی تا من برسم😇 همون لحظه که وارد مسجد شدم، تازه سخنرانی شروع شد😄 . چقدم خداروشکر، هیئت اون شب چسبید❤️ . پ.ن: توی مسجد، پس از اون همه #چالش، محمد آروم و ناز تو بغلم نشسته بود و با ذوق نی‌نی کنار دستمونو بهم نشون می‌داد و می‌گفت مامانیییی... و من دلم از صداش غنج می‌رفت😍😍 . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. داشتم آماده می‌شدم که بریم هیئت . شب شهادت حضرت زهرا بود و می‌خواستم برم مسجد دانشگاه قرار بود سخنرانی حاج‌آقا قاسمیان، ساعت ۸ شروع بشه و من خیلی دوست داشتم حتما از اول سخنرانی برسم مسجد. . با خودم برنامه ریخته بودم⏰ که ساعت ۷ تا ۷.۵ به محمد غذا بدم🍝 و ۷.۵ تا ۸ با تاکسی خودمو برسونم دانشگاه🚕 . غذا دادن به محمد رو تا حدود همون ۷.۵ به پایان رسوندم✅ اما امان از حاضر شدن...😓 . با اینکه مرتب به محمد می‌گفتم می‌خوایم بریم پیش بابا☺ بریم مسجد😀 بریم بیرون😃 و با اینکه محمد خیلی بیرون رفتن رو دوست داره... ولی هرکاری می‌کردم نمی‌ذاشت براش لباس بپوشونم😞 . می‌گفتم بیار جواراباتو بپوشونم جوراباشو برمی‌داشت و فرار می‌کرد. . می‌گفتم بیا دراز بکش شلوارتو بپوشونم👖 جیغ می‌کشید و می‌خزید و از دستم فرار می‌کرد... . اگه هم می‌گرفتمش، گریه می‌کرد و داد می‌زد...😫 منم نمی‌خواستم زورکی و با گریه بپوشونمش😖 وگرنه فعلا زورم بهش می‌رسه! . گفتم بذار خودم کامل حاضر شم و برم بیرون، ببینه که جدی‌ام؛ دلش بخواد و اونم راضی شه حاضرش کنم👌 . اما هر بار وانمود کردم می‌خوام برم، گریه کرد😭 و تا ‌اومدم لباسشو بپوشونم، دوباره فرار کرد و رفت. . از دستش مستأصل شده بودم😞 . یه نگاهی به ساعت انداختم. یه ربع به هشت بود😢 کاش حداقل می‌تونستم بخشی از سخنرانی رو برسم. . این دفعه رفتم؛ درم پشت سرم بستم. گریه کرد😭 شدید... دلم براش سوخت😢 برگشتم؛ ولی بازم نمی‌ذاشت بپوشونم. . یکم فکر کردم. برا چی می‌خوام برم هیئت؟!😞 اگه به خاطر خداست که حالا به دست آوردن دل این بچه، خواسته‌ی خداست... شاید این‌طوری بیشتر از رفتن به هیئت به خدا نزدیک بشم... مگه اصلا هدف #رضایت_خدا نیست؟! . گفتم مامانی می‌خوای نریم؟ گفت: هع😢 داشتم لباسامو در می آوردم که گفت نه نه!! گفتم میخوای بریم؟ گفت: هع... . این دفعه دیگه آروم تو بغلم نشست و من لباساشو پوشوندم❤️ و ساعت ده دقیقه به ۸ از خونه رفتیم بیرون . دیدم پول کافی همرام نیست. از کارت خوان پول برداشتم. یکمی هم تاکسی دیر گیرم اومد😞 و ۸.۵ رسیدم دانشگاه. . قاعدتاً باید تا الان نصف سخنرانی گذشته باشه😔 تا رسیدم مسجد، دیدم ای خدای مهربان😃 حاج آقا رو منتظر گذاشتی تا من برسم😇 همون لحظه که وارد مسجد شدم، تازه سخنرانی شروع شد😄 . چقدم خداروشکر، هیئت اون شب چسبید❤️ . پ.ن: توی مسجد، پس از اون همه #چالش، محمد آروم و ناز تو بغلم نشسته بود و با ذوق نی‌نی کنار دستمونو بهم نشون می‌داد و می‌گفت مامانیییی... و من دلم از صداش غنج می‌رفت😍😍 . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن