پست های مشابه

madaran_sharif

قسمت دوم؛ . هر روز که به عدد سن و سالم اضافه می‌شد، سوالاتم پررنگ‌تر می‌شد و تغییرات درونی و بیرونیم بیشتر و انگیزه‌م برای رسیدن به جواب سوالام چندین برابر و خدا نشونه‌های بیشتری رو سر راهم می‌ذاشت. . خلاصه زندگی با سرعت عجیبی جریان داشت که رسیدم به ترم چهار دانشجویی... 🧕🏻📕📒 . یک سالی بود که درگیر خواستگاری بودم تا بالاخره از طریق یکی از دوستام فرد مورد نظر پیدا شد و یک ماه بعد #عقد کردیم! صفر تا صد آشنایی تا عقدمون هم #سنتی بود 💕🧕🧔🏻💍 . همسرم فارغ‌التحصیل مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت بودن و طلبه دروس حوزوی👨🏻‍🎓🎓📿 . من همچنان #درگیر_در_ذهن و #مشغول_در_دل برای رسیدن به جواب سوالام بودم و هر روز و هر لحظه فکر بود و مشورت و صحبت با خودم و بقیه💭🧠👥🗣 . اما در عین حال، مخصوصا بعد از ازدواج، با قدرت و انگیزه بیشتر فیزیک رو می‌خوندم، در حدی که جشن ازدواجمون یه روز یکشنبه‌ای اوایل ترم ۶ بود، روز شنبه‌ش کلاس‌هام رو کامل رفتم، روز یکشنبه غایب بودم و روز دوشنبه دوباره سر کلاس‌ها حاضر شدم!🎂🎈🎉📈📝📒 . بعد از ازدواج، با همون دوستم که معرف ازدواجمون بود و خودشم متاهل بود و بقیه دوستا به صورت مرتب #قرار_درس_خوندن داشتیم که کارای درسی رو تا جایی که می‌شه توی دانشگاه، به کمک هم انجام بدیم که وقتی می‌ریم خونه وقت و فکرمون درگیر چیزی به جز همسر نشه⏰📖⏰💑 . آخه زن و شوهر وقتی پاشونو می‌ذارن تو خونه باید همه کاراشونو بذارن پشت در بعد بیان تو😎😅 . مرور درس‌ها، حل تمرین‌ها، خوندن برای امتحان‌ها و گزارش آزمایشگاه و... . روزای خوبی بود که تا ابد یادش به خیر و #الحمدلله . فاصله بین کلاس‌ها که کاری نداشتیم می‌رفتیم مسجد دانشگاه، پاتوق گروهی درس خوندنمون بود، یا اگه آخرین کلاسمون زود تموم می‌شد تا غروب می‌موندیم و بعد می‌رفتیم خونه. . هم‌زمان با درس و خانه‌داری توی تشکل‌های دانشگاه و انواع و اقسام گروه‌ها هم فعال بودم و همین فعالیت‌ها من رو تو موقعیت‌های نابی برای #خودشناسی و #بازیابی_هویتم قرار داد... ♻️ . کم کم نقشه ناواضحی که از #دنیا و #هدفش داشتم با درک بیشتری که از #روحیات، #استعداد، #وضعیت_ایران، #نیاز های_ایران، #شرایط_خانوادگی و خیلی چیزای دیگه پیدا کردم برام واضح و واضح‌تر می‌شد و من به پایان دوران دانشجویی نزدیک‌تر و باید خودم رو یه جایی از این نقشه تصور می‌کردم🤔🙂👩‍🏫👩‍🍳👩‍🔬👸🤱 . . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوم #شروعی_دیگر #دانشگاه_نامه #منِ_این_سال_ها #ازدواج_سنتی #داستان_مادری #مادران_شریف

19 آبان 1398 16:07:48

0 بازدید

madaran_sharif

. سلام مادران شریف ایران زمین❤️ حالتون چطوره؟ خونه تکونی کردید؟ قصد سفر رفتن دارید؟ اگر دارید چمدونا رو بستید؟! خواستم بگم اگر یه روزی روزگاری... جایی از این کره خاکی... کنار خیابونی... کنار جاده ای... یا تو استراحتگاه‌های بین جاده‌ای... ماشینی رو دیدید که توقف کرده🚘 هی تکون می‌خوره، هی چراغاش خاموش روشن می‌شه، هی بوق می‌زنه 📣 یا تو هوای آفتابی برف پاک‌کنش خشککی کار می‌کنه!!! چهار قل و آیة‌الکرسی لازم نیست بخونید و فوت بدید😁 اون ماشینه نه جن زده شده✋🏻 نه زیرش گسل فعال شده✋🏻 فقط چهار پنج تا فسقلی یا قلقلی دارن توش شلوغ بازی درمیارن😂 و احتمالاً بابا پیاده شده کمری صاف کنه و حتماً و یقیناً مامان سرشو چسبونده به شیشه‌ی ماشین به افق‌های دوردست خیره شده و داره «وبشر الصابرین» می‌خونه.😄 حالا ما از مامانای توان چهاری پرسیدیم توی مسافرت‌ها اونم با ماشین چه تمهیداتی می‌اندیشند که کمتر مجبور به خوندن «و بشرالصابرین» بشن.😊 باهامون همراه باشید.👌🏻 #سفر_با_بچه_ها #مادری_به_توان_چهار #مادران_شریف_ایران_زمین

25 اسفند 1400 18:20:41

1 بازدید

madaran_sharif

. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . ما تو یه خونه‌ی ویلایی متوسط که یه حیاط خیلی خیلی بزرگ داره، زندگی می‌کنیم. . یه باغچه داریم که چند تا درخت تنومند داره و یه کم اون ورتر چند نهال پسته. . ۸ تا گاو هم یه گوشه‌ی دیگه‌ی حیاطن☺️ مسئولیت رسیدگی به گاوها با آقا ابوالفضله. البته همیشه یکی هست که کمکش کنه. . یه دستگاه جوجه‌کشی🐣 هم داریم که همسر و پسرم نوبتی به تخم‌های توی اون رسیدگی می‌کنن. وقتی هم که جوجه‌ها بیرون میان، بچه‌های محل، فامیل و گاهی هم غریبه‌ها، اونا رو می‌خرن. . . فاصله‌ی خونه‌مون با منزل پدرم و برادر و خواهرها، در حد یه ربع پیاده‌ست. برای همین خیلی وقت‌ها، بچه‌ها دور هم تو حیاط ما جمع می‌شن و ۱۰ ۱۲ تایی با هم بازی می‌کنن. بچه‌های بزرگتر هم، مراقب کوچیکتران☺ . . بیشتر بچه‌ها به هنر علاقه‌مندن. مثلا پسر من و تمام بچه‌های بزرگتر نقاشی‌های قشنگ می‌کشن، با نمد کاردستی های زیبایی درست می‌کنن، گل توی گلدون می‌کارن و... . . صبح، بعد از نماز، زمان شستن لباس‌هاست که هر ۲ ۳ روز یک‌بار، اتفاق می‌افته. (همه‌ی ما کارایی داریم که لباس‌هامون تند تند کثیف می‌شن😅😉) . لباس‌ها از قبل توی سبدها تفکیک می‌شن. لباس‌های معمولی رو‌ تو اتوماتیک می‌ریزم و لباس‌های حساس و‌ کهنه‌هایی که پاک شدن رو با کهنه‌شور می‌شورم و با اتوماتیک آب می‌کشم. مسئولیت بند کردن، جمع کردن، جداسازی و گذاشتنشون تو کشو هم با خود بچه‌هاست. . روزهایی هم که شستن لباس نداشته باشیم، تا زمانی که بچه‌ها خوابن، مطالعه می‌کنیم و در مورد مسائل روز با هم گپ می‌زنیم. . . اولین بچه‌ای که بیدار می‌شه حلما خانومه و بعد اون یکی‌یکی بیدار می‌شن. . بچه‌ها ریخت و پاشای زیادی دارن، تو غذا خوردن، بازی کردن، حمام و سرویس و... برای همین باید آدم مدام پشت سرشون جمع و جور کنه😜 . دخترهای دوقلوی خواهرم هم که ۱۴ ساله‌ اند، هر روز به نوبت یا با همدیگه، به خونه‌ی ما میان و تو کارای خونه و بچه‌ها و گاهی خیاطی‌های ساده به من کمک می‌کنن. این دو تا واقعا از نعمت‌های بزرگ زندگی منن. (پدرم ۱۵ نوه و پدر شوهرم ۱۶ نوه دارن😍 و دوقلوها، بزرگترین نوه‌های خانواده‌ اند) . . هیچ‌وقت دنبال تجملات نبودیم و خیلی روی وسایل خونه حساسیت نداریم. برای همین بچه‌ها تو خونه آزادن و البته چیز زیادی رو‌ خراب نمی‌کنن☺ . همیشه زیر دستشون زیرانداز می‌ندازیم، با این حال فرش‌های خونه باید سالی یک بار و فرش آشپزخونه، سالی چند بار شسته بشن. . . #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

26 شهریور 1399 17:32:51

0 بازدید

madaran_sharif

. دیده بود که با قاشق، چایی رو از لیوان خودم می‌ریزم توی لیوانش . هم‌زمان که داشتم صوت درس رو برای چندمین بار گوش می‌دادم و خودم رو برای امتحان آماده می‌کردم، نشستیم سر سفره و زهرا تلاشش رو برای انجام این کار شروع کرد⁦🤦🏻‍♀️ نتیجه معلوم بود؛ چایی هر جایی می‌ریخت جز توی لیوان🙄 . داشتم به مدیریت این وضعیت و واکنشم فکر می‌کردم🤔 که یهو استاد گفتن: -اصلا چرا باید آزاد باشیم؟😂😨 -انسان به ۳ دلیل باید آزاد باشه: ۱.استعدادها بروز پیدا نمی‌کنه مگر اینکه آزاد باشیم و ۲ و ۳ .. هوم پس بشین کنارش بذار تلاش کنه و چند بارم بریزه بلاخره این استعدادشم بروز پیدا می‌کنه!😌 اشتباه نکنید! نمی‌خوام در مورد آزادی دادن به بچه بگم😆 . امتحان داشتم چه امتحانی😖 ۶ تا از کتاب‌های شهید مطهری، لذت بخش، کاربردی😍 و در عین حال حجیم و قاطی پاتی شدنی😖 . با وجود برنامه‌ریزی از هفته قبلش، نتونستم به برنامه برسم، نمی‌ندازم تقصیر مهمون و مهمونی و #۲۲بهمن و #روز_مادر چاره این بود که خوابم رو کم کنم که نتونستم😔 . شنبه آخرین مهلت درس خوندن بود و من تازه به نصف مواد امتحان رسیده بودم، سر سفره همون‌جوری که غرق در صدای استاد بودم که کتاب #آزادی_معنوی رو تدریس می‌کردن📘 و به استعدادهای کشف شده و نشده زهرا فکر می‌کردم🔎 و دست‌هام رو بر سر می‌کوفتم که درسم تموم نمیشه تا شب⁦🤷🏻‍♀ ایکیوسان مغزم شروع به فعالیت کرد؛ تلفن رو برداشتم زنگ زدم به یکی از #دوست_همسایه‌هام، پرسیدم برنامه‌ت چیه امروز؟ بیام خونه‌تون بچه‌ها بازی کنن منم برم تو اتاقتون درس بخونم؟😏😁 گفت برنامه‌ای ندارم ولی خونه‌مون جایی برای نشستن و درس خوندنت نداره😂 خدا خیر بده این دوست همسایه‌ها رو😍 پیشنهاد می‌کنم یه دونه برای خودتون پیدا کنین . سر راه یه پودر کیک گرفتم که دست خالی نرم و دست خالی هم برنگردم😂 یکی دو ساعت درس خوندم🤓 یه کم خونه رو تمیز کردیم یه کیک خوشمزه هم به مناسبت ولادت حضرت زهرا پختیم😋🥧 و تقدیم همسران کردیم . خیلی کم از درسم موند که خداروشکر فرداش بعد از نماز صبح تمومش کردم و امتحانم رو دادم💪😊 همون صبح به یه فراغتی رسیدم برای شروع پر انرژی روزی که در پیش داشتم؛ فاذا فرغت فانصب🌸 وقتی از کار فارغ شدی قامت راست کن و کار بعدی رو شروع کن💪 . صبحانه و ناهار و شام رو آماده و خونه رو یه کم مرتب کردیم صبحانه رو خوردیم 🍳 ناهار رو گذاشتیم توی ساک و شام رفت توی یخچال تا شب که با آقای همسر از سر کار برمی‌گردیم همه چی رو‌به‌راه باشه (البته همیشه هم همه چیز انقدر رو به راه نیست😅) . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

29 بهمن 1398 16:14:05

1 بازدید

madaran_sharif

. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله) #قسمت_پنجم سال ۹۲ سید علی به دنیا اومد.😍 تو دوره‌ی بارداری، مثل زمان بارداری ساره اردوهای تربیتی فرهنگی برای دانش‌آموزها برگزار می‌کردیم و مدیریت اردوها با من بود. گاهی در حد دو سه تا اتوبوس دانش‌آموز رو مشهد می‌بردیم و براشون برنامه‌های متنوع فرهنگی تربیتی اجرا می‌کردیم.👌🏻 بعد از تولد سید علی هم، کارم رو به همون روال ادامه دادم. وقتی قم بودیم، از راه دور با تلفن، کارها و مربی‌های مؤسسه رو مدیریت می‌کردم. وقتی هم می‌اومدم گیلان، اگر نیاز بود برم محل کارم، بچه‌ها پیش خانواده‌م بودن یا کوچیک‌ترها رو همراه خودم می‌بردم، که این مدل هم مقطعی بود. برای ایامی مثل تابستون‌ها و تعطیلات مذهبی که واسه تبلیغ می‌رفتیم گیلان. توی اردوها هم بچه‌ها همراهمون بودن.☺️ هیچ وقت اینجور نبود که من مثل یه کارمند مرتب از صبح برم بیرون و بچه‌ها رو بسپرم و بعد برگردم❗️ برای همین نیاز نشد از مهد کودک استفاده کنم. خلاصه دوران طلایی‌ای رو با فعالیت توی مؤسسه ی یاران سبز موعود گذروندم و خدا توفیق خدمت رو اونجا بهم داد. خیلی تجربه‌ی لذت بخش و شیرینی بود.🤩 تا اینکه... سال ۹۶ فرزند چهارمم دنیا اومد.😍 رفت و آمد برامون سخت شده بود.🤪 درس‌های بچه‌ها جدی‌تر شد. فسقلی‌ها هم کوچیک بودن و فاصله‌شون کم بود و البته من احساس نیاز می‌کردم به اینکه یه کم مطالعاتمو در حوزه‌‌ی زنان سر و سامون بدم😊 چون بچه‌های مؤسسه درگیر یه سری شبهاتی بودن، که به نظرم نشأت گرفته از سرمایه‌گذاری دشمن روی خانم‌ها بود. کاملا مشهود بود که جبهه‌ی دشمن، جنس زن و قدرت تأثیرگذاری زنان رو در جامعه بیشتر از ما باور داشته و روی این قشر خیلی برنامه‌ریزی کرده.😞 متوجه شدم نیاز دارم این جریانات رو درست بشناسم و تفکراتشون رو تجزیه و تحلیل کنم.👌🏻 حجم کاریم رو کم کردم و به طور کامل مسئولیت‌هام رو تحویل دادم. اما سریع فهمیدم که برنامه نداشتن برای ساعات اضافیم، خیلی داره اذیتم می‌کنه. گشتم و دیدم شاخه‌ای هست به اسم مطالعات زنان که مرکز تحقیقات زن و خانواده ارائه کرده. اون دوره‌ی ۱۰۰ ساعته رو گذروندم و استفاده کردم. اما کافی نبود. 😉 امکان ادامه‌ی تحصیل تو حوزه هم نبود. باید حتما مدرک حوزوی می‌داشتم تا می‌تونستم این شاخه رو فراتر از اون دوره‌ی ۱۰۰ ساعته بخونم. برای ادامه تحصیل ناچار دانشگاه رو انتخاب کردم. سال ۹۸ کارشناسی ارشد مطالعات زنان دانشگاه الزهرا قبول شدم. ترم اول خیلی سخت گذشت... #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

30 بهمن 1400 17:38:20

1 بازدید

madaran_sharif

. ✏️موضوع انشاء: محله‌مان بچه، نان بربری و بستنی صلواتی دارد! 👶🥖🍦 . به نام خدا چند وقت پیش که دلمان یک پیاده‌روی زن و شوهری خواست💑، دخترکِمان تا روی کالسکه اش نشست، خوابید 😴 و ما محله‌‌مان را که دکّان‌هایش سرِ شب می‌بندند و می‌روند پیش #عیالِشان گز کردیم. . در راه برگشت، جلوی #بربری فروشی‌مان آقای نانوا دست به سینه و مرتب ایستاده بود و تا ما از جلویش رد شدیم گفت: بفرمایید نانِ #صلواتی!💁‍♂ ما که از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدیم🤩 (دلتان نخواهد)، گفتیم برویم بربری را با پنیر و گوجه خیار بزنیم بر بدن تا دلبندمان خواب است #عیش‌ِمان کامل شود!😎😁 که همسر پرسید پنیر داریم؟ خیر گوجه داریم؟ خیر خیار چطور؟ خیر بنابراین برای دکمه‌ای که یافته بودیم، کتی دوختیم و به خانه برگشتیم! 😋 (بماند که تا رسیدیم و گوجه خیارهارو خرد کردیم زهرا گریه کنان سر رسید که یعنی خِعلی نامردین😢) . یادمان آمد قبل‌ترها نان سنگکی‌مان هم گفته بود یک #خانم_سرپرست_خانوار_کم_بهره_از_مال_دنیا، هر پنج‌شنبه نان صلواتی سفارش می‌دهد برای مردم محل که آن ها هم از نظر #اقتصادی دست کمی از خودش ندارند!😇❤️ . و هی چیزهای بیشتری یادمان می‌آمد... . امشب هم که همسر بربری و #بستنی در دست وارد خانه شد، فهمیدیم در لبنیات فروشی محله‌مان هم بستنی صلواتی می‌دهند و باید رفت و آمدمان را به آن‌جا بیشتر کنیم!🙈 . پس از صرف بستنی، داشتیم شام را با ذکر صلواتی 📿 به نیت صاحبِ نان‌ها و با افتخار به مردمانِ محله‌مان که هر چه از #مالِ_دنیا ندارند در عوض صفا و #اعتقاد دارند میل می‌کردیم که یک‌هو مغزمان شروع کرد به ظاهر کردن نگاتیوهای قهوه‌ای که از #کودکان محله در آرشیوش داشت و ما پَرت شدیم در خاطراتی نه چندان قدیمی! 🎞🎥 . بوق بوق #کالسکه‌ی خال خالی برو کنار راهو بستی!! اَخی چه کالسکه دوقلوی نازی! 👼👼 ای بابا باز هم عبرت نشد برایمان و حتی در ذهنمان هم سرِ ظهر بیرون آمدیم که ساعت تعطیلی #مدارس_دولتی محله‌مان است، آخر در محله ما سرِ ظهر مادرها با بچه‌های کوچکشان پیاده‌روها را پر می‌کنند، جوری که نمی‌شود قدم از قدم برداشت و می‌آیند دنبال بچه‌های بزرگ‌ترشان. 👶👧🧒👱‍♀ . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #جنوبِ‌شهر #اعتقاد #مال_دنیا #بربری #مدرسه_دولتی #فرزندآوری #رزق #شمالِ‌شهر #هاپو #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

10 دی 1398 16:27:32

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ز_م (مامان علی آقا ۲ سال و ۱۰ ماهه و فاطمه خانم ۱ سال و ۸ ماهه ) . چند روز به محرم🏴 مونده بود… امسال نه روضه‌ی صبح زودی بود😔 و نه هیئت شبانه‌ای، (سال‌های گذشته یکی از دوستان ایرانی، دهه‌ی اول محرم، از ساعت ۷ تا ۹ صبح مجلس روضه خانگی داشت که قبل از شروع ساعت کاری بتونیم یادی از اباعبدالله کرده باشیم. کل دهه و حتی بعدش هم هیئت‌های دوستان افغانی و ایرانی و… فعال بودند و پرشور مراسم داشتند. حالا در آستانه‌ی محرم بودیم ولی امسال.😔) . جناب همسر فکری کردن و گفتن چطوره چند تا از دوستای نزدیکمون رو دعوت کنیم و زیارت عاشورا بخونیم؟ . حالا روز اول محرم بود و ما بودیم و یک عاااااالمه کار😱 تمیز کردن و مرتب کردن خونه‌ای که دو تا فسقلی احساس تکلیف می‌کنند که هیچ جاش رو سالم و تمیز نذارن کار راحتی نبود.🥴 . از همون اول صبح حس کردم خسته و عصبی شدم…😬😖 هرچی جمع می‌کردم پا به پامون به هم می‌ریختن… گاهی هم انتظار بیشتری از آقای همسر داشتم…⁦🤷🏻‍♀️⁩ . یه لحظه به خودم اومدم و گفتم مگه مجلس امروز صاحبی جز اباعبدالله داره؟ مگه برای کسی جز آقا کار می‌کنی؟ اصلا مگه از همه خسته‌تر بشی اشکالی داره؟ دلم آروم شد🙂 حالم خوب شد😊 . آخر شب فکر می‌کردم مگه غیر از اینه که در تمام طول سال و در تمام لحظه‌ها خدا و امام زمان شاهد و ناظر کارهام هستن؟!🤔 پس چرا باور ندارم و خسته می‌شم؟ چرا انقدر برام درونی نشده؟! . . پ.ن۱: در هلند طبق پروتکل‌های کرونا افراد می‌تونن حداکثر ۶ نفر مهمان بزرگسال داشته باشن (برای کودکان محدودیت ندارن) . پ.ن۲: بقیه روزهای دهه رو برای اینکه بقیه دوستامون هم بتونن بهمون بپیوندند می‌رفتیم یه گوشه‌ی دنجی از پارک نزدیک خونه‌مون و زیارت عاشورا می‌خوندیم😍 . پ.ن۳: این تنها سیاهی خونمون بود. تو مملکت غریب پرچم مرتبط تری پیدا نکردیم.😅 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ز_م (مامان علی آقا ۲ سال و ۱۰ ماهه و فاطمه خانم ۱ سال و ۸ ماهه ) . چند روز به محرم🏴 مونده بود… امسال نه روضه‌ی صبح زودی بود😔 و نه هیئت شبانه‌ای، (سال‌های گذشته یکی از دوستان ایرانی، دهه‌ی اول محرم، از ساعت ۷ تا ۹ صبح مجلس روضه خانگی داشت که قبل از شروع ساعت کاری بتونیم یادی از اباعبدالله کرده باشیم. کل دهه و حتی بعدش هم هیئت‌های دوستان افغانی و ایرانی و… فعال بودند و پرشور مراسم داشتند. حالا در آستانه‌ی محرم بودیم ولی امسال.😔) . جناب همسر فکری کردن و گفتن چطوره چند تا از دوستای نزدیکمون رو دعوت کنیم و زیارت عاشورا بخونیم؟ . حالا روز اول محرم بود و ما بودیم و یک عاااااالمه کار😱 تمیز کردن و مرتب کردن خونه‌ای که دو تا فسقلی احساس تکلیف می‌کنند که هیچ جاش رو سالم و تمیز نذارن کار راحتی نبود.🥴 . از همون اول صبح حس کردم خسته و عصبی شدم…😬😖 هرچی جمع می‌کردم پا به پامون به هم می‌ریختن… گاهی هم انتظار بیشتری از آقای همسر داشتم…⁦🤷🏻‍♀️⁩ . یه لحظه به خودم اومدم و گفتم مگه مجلس امروز صاحبی جز اباعبدالله داره؟ مگه برای کسی جز آقا کار می‌کنی؟ اصلا مگه از همه خسته‌تر بشی اشکالی داره؟ دلم آروم شد🙂 حالم خوب شد😊 . آخر شب فکر می‌کردم مگه غیر از اینه که در تمام طول سال و در تمام لحظه‌ها خدا و امام زمان شاهد و ناظر کارهام هستن؟!🤔 پس چرا باور ندارم و خسته می‌شم؟ چرا انقدر برام درونی نشده؟! . . پ.ن۱: در هلند طبق پروتکل‌های کرونا افراد می‌تونن حداکثر ۶ نفر مهمان بزرگسال داشته باشن (برای کودکان محدودیت ندارن) . پ.ن۲: بقیه روزهای دهه رو برای اینکه بقیه دوستامون هم بتونن بهمون بپیوندند می‌رفتیم یه گوشه‌ی دنجی از پارک نزدیک خونه‌مون و زیارت عاشورا می‌خوندیم😍 . پ.ن۳: این تنها سیاهی خونمون بود. تو مملکت غریب پرچم مرتبط تری پیدا نکردیم.😅 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن