پست های مشابه
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶سال و دو ماهه، #طاها ۵ساله، #محمد ۲سال و سه ماهه) . وقتایی میشه که دیگه خیلی تو خونه دلم میگیره. حتی حوصله ایده زدن برای از بین بردن این حس خودم و بچهها رو ندارم.😐 تصور میکنم الان تو طبیعتیم، وسط یه دشت بزرگ با کلللی گل و گیاه؛ یا روی کوه، کنار رودخانه، آتیش و سیبزمینی کبابی و... یا نه همین #پارک بغل خونه❗️ که تو این سه ماهی که اومدیم اینجا حتی یکبار هم نرفتیم... هعیییییی😞 . البته الحمدلله مریض نداریم، ولی دیدن آمار مبتلاها و درگذشتگان و زحمات کادر درمانی و #رزمایش_همدلی، من رو مدتی از این دل مشغولیها بیرون میاره😥 و به دعا برای شفای مریضا و افزایش توان کادر درمان مشغول میکنه.👌🏻 . اما مدتی پیش همسرم یک حرکتی زد و جوجه مرغی خرید، محض افزایش مسرت بیش از پیش پسرا😁 الان در #پشت_بام آپارتمان، آزادانه میچرخه و میخوره و موجبات پشتبام روی ما رو فراهم میکنه❗️ قبلا پشت بام پر از ضایعات و شیشهخرده بود و آقای همسر، مدتی درگیر تمیزکاری و مرتب کردن شد. الان هم غذا دادن به جوجه و پشتبام رفتن، شده انگیزه منظم بودن بچه ها، کتککاری نکردن و به موقع تکلیف نوشتن رضا😄 یکی دوبار هم زیرانداز پهن کردم و اونجا زیر سقف آسمون نمازم رو خوندم☺️ میشه حتی عصرونه رو ببرم اونجا😍 جدای از سختیای جوجهداری و پله بالا رفتن، عجب نعمتیه این پشتبام! برای چون مایی که از نعمت #حیاط در این شرایط بیماری محرومیم! . شما هم تاحالا از پشتبامتون به مقابله با ویروس کرونا رفتید؟👌🏻😁 . . #به_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_میدهیم #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
05 آبان 1399 18:03:11
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_وصالی #قسمت_دوم . همسرم یه مرد فوقالعاده جدی و اهل کار و مطالعه بود.👓📚💼 . با اینکه هر دو متولد ۷۴ بودیم، ولی هرکس که ما رو با هم میدید، چه از لحاظ ظاهری، چه از نظر فکری، ده سال تفاوت سنی احساس میکرد.😅 دنیاهای متفاوت ما دوتا، برای همه جالب بود. همسرم هم دانشجو بودن🎓 هر دو توی تهران و خوابگاهی. یه #ازدواج کاملا دانشجویی!🤓🤓 . دو هفته یه بار، دو نفری با اتوبوس، همدان میاومدیم، و دوباره برمیگشتیم و کار و درس... . همسرم غرق کار و مطالعه، و من غرق کلاس آشپزی و #شیطنتهای_خوابگاهی، که بعد ازدواجم بیشتر شد و کمتر نشد.😂 . سال آخر دانشگاه بود که عروسی گرفتیم. تو #جهیزیه، سادهترین چیزها رو خریدیم. تموم وسایل برقی ایرانی بود. تلوزیون نخریدم💪🏻، و تلویزیون قدیمی و دست دوم مادرشوهر جان رو آوردیم که اونم سالی یه بار روشن نمیشه.😆 حتی آینه و شمعدون نخریدم؛ چون خونه کوچیک بود و جا نداشتم براش.😏 . همسرم چون خیلی درسخونتر بود، و صد البته واحدهای کمتری داشت، همدان موند، و من تنها راهی تهران شدم.😭 . سه شنبهها ک میاومدم همدان، برام بهترین روزها بود، و جمعهها با اشک و گریه سوار اتوبوس میشدم. . با اینکه از دانشجوهای متوسط کلاس بودم، اما عاشق کار #پژوهش و مقاله نوشتن بودم.📃 پروژههای دانشگاه ما، دونفری بود و به شدت سختگیرانه. با این حال، همراه با یکی از دوستام که عاقلترین عضو اکیپ اخراجیها😆 بود، #پایاننامه_برتر شدیم.☺️ . درسها که تموم شد، تا من اومدم، همسرم رفت سربازی،😭 البته به مدت دو ماه. من میرفتم خونهی مادرم و باهاشون زندگی میکردم، تا چهارشنبهها همسرم بیاد. . فقط دو روز توی هفته، خونه خودمون بودیم؛ همراه یه همسر که از شدت خستگی ناشی از سربازی فقط خواب بود.😅 . بعد سربازی هم یه دوره اجباری درسی شروع شد و دوتایی رفتیم قم؛ و زندگی در شهر قم شروع شد.😊 همراه با غربت و دوری از خانواده،😔 اما شیرین و دو نفره.😍 . بعد از کلاسهای همسرم، هر دو سوار پراید خوشرکابمون، بستنیفروشیهای قم رو کشف میکردیم😋🍦 . بهمن ماه بود که فهمیدم باردارم و زندگی قشنگتر شد.😍 همسرم بیشتر از همیشه حواسش بهم بود.😇 همزمان، برای #آزمون_ارشد هم درس میخوندم.😀 شش ماهه بودم که رفتم آزمون ارشد دادم و رشتهی روانشناسی تربیتی همدان قبول شدم.🤩 بعد از هفته ۳۴ بارداری اومدیم همدان؛ و من مجبور بودم شبها تنها بمونم تا همسرم برن قم و تهران برای درس ارشد. . بالاخره امیرعلیمون، مهرماه به دنیا اومد.😃👶🏻 . #علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق #تجربه_شما #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف
21 بهمن 1398 16:20:40
0 بازدید
madaran_sharif
. . سلام✋🏻 خانومِ نانسی رو یادتونه که ۱۵ فرزند داشتن و از راهکارهاشون برای کاهش هزینه ها میگفتن؟! ادامهی پیشنهاداتشون رو تو این کلیپ ببینید. شما کدوم یکی از این کارها رو انجام میدید؟! پیشنهادتون برای کاهش مصرف انرژی چیه؟ مامانها رو تگ کنید تا بیان بگن چهجوری هزینههاشونو کم میکنن؟! #ا_باغانی #پ_عارفی #پ_بهروزی #خانواده_چندفرزندی #مدیریت_اقتصادی_خانواده #مادران_شریف_ایران_زمین
04 شهریور 1400 17:42:26
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی (مامان #محمد ۳ سال و ۸ ماهه و #علی ۱ سال و ۷ ماهه) . چیزی که ازش میترسیدم این بود که محرم امسال بیبهرهتر از همیشه باشم!😞 . آخه مگه میشه هیئت خوب(؟!)نريم ولی بتونیم خوب عزاداری کنیم؟ هر سال هیئت خوب رفتن هم خودش مسئلهای بود! فکر میکردم باید حتما یه جا برم که سخنرانش خیلی جذاب حرف بزنه🤔، و بتونه حسابی توجه منو به خودش جلب کنه، تا مقدمه تحول و رشدم بشه! . مداح هیئت هم باید یه جوری روضه بخونه که بای بسمالله رو نگفته دلم بره تا خود کربلا و مثل ابر بهار بباره! . اما تجربهی همین چند روزه خیلی تصوراتم رو عوض کرد!😊 . 👈🏻 میشه خونه رو هیئت کنیم و هر شب نذری بپزیم و بنشینیم پای سفره اباعبدالله...👌🏻 . 👈🏻 میشه تو خونه سیاه بپوشیم و با روضههای بعضا خندهدار یه پسر بچهی ۳ ساله گریه کنیم! . 👈🏻 میشه به جای سخنران جذاب،خودمون زحمت بکشیم و توجه خودمون رو به اونچه لازمهی تحولمونه، جلب کنیم! حتی تو یه جلسه روضه دوستانه و خلوت. . 👈🏻 میشه به جای اینکه ده شب یا حداکثر دو ماه بریم هیئت، خونههامون رو برای همیشه هیئتی کنیم. . . اصلا انگار جای امام حسین تو خونهمون خالی بود...😞 . تو هيئت دلامون حسینی میشدن، ولي تو خونه چی؟! چقدر سبک زندگی هامون و انتخابهامون رنگ و بوی امام حسین داشتن؟! از رفتار من با بچههام معلوم بود که من بچه هیئتی ام؟!🤔 . هیئتهای خونگی محرم امسال باید مقدمهای باشن برای خونههای هیئتی همیشگی! برای زندگیهای امام حسینی...😍 . . پ.ن: قطعا حضور تو فضای مساجد و هیئتها و نشستن پای صحبت اساتید برای رشدمون لازمه... اما نباید جای خلوت تفکر و تحول درونی رو بگیره. . . #مادرانه_های_محرم #مادران_شريف_ایران_زمين
03 شهریور 1399 16:21:42
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_قربانی . شاید برای صدمین بار داشت دکمهی ماشین لباسشویی رو میزد و هی خاموش روشنش میکرد😫 بعد از تمام شدن شستشوی ماشین یادم رفته بود از برق🔌 بکشمش و شده بود اسباببازی گل پسر!🤦🏻♀️ . دیگه مغزم خوب حرف زدن و جایگاه امیر بودن گل پسری رو یه لحظه به فراموشی سپرد و ماحصلش شد یه داد بسیار عصبانی سرش!🗣😡 . پسرکم یهو از صدای دادم ترسید😧 و از ترس یه داد کوچیک زد و خیلیییی مستاصل و ناراحت😰 دوید سمتم و چسبید به پاهام! چسبید به منی که فوقالعاده از دستش ناراحت و عصبانی بودم و... . خودم خیلی ناراحت شدم😔 که چرا ناگهانی داد زدم و دلم به رحم اومد و کلی بغلش کردم و نازش کردم. . وقتی فکر کردم دیدم پسرکم حتی وقتی که میدونه که از کارش ناراحتم و عصبانی باز در حالت ترس😨 و ناراحتی😔 و استیصال😓 پناهی جز آغوش امن من نداره و خودشو از ترس و نگرانی میچسبونه به من👩🏻 و یاد این عبارت دعای ابوحمزه ثمالی افتادم: "هارب منک الیک" (از خشم و غضب تو به سمت تو فرار میکنم) خدایا ما غیر از آغوش امن تو کجا رو داریم که از ناراحتی تو به خاطر اشتباهاتمون بهش پناه ببریم؟😥 . خدایا هرچی هم کار بد کرده باشیم و تو هم با حادثهای یا حرفی یا... بهمون یه چشمهای از نتیجهشو چشونده باشی اما بازم میایم پیش خودت، مگه ما غیر تو کی رو داریم؟ ای بهترینی که از کودکی ما رو در دامن مهر و لطف خودت بزرگ کردی...❤️ . سیدی انا الصغیر الذی ربیته... و انا الخائف الذی آمنته... (سرورم، من کوچکی هستم که او را بزرگ کردی و ترسانی هستم که او را ایمنی بخشیدی) . . #سبک_مادری #عارفانه_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
29 تیر 1399 15:51:47
0 بازدید
madaran_sharif
. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله، ۴ساله و ۶ماهه) . زندگیمونو تو خوابگاه دانشجویی شریف شروع کردیم و حدود یک سال بعد، فرزند اولمون رو باردار شدم. ۵ ماهه باردار بودم که ارشد اقتصاد دانشگاه تهران قبول شدم.👩🏻🏫 حدودا تا ۹ ماهگی نینیمون، توی همون خوابگاه بودیم و بعد باید از اونجا میرفتیم. (به خاطر فارغالتحصیلی، مهلتمون تموم میشد) . . یکی دو ماه آخری بود که تو خوابگاه قبلی بودیم... یه شب برقا رفت و من یه شمع🕯️ روشن کردم و گذاشتم جلوی آینه و اومدم تو اون یکی اتاق که نماز بخونم. یکی از نمازامو که خوندم، دیدم یه نور زردی از این اتاق داره میاد.😳 همین که درو باز کردم دیدم این شمعه افتاده، گرفته به پرده و خونه آتیش گرفته.🤯 هول کردم و فقط بچه رو بغل کردم، اومدم تو راهرو و داد زدم کمک. . اول شب بود و اکثر مردا خونه نبودن. زنهای همسایه اومدن بیرون و بچه رو سپردم دست یکی و دویدم که آب بریزم. دیدم عطرای جلوی آینه دارن آتیش میگیرن و دونه دونه میترکن و بوووم صدا میکنن و میخوردن تو در و دیوار🤦🏻♀️ برگشتم آب پیدا کردم و با کمک چندتا از خانمای همسایه بالاخره آتش رو خاموش کردیم. . الان اگه اون اتفاق میافتاد، بچه رو برنمیداشتم، یه پتو مینداختم رو آتیش و در همون لحظات اول خاموش میکردم. ولی اون موقع، اولین بارم بود آتیش میدیدم و خیلی ترسیده بودم و این به فکرم نرسید.🤷🏻♀️ . حادثهای بود که خیلی تلخ شد. از این جهت که خونهی عروس بود، همون وسایل سادهمون هم نو بود. یه مقدار از وسایلمونو از بین برد و یا آسیب زد و همه چی دودی و سیاه شد و کلی بشور بساب داشتیم. البته اول زندگی، وسیله زیادی نداشتیم، نه مبل داشتیم نه سرویس چوب و تخت و فلان و اینا، خیلی از این چیزا رو به خاطر ساده شدن جهیزیه گفتیم نخریم. البته که اگه میخریدیم هم تو خوابگاه جا نمیشدن.😅 . اون موقعا دردسر گرفتن خوابگاه دانشگاه تهرانو هم داشتیم. چون من دانشجوش بودم (و همسرم نبود) بهمون نمیدادن. ما هم واقعا پول کافی نداشتیم که خونه اجاره کنیم و نمیخواستیم از خانوادهها هم کمک بگیریم. واقعا برامون نقطهی بحران بود که ما الان میخوایم چی کار کنیم...🤷🏻♀️ . همسرم اون زمان کار پاره وقت داشتن و بیشتر وقتشون صرف درس و کارای جهادی میشد. بالاخره به لطف خدا، خوابگاه دانشگاه تهران رو با کلی دوندگی و تو نوبت رفتن تونستیم بگیریم. . . فرزندم که ۹ ماهه شد، کلاسهای ارشدم شروع شد. . خداروشکر خوابگاه با دانشگاه ده دقیقه فاصله داشت و این برای من بچهدار حسن بزرگی بود.🌹 . . #قسمت_چهارم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
09 مهر 1399 17:15:05
0 بازدید
مادران شريف
0
1
. #ا_زمانیان (مامان #محمد_مهدی ۱۳ساله (#محمد_صادق ۷، #زینب ۵، #علی ۲) #فاطمه_زهرا ۱سال و ۸ماهه #محدثه ۴ماهه) #قسمت_چهارم بعد از اون تصادف، من موندم و یه کمر و لگن شکسته و یه پسر ۱۰ ساله و یه دنیا غصه.😭 یک سری قرص اعصاب دکتر برام تجویز کرد که ترجیح دادم مصرف نکنم، چون ایمان داشتم خدا کمکم میکنه و به خودش توکل کردم. دو ماه استراحت مطلق داشتم تا تونستم کمکم سر پا بشم. اما از درد جسمی که بگذریم، درد روحی اذیتم میکرد. خونه سوت و کور شده بود. دیگه توی خونه سروصدای بچه پیچیده نمیشد. دیگه خونه کثیف نمیشد. دیگه توی حال پر از اسباببازی نبود. دیگه هر وقت میخوابیدم، کسی نبود با سروصداش بپرم از خواب. دیگه وقتی سفره پهن میشد اون همه بشقاب و قاشق اماده نمیکردم. دیگه پیرزنهای مسجد کنایه نمیزدن چرا بچههاتو آوردی مسجد که ما نمازمون باطل بشه. خدایا من همون وضع رو دوست داشتم نمیشه اینا که دیدم یه خواب باشه؟! خدایا خواهش میکنم. خدایا ناشکری کردم؟ چی شد؟ ولی من که همیشه شاکر بودم😭 اما الان هم ناشکری نمیکنم. من صبر میکنم و هیچ وقت به خدا گله نمیکنم. گفتم خدایا خودت که از مادر مهربانتری و بد من رو نمیخوای، حتما خیر و صلاح من رو در این اتفاق دیدی... الحمدلله.🤲🏻 تحمل بیبچه بودن واقعا برام سخت بود. تا اینکه از دکتر مشورت گرفتم و دکتر به خاطر کمردرد منو از بارداری منع کرد. ولی مشکل روحی بیشتر از جسمی عذابم میداد. جالب اینجاست که همونهایی که میگفتن بچه نیار و منو به عمل عقیمسازی تشویق میکردن، حالا میگفتن بچه بیار! چرا نمیاری! خصوصاً مادرم بیشتر سفارش میکرد که دوباره باردارشو که ما هم با اومدن بچه آروم تر بشیم. پسرم بدجور به یکباره تنها شده بود و ناراحت بود. پسری درونگرا بود که توی خودش میریخت. حتی به ندرت دیده بودم گریه کنه. من و همسرم جلوش حرف بچهها رو نمیزدیم و سعی میکردیم دورش رو شلوغ کنیم. مثلاً هر شب یکی از دوستاش رو به خونه میآوردیم و من ادای مامانهای بانشاط رو در میآوردم. حتی پیش متخصص طب سنتی تهران بردیمش و براش دمنوشهای گیاهی داد. پدرش بیشتر باهاش بازی میکردن چون همبازی مهمش محمدصادق، که ۴سال کوچیکتر از خودش بود رو از دست داده بود. یه وقتایی باهاش صحبت میکردم و میگفتم این سختیها آدم رو مقاوم میکنه و تو اگر میخوای سرباز امام زمان باشی باید محکم و مقاوم باشی. و مطمئنم اونها توی بهشت پیش حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) هستن. #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین