پست های مشابه

madaran_sharif

#ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_سوم چند ماه بعد از تولدم جنگ تموم شد و زندگی در ملایر تقریباً به حالت عادی برگشت. از اون موقع تا سه سالگی‌م‌ مادرم تو خونه مهد خونگی داشت. دختر دایی و پسر دایی‌م و فرزندان یکی دو تا از دوستان و همکارانشون تو خونهٔ ما هم‌بازی ما بودن و مادرم هم مربی‌مون بود. من که ۳ ساله شدم و برادر هام ۶ و ۹ ساله مادرم استخدام آموزش و پرورش شد. بعد از اون بعضی از روزها رو با مادرم به مدرسه می‌رفتم و بعضی روزها مهد شاهد. کار مادرم شیفتی بود و مهد هم به صورت ثابت صبح‌ها، بنابراین یک هفته مهد بودم یک هفته خونهٔ خاله. توی مهد کودکِ شاهد همه بچه شهید بودیم گ. منم دخترا رو تو مهد مدیریت می‌کردم و دست به یکی می‌کردیم علیه پسرا.😁 از همون بچگی به بچه‌های کوچیک‌تر از خودم علاقه‍ زیادی داشتم. حتی مسئولیت نگه‌داری پسر مربی مهدمون رو من بر عهده می‌گرفتم. چون پدرم شهید شده بود، دایی مصطفی و دایی محسنم محبت و علاقهٔ خاصی بهم داشتن. دایی مصطفی یه دستش تا مرز قطع شدن رفته بود و پیوند خورده بود و گاهی برای معالجه عوارض شیمیایی می‌رفت خارج از کشور. اتفاقاً دختر دایی مصطفی موقعی به دنیا اومد که داییم ایران نبود.😔 همیشه یادمه وقتی می‌اومد من رو روی پای راستش که دست مجروحیت داشت می‌نشوند و دختر خودش رو روی پای چپش. می‌گفت حمیده (من😉) آرومه و محجوب! محیا شلوغکاره! همیشه هر جا که می‌رفت برای من و محیا سوغاتی‌های شبیه به هم می‌آورد. دایی‌هام با اینکه نظامی بودن و اکثراً مشغول مأموریت ولی هوامون رو داشتن و تو همهٔ تعطیلات و مسافرت‌هاشون ما رو با خودشون می‌بردن. هنوز خیلی بزرگ نشده بودم، کلاس دوم رو تازه تموم کرده بودم که کم و بیش مریضی دایی مصطفی و حال خراب و لاغر شدنش رو می‌دیدم. دایی محسنم که معاونش بود چند ماهی بود که همه جا همراهش بود که اگر حال فرمانده‌ش (دایی مصطفی) خراب شد، بتونه از کرمانشاه سریع برسونتش تهران. آخرای خرداد ۷۴ بود که ما بچه‌ها رو گذاشتن خونهٔ مادرخانمِ دایی‌م و همه با لباس‌های مشکی رفتن تهران، محل شهادت سردار شهید حاج مصطفی طالبی. از اون روز دیگه محیا هم مثل ما فرزند شهید شد؛ اما با روحی خسته از سال‌ها دیدن مجروحیت و زجر جانبازی پدر.😭 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

08 شهریور 1401 15:50:28

4 بازدید

madaran_sharif

. شروع کردم به شستن ظرفا🧽 وای خدا، بازم جاقاشقی🥄، تا خرخره، پره😩 . از وقتی محمد قاشق‌های تو کشو رو در کسری از ثانیه، به‌سان زلزله‌ی هشت ریشتری🏚، به هم می‌ریخت، انگیزه‌ای برای مرتب کردنشون، نداشتم. 😭 . قاشق‌هایی هم که می‌شستم، به زور و روهم و روهم، توی جاقاشقی می‌چپوندم😣 تا ببینیم چی می‌شه....⁦🤷🏻‍♀️⁩ . اما این‌دفعه حالم خوب بود و تصمیم گرفتم قاشق‌های تو کشو رو مرتب کنم...😌 . . محمد مثل همیشه کنارم بود و داشت کابینت رو برانداز می‌کرد و تصمیم می‌گرفت کدوم بخششو، خالی کنه.😏🤨😎 . که یه‌دفعه یه بازی جدید به ذهنم رسید.✨ . محمدو صدا کردم و کارو سپردم دستش😌 . مامانی نگاه کن قاشقای بزرگ اینجا... قاشق کوچیکا اینجا... چنگالا هم اینجا... . . اولش خیلی حرفه‌ای نبود. قاشق‌ها دست‌ و پاشونو دراز می‌کردن تو خونه همسایه😆 یا مهمون خونه بقیه می‌شدن😅 . ولی با کمک مامانی، بالاخره به خوبی مرتب شد.⁦👌🏻⁩ . وای که چقد کیف داشت😍 هم برای محمد⁦⁦👦🏻⁩ هم برا من😏 . . امیدوار بودم بعد اون، اوضاع زلزله اومدن بین قاشق‌ها بهتر بشه⁦🙏🏻⁩ و همین‌طورم شد.⁦👌🏻⁩ . تو این مدت، فقط یه بار انتحاری زد؛ منم بلافاصله براش پروژه‌ی جدید تعریف کردم.😁 . . بعد اون، هر وقت می‌خواستم جاقاشقی رو خالی کنم، این کارو به محمد می‌سپردم.😎 اونم چه ذوقی می‌کرد.😍 شصت و پنج بار بعد این‌که کارش تموم می‌شد، صدام می‌کرد و هنر خودشو نشونم می‌داد.😂 . . حالا دیگه جوریه که وسط ظرف شستن‌هام، تا دو تا قاشق می‌شورم و تو جاقاشقی می‌ذارم، با اصرار همون‌طور خیس خیس💦 برمی‌داره که بذاره سر جاشون تو کشو.😅 . . بگذریم که از وقتی با قاشقا دوست شده، بیشتر از قبل هم، حالشونو می‌پرسه، و برای یه وعده غذا، ۴ تاشونو به سینک می‌فرسته...😅😂 . . #ه_محمدی #روزنوشت #مادران_شریف_ایران_زمین

15 اردیبهشت 1399 17:47:29

0 بازدید

madaran_sharif

. گاهیم پیش میاد که چند روز بیشتر تا امتحان پایان ترم وقت نمونده ولی حس درس خوندن ندارم😂😆 . توی دانشگاه خیلیی کم پیش می‌اومد که امتحان داشته باشم و براش مفصل و کامل درس نخونم😅 مخصوصا از وقتی تغییر رشته دادم به شیمی❤، همیشه سعی می‌کردم تمام تلاشمو بکنم برای امتحانا😁 . . الانم همینطوره📚 چون درسای حوزه رو حتی بیشتر از شیمی دوست دارم😍 . ولی خب گاهی پیش میاد که حوصله یا توان خووب درس خوندن ندارم😅 من اینو پذیرفتم که الان مامان دو تا بچه‌ی قد و نیم قد😍😍 هستم و شرایطم خیلی فرق داره با زمانی که یه دختر مجرد خوابگاهی بودم😇 . اما این دفعه نه اینکه بچه‌ها نذارن درس بخونما، خودم حسشو نداشتم😅 از یه هفته مونده به امتحان دست و دلم به درس خوندن نمی‌رفت (بیشتر دست و دلم به چرخیدن توی فضای مجازی می‌رفت🙈) دو روز مونده به امتحان بازم حسشو نداشتم حتی روز قبل امتحان😨 . صبح روز امتحان تصمیم گرفتم درس بخونم ولی چون شب قبلش تا پاسی از شب داشتم عصر جدید😎 می‌دیدم (تنها برنامه‌ای که برای تفریح می‌بینم و  بچه‌ها هم دوتایی بازی می‌کنن و توجهی بهش ندارن😀)، خیلی خوابم می‌اومد😅 بازم نشد درس بخونم و خوابیدم  پیش بچه‌ها تا ظهر😯 . بیدار شدم و دیگه چون کمتر از ۲ ساعت وقت داشتم، با انگیزه خیلی زیاد شروع کردم😂 . بچه‌ها هم با ننو و دو تا سطل اسباب بازی مشغول شد⁦ن🤸🏻‍♂️⁩ گاهیم می‌اومدن با من یه حرفی می‌زدن و می‌رفتن دوباره سراغ بازی دونفره شون😍 . آخرش یک سوم جزوه موند (یعنی مرورش موند. قبلا در طول ترم یه دور خونده بودم😅) و یه ربع مونده به پایان زمان مجاز امتحان، وارد سایت شدم... کنار بچه‌ها امتحان دادم (تستی بود) بد نبود! البته ۳ تا سوال آخرو ندیدم کلا چون وقت تموم شد و سایت بسته شد😦 تخمین خودم ۱۴ یا ۱۵ از بیسته😑😣 . . بلافاصله بعد امتحان، به یاد اهدافم افتادم و متنبه شدم که دیگه واسه امتحانای بعدی اینکارو نکنم و نذارم دقیقه‌ی نود😒 . . پ.ن: البته من آدم درس نخونی نیستما. ترمای پیش نمراتم و معدلم خیلی خوب بود و خوب درس می‌خوندم. چون برام کامل یاد گرفتن درسام خیلی مهمه. منتها برای این امتحان حس درس خوندن نداشتم😢 سعی کردم با خودم راه بیام و سخت نگیرم به خودم😑 چیزی که مهمه استمراره⁦👌🏻⁩ فراز و فرودها برای همه هست.اما نباید کم بیاریم. باید خطاهامونو بپذیریم و ازش عبرت بگیریم. چه بسا یه خطا و ندامت بعدش، باعث بشه آدم مصمم‌تر و راسخ‌تر بشه توی مسیرش😇 هیچ‌کدوم از ما خالی از اشتباه نیستیم. مهم نحوه‌ی برخورد ما با اشتباهامونه😎😎 . . #پ_شکوری #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

24 تیر 1399 15:29:16

0 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_چهارم #ف_هاشمیان ( مادر ۶ فرزند) بچه‌ها بعد از تولد خواهر برادر جدیدشون مسئولیت پذیرتر می‌شدن.😎 فکر می‌کردن دیگه بزرگ شدن و اونی که کوچیکه نی نی تازه وارده👶! به‌خاطر همین خیلی به من کمک می‌کردند و انگار افتخار می‌کردند به این بزرگتر بودن و کمک کار بودن. همین موضوع ما رو از کمک گرفتن از دیگران بی‌نیاز می‌کرد. مادر و مادرشوهرم معمولا مخالف بچه دار شدن ما بودند،‌ البته از سر دل‌سوزی برای من بود. به همین خاطر من سعی می‌کردم کمتر ازشون کمک بگیرم و تا جایی‌که می‌تونم مستقل باشم. طبق تجربه ام به این نتیجه رسیدم که با برنامه ریزی می‌تونم به همه کارهام برسم. البته ناگفته نماند که سرعت عملم هم بالاست و اصطلاحا تند و فرز هستم ژنتیکی. من طاقت ندارم کار رو زمین بمونه.🤦 هر کاری به محض ایجاد باید به سرانجام برسه. مادرم هم همین‌طور بودن و ما هم مثل ایشون شدیم. "کار بمونه برای بعد" نداریم تو خونه! غذا می‌خوریم ظرفا همون موقع شسته می‌شه. اگه لازمه جارو دستی هم می‌کشیم و همه چی مثل اولش می‌شه. لباسا شسته می‌شه، خشک می‌شه و فوری می‌ره سرجاش! بی نظمی خونه منو خیلی اذیت می‌کنه. از وقتی بچه ها کوچیک بودن همین‌طور بودم، و بچه‌ها هم به مرور که بزرگ‌تر شدن با دیدن من همین‌جوری شدن. بعضی از این موارد روتین خونه‌مون شده. حتی وقتی من نیستم می‌بینم که بچه ها خودشون رعایت می‌کنن و اغلب خونه به هم ریخته نمی‌شه.😊 البته گاهی پیش میاد که به دلایل مختلف کار از دست در می‌ره و اوضاع بحرانی می‌شه.🤪 این‌جور مواقع عملیات نجات با فرماندهی من و همسرم به سرعت شروع می‌شه و بچه‌ها هم نیروهای کف میدان می‌شن و برمی‌گردیم به حالت ایمنی! تو بازه‌هایی بچه‌ها همراهی‌شون کمتر می‌شه. منم فشار نمیارم بهشون. این نظم رو بچه ها بیشتر از دیدن رفتار من یاد گرفتن، نه از تکرار مداوم گزاره‌های دستوری. همراهی همسرم بیشتر از نظر روانی بوده و هست. مشغله‌شون خیلی زیاده و کمتر تو خونه هستند. ولی واقعا هوامونو دارن. وقتی می‌بینن که من همه تلاشمو می‌کنم تا کاری زمین نمونه، قدردان هستن و البته آخر هفته ها و هر زمانی که خونه باشن از کمک دریغ نمی‌کنن. این همراهی روانی همسر خیلی مهمه!👌 شاید حتی مهمتر از کمک‌های فیزیکی!‌ وقتی ایشون تلاش و زحمت‌های من توی خونه داری و بچه داری رو می‌بینن و تشکر می‌کنن، انگیزه من هم بیشتر می‌شه، خستگی از تنم بیرون میره.😉 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

06 مرداد 1401 17:31:53

7 بازدید

madaran_sharif

. به خاطر این ویروس نامحترم مدتیه که همه‌ی زندگیمون به هم خورده. . پارک🌳 خانه‌ی بازی🎠 خرید🛒 و تفریحات خارج از خونه تقریبا تعطیله دورهمی های خانوادگی و مهمونی🎊🎈 هم تعطیله و حتی نمی‌شه دوستای پسری⁦🧑🏻⁩ رو دعوت کرد. خلاصه که اعصاب دختر و پسری به هم ریخته🤯 ولی حتی خودشونم نمی‌دونن چی شده و چه جوری باید دردشونو بگن...😖 . دختری که چند بار در روز می‌گرده کاپشنشو🧣 پیدا می‌کنه و التماس که تنم کن، بریم بیرون... آقای همسر⁦🧔🏻⁩ هم تعطیل شدن و باید تو خونه دورکاری کنن💻🤨 و این یعنی تلاش برای اینکه بچه‌ها کمتر برن کنار معشوق و محبوبشون😅 . صبحمون رو با ۱۰۰ بار: کتاب خوندن📚 توپ بازی⚽️ قایم موشک بازی (با چاشنی غرغر دختری که هنوز بازی رو بلد نیست) و... شروع می‌کنیم. . بازیایی که بلدیم رو پیشنهاد می‌دم، بعضی‌ها رو انجام می‌دیم، بعضی‌هارم پسری نمی‌پسندن😏 . لی لی حوضک کلاغ پر🦅 دنبال بازی⁦🏃🏻‍♂️⁩ فوتبال⚽️ نون ببر کباب بیار🥖🍖 دالی زیر پتو . و در نهایت کم میاریم... . دیدم اینجوری فایده نداره باید بیشتر براش #بازی جور کنم😎 یه دفعه یادم افتاد که یه روش بی‌ضرر درست کردن #رنگ_بازی🎨 برای بچه‌ها رو از یه پیج یاد گرفتم. (به خاطر وجود گل دخترمون باید بازی‌هایی انتخاب کنیم که براش خطر نداشته باشه) خلاصه که به پسری پیشنهاد دادیم بیا با هم رنگ درست کنیم که الحمدلله مقبول افتاد...🤪 . ترکیب ۲ قاشق آرد، یک قاشق نمک🧂 چند قطره رنگ خوراکی (زردچوبه یا آب لبو هم خوبه⁦👌🏻⁩) و به مقدار لازم آب💧 میشه #رنگ_خونگی_سالم...😃 خیالم از بابت خوردن دختری هم راحت بود. . اول توی خونه روی کاغذ رنگ بازی🎨 کردن⁦⁦🤸🏻‍♂️⁩ (که من و باباشون⁩ هم کمی باهاشون هنرنمایی کردیم😅) بعد منتقل شدن به تراس، آخرش هم تو حموم🚿 در نهایت هم تبدیل شد به #آب_بازی 💦 و سرانجام حموم کردن🛁🚿 و تمیز تشریف آوردن بیرون... . خوب حالا بازی بعد چی باشه؟🤔 ۴ تا پتو رو دولا می‌کنیم و می‌اندازیم جلوی مبل 🛋... حالا می‌شه رفت رو مبل و ازش پرید پایین...⁦🤸🏻‍♂️⁩ به قول دختری بِپَ بِپَ . دیگه کم‌کم به ساعت‌های پایانی🕡 روز نزدیک می‌شیم و بعد شام🍛 دیگه وقت خوابه😴 . پ.ن۱: قطعا تمام بازی‌هایی که اول لیست کردم توی یه روز انجام نمی‌شه. هم من نمی‌کشم😨 هم ممکنه بچه‌ها خیلی از بازی‌ها رو اون روز تمایل نداشته باشن یا شرایطش نباشه. . . #ز_م #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

10 اردیبهشت 1399 17:34:45

2 بازدید

madaran_sharif

. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_نهم ما تو خریدهامون، سعی می‌کنیم چندفرزندی رو لحاظ کنیم. مثلاً اسباب‌بازی‌هایی می‌خریم که بتونن جمعی بازی کنن.👌🏻 گاهی از لباس‌های کوچیک شده‌ی پسر بزرگتر برای پسر کوچیک‌تر استفاده می‌کنیم ولباس‌ها اگر قابل تعمیر باشند، درست می‌کنیم و استفاده می‌کنیم. بچه‌ها هم ممکنه خیلی چیزا بخوان که ما نتونیم یا نخوایم براشون فراهم کنیم. مثلاً موبایل خریدن برای بچه، از خطوط قرمز ماست.⛔ الان پسر بزرگم، میگه چرا فلانی ps4 داره، ولی ما نداریم؟ ما هم می‌گیم هر کسی چیزهایی مخصوص به خودشو داره. شما هم چهارتا برادر هستید که می‌تونید باهم بازی کنید ولی اون‌ها این رو ندارن. با گفتگو، سعی می‌کنیم نذاریم این احساس عمیق بشه و مسئله رو تو ذهنش حل می‌کنیم. ممکن هم هست کامل حل نشه، اما ما موظفیم که نیازهای بچه‌ها رو تامین کنیم تا در بستر مناسبی رشد کنن اما قرار نیست همه‌ی خواسته‌هاشون رو برآورده کنیم و بچه‌های شکننده و پرتوقع بار بیاریم. تا جایی که صلاح بدونیم این کار رو می‌کنیم.👌🏻 پسر اول و دومم، با وجود اینکه خیلی بهمون فشار میاد، مدرسه‌ی غیر انتفاعی می‌رن. چون از فضای اخلاقی و مذهبی دبستان‌های دولتی اطرافمون راضی نبودیم. ولی راستش هنوزم از انتخابم مطمئن نیستم چون آدم وقتی سیر آدم‌های درجه یک، مثل شهدا رو دنبال می‌کنه، می‌بینه اکثراً مدارس معمولی رفتن و خدا لطف کرده بهشون و انتخاب کرده برای خودش. ولی خوب، این چیزیه که تا الان بهش رسیدیم و داریم عمل می‌کنیم... ان‌شاءالله اگه خدا مسیر دیگه‌ای رو براشون خیر می‌بینه، اون مسیر رو براشون باز کنه.🌷 برای پسر اولم قبل از به دنیا اومدن دومی، خیلی وقت می‌ذاشتم. بعد که دومی به دنیا اومد خیلی دوست داشتم مثل اولی بشینم و مثلاً براش کتاب بخونم و بهش آموزش بدم ولی اون این‌طوری نبود.😶 خیلی تحرکی بود و من همه‌ش نگران بودم. به همسرم می‌گفتم من از عاقبت این بچه موقع مدرسه رفتن می‌ترسم! هیچی بلد نیست و من نمی‌تونم چیزی باهاش کار کنم. ولی جالبه که وقتی امسال رفت کلاس اول، معلمش پرسید پسر شما پیش‌دبستانی رفته؟ گفتم نه فقط چند جلسه رفته. گفتن پس چرا همه چی رو بلده؟😄 علتش در واقع، پسر بزرگترم بود.😂 چون اینا خیلی چیزها رو دارن کنار هم یاد می‌گیرن. وقتی اولی یه گام پیش می‌ره، انگار همه دارن این یه گام رو پیشرفت می‌کنن. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

13 مهر 1400 05:50:07

1 بازدید

مادران شريف

0

0

. #س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله) #قسمت_اول سال ۶۳ بود که در تهران به عنوان اولین فرزند یه خانواده‌ی معمولی متولد شدم. پدرم تکنسین برق بودن و الان بازنشسته شدن و مامانم یه خانم خونه‌دار صبور و باحوصله‌.💛 تو بچگی به ما خیلی میدون می‌دادن و هیچ‌وقت از خطاهای ما، اونطوری که ممکنه ما مامانای امروزی از اشتباهات بچه‌هامون ناراحت بشیم، عصبانی نمی‌شدن.👌🏻 همیشه یه راه واسه برگشت از خطا وجود داشت.😉 تو بچگی من و داداش کوچولوم دائم کلاهمون تو هم بود.😐 آخه روحیاتمون خیلی متفاوت بود و اصلا آبمون تو یه جوب نمی‌رفت! اما یه روز که از هم جدا می‌افتادیم، پرپر می‌زدیم.😆 از نظر رفاهی مشکلی نداشتیم، اما خانواده‌مون چندان مذهبی نبود. در تمام مقاطع، مدرسه‌ی دولتی رفتم. خیلی مدارس معمولی‌ای بودن؛ اما اتفاقا خیلی مدرسه و معلم‌هام رو دوست داشتم. معلم‌هامون جمله‌های تربیتی آن‌چنانی نمی‌گفتن! اما همون یک جمله‌ای که ممکن بود هر چند ماه یک بار بگن، تو عمق وجود من می‌نشست.❤️ یکی از مهم‌ترین عواملی که باعث شد من بفهمم دنیا خیلی بزرگ‌تر از اون چیزیه که ما می‌بینیم و حس می‌کنیم، صحبت‌های معلم بینش اسلامی ما بود که به من تلنگر زد و باعث شد از نظر اعتقادی محکم‌تر بشم.😍 عاشق مدرسه بودم، خیلی هم بچه‌ی شیطونی بودم! یکی از سرگرمی‌های من و دوستام این بود که حافظ طنز می‌خوندیم. مثلاً من طوطی می‌شدم و فال‌هاشون رو با شوخی می‌خوندم و کلی می‌خندیدیم‌.😅 دوستای بازیگوشی داشتم که به هواشون گاهی سرکلاس نمی‌رفتم! یا سرکلاس، بعضی درس‌ها رو خوب متوجه نمی‌شدم. اما همیشه تقدیر طوری رقم می‌خورد که من یواش‌یواش برگردم تو مسیر اصلی و بیراهه نرم.😇 تجربیاتی با دوستای جورواجورم تو مدرسه داشتم که الان تو تربیت بچه‌هام به کارم میاد.👌🏻 شاگرد زرنگه بودم.😉 گاهی دوم، گاهی هم اول. دوست داشتم ادبیات بخونم و دبیر ادبیات بشم واسه همین رشته‌ی انسانی رو انتخاب کردم. اما یهو نمی‌دونم چه اتفاقی در من افتاد که علاقه پیدا کردم تا از زبان سینما سر دربیارم! تصمیم گرفتم در دانشگاه سینما بخونم.😃 خانواده هم مخالفتی نکردن. البته پدرم بهم گوشزد کردن که ممکنه مناسبت نباشه، اما باز هم انتخاب رو به عهده‌ی خودم گذاشتن. من هم یه مدت کوتاهی برای کنکور هنر خوندم و رتبه‌ی خوبی گرفتم.🤩 رشته‌ی سینما دانشگاه سوره رو انتخاب کردم و بهمن سال ۸۳ وارد دانشگاه شدم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله) #قسمت_اول سال ۶۳ بود که در تهران به عنوان اولین فرزند یه خانواده‌ی معمولی متولد شدم. پدرم تکنسین برق بودن و الان بازنشسته شدن و مامانم یه خانم خونه‌دار صبور و باحوصله‌.💛 تو بچگی به ما خیلی میدون می‌دادن و هیچ‌وقت از خطاهای ما، اونطوری که ممکنه ما مامانای امروزی از اشتباهات بچه‌هامون ناراحت بشیم، عصبانی نمی‌شدن.👌🏻 همیشه یه راه واسه برگشت از خطا وجود داشت.😉 تو بچگی من و داداش کوچولوم دائم کلاهمون تو هم بود.😐 آخه روحیاتمون خیلی متفاوت بود و اصلا آبمون تو یه جوب نمی‌رفت! اما یه روز که از هم جدا می‌افتادیم، پرپر می‌زدیم.😆 از نظر رفاهی مشکلی نداشتیم، اما خانواده‌مون چندان مذهبی نبود. در تمام مقاطع، مدرسه‌ی دولتی رفتم. خیلی مدارس معمولی‌ای بودن؛ اما اتفاقا خیلی مدرسه و معلم‌هام رو دوست داشتم. معلم‌هامون جمله‌های تربیتی آن‌چنانی نمی‌گفتن! اما همون یک جمله‌ای که ممکن بود هر چند ماه یک بار بگن، تو عمق وجود من می‌نشست.❤️ یکی از مهم‌ترین عواملی که باعث شد من بفهمم دنیا خیلی بزرگ‌تر از اون چیزیه که ما می‌بینیم و حس می‌کنیم، صحبت‌های معلم بینش اسلامی ما بود که به من تلنگر زد و باعث شد از نظر اعتقادی محکم‌تر بشم.😍 عاشق مدرسه بودم، خیلی هم بچه‌ی شیطونی بودم! یکی از سرگرمی‌های من و دوستام این بود که حافظ طنز می‌خوندیم. مثلاً من طوطی می‌شدم و فال‌هاشون رو با شوخی می‌خوندم و کلی می‌خندیدیم‌.😅 دوستای بازیگوشی داشتم که به هواشون گاهی سرکلاس نمی‌رفتم! یا سرکلاس، بعضی درس‌ها رو خوب متوجه نمی‌شدم. اما همیشه تقدیر طوری رقم می‌خورد که من یواش‌یواش برگردم تو مسیر اصلی و بیراهه نرم.😇 تجربیاتی با دوستای جورواجورم تو مدرسه داشتم که الان تو تربیت بچه‌هام به کارم میاد.👌🏻 شاگرد زرنگه بودم.😉 گاهی دوم، گاهی هم اول. دوست داشتم ادبیات بخونم و دبیر ادبیات بشم واسه همین رشته‌ی انسانی رو انتخاب کردم. اما یهو نمی‌دونم چه اتفاقی در من افتاد که علاقه پیدا کردم تا از زبان سینما سر دربیارم! تصمیم گرفتم در دانشگاه سینما بخونم.😃 خانواده هم مخالفتی نکردن. البته پدرم بهم گوشزد کردن که ممکنه مناسبت نباشه، اما باز هم انتخاب رو به عهده‌ی خودم گذاشتن. من هم یه مدت کوتاهی برای کنکور هنر خوندم و رتبه‌ی خوبی گرفتم.🤩 رشته‌ی سینما دانشگاه سوره رو انتخاب کردم و بهمن سال ۸۳ وارد دانشگاه شدم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن