پست های مشابه

madaran_sharif

. #ط_اکبری (مامان #رضا، #طاها و #محمد ۶، ۴.۵ و ۲ ساله) . زندگی رو دور تند بود و حس می‌کردم با شیب نزدیک ۹۰ درجه، دارم به ملکوت اعلی می‌پیوندم😃 . درس و پروژه دانشگاه، دوتا فرشته کوچولوی شیر به شیر، حیاط و مرغ و خروس و... و همسری که به اندازه‌ی موهای سر و صورتش کار و مشغله داشت🤪 . از هر فرصت کوچکی برای درس خوندن و فکر کردن روی تمرین، پروژه‌هام، بچه‌داری و همسرداریم استفاده می‌کردم . پای اجاق، حین خوابوندن بچه‌ها، شب‌ها، #بین_الطلوعین، تایم بازی دوتایی و حیاط رفتنشون، مترو و... در ناخودآگاهم حس می‌کردم چون مادرم و لحظه لحظه خدمتم اجر داره و صبر و تلاشم برای بازی و رفع نیازهاشون عین عبادته، دیگه چه نیازی به سیرمطالعاتی تهذیب نفس، هیئت، دعا، تعقیبات، استغفار، ذکر و قرآن🤔 . گه‌گاهی یه سخنرانی گوش می‌دادم اونم بدون سیر مشخص. گاهی یه مناجات سحری، یه دعای ندبه‌ای...و فکر می‌کردم #برنامه_عبادی‌م سنگین شده😄🤭 . خلاصه به خیال خودم دارم با ترک #محرمات و انجام #واجبات پیش می‌رم🙃 . کم‌کم نمازهام به خاطر نیازهای بی‌پایان بچه‌ها و غذای روی اجاق و... به بعدا مؤکول شد😐 گاهی هم به وقت اضافه😓 بلافاصله بعد نمازم می‌رفتم سراغ کارهام. . کم‌کم برنامه‌ی #محاسبه_نفس هم به تک و توک آه و استغفار بدون فکر و برنامه‌ی اصلاح، بدل شد😕 . ارتباطم با خدا، محدود شده بود به ابراز عجز و ناله حین مشکلات و نهایتا شکرگزاری خشک و خالی😒 به قول حاج آقا پناهیان خدا برام شده بود یکی از اقلام سبد نیازمندی‌هام 🤭 حتی در حل مشکلات هم مرحله‌ی آخر یاد خدا می‌افتادم😢 . روزمرگی می‌کردم و می‌شنیدم حضرت زهرا(س) با اون جایگاه والا، بچه‌های کوچیک و کارهای سخت منزل، خیالشون به اندازه‌ی من تخت تبارک نبوده😄 عبادات رو با رعایت دقیق آداب انجام می‌دادند و از سنگینی برنامه‌ی عبادی پادرد می‌گرفتند🤔 . روزمرگی می‌کردم و می‌شنیدم: حضرت علی (ع) با اون مقام و عصمت، سحرگاهان استغفار ۷۰ بند می‌خواندند🤔 . روزمرگی می‌کردم و می‌شنیدم: دین یه واقعیت پویاست، درجا زدن نداره یا پیشرفت داری یا پسرفت! یه کوچولو غفلت کنی پس می‌ری😯 . روزمرگی می‌کردم و می‌شنیدم: عبد باید برنامه عبادی منظم و مشخص داشته باشه⁦ . روزمرگی می‌کردم و می‌شنیدم: عبد در نماز میهمان خداست و بعد هر نماز واجب یک دعای مستجاب داره، اگر بعد نماز چیزی از مولایش نخواد، به مولا برمی‌خوره و... خب حالا وقتش رسیده بود به سادگی از کنار شنیده‌هام نگذرم رفتم سراغ اصلاح یک رابطه‌ی پیچیده‌ی ناشناخته: #رابطه_عبد_و_مولا⁦ . . #روزنوشت_های_مادری#قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین

20 مرداد 1399 16:55:50

0 بازدید

madaran_sharif

#قسمت_سوم من هم داشتم #مادر می‌شدم😇 . روزای پر از خاطره و پر از تجربه‌ی دانشجوی فیزیک بودن🎓 داشت تموم می‌شد و من با کوله‌باری که توش یه چیزایی از تجربه 👓 و رفاقت 👥 ریخته بودم، وارد مراحل جدید زندگیم می‌شدم... . تصمیمم رو برای آینده تا حدی گرفته بودم و نقشه‌های کوتاه مدت و بلند مدتی رو توی ذهنم کشیده بودم👍✍ . اولین قدم مادری بود 👶❤️ . امتحانات پایان ترمِ ترم آخر رو در حالی دادم که حالا دیگه یه مادر بودم 💖 . از همون دوران دانشجویی، توی فعالیت‌های غیر درسیم به موضوعات خاصی از مسائل فرهنگی گرایش داشتم . حالا دیگه می‌دونستم باید از فیزیک دل بکنم و برم جایی که باید باشم 😌 . کم نبود... ۳ سال طول کشید تا بفهمم کجا باید باشم 🔍 . این تصمیمی بود که با شناخت از خودم و جامعه‌م و شرایط خانوادگیم بهش رسیده بودم💡 . مادر بودن برای بچه‌ای که تو راه بود، فقط از عهده من برمیومد؛ نه هیچکس دیگه😏 . فقط از عهده من برمیومد؛ پس اولین و اصلی‌ترین بود اما تنها کاری نبود که بر عهده من بود...☺ . از همون اواخر دانشجویی به خاطر #فعالیت‌های_فرهنگی‌ که داشتم کم و بیش #موقعیت‌های_شغلی بهم پیشنهاد می‌شد🏫🎓💼 . اما تا اواسط بارداری به خاطر استراحت مطلقی که دکتر تجویز کرده بود، بدون تردید دست رد به سینه‌شون زدم 😌 . بعد از تصمیمم برای تغییر رشته شاید این اولین باری بود که خیلی جدی خودم رو، زندگیم رو، آینده‌م رو تحت تاثیر نقش جدیدم، یعنی #مادری می‌دیدم 😌 . زهرا دختر یکدانه و دردانه فامیل 💝 قرار بود آخرای شهریور به دنیا بیاد 👼 که من از اردیبهشت شروع به کار کردم 💼 . دیگه کار کردن من مشکلی برای دخترم که وجودش به وجود من وابسته بود💗 ایجاد نمی‌کرد؛ از طرفی موقعیت شغلی‌ای برام پیش اومد که به ایده‌آل‌ها 🌟 و نقشه‌هایی که توی ذهنم کشیده بودم نزدیک بود...✨ کاری بود که من رو با همه ابعاد وجودیم به رسمیت می‌شناخت 👑 . ادامه دارد... . پ ن ۱: در مورد تصمیمم برای ادامه ندادن فیزیک اینو میتونم بگم؛ #مسیری که من باید توی زندگیم میرفتم تا به #هدفم برسم از دانشگاه شریف رد میشد! 🚶‍من، با همه روحیاتی که تا ۱۸ سالگی و بدو ورود به دانشگاه داشتم، باید دانشجوی فیزیک شریف میشدم تا بتونم الان اینجایی باشم که هستم!! 😎 یه کم پیچیده شد😁🙈 . پ ن ۲: وقتی کارم رو شروع کردم به خاطر شرایط #بارداریم اصطلاحا با #دورکاری پروژه‌هام رو انجام می‌دادم 💻 و این، اولین نمونه از #به_رسمیت_شناختن_من بود❣ . پ ن ۳: تصویر، کارت فارغ التحصیلیم در دست زهرا . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

06 آذر 1398 15:44:42

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) #قسمت_یازدهم در درس خوب پیش می‌رفتم که فرزند اول از دور دوم 😉 رو به لطف خدا باردار شدم.😍 ویار شدید و ضعف و... در فرآیند درس خوندنم وقفه ایجاد کرد و بارداری پر چالشی رو گذروندم که من رو در سراشیبی عجیبی انداخت. یأس، ناامیدی، بدبینی، افسردگی و بداخلاقی!طوری روی روحم چنبره زده بود که خلاصی از اون رو ممکن نمی‌دونستم. به قول همسرم من باردار بودم و ایشون بارداردار و به عقیده‌ی ایشون باردارداری از بارداری بسیار سخت‌تر بود.😏(الکی می‌گه!!! به لحن بابا پنجعلی😂) باز هم ناامید نشدم و با توکل بر خدا و یافتن و به کار بستن راهکارهایی و البته هم‌دلی همسرم، از دره‌ای که خودمو توش گیر انداخته بودم، صعود و افکار منفی رو از ذهنم دور کردم و سعی کردم نشاط رو در خودم دوباره ایجاد کنم.💪🏻 در واقع فاطمه‌ی بداخلاق و بی‌اعصاب رو کوبیدم و یه فاطمه‌ی دیگه ساختم.(درمورد راهکارها در یک پست جدا توضیح می‌دم ان‌شاءالله) بعد از پا گرفتن محمد سعید هم با یه کوچولوی فوق‌العاده پر انرژی طرف شدم که جز پاره و خط‌خطی کردن کتاب‌های مامانش کار دیگه‌ای بلد نبود و چون اولویت اولم در زندگی همسر و فرزندانم اند، ترجیح دادم موقتا درس رو کنار بگذارم و مطالعات غیر درسی رو جایگزین کنم. حالا که سعید بزرگتر شده مصمم هستم به یاری خدا به اهداف تحصیلیم برسم و به نظرم سن و سال فقط یک عدد در شناسنامه است. احساس می‌کنم ۱۸ سال بیشتر ندارم و هنوز آرزوهای بزرگی در سر می‌پرورانم.😌 و مطمئنم این لطف خدا بود که درس‌ها رو بخونم و در ایام مدرسه‌ی بچه‌ها و مخصوصاً کرونا، مثل معلم‌های حرفه‌ای مطالب رو به فرزندانم آموزش بدم.💪🏻 در اون ایام محمداحسان بسیار کمک کارم بود. تا جایی که زینب شب‌ها ترجیح می‌داد پیش داداش بخوابه. بنابراین ورود نینی جدید از این لحاظ چندان چالش‌ساز نشد. هم‌چنین محمداحسان مهارت خاصی در خوابوندن نینی جدید روی پاش داشت و من خوابوندن محمدسعید رو بهش می‌سپردم. (با اینکه احسان تو بچگی‌ش پوستمونو کنده بود، ولی بعدها خیلی کمک کارم شد😍) چند ماه بعد از تولد محمدسعید، خونه‌ی کوچیکمون رو فرختیم و خونه بزرگتر در منطقه‌ای ارزان‌تر خریدیم. درسته که توی محله جدید از یاری همسایه‌ها دیگه خبری نبود، اما فرزندانم انقدری بزرگ شده بودن و کلی کمک حالم بودن.👌🏻 البته همیشه انقدر آماده به کمک نبودن و برای هر کدوم از ترفند مخصوص به خودش استفاده می‌کردم. (سیاست مادرانه😉) #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

11 فروردین 1401 16:31:02

1 بازدید

madaran_sharif

. فرجه‌ #امتحانات شروع شده بود و با دوستم خوابگاه مونده بودیم. با هم درس می‌خوندیم و آشپزی🍛 و حرم🕌 خلاصه که چند روز مونده به پایان فرجه من مریض😖🤒 شدم و دکتر👩🏻‍⚕️ و درمانگاه🏥 افاقه نکرد. . دوستم گفت: زهرا به این فامیلتون پیام بده، ازش بپرس دکتر خوب کجاست تا بریم. سوال کردم ولی ایشون هم جایی رو بلد نبودن⁦🤷🏻‍♀️⁩ اما گفتن می‌خوان بیان در خوابگاه و یه سری وسیله بیارن😶 . میوه🍎🍊🍌 آوردن همانا و پسندیدن همان. فردا عصرش خواهرم زنگ زد که: - خواهر جان خواستگار داری، حدس بزن کیه؟ +نمیدونم، بگو دیگه. . و در کمال ناباوری، همین طلبه فامیلمون خواستگارم بود. پدرشون سوریه🇸🇾 بودن و ایشونم از مادرشون خواسته بودن که اجمالا یک صحبتی🗣 با هم داشته باشیم که اگه به هم نمی‌خوریم زودتر معلوم بشه. . قرار شد برای صحبت های جلسه اول بریم گلزار شهدای🌷 قم. یه سری سوال آماده کردم و رفتیم سمت گلزار شهدا. نه گل💐 و شیرینی🍰 بود نه چای خواستگاری🍵☕ عوضش کلی شهید🌷 کنارمون بودن😌 . اولین جمله ای که گفتن خوب یادمه "من به جز اعتقاداتم ،کتاب‌هام📚 و لباس‌هام هیچ چیزی ندارم" در مورد ادامه تحصیل، مسائل اعتقادی و چیزای دیگه‌ای هم صحبت کردیم. . بعد از اینکه برگشتم خوابگاه، مامانم زنگ زدن و نظرمو پرسیدن. منم بهشون گفتم: "نمی‌دونم🤔 از نظر اعتقادی کم و بیش بهم می‌خوریم" . خیلی نگذشته بود که برای جلسه دوم قرار گذاشتیم. دوباره قرار شد همو ببینیم. این دفعه حرم حضرت معصومه🕌 اول رفتیم سر مزار آیت‌الله بروجردی و بعد از اون جا با هم رفتیم صحن امام خمینی. . سریع برگه سوالاتمو📑 در آوردم و شروع کردم به سوال پرسیدن و مکتوب کردن📝😀 حدود ۶۰ تا سوال داشتم. شنیده بودم طلبه‌ها بچه زیاد می‌خوان و یکی از سوالاتم این بود. نظر ایشون روی ۳۷ تا بود😬 البته تصحیحش کردن "هر تعدادی بتونیم تربیت کنیم"😊 بعدا فهمیدم جمله اول رو شوخی می‌کردن😂😉 . در مورد مهریه هم خدا رو شکر روی ۱۴ سکه هم نظر بودیم. بعد از جلسه دعوتم کردن نهار🍲 رفتیم اولین رستوران نزدیک حرم و یکی از مواردی که دوستام گفته بودن خیلی حواست باشه😎 رو چک کردم😀 "خسیس نباشه"🤑 الحمدلله سربلند بیرون اومدن😊 دو روز بعد جواب مثبت دادم😌 . بعد از امتحانات رفتم شهر خودمون برای مراسم #خواستگاری_نامزدی. و این شد آغاز روزهای با هم بودنمون👫 . فروردین ۹۴ حرم شاه‌چراغ آقای دستغیب عقد دائممون رو خوندن. . یکی از خاطرات قشنگ😍 مراسم عقدمون نماز جماعت به امامت آقای داماد🤵🏻 بود که خیلی حس خوبی داشت😌 . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #ز_م_پ #مادران_شریف_ایران_زمین

25 خرداد 1399 16:37:54

0 بازدید

madaran_sharif

. #ه_محمدی (مامان محمد ۲ سال و ۷ ماهه) . پرده اول: براش بستنی درست کرده بودم و محمد خیلی دوست داشت. . کمی توی پیاله کشیدم و قاشق رو دادم دستش بخوره. خودمم نشستم کنارش. . بستنی زود آبکی و شل شد. وقتی محمد قاشق رو کجکی می‌گرفت، می‌ریخت رو لباسش.😵 - ای وای ریخت رو لباست.🤦🏻 ببین اینجوری بگیر. وای دوباره ریخت.😣 میخوای من بدم بخوری؟ . چند روز بعد دوباره بستنی خواست. براش آوردم و قاشق رو دادم دستش.🥄 . - نه‌ نه مامانی بده. + نه گلم. خودت می‌تونی بخوری. بزرگ شدی دیگه.☺️ -نع 😫 مامانیییی . یهو به خودم اومدم🥶 نباید حساس می‌شدم رو لباسش. . طول کشید تا دوباره خودش مستقل بشه؛ و درسی که به من داد. . هر چند کثیف شدن لباسش برام خیلی سنگین بود، ولی ارزش اینو نداشت که حس استقلالش از بین بره😣 . 🌿🌿🌿🌿🌿 پرده دوم: از وقتی اون خمیر بازی‌ شش رنگ خوشگل رو براش خریده بودم، یکی دو باری بیشتر باهاش بازی نکرده بود. اونم در حد اینکه نگاه کنه ببینه من باهاش چیکار می‌کنم. انگار براش جذابیت نداشت. داشتم فکر می‌کردم شاید براش زوده و باید چند سال دیگه براش می‌خریدم🤨 . یه روز دوباره خمیر بازی‌ها رو آوردم و گذاشتم جلوش تا بازی کنه و خودم برم سراغ شستن ظرفا. -نععع😩 مامانییی چاره‌ای نبود😒 من بازی می‌کردم و اون نگاه می‌کرد... . چند روز بعد، بازم خمیر بازی آوردم. این بار خودشم با خمیرا مشغول شد و من از این بابت خوشحال بودم☺ . یکم بعد یه تیکه از صورتی‌ها رو برداشت و گذاشت رو سبزا😧 قلبم تیر کشید... . با خودم گفتم اشکال نداره. بعد بازیش آروم جداش می‌کنم تا قاطی نشن. ارزش داره که خودش بازی کنه. ☺️ . اما پسرک قانع نبود و هم‌چنان پیش می‌رفت. . دقایقی بعد همه صورتی‌ها و سبزا قاطی شدن... حالا رنگ بنفش هم... و نارنجی... و آبی🤯 . وقتی که رنگ زرد رو که آخرین رنگ بود برداشت، دیگه اونقد ناراحت نبودم😅 سِر شده بودم دیگه😅😂 . انتظار داشتم یه روزی این اتفاق بیفته و همه رنگا قاطی بشن؛ اما فکر نمی‌کردم اینقد زود. حالا دیگه اونی که همیشه نگرانش بودم، اتفاق افتاده بود😁 و دیگه جای نگرانی نبود. . و محمد چقد خوب با خمیر بازی‌ها مشغول شده بود. . حالا هر چند روز یه بار، محمد خودش یادم می‌ندازه خمیر بازی‌ها رو بدم. و می‌شینه کنار سینی و به تنهایی باهاشون مشغول میشه. . خمیر بازی شش رنگ خوشگل محمد، رنگ سبز یکدست شده، ولی راهش رو تو دل محمد باز کرده... . و البته تنهایی بازی کردنش، نعمتی شد برای من☺️ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

30 مهر 1399 16:54:33

0 بازدید

madaran_sharif

#ه_محمدی (مامان #محمد ۲.۵ ساله) . محمد کوچولوی نوپا، اولین قدم‌های زندگی‌شو برمی‌داشت... می‌خورد زمین...🤕 پا می‌شد و دوباره می‌خورد زمین... . اگه ما به خاطر مشقت‌های راه رفتن، اجازه این کارو بهش نمی‌دادیم، اون رو از یه نعمت بزرگ پشتش، محروم کرده بودیم! . . بعضی از آدما، تو زندگی‌های خودشون، یه سختی‌هایی دیدن، که می‌ترسن بچه‌هاشون دچارش بشن و خودشونو به آب و آتیش می‌زنن که اونا دیگه درگیر اون سختی‌ها نشن...⁦🤷🏻‍♀️⁩ . یه مثال معروفش اینه که اکثر پدر مادرا، اول ازدواجشون دستشون تنگ بود و در مضیقه قرار داشتن، ولی گاهی برای ازدواج دخترشون، فقط به خواستگار با شرایط مالی بالا اجازه فکر کردن می‌دن! در حالیکه خود دختر ممکنه راضی باشه به اون شرایط👌🏻⁩ . . یکی از راه‌هایی که بهمون کمک می‌کنه خودمون با بچه‌هامون این‌طوری نباشیم، لذت بردن تو دل سختی‌هاست.🙂 . چرا فقط به جنبه‌های منفی این اتفاقات سخت نگاه کنیم؟ چرا به جای اینکه غصه بخوریم اول ازدواج هیچی نداریم، لذت نبریم که داریم آجر به آجر زندگی‌مونو با عشق می‌سازیم؟❤️ . . این‌جوری هم تحمل سختی‌ها برامون آسون می‌شه هم دیگه مانع امتحانات الهی برای فرزندانمون نمی‌شیم: . چرا دخترم از این لذت محروم بشه؟ بذار اونم زندگی‌شو خودش بالا ببره😊 . حواسمون هست که خدای مهربونمون، از ما به ما و فرزندانمون مهربونتره؟ . اگه مصلحت دیده این دنیا رو دار سختی‌ها و ابتلائات قرار بده، حتما خیر ما رو می‌خواد. و چه خوبه آدم در مقابل خیرخواهی پروردگارش😍 خوش‌بین و شکرگزار باشه.😊 . این حس خوب مقابل سختی‌ها، مثل گرما، یخ سختی‌ها رو ذوب می‌کنه... یعنی در ظاهر آدما می‌بینن ما زندگی سختی داریم، ولی خودمون خوشحالیم و رضایت‌مندی رو لبامونه.🤭 . . ما به خاطر اینکه دید محدودی داریم، ارزش کمی برای رشد خودمون قائلیم... ولی می‌بینیم خدا کلی پازل می‌چینه که ما تو یه سختی، یه رشدی بکنیم و این رشد، برای خدا خیلی ارزشمنده💎 اصلا همه‌ی این بند و بساط عالم رو هم به خاطر همین رشد ماها، رقم زده... . و ما هیچ‌جوره نمی‌تونیم این سختی‌ها رو از خودمون و بچه‌هامون (که خدا به دنبال رشد اون‌ها هم هست) دور کنیم. بالاخره یه جایی باید نشون بدیم که چند مرده حلاجیم.😏 . پس چه خوبه که به جای جزع و فزع و به آب و آتیش زدن، نگاهمون رو به اون‌ها عوض کنیم و بهشون به عنوان هدیه‌ای از خدا❤️ که ظاهرش سختی و باطنش آرامش و تعالیه، نگاه کنیم. . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

02 مهر 1399 17:41:06

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #قسمت_دوم . #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله) . سال ۸۵ کنکور قبول شدم.😊 ریاضی و فیزیک رو دوست داشتم و می‌خواستم رشته‌ی آینده‌م هم شبیه همینا باشه. انتخاب‌هام به ترتیب برق و کامپیوتر و صنایع بود. که نهایتا صنایع امیرکبیر قبول شدم و بعدها بهش علاقه پیدا کردم. . ترم اول دوری از خانواده برام سخت بود و من و مامانم هردو خیلی گریه می‌کردیم، اما دیگه کم‌کم خودمو مشغول درس‌خوندن کردم تا کم‌تر غصه بخورم. زیاد درس می‌خوندم و اولویت اولم درس بود. در کنارش کارهای فرهنگی توی گروه‌های دانشگاه هم انجام می‌دادم. . چندتا از هم‌اتاقی‌هام خیلی مقید نبودن و نماز نمی‌خوندن. برام خیلی عجیب بود، چون توی شهرمون همه دوستام مذهبی بودن. می‌ترسیدم که یه وقت ازشون تاثیرات منفی بگیرم. برای همین وارد گروه‌ها و اردوهای مذهبی دانشگاه شدم و دوستای جدید پیدا کردم.🥰 . کارشناسی‌م رو با رتبه‌ی ۲ تو گرایش خودمون تموم کردم و حالا می‌تونستم بدون کنکور، وارد ارشد بشم. . تابستون قبل ارشدم، همسرم ازم خواستگاری کردن. هم‌شهری خودمون بودن و ارشد علم‌و‌صنعت می‌خوندن. شغل پاره‌وقت داشتن و سربازیم نرفته‌بودن. شرایط فرهنگی و مالی خانواده‌شون هم مثل خودمون بود. . بعد از چند جلسه و تحقیقات و مشورت‌ها، نامزد شدیم و سه ماه بعدش هم، طبق رسم شهرمون، عقد و عروسی رو هم‌زمان گرفتیم. خیلی ساده و تو خونه‌ی پدرهامون. مهریه‌م هم ۱۴ سکه بود.⁦👌🏻⁩ . بعدش باهم اومدیم تهران واسه شروع سال جدید تحصیلی. سه چهار ماهی هرکدوم خوابگاه بودیم و بعد، یه خونه نزدیک دانشگاه همسرم اجاره کردیم و با یه جهیزیه‌ی معمولی رفتیم خونه‌ی بخت. . حدود ۷ ماه بعدش خدا خواست و باردار شدم.⁦👶🏻⁩ اولش خیلی شوکه بودم چون داشتم درس می‌خوندم و نگران شدم که نتونم درسم رو ادامه بدم، اما خانواده‌هامون خیلی از این خبر خوش‌حال شدن و بهمون روحیه دادن.🤗 . درسم رو توی بارداری ادامه دادم و دیگه چند واحد درس و دفاع پایان‌نامه‌م، موند برای بعد زایمان. . واسه زایمان، تجربه و اطلاعاتی نداشتم و از قبل هم برای تسهیل زایمان طبیعی، کاری نکرده‌بودم. این شد که رفتم یه بیمارستان، توی شهر خودمون و هم درد زایمان طبیعی رو کشیدم هم نهایتا سزارین شدم.😑 . بعد دو هفته برگشتیم تهران، چون دوست داشتم زودتر مستقل بشم. دو سه ماه اول، پسرم مدام دل‌درد و گریه‌زاری داشت و شبا بیدار بود. برای همین یه ترم مرخصی گرفتم. به مرور که شرایط پسرم بهتر شد، دوباره کارای پایان‌نامه‌م رو از سر گرفتم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #قسمت_دوم . #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله) . سال ۸۵ کنکور قبول شدم.😊 ریاضی و فیزیک رو دوست داشتم و می‌خواستم رشته‌ی آینده‌م هم شبیه همینا باشه. انتخاب‌هام به ترتیب برق و کامپیوتر و صنایع بود. که نهایتا صنایع امیرکبیر قبول شدم و بعدها بهش علاقه پیدا کردم. . ترم اول دوری از خانواده برام سخت بود و من و مامانم هردو خیلی گریه می‌کردیم، اما دیگه کم‌کم خودمو مشغول درس‌خوندن کردم تا کم‌تر غصه بخورم. زیاد درس می‌خوندم و اولویت اولم درس بود. در کنارش کارهای فرهنگی توی گروه‌های دانشگاه هم انجام می‌دادم. . چندتا از هم‌اتاقی‌هام خیلی مقید نبودن و نماز نمی‌خوندن. برام خیلی عجیب بود، چون توی شهرمون همه دوستام مذهبی بودن. می‌ترسیدم که یه وقت ازشون تاثیرات منفی بگیرم. برای همین وارد گروه‌ها و اردوهای مذهبی دانشگاه شدم و دوستای جدید پیدا کردم.🥰 . کارشناسی‌م رو با رتبه‌ی ۲ تو گرایش خودمون تموم کردم و حالا می‌تونستم بدون کنکور، وارد ارشد بشم. . تابستون قبل ارشدم، همسرم ازم خواستگاری کردن. هم‌شهری خودمون بودن و ارشد علم‌و‌صنعت می‌خوندن. شغل پاره‌وقت داشتن و سربازیم نرفته‌بودن. شرایط فرهنگی و مالی خانواده‌شون هم مثل خودمون بود. . بعد از چند جلسه و تحقیقات و مشورت‌ها، نامزد شدیم و سه ماه بعدش هم، طبق رسم شهرمون، عقد و عروسی رو هم‌زمان گرفتیم. خیلی ساده و تو خونه‌ی پدرهامون. مهریه‌م هم ۱۴ سکه بود.⁦👌🏻⁩ . بعدش باهم اومدیم تهران واسه شروع سال جدید تحصیلی. سه چهار ماهی هرکدوم خوابگاه بودیم و بعد، یه خونه نزدیک دانشگاه همسرم اجاره کردیم و با یه جهیزیه‌ی معمولی رفتیم خونه‌ی بخت. . حدود ۷ ماه بعدش خدا خواست و باردار شدم.⁦👶🏻⁩ اولش خیلی شوکه بودم چون داشتم درس می‌خوندم و نگران شدم که نتونم درسم رو ادامه بدم، اما خانواده‌هامون خیلی از این خبر خوش‌حال شدن و بهمون روحیه دادن.🤗 . درسم رو توی بارداری ادامه دادم و دیگه چند واحد درس و دفاع پایان‌نامه‌م، موند برای بعد زایمان. . واسه زایمان، تجربه و اطلاعاتی نداشتم و از قبل هم برای تسهیل زایمان طبیعی، کاری نکرده‌بودم. این شد که رفتم یه بیمارستان، توی شهر خودمون و هم درد زایمان طبیعی رو کشیدم هم نهایتا سزارین شدم.😑 . بعد دو هفته برگشتیم تهران، چون دوست داشتم زودتر مستقل بشم. دو سه ماه اول، پسرم مدام دل‌درد و گریه‌زاری داشت و شبا بیدار بود. برای همین یه ترم مرخصی گرفتم. به مرور که شرایط پسرم بهتر شد، دوباره کارای پایان‌نامه‌م رو از سر گرفتم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن