پست های مشابه

madaran_sharif

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_یازدهم روزها گذشت و دیگه سعی می‌کردم زیاد مامانم رو اذیت نکنم و کمتر از مشکلاتم می‌گفتم و سر خودمو یه جوری گرم می‌‌کردم. برای بچه‌ها نشسته عروسک می‌بافتم، روی کلاه و دستکس و پاپوش بیمارستان دوقلوها گلدوزی می‌کردم. و کلا هر کاری که باعث می‌شد روزها زودتر بگذره... همهٔ لوازمی که نیاز داشتم‌ رو اینترنتی می‌خریدم. لباس‌های بچه‌ها و حتی کادو‌هایی که قرار بود با تولد دوقلوها به علیرضا و زهرا هدیه بدیم.😊 از دیدن لباس‌های رنگ و وارنگ جفت جفت تو کمد دلم غنج می‌رفت.😅 مشکلات بارداری روزبه‌روز بیشتر خودشونو نشون می‌دادن و نفس کشیدن رو هم‌ برام سخت‌تر می‌کردن. ولی قشنگ‌ترین حس دنیا رو داشتم. این احساس رو برای همهٔ مادرای چشم انتظار آرزومندم. 🤲🏻 دی ماه با تشخیص‌های مختلفی، مجبور شدم بستری بشم اما باز با دارو و کنترل فشار خون و انواع آزمایش‌ها و سونوهای داپلر و... مرخص شدم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، یک طرف صورتم کامل فلج شده بود. نه می‌تونستم پلکم رو ببندم نه حتی لبم رو جمع کنم، درست نمی‌تونستم حرف بزنم و حتی نمی‌تونستم آب دهنم رو قورت بدم. با یه جستجوی ساده فهمیدم دچار بلز پالسی یا فلج بلز شدم. با یکی دو تا از دوستان پزشک مشورت کردیم، علیرضا و زهرا رو به مادرم سپردیم و محض احتیاط رفتیم بیمارستان و بعد به همدان اعزام شدیم. با اطلاعات و دقت‌نظرهایی که خودم داشتم سعی کردم ارامشم رو حفظ کنم. با دکترم‌ تماس گرفتم که ایران نبود و فقط از راه دور چند تا توصیه بهم کرد. با چند تا دکتر آشنای دیگه تماس گرفتیم. اما اون وقت شب تو شهر غریب از دست کسی کاری برنمی‌اومد و من بار دیگه از پدرم کمک خواستم.😢 دستم از همه جا کوتاه شده بود که یک آن تشنج کردم. می‌گفتن اگر عملت نکنیم ممکنه مادر و جنین‌ها هر سه رو از دست بدیم. همسرم با تمام نگرانی‌ای که داشتن رضایت دادن به عمل. خودم برگه رو با توضیح شرایط امضا کردم که اگر برنگشتم‌ تو پرونده بمونه که منو با چه شرایطی به اتاق عمل بردن.😔 نهایتاً به لطف خدا دوقلوها توی ۳۴ هفته (با توقف رشد تو ۳۲ هفته) به دنیا اومدن. هوا که روشن شد دوتا فرشتهٔ خیلی خیلی کوچولو تو دوتا تخت شیشه‌ای کنارم بودن که من حتی توان بغل کردنشون رو نداشتم. بعد از چند روز مرخص شدم و در مسیر برگشت، از همسرم خواستم از کنار گلزار شهدا رد بشیم. نمی‌تونستم از ماشین پیاده بشم. از دور بچه‌هامو نشون بابام دادم و ازش خواستم مثل همیشه هوامونو داشته باشه.😭 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران

19 شهریور 1401 17:21:49

10 بازدید

madaran_sharif

. چند وقته نسبت به خودم حس تازه به دوران رسیدگی دارم! 🙄 یه مامان اولی جوگیر که فکر می‌کنه با مطالعات تربیتی که داشته می‌تونه علامه دهر رو تربیت کنه و تحویل اجتماع بده😒 یه مامان اولی کم ظرفیت که همه‌ش با لحن بدی ایراد می‌گیره از مادربزرگ پدربزرگا👵👴 و فکر می‌کنه الانه که مامان‌بزرگ بچه‌‌ش رو به جای علامه دهر علامه شهر بکنه!😬 . -اَه مامان چرا شکلات دادین بهش؟ الان ذائقه‌ش عوض میشه😐 -چرا بهش میوه دادین؟ الان سیر می‌شه دیگه غذا نمی‌خوره😶 -تا گریه می‌کنه به حرفش گوش می‌دین حالا دیگه فکر می‌کنه هر کاری رو می‌تونه با گریه پیش ببره😖 -چرا با بازی بهش غذا میدین؟ چرا انقدر هر لحظه در مورد غذا خوردنش حرف می‌زنین و حساسش می‌کنین؟ بچه باید بفهمه غذا خوردن یه امر طبیعیه و خودش باید بخوره غذاشو تا سیر بشه😑 -چرا بهش گفتین بالای چشمش ابروعه؟ شما مگه نمی‌دونین بچه‌م تا ۷ سال امیره؟😤 . خدایی خیلیاشم حقه...🤔 اما امون از وقتی که نتونی مثه یه دختر خوب بگی مامانِ عزیزم پدرِ گلم بیاین بشینین براتون چایی بریزم ☕ می‌خوام دو کلوم باهاتون حرف بزنم: -راستش می‌دونین که روایت داریم که بچه تا ۷ سال امیره...😊 برای همینم ما دوست داریم عزتش پامال نشه و محترم باشه -واقعیت اینه که هرچقدر در مورد غذا خوردن بچه بیشتر حساسیت نشون بدیم کار سخت تر می‌شه...🙂 . امان از اون وقت... که برای من شده هر وقتی که می‌ریم خونه خانواده‌ها😓 . عجیب تر اینجاست؛ که وسط این همه مطالعات گهربار و علامه تربیت کن این شعار رو هم داشته باشی که "بچه مگه چند ساعت در هفته در ارتباط با مادربزرگ پدربزرگه که بخوایم انقدر حساس باشیم؟ چی توی تربیت بچه مهم تر از رفتارهای پدر و مادر با هم دیگه، با بچه و با دیگرانه؟ ته تهش چند ساعت در هفته بچه خارج از چارچوب من رفتار می‌کنه و بعد از چند وقت می‌فهمه قانون خونه خودمون با خونه مامان‌بزرگا فرق داره." . اما فقط شعار!😪 . پس حالا که اهل عمل نیستم بهتره یکم دلمو قلقلک بدم! . من وقتی مادر شدم یه کوچولو مادر و پدر و جایگاهشون رو درک کردم؛😪 فهمیدم اول از همه تمام وجودم رو مدیونشونم... . حالا حس می‌کنم لازمه زودتر مادربزرگ بشم تا حس مامان‌بزرگ بابا‌بزرگارو هم یه کم درک کنم.😂 . خلاصه هر چی خواستم منطقی به خودم بفهمونم نشد، حالا فعلا دارم روزی چند بار تکرار می‌کنم "همه تزهای تربیتی رو بذار دم کوزه آبشو بخور اگه به خاطر تربیت بچه‌ت دل مامان و بابات رو می‌شکونی..."🏺💔 . #ف_جباری #روزنوشت‌های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

17 خرداد 1399 16:45:15

0 بازدید

madaran_sharif

. یکی از علاقه‌های زیاد اکثر بچه‌ها و خصوصا این گل پسر ما چیزاییه که ازش منع می‌شن... که شاید به علت اون روحیه و شخصیت پادشاهی⁦🤴🏻⁩ با یه مقدار چاشنی لج‌بازی باشه.😏 . یه روز بهونه‌های پسرم خیلی زیاد شده بود و مدام چیزای خطرناکی می‌خواست که من درحال کارکردن باهاشون بودم⁦.🤦🏻‍♀️⁩ . ماهیتابه داغ! 🥘 قیچی!✂️ اتو! چاقو🔪 و... . چاقو رو که از دستش گرفتم با گریه و اصرار می‌خواست دوباره بگیرتش...😫 . پای گاز با اصرار می‌خواست ماهیتابه رو بهش بدم تا مثل وقتی که سرد بود باهاش بازی کنه و اسباب‌بازی هاش رو بریزه توش.😩 اما این بار نمی‌شد! . برعکس این همه اصرار، انکار عجیبش بود تو غذا خوردن!😔 هرچی میوه یا غذاهای مختلف براش می‌آوردم که یه ذره بخوره اصلا گوشش بدهکار نبود!⁦🤷🏻‍♀️⁩ یا فرار می‌کرد🏃‍♂ یا دهنشو محکم می‌بست🤐 یا خودشو به یه کار مهم دیگه مشغول می‌کرد و هیچ اهمیتی به تلاش و اصرار من نمی‌داد.😔 . . داشتم فکر می‌کردم که چقدر چیزهایی که می‌خواد براش ضرر داره❌ و چیزهایی که نمی‌خواد واقعا براش لازم و ضروریه✅ و چرا انقد متناقض عمل می‌کنه؟🤔 . 💡که این آیه اومد تو ذهنم: 🔸عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم🔸 . و باز حکایت ما (در نقش بچه‌های کم فهم) و نقش پروردگارمون برام تداعی شد! . چه کارهایی که واقعا دوست دارم انجام بشه و اتفاق بیفته درحالیکه واقعا برام خطرناکه!❌ و چه کارهایی که ازشون فراری ام و در ظاهر خوشم نمیاد ازشون و در واقع برای رشد حقیقی من مفیده!✅ . خدایا این بچه‌ی کم فهمت رو در مقام فهم و رضایت به آنچه که خودت خیر و صلاح من می‌دونی قرار بده که تو بهترین پروردگاری...⁦🤲🏻⁩ . . پ.ن: البته به نظرم می‌شه کاری کرد بچه⁦🧒🏻⁩ کمتر احساس منع شدن بکنه... تا در مقابل اون چیزی که براش مفیده یا اون چیزی که براش مضره خیلی مقاومت نکنه.🙂 . مثلا ما سعی می‌کنیم تو غذا خوردن خیلی اصرار نکنیم بهش⁦👎🏻⁩ یا چیزایی که خطرناک نیستن، مثل ماهیتابه سرد یا اتوی سرد یا پیچ گوشتی و... رو اجازه می‌دیم باهاشون بازی کنه و تجربه کنه⁦👌🏻⁩ . مثل خدای خوبمون که مجبورمون نکرده و فرصت امتحان و تجربه بعضی چیزا رو بهمون می‌ده❤️ . . #ف_قربانی #سبک_مادری #عارفانه_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

04 تیر 1399 17:14:20

0 بازدید

madaran_sharif

. در مورد روند #بارداری🤰🏻اینجا؛ یه جایی شبیه مرکز بهداشت ایران دارن، که همه باید برای چکاپ ماهانه اونجا برن🏥 تمام کارها رو هم ماما⁦👩🏻‍🦱⁩ انجام می‌ده و خبری از متخصص زنان👩🏻‍⚕ نیست! . و اجازه نداری سراغ متخصص بری؛ مگر این‌که مشکل خاصی باشه و ماما یا پزشک عمومی نامه📃 بده. (که خیلی کم اتفاق می‌افته) . در زایمان هم، اولویت با زایمان در منزله! با ماما تماس☎️ می‌گیرن و میاد خونه و زایمان می‌کنن😅 . حتی بیمه، هزینه‌ی بیمارستان🏨 رو نمی‌ده و هزینه‌ش💵 هم خیلی بالاست😱 اگه کسی بخواد بیمارستان بره، باید درجه‌ بیمه رو ارتقا بده که یه جورایی می‌شه همون بیمه تکمیلی خودمون، و بعد برای زایمان بره بیمارستان. . . راستش من خودم بیمارستان رفتم؛ و هنوز کسی از ایرانیا رو نمی‌شناسم خونه زایمان کرده باشه.😅 یه کم ریسکش بالاست. . و جالبه که بیشتر ایرانی‌هایی که من دیدم از خدمات درمانی هلند راضی نیستن!! و سعی می‌کنن هر وقت می‌رن ایران کارای درمانیشونو🏨 انجام بدن و داروهاشونم 💊💉بگیرن! . . برای زایمان هم، از طرف بیمه یه بسته📦 در خونه فرستاده می‌شه، که توش بعضی از وسایل لازم هست؛ الکل، ژل ضدعفونی کننده، پنبه، گیره‌ی ناف، زیرانداز، گاز پانسمان و... به علاوه یه عروسک هدیه به نی‌نی⁦👶🏻⁩ کوچولو☺️ که توسط آقای برادر⁦👦🏻⁩ تصاحب شد😁 . اگه زایمان در منزل باشه، بقیه وسایل لازم رو ماما با خودش میاره. . جالبه که در زایمان بیمارستانی هم، فقط و فقط ماما دخالت داره، و اگه مشکلی پیش نیاد، پزشک متخصص👩‍⚕️، هیچ دخالتی نمی‌کنه، یک ساعت⏰ بعد از تولد بچه هم، اگه مشکل خاصی نباشه، مرخص می‌کنن😁 . تا حدود یک هفته بعد از زایمان، روزی چند ساعت یه پرستار⁦👩🏻‍🦱⁩ میاد خونه و از مادر و بچه مراقبت می‌کنه. . پرستار همه‌ی کارهای نوزاد رو انجام می‌ده؛ تعویض پوشک، حمام🛀، حتی خوابوندن، تا مادر بتونه بیشتر استراحت کنه؛ حتی در کارهای منزل هم مشارکت می‌کنه🧺🍳 الآن بعضیا می‌گن خوشششش به حالشون😜 . از این نظر که دولت به مادران اهمیت می‌ده و به دنبال تسهیل امور اون‌هاست، این امر ارزشمنده⁦👌🏻⁩ اما وقتی بدونیم که اینجا اکثر زنان، کسی رو ندارن که بتونه و بخواد از اون‌ها مراقبت کنه، خیلی ناامیدکننده‌ست😔 . بلایی که شاید در سال‌های آتی، سر ما هم بیاد😧 . در واقع اینجا، #ارتباطات_خانوادگی مثل ایران، نیست که مادر از دخترش مراقبت کنه؛ یا هر دختری بستگانی رو داشته باشه که تو روزای سخت به کمکش بیان😓 و دولت مجبوره این خلا‌ها رو با پرستار پر کنه . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_دهم #مادران_شریف_ایران_زمین

11 فروردین 1399 16:01:52

0 بازدید

madaran_sharif

. پدر شوهرم دوست داشتن بیشتر پیششون بمونیم.🤩 چندین بار گفتن بمونید همینجا کاراتونو انجام بدید.😔 و هر بار همسر گفتن نمی‌شه؛ زودتر بریم خونه تا ساعت خواب زهراست ما هم به کارامون برسیم. از صبحش برای این زمان #برنامه ریخته بودیم.🗒✏ . سوار ماشین شدیم،🚙 امروز #صدقه دادی همسر جان؟😊 بله صبح دادم.🙂 هم‌زمان با بستن #کمربند #آیت_الکرسی رو بلند خوندیم تا دخترک با این مناسک آشنا بشه.😅 زهرا غر می‌زد و می‌خواست بیاد بغلم ولی چون می‌دونستم تا راه بیفتیم از فرط خستگی خوابش می‌بره😴، به غر زدنش توجه نکردم و رفت توی #صندلی_ماشین. . چند دقیقه‌ای گذشت و وارد تونل زیرگذر شدیم، سرم توی گوشی بود که یهو🤳🏻 - بوووممممم😳 ماشین دور خودش می‌چرخید و با سرعت روی آسفالت کشیده می‌شد.😨 از شدت تکون‌ها چشمم درست نمی‌دید😣 و با اینکه حواسم پیش زهرا بود ولی کنترل دست و سرم رو نداشتم که سر برگردونم و ببینم تو چه وضعیتیه.🥺😢 . گیج بودم که چی شده؟🤷🏻‍♀ چی می‌شه؟ قراره چپ کنیم یا چه اتفاق دیگه‌ای در انتظارمونه؟ دختر و همسرم در چه حالین؟😟 . بلاخره این چند ثانیه‌ی کوتاه اما طولانی تموم شد و ماشین ایستاد.⛔ خداروشکر همه سالمن؟😧🤲🏻 زهرا الحمدلله توی صندلیش بود، فقط یه کم همراه صندلی جا‌به‌جا شده بود و متحیر از خواب پریده بود.🙄😒 از ماشین پیاده شدیم؛ ۳۰ لیتر #بنزین😅 ریخته بود کفِ خیابون و ته مونده‌ش داشت با سرعت از باک تخلیه می‌شد، زهرا رو بغل کردم و از ماشین فاصله گرفتیم.😱 . همسرم با آتش‌نشانی و پلیس تماس گرفتن و خداروشکر بدون صدمه جانی اما با آسیب مالی ماجرا تموم شد.🙏🏻 (نکنه منتظر بودین یهو همه چی منفجر بشه و ما هم بریم رو هوا؟!🤣🤪) . حواشی ماجرا چند ساعتی طول کشید و زهرا همون‌جا خوابش برد و لحظه‌ای که رسیدیم خونه بیدار شد.👧🏻🤦🏻‍♀🤦🏻‍♂ ما موندیم و کارایی که براش برنامه‌ریزی کرده بودیم😅 و خستگی😪 و دخترکی که ساعت ۸ شب تازه از خواب عصرگاهیش بیدار شده😇 و البته خدایی که اَلرحَمَ الرّاحِمین بود ❤ و اجلی که فرا نرسیده بود...👻 . ❗شرح واقعه و ادامه پست رو توی کامنت اول بخونید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

21 اسفند 1398 16:31:48

0 بازدید

madaran_sharif

. سال ۱۳۶۶ تو تهران متولد شدم. دو خواهر و دو داداش بودیم و من به عنوان بچه‌ی اول، دختر آروم و معقولی😌 بودم. . همیشه کمک حال مادرم بودم و از اونجایی که درسم خوب بود، از بچگی معلم خصوصی👩🏻‍🏫 خوبی بودم و مسائل تحصیلی خواهر برادرها رو حل می‌کردم. جایزه‌م هم این بود که ۳ ماه تابستان رو پیش مادربزرگم👵🏻 در شهرستان بگذرونم و اون ۳ ماه دوران طلایی✨ زندگی من بود. دشت🌱 و دمن🌳 و طبیعت🌲 و دایی‌ها👱🏻‍♂ و خاله‌های👩🏻 مهربون... خلاصه هایدی بودم تو این ۳ ماه😅😂 . به خاطر بچه‌ی اول بودن، به خودکفایی در تمام زمینه‌ها، حتی دیکته به خود🙇🏻‍♀📖 رسیده بودم. . تو ابتدائی، خودم تنهایی یه گوشه، قرآن حفظ می‌کردم. از علائقم این بود که برم تو مدرسه و یه سوره بخونم و یه ستاره⭐ بگیرم.😄 . خانواده‌ی من خیلی متدین نبودن و تقریبا من توی این خانواده یه چادر چاقچوریِ تمام عیار به چشم می‌اومدم و همیشه مورد نصیحت که این چه سبکیه🙄 یه کم راحت باش، شادتر باش... و از این حرف‌ها. . محرم‌ها می‌رفتم تو اتاقم و یواشکی به بهانه‌ی درس خوندن مداحی گوش می‌کردم.🎧 . دختر پویایی بودم. مربیگری👩🏻‍🏫 و یه خورده خطاطی✒️ و موسیقی🎼، از کارهایی بود که هم‌زمان با دبیرستان انجام می‌دادم. . اهل ورزشم بودم و دان۲ کاراته داشتم.🥋 با اینکه حرفه‌ای بودم، اما چون سبک ورزشیم آزاد بود و بین‌المللی نبود، مدال‌ها🏅به مسابقات داخلی ختم می‌شد. . یک بار بهم پیشنهاد شد که می‌تونم به‌صورت آزاد برم لهستان و مسابقه بدم.🥋 شاید با یه کم اصرار، خانواده راضی می‌شدن راهیم کنن، اما دوست نداشتم این‌جوری پیشرفت کنم.🤷🏻‍♀ . چون این‌جور قهرمانی، به جای اینکه افتخار ملی به حساب بیاد، جنبه مالی پیدا می‌کرد.😕 . از اونجایی که به صورت ذاتی، ریاضیم📐📈، از بقیه‌ی درس‌ها بهتر بود، رشته‌ی من هم شد ریاضی فیزیک. بعد از کنکور، رشته‌ی مهندسی عمران در یکی از دانشگاه‌های شمال کشور قبول شدم.😏 . دوران دانشجویی شروع شد.😁 خداروشکر تو خوابگاه دوست‌های خوبی داشتم.😍 . از بچگی با اینکه دوست داشتم مسجدی و چادری باشم ولی به خاطر جو خانواده، دچار دوگانگی بودم.⁉️🔀 گاهی چادر سرم می‌کردم، و گاهی میذاشتمش کنار.😣 تا اینکه با ورود به دانشگاه، با دختری آشنا شدم که عزمم رو برای راهم، جزم کرد🤗 و مطمئنم کرد که راهی که می‌رم غلط نیست.😃 . ترم ۷ دانشگاه بودم که از طریق یه آشنا به آقای همسر معرفی شدم.😌 . از بچگی علاقه‌ خاصی به شاه عبدالعظیم🕌 داشتم و همین بود که خدا، از هم‌محلی‌های آقا نصیبمون کرد.😌 . . #م_ح #تجربیات_تخصصی #قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین

09 تیر 1399 16:22:25

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #پ_بهروزی (مامان محمد ۵ساله و علی ۳ساله) طبق معمول، بچه‌ها داشتن با هم بازی می‌کردن که دعواشون شد. علی قهر کرد و گفت دیگه باهات بازی نمی‌کنم.😤 محمد هم رفت تو اتاق و گفت منم دیگه باهات بازی نمی‌کنم.😒 علی: مامان بیا بازی کنیم. داداشو دیگه دوست ندارم. مشغول بازی شدم. کمتر از یک دقیقه بعد علی بلند شد رفت تو اتاق. داداش ببخشید🙄 دیگه به حرفت گوش می‌دم. دوست دارم با تو بازی کنم.🥰 از وقتی علی تونست بشینه و ارتباط برقرار کنه با داداشش، خیلی تدریجی و نامحسوس من از بازی‌ها کنار گذاشته شدم. از روزایی که برای لحظه به لحظه‌ش باید فکر می‌کردم و سرگرمی برای گل پسرا تدارک می‌دیدم که بیکار نباشن و بهونه نگیرن،🤪 رسیدم به روزهایی که باید حواسم باشه که خودمو قاطی بازی هاشون بکنم! وگرنه می‌بینم هفته‌ها گذشته و من اصلااااا باهاشون بازی نکردم.🤦🏻‍♀️ اون روزها اگه بهم می‌گفتن روزی می‌رسه که باید تو برنامه‌ت بنویسی «بازی با بچه‌ها» که یادت نره، باور نمی‌کردم! شاید بپرسید خب چه کاریه؟! وقتی خودشون مشغول بازی هستند چه اصراریه که حتما باهاشون بازی کنی؟ دلیلش اینه که دنیای بچه‌ها بازیه! و من تنها با هم‌بازی شدن باهاشون می‌تونم وارد دنیاشون بشم و هرتاثیری که می‌خوام روشون بذارم. بازی واقعا بازوی تربیته! یه بار علی زودتر خوابش برد و من و محمد مشغول بازی شدیم. بعد از مدت‌ها یه بازی دونفره با گل پسر. تفاوت رفتار محمد بعد از بازی مادرپسری مشهود بود. منتظر بود من کاری ازش بخوام و بدووو بره انجام بده تا منو خوشحال کنه. اوج ماجرا همین پریشب اتفاق افتاد. ۴ تایی مشغول بازی شدیم. یک ساعت بازی خانوادگی بعد از مدت‌های خیلی زیاد! و اتفاق بعدش خیلی خنده دار بود.😆 محمد خودجوش بلند شد و گفت مامان می‌خوام خونه رو جمع و جور کنم. بعدم دستمال بده گردگیری کنم! ظرفا هم می‌شورم! جارو چی؟ خونه جارو نمی‌خواد؟😂🤣 من و پدر در حالیکه سعی می‌کردیم نخندیم و عادی برخورد کنیم نظاره‌گر رفتار محمد بودیم! کل خونه رو مرتب کرد! و اجازه نمی‌داد علی کوچکترین بی‌نظمی ایجاد کنه! جالبه که علی هم دست به کار شد. خلاصه سرتونو درد نیارم. کار به جایی رسید که گفتم بذار تا تنور داغه نونو بچسبونم و خونه تکونی عید رو از نامرتب‌ترین کابینت آشپزخونه شروع کردیم!😜 اگه اون شب تا صبح ادامه پیدا می‌کرد، خونه تکونی‌مون تموم می‌شد! ولی حیف...که خوابیدیم و صبح دوباره برگشته بودن به حالت کارخانه!🤦🏻😭 حالا منتظریم دوباره فرصت پیش بیاد چهارتایی بازی کنیم تا بقیه کابینت‌ها هم مرتب بشه.😂 #مادران_شریف_ایران_زمین #بازی_بازوی_تربیت

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #پ_بهروزی (مامان محمد ۵ساله و علی ۳ساله) طبق معمول، بچه‌ها داشتن با هم بازی می‌کردن که دعواشون شد. علی قهر کرد و گفت دیگه باهات بازی نمی‌کنم.😤 محمد هم رفت تو اتاق و گفت منم دیگه باهات بازی نمی‌کنم.😒 علی: مامان بیا بازی کنیم. داداشو دیگه دوست ندارم. مشغول بازی شدم. کمتر از یک دقیقه بعد علی بلند شد رفت تو اتاق. داداش ببخشید🙄 دیگه به حرفت گوش می‌دم. دوست دارم با تو بازی کنم.🥰 از وقتی علی تونست بشینه و ارتباط برقرار کنه با داداشش، خیلی تدریجی و نامحسوس من از بازی‌ها کنار گذاشته شدم. از روزایی که برای لحظه به لحظه‌ش باید فکر می‌کردم و سرگرمی برای گل پسرا تدارک می‌دیدم که بیکار نباشن و بهونه نگیرن،🤪 رسیدم به روزهایی که باید حواسم باشه که خودمو قاطی بازی هاشون بکنم! وگرنه می‌بینم هفته‌ها گذشته و من اصلااااا باهاشون بازی نکردم.🤦🏻‍♀️ اون روزها اگه بهم می‌گفتن روزی می‌رسه که باید تو برنامه‌ت بنویسی «بازی با بچه‌ها» که یادت نره، باور نمی‌کردم! شاید بپرسید خب چه کاریه؟! وقتی خودشون مشغول بازی هستند چه اصراریه که حتما باهاشون بازی کنی؟ دلیلش اینه که دنیای بچه‌ها بازیه! و من تنها با هم‌بازی شدن باهاشون می‌تونم وارد دنیاشون بشم و هرتاثیری که می‌خوام روشون بذارم. بازی واقعا بازوی تربیته! یه بار علی زودتر خوابش برد و من و محمد مشغول بازی شدیم. بعد از مدت‌ها یه بازی دونفره با گل پسر. تفاوت رفتار محمد بعد از بازی مادرپسری مشهود بود. منتظر بود من کاری ازش بخوام و بدووو بره انجام بده تا منو خوشحال کنه. اوج ماجرا همین پریشب اتفاق افتاد. ۴ تایی مشغول بازی شدیم. یک ساعت بازی خانوادگی بعد از مدت‌های خیلی زیاد! و اتفاق بعدش خیلی خنده دار بود.😆 محمد خودجوش بلند شد و گفت مامان می‌خوام خونه رو جمع و جور کنم. بعدم دستمال بده گردگیری کنم! ظرفا هم می‌شورم! جارو چی؟ خونه جارو نمی‌خواد؟😂🤣 من و پدر در حالیکه سعی می‌کردیم نخندیم و عادی برخورد کنیم نظاره‌گر رفتار محمد بودیم! کل خونه رو مرتب کرد! و اجازه نمی‌داد علی کوچکترین بی‌نظمی ایجاد کنه! جالبه که علی هم دست به کار شد. خلاصه سرتونو درد نیارم. کار به جایی رسید که گفتم بذار تا تنور داغه نونو بچسبونم و خونه تکونی عید رو از نامرتب‌ترین کابینت آشپزخونه شروع کردیم!😜 اگه اون شب تا صبح ادامه پیدا می‌کرد، خونه تکونی‌مون تموم می‌شد! ولی حیف...که خوابیدیم و صبح دوباره برگشته بودن به حالت کارخانه!🤦🏻😭 حالا منتظریم دوباره فرصت پیش بیاد چهارتایی بازی کنیم تا بقیه کابینت‌ها هم مرتب بشه.😂 #مادران_شریف_ایران_زمین #بازی_بازوی_تربیت

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن