پست های مشابه
madaran_sharif
. تو این فکر بودم که با همون یک مقاله، دفاع کنم😌 . متن پایان نامهم رو، تکمیل کردم📔 اما استادم قبول نکردن!😣 گفتن باید وقت بذارم و دانشگاه حضور پیدا کنم و حداقل یک مقاله خوب دیگه بدم😨 . چالش اصلی تازه شروع شد🤨 کارهای دیگه مثل رسیدگی به کارهای خونه و تصحیح تمرینهای دانشجوها رو، می شد تو زمانهای تکهتکه پیش برد؛⏲️ اما تمرکز روی موضوع پژوهش🤔، نیاز به حداقل دو سه ساعت بدون حواسپرتی داشت🙇♀️ . در حال حاضر در حال حل این مسئلهام😏 . ✅ برای جلسات با استاد، روزهایی رو میذارم که همسرم بتونن باشن🧔👶 و سه تایی بریم این یکی دانشگاه؛ این دفعه در نقش دانشجو😆 . ✅ روزهایی هم که خونهم، به محمدجواد👼، کارهای خونه، آماده کردن دروس تدریس📙و... میگذره. کارهای خونه رو معمولا نمیذارم، تلنبار و تبدیل به پروژه بشن. غذا رو هم اکثرا، شبها درست میکنم که پدر و پسر کنار همن🍲؛ تا صبح برا محمدجواد و بقیه کارها وقت بذارم👼📝 . ✅ تو هفته، یه روز هست، که تدریس ندارم و کلاس خواهرمم کوتاهه. اون روز، میرم خونه مامان، تا وقتی که خواهرجون برمیگرده، من برم دانشگاه📚 . ✅ یکی دو بار هم، همون همسایمون، دو سه ساعت، از آقا محمدجواد نگهداری کردن، و من نشستم پای درسا😊 . ✅ در امتحانات هم، که کلاسا تعطیله، مامان و خواهرجون میان خونه ما؛ مامانم، دو تا نینی رو سرگرم میکنن، تا ما دوتا به درسامون برسیم👼👼 بچه ها هم تعامل سازنده، با نینی همسن خودشونو تجربه میکنن😍 . 🔷 خلاصه که در زمانهای ممکن، با همکاری بقیه، سعی میکنم درسم رو هم به سرانجام برسونم؛ و امیدم به خداست که به وقت و کارم برکت بده که حقی از آقا محمدجواد و بقیه ضایع نشه🤲 . . پ.ن: شاید چند سال قبل، نگاهم از خودم به عنوان مادر ایدهآل این بود که سرکار نرم، ولی بعد فهمیدم این تنها نقشی نیست که خدا ازم انتظار داره🤔 خدا بهم، هم نعمت مادر شدن داده، هم نعمت درس خوندن و درس دادن و همراهی خانواده؛ و من باید تلاشمو بکنم همهی وظایفی که خدا، با این نعمتها بر دوشم گذاشته، انجام بدم💪 . خیلی وقتا اصلا فکر میکنم، شاید محمدجواد به خدا گفته، به مامان بگو درسشو خوب بخونه ها😆 اتفاقا پسرم، بهم انرژی دوباره و بیشتر داده برای درس خوندن و استفاده بهتر از وقت😍 برای اون هم، نوع دیگهای فرصت ایجاد شده که با باباش، مادربزرگ، خاله و نینی خاله، تعاملات خوبی داشته باشه، که یه مادر به تنهایی نمیتونه براش ایجاد کنه😌 . برنامهریزی خدا، برام همیشه بهترین بوده💖 . #ف_غیور #کامپیوتر۸۴_دانشگاه_فردوسی #تجربه_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_پایانی #مادران_شریف
07 اسفند 1398 16:04:38
0 بازدید
madaran_sharif
. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ساله، #محمدعلی ۷ساله، #محمدحسین ۵ساله، #محمدرضا ۳ساله) #قسمت_اول متولد سال ۶۷ در تهرانم؛ با دو خواهر و یک برادر. فرزند سوم خانواده بودم و چون فاصلهی سنی کمی باهم داشتیم، همبازیهای خیلی خوبی بودیم.😍 مادر و پدرم اهل سختگیری نبودن. یادم نمیاد برای انجام کاری با سختگیری شدیدشون مواجه شده باشم. شایدم یه جوری هنرمندانه مخالفت میکردن که ما اذیت نشیم.😉 مادرم با ما، خیلی همدل و همراه بودن. خیلی خوب حرفامونو گوش میدادن؛ انگار که داشتیم با یه دوست همسن خودمون صحبت میکردیم.☺️ مادرو پدرم با اینکه هیچکدوم تحصیلات دانشگاهی نداشتن ولی برای تحصیل ما خیلی زحمت کشیدن. دوران دبستان رو تو یه مدرسه دولتی، نزدیک خونهمون درس خوندم. از راهنمایی، وارد مدارس غیرانتفاعی شدم و اول دبیرستان رو در مدرسه انرژی اتمی تحصیل کردم. از بچگی درس خوندن رو دوست داشتم؛ اما اول دبیرستانم با عنایت خدا فوقالعاده بود و مثل ساعت کار میکردم. ساعت ۳ از دبیرستان میرسیدم خونه. تا ۳:۳۰ ناهار می خوردم. ۳:۳۰ تا ۴:۳۰ میخوابیدم و وقتی ۴:۳۰ ساعت زنگ میخورد، من مثل آدم تیر خورده، سیخ مینشستم و هیچ وقفهای بین تصمیمم و اجرایی شدنش نمیافتاد. جزء نفرات برتر کلاس بودم. اما از سالهای بعد، چون مدرسهم رو عوض کردم و وارد مدرسهای شدم که من بهترین دانشآموزش بودم، توهم بیجا بهم دست داد و تلاشم کم شد! تو مدارس قبلی من جز خوبها بودم ولی بهترین نبودم و همیشه جای تلاشی برام بود. این شد که سال اول دانشگاه قبول نشدم و پشت کنکور موندم. سال بعدش، یعنی سال ۸۶، وارد رشته زیست شناسی گیاهی دانشگاه شهید بهشتی شدم. گذرم تا به در خانهات افتاد، حسین خانه آباد شدم...؛ خانهات آباد حسین❤️ من تا زمان دبیرستان، تو رعایت حجاب چندان سفت و سخت نبودم. یه بار، تو شام غریبان امام حسین، هیئتی رفتم، که حال و هوای عجیبی داشت و تو تغییر مسیر زندگیم خیلی موثر بود. به علاوه یه سفر حج، و یه دوست خیلی خوب تو دبیرستان، که خیلی تو انتخاب مسیر زندگی، کمکم کرد.👌🏻 چند ماه پس از ورود به دانشگاه، برادر همون دوستم به خواستگاری من اومدن. ایشون، کارشناسی حقوق داشتن و آخرای دوران سربازیشون بود ولی هنوز کار نداشتن. اما پدرم که شناخت کافی از خانوادهشون داشتن، پذیرفتن و حدود یه ماه بعد عقد کردیم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
03 مهر 1400 16:45:55
1 بازدید
madaran_sharif
. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_هفتم برای مدیریت همزمان درس خوندن کنار بچهها به چند تا راهکار مهم رسیدم: اصل اول اینه که اجازه ندم به همسرم و بچهها فشار وارد بشه. اگه امکانش باشه (که به لطف خدا جور شده) گاهی از کسی کمک میگیرم؛ ولی فقط گاهی! برای اینکه بچهها، تحت تربیت خودم باشن. دوم اینکه زمان خواب بچهها، درس بخونم و کار خونه نکنم. خوبه مادر، تو زمان بیداری بچهها، کارهای خونه رو انجام بده و زمان خوابشون رو به کارهای شخصیش اختصاص بده.👌🏻 این کار، دوتا اثر خوب داره: اول: روحیهی مادر به خاطر اینکه تونسته به کارهای شخصیش هم برسه حفظ میشه و حتی تو انجام کارهای منزل هم قویتر عمل میکنه.😍 دوم: اینکه بچهها مادر رو در حال زحمت کشیدن برای امور خانواده میبینن و این، حس مشارکتپذیری بچهها رو بالا میبره.👌🏻 نکتهی بعدی اینه: برای خسته نشدنم، چند درس متفاوت رو تو یه روز بخونم و کل یه روز رو به یه درس اختصاص ندم. و از کمترین وقتها استفاده کنم. مثلاً موقع آشپزی یا خوابوندن بچه از فلش کارت استفاده کنم یا صوتهایی که تو گوشی دارم رو گوش کنم. اینها زمانهای پرت هستن که با استفاده از اونها مادری که بچه داره میتونه کلی از مطالب رو یاد بگیره. یه مادر معمولاً نمیتونه چندین ساعت خالی برای انجام یک کار واحد در اختیار داشته باشه.😁 پس باید این توانایی رو داشته باشه که وسط تفکر یا مطالعه رو یه موضوع خاص، کارشو رها کنه و تو فرصت بعدی که به دست اومد، ادامهی این تفکر و مطالعه را پی بگیره. حتی به نظر میرسه اگه بین یه مطالعهای که تو حالت عادی باید به صورت منسجم باشه، فاصله بیفته، اون مبحث برکت بیشتری هم پیدا میکنه؛ چون ذهن تو اون موضوع درگیر میشه و تو اون درگیری میمونه.👌🏻😌 و وقتی ساعت بعدی مطالعه میرسه، ذهن برای پذیرش اون موضوع آمادهتر از قبله. و نکتهای که مهمتره، اینه که چون برای رضای خدا و به خاطر انجام وظایفت که همون مادری، همسری و خونه داریه، از اون موضوع، تو اون زمان که اوج درگیری ذهنیته میگذری، کارت خیلی برکت پیدا میکنه.😍 و باید بپذیریم که وقتی فرزند داریم، احتمالأ مدت زمان بیشتری برای درس خوندن باید وقت بذاریم. مثلاً اگه دیگران سه ماه تلاش میکنن، شما باید پنج ماه وقت بذارید و این کاملا طبیعیه.👌🏻😁 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
10 مهر 1400 15:55:23
3 بازدید
madaran_sharif
. روسری را بر سر میاندازم کودکم می پرسد: در در؟؟ می گویم: نه مادر، الله اکبر📿 . خوراکی🍡 و مهر اضافه میگذارم کنار سجاده، اسباببازیهای مورد علاقه😁 ساق دست میپوشم و روسری را با گیره سفت میکنم. . الله اکبر🤲🏻 هنوز سورهی حمد را تمام نکردهام که به سمتم میآید و گوشهی چادرم را میگیرد و به دور خود میپیچد.🤗 وقتی به رکوع میروم، موهایش به صورتم برخورد میکند، میفهمم که قد کشیده است. . وقتی به سجده میروم، بر پشت من سوار میشود. آرام پایین میآورمش، سجدهی دوم و باز مینشیند.🙂 . نماز میخوانم و دعایم این است که با برادرش👦🏻 به سراغم نیایند🏃🏻♂️ سواری دو نفره را خیلی دوست دارند. . رکعت چند بودم!؟ . بعد از نماز روی زانویم مینشیند. با کمک انگشتانش تسبیح میگویم. یک کتاب📖 دعا برای خودم و یکی برای او. کتاب دیگری را قبول نمیکند! . وسط دعا چند بار از جایم بلند میشوم. برای آوردن اسباببازی جدید🧸 از داخل کمد، رساندن کودکم به دست شویی🚽 و... . دعا میخوانم اما بغض گلویم را گرفته! خدایا آن از نمازم این از دعا!🤦🏻♀️ . یاد امام خمینی (ره) میافتم که در اتاق مخصوص با فراغت به عبادت میپرداخت! اشکهایم جاری است. امام به عروس خود گفته بود من حاضرم ثواب تمام عبادتهایم را به تو بدهم تا ثواب یک روز نگهداری بچهها👶🏻 را به من بدهی! . لبخند میزنم🙂 بچهها را در آغوش گرفته و به سراغ بازی میرویم! . بهشت من مادری بر کودکانم است! . #ص_جمالی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
13 اردیبهشت 1399 17:39:06
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_اول . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ ساله، ۷ سال و نیمه، ۵ ساله و ۳ ساله) . اصالتا خراسانی بودیم اما پدرم ساکن گنبد شدن و من و ۹ تا خواهر و برادر دیگهم اونجا به دنیا اومدیم. متولد سال ۶۲ هستم. . خونهمون همیشه شلوغ پلوغ بود، هم خودمون زیاد بودیم و هم مهمون داشتیم. شهر گنبد وسط مشهد و دریا و سر راه تهران بود و هر کس مقصدش هر جا بود، یه سری هم به ما میزد.😊 . پدر و مادرم خیلی روی مهمون حساس بودن که کم و کسری نباشه.🧐 مثلا ظروف یکدست و ملافه و پیژامه تمیز و بهاندازه باشه! ساخت خونه هم به صورتی بود که فضای زیادی برای مهمون داشت. . از بچگیم خاطرات خوبی دارم.😍 خیلی با خواهر برادرها همبازی میشدیم، با هم توی حیاط و کوچه میرفتیم و خالهبازی میکردیم. . تو دورهای که یه پژو استیشن داشتیم، عقبش خیلی جا داشت و کاملا مناسب یه خانواده پرجمعیت بود، همه سوارش میشدیم و میرفتیم مسافرت. یادش به خیر!🚘 البته برادرهامون خیلی بزرگتر از ما بودن و اونا معمولا نمیاومدن. . همیشه همهمون مدرسه دولتی بودیم و خصوصا دخترا شاگرد زرنگ محسوب میشدیم!💪🏻 پدرم هم مغازه داشتن و هم عضو شورای حل اختلاف شهر بودن و سرشون خیلی شلوغ بود. ولی معمولا رئیس انجمن اولیا و مربیان مدارسمون هم بودن. با وجود تعداد زیاد ما، ممکن بود یادشون بره هرکدوم کلاس چندمیم ولی همیشه با مدرسه در ارتباط بودن و پیگیر کارای ما.🧔🏻 اینطور نبود که تربیت ما به خاطر تعداد زیادمون فدا بشه. الحمدلله پدر و مادر مؤمن بودن و فضای خانوادهمون هم گرم و سالم بود و همین برای تربیت بچهها کافی بود.☺️ . با خواهرها خیلی همصحبت و همدل هستیم. مخصوصا که اختلاف سنی کمی داریم. یه خواهرم یک سال و خواهرای بعدی هم سه سال و پنج سال از من بزرگترن. حالا هم که چند سالیه پدرمون از دنیا رفتن همه هوای مادر رو داریم. همهمون گنبد نیستیم اما هیچوقت تنها نیستن و سر اینکه کی هواشونو داشته باشه رقابته. . ما خواهر و برادرها همیشه سعی کردیم هوای همدیگه و پدر و مادرمون رو داشته باشیم از بچگی تا همین حالا. مثلا بعد از فوت پدرم یکی از برادرها که میخواست ازدواج کنه، همه برای خرید خونه کمکش کردن.☺️ . . از نوجوونی خیلی سیاست رو دوست داشتم. توی دبیرستان ریاضی میخوندم و دوستش داشتم🤓، ولی میخواستم توی دانشگاه علوم سیاسی یا چیزی شبیه به این بخونم. . اما برای ورود به دانشگاه به مسیر دیگهای هدایت شدم و البته از نتیجهش ناراضی نیستم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
22 آذر 1399 16:44:58
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_وصالی #قسمت_اول . من ۲۴ سالمه، دختری بودم پر هیجان، که حال و هوای شعر و شاعری در سر داشت.😁 شعر تنها قسمت لاینفک زندگی من بود، البته حافظ قرآن هم بودم؛ ولی جز سال کنکور، هیچ وقت درس برام اولویت نداشت.😂 . یادش بخیر! لای کتاب جغرافیا، کتاب لیلی و مجنون رو قایم میکردم، تا شب امتحان، درس مانع شعر خوندنم نشه!!😅😆 . سال ۹۳ وارد #دانشگاه امام صادق شدم، پر از شور و شوق و پر سروصدا!!😁 با اون همه خنده و جوابهای از سر شوخی که تو مصاحبه میدادم، قبولی امام صادق مثل معجزه بود.😆 و حتی رضایت پدرم برای اینکه برم تهران.😅 . به خاطر شیطنتهام، تموم بچههای خوابگاه و دانشگاه منو میشناختن.😄 . طی فرآیندهای پیچیده، قدرت خدا و جستوجوهای متوالی در جهت پیدا کردن #بچههای_شر_و_شلوغ_خوابگاه، پنج تا دوست شیطونتر از خودم پیدا کردم. . پیدا کردن بچههای شیطون، بین بچههای عاقل و آروم امام صادق، مثل شکستن شاخ غول بود.😆 ولی بالاخره #اکیپ مورد علاقهام جور شد😁😄💪🏻 . یادمه ماه رمضونا، تا سحر بیدار میموندیم و با اکیپ دوستام، که معروف بودیم به #اخراجیها😂، سربهسر سرپرست خوابگاه میذاشتیم.🙈 یا زبون روزه، دم افطار تو حیاط با کلی جیغ و داد😁، وسطی بازی میکردیم.😃 . برا بچهها فال آب (یه فال مندرآوردی😆) میگرفتم. یه بار اسممو توی گوشی دوست صمیمیم، همراه اول سیو کردم و بهش پیام دادم صد گیگ اینترنت برنده شدی😂 ، مشخصات بده. و حدود یه هفته سرکارش گذاشتم.😂 . آخ که چه روزایی داشتیم... یه خلاقیت جالب هم داشتیم، که با اکیپ اخراجیها، #نقاشی میکشیدیم و به بچهها و استادای دانشگاه میفروختیم😊 #بازاریابش هم خودم بودم.😉 با پول #فروش نقاشیها🏞، که اون موقع حدود سه میلیون شد، کلی #شیر_خشک و #پوشک و #شیشهشیر🍼 و #پستونک، برای بچههای نیازمند خریدیم.😇 . اسم گروهمون شد art for life، که کلی توی دانشگاه مطرح شد؛ از بس که نقاشیها، از دعای نینیها👶🏻، بین بچهها و اساتید محبوب بود.😄 . حتی بعضی اساتید برای نوههاشون، نقاشی درخواستی سفارش میدادن😁 و به بقیه همکاراشون، ما رو معرفی میکردن.😄 . یه بار یکی از استادام، نقاشی خرید و بعدش یه مقدار برگه و کلاسور، برای کمک بهمون داد.😍 و در گوشم گفت: «من میخوام برای گروهتون بستنی بخرم که خستگی از تنتون دربیاد😍» . هنوز که هنوزه مزهی اون #بستنی زیر زبون منه.😍😋🍦 . ترم دوم بودم که #ازدواج کردم.😊 هیچکس باورش نمیشد که دختری به اون شیطنت، بتونه نقش همسری رو ایفا کنه😅 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف
19 بهمن 1398 16:15:34
2 بازدید
مادران شريف
0
0
. . . #قسمت_دوم . #بنتالهدی (مامان سه دختر) . . چهارساله که بودم، دو تا از برادرهای بزرگم در آستانهی نوجوانی بودن و مادرم احساس خطر کردن، ترجیح دادن بچهها تو این بازهی حساس از همراهی و محبت مادرانه بیشتر برخوردار بشن.🥰 . پدرم هم موافقت میکنن و همه برای زندگی میان قم.🤗 یکی از رزقهایی که خدا به خانوادهی ما داد و از نظر مادرم یکی از جبرانهای قشنگ خدا بود، کلاس قرآنی بود که برای اولینبار تو قم تشکیل شد.😊کلاس حفظ قرآن که تمام وقت بود، نمیشد هم مدرسه رفت و هم کلاس قرآن. . پدرم همهی بچهها رو جمع کردن و گفتن: "وظیفهی من بعنوان پدر، آموزش قرآن و آموزههای دین به شماست. ریاضی و فیزیک و شیمی رو هروقت بخواید میتونید یاد بگیرید. حالا چنین کلاسی تشکیل شده و شما میتونید برید قرآن یاد بگیرید. خودتون تصمیم بگیرید که حاضر هستید یک سال مدرسه نرید و قرآن رو یاد بگیرید یا نه."🤔 . بچه های بزرگتر مدتی فکر کردند و همه موافقت کردند. تو چنین فضایی من که یه دختر ۵ ساله بودم هم به تبعیت از جمع کلی خوشحال شدم و استقبال کردم.🌺 من ششساله بودم،با برادرها رفتیم کلاس قرآن و ششتامون حافظ قرآن شدیم.💓 . فضای خونهمون اونموقعها اینجوری بود که صبح ششتایی میرفتیم کلاس قرآن و عصرها هم تو خونه حین بازی و ورزش و درازنشست و حتی کاراته!😁 آیاتی که حفظ کردهبودیم رو به هم تحویل میدادیم و اشکالات هم رو تصحیح میکردیم. تجربهی زیبای بازی با قرآن واقعا شیرین و به یادماندنی بود. . برای رفتن به کلاس قرآن لازم بود که سواد خوندن و نوشتن رو بلد باشیم. به همین خاطر یه معلم خصوصی خیلی خوب و باتجربه پیدا شد که به من و کوچکترین برادرم آموزش بده.😊 . اون معلم هم از رزقهای خدای جبار بود برای ما. . بعد از آموزش الفبا، هم ما دوست داشتیم ادامه بدیم و هم آقای معلم موافق بودن. لذا تو همون سن هفت سالگی تو مدت کوتاهی تا کلاس سوم رو به ما آموزش دادن.💪🏻 . بنابراین من مدرسه نرفتم، فقط بعضی روزها میرفتم که با فضای مدرسه و میز و نیمکت و معلم و شاگرد آشنا بشم! و در امتحانات پایان ترم شرکت میکردم. باقی روزها کلاس قرآنم برقرار بود. . هشتساله بودم که هم حفظ قرآنم تموم شدهبود و هم شرایط کاری مادرم تغییر کرد و همگی برگشتیم تهران. و من از کلاس چهارم بالاخره وارد فضای مدرسه شدم.😁 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین