پست های مشابه

madaran_sharif

. #ف_جباری (مامان زهرا ۲ سال و ۲ ماهه) . مثل همیشه توی مهمونی کاری با غذا نخوردن زهرا نداشتم. - باید غذای بچه رو با ترفند و بازی بدی. خودش که نمی‌شینه بخوره!😏 - اووه من اصن حوصله این همه تلاشو ندارم.😀 - انقدر سرتو شلوغ کردی که وقت و #حوصله برای بچه‌ت نداری!!😒 . . اون شب باز تو چند صحنه دیگه همه‌ی اعضای خانواده سعی کردن بهم بفهمونن که به نظرشون من به خاطر فعالیت‌های فراتر از مادریم، تبدیل به یک مادر بی‌کفایت شدم و متاسفانه این ماجرا ادامه پیدا کرد.😑 . همین شد سرآغاز چند ساعت گریه و چند روز بی‌حوصلگی و #مشورت و گفت‌و‌گو با همسر و چندین هفته تفکر.🥺😞 حسم این بود که باید قید #خانواده و #حمایت‌هاشونو بزنم و زندگیم رو #تنهایی به دوش بکشم و به انزوای عمیق و طولانی فرو برم...😪 . که خداروشکر همسرم نذاشتن این ماجرا کش پیدا کنه و تنهایی رفتن برای خانواده در باب "برداشت‌های ناصوابشون از زندگی ما" منبری اجرا کردن!😅 . . سعی کردیم نگرانی‌هاشون در مورد خودمون رو درک کنیم و تصمیممون این شد که طوری پیششون رفتار کنیم که تا جای ممکن هیچ فکر منفی‌ای به ذهنشون خطور نکنه! مثلا وقتی پیششونیم گوشی دستم نگیرم! زهرا رو تنها نذارم برم تو اتاق! هیچ گونه خستگی‌ای توی چهره‌م نباشه! و هیچ شکلی از ناملایمت یا بی‌توجهی به زهرا رو جلوشون نداشته باشم و در بشاش‌ترین حالت‌هام باشم! . حالا که از #قضاوت‌ها در امان نیستیم، باید جوری زندگی کنیم که خودمون رو از مورد قضاوت غیرمنصفانه قرار گرفتن در امان نگه داریم.😊 . #اتقوا_من_مواضع_التهم (رسول الله صلی الله علیه) . . پ.ن: حالا بیاین یه کم در مورد این مشکل مامانا صحبت کنیم... ما انگار محکوم به جنگیم 🤺 بعضیامون بجنگیم تا بگیم مادری و خانه‌داری حقیر نیست، بعضیامون هم بجنگیم که نشون بدیم مادری که فعالیت‌های غیر از مادری داره بی‌کفایت نیست...🙄 با دوتا سوال شروع کنیم: . ❓اگه زن فعالیت‌های غیر از مادری رو کنار بذاره، پرانرژی‌تر و صبورتر می‌شه؟ ❓می‌شه تاثیر وضعیت جسمی و کم‌تر خوابیدن رو بر میزان صبر و حوصله‌ی مادر انکار کرد؟ . . #رونوشت_های_مادری #اشتغال_بانوان #مادر_شاغل #خانه_داری #کنشگری #مادران_شریف_ایران_زمین

01 آذر 1399 16:15:06

0 بازدید

madaran_sharif

. داشتم آماده می‌شدم که بریم هیئت . شب شهادت حضرت زهرا بود و می‌خواستم برم مسجد دانشگاه قرار بود سخنرانی حاج‌آقا قاسمیان، ساعت ۸ شروع بشه و من خیلی دوست داشتم حتما از اول سخنرانی برسم مسجد. . با خودم برنامه ریخته بودم⏰ که ساعت ۷ تا ۷.۵ به محمد غذا بدم🍝 و ۷.۵ تا ۸ با تاکسی خودمو برسونم دانشگاه🚕 . غذا دادن به محمد رو تا حدود همون ۷.۵ به پایان رسوندم✅ اما امان از حاضر شدن...😓 . با اینکه مرتب به محمد می‌گفتم می‌خوایم بریم پیش بابا☺ بریم مسجد😀 بریم بیرون😃 و با اینکه محمد خیلی بیرون رفتن رو دوست داره... ولی هرکاری می‌کردم نمی‌ذاشت براش لباس بپوشونم😞 . می‌گفتم بیار جواراباتو بپوشونم جوراباشو برمی‌داشت و فرار می‌کرد. . می‌گفتم بیا دراز بکش شلوارتو بپوشونم👖 جیغ می‌کشید و می‌خزید و از دستم فرار می‌کرد... . اگه هم می‌گرفتمش، گریه می‌کرد و داد می‌زد...😫 منم نمی‌خواستم زورکی و با گریه بپوشونمش😖 وگرنه فعلا زورم بهش می‌رسه! . گفتم بذار خودم کامل حاضر شم و برم بیرون، ببینه که جدی‌ام؛ دلش بخواد و اونم راضی شه حاضرش کنم👌 . اما هر بار وانمود کردم می‌خوام برم، گریه کرد😭 و تا ‌اومدم لباسشو بپوشونم، دوباره فرار کرد و رفت. . از دستش مستأصل شده بودم😞 . یه نگاهی به ساعت انداختم. یه ربع به هشت بود😢 کاش حداقل می‌تونستم بخشی از سخنرانی رو برسم. . این دفعه رفتم؛ درم پشت سرم بستم. گریه کرد😭 شدید... دلم براش سوخت😢 برگشتم؛ ولی بازم نمی‌ذاشت بپوشونم. . یکم فکر کردم. برا چی می‌خوام برم هیئت؟!😞 اگه به خاطر خداست که حالا به دست آوردن دل این بچه، خواسته‌ی خداست... شاید این‌طوری بیشتر از رفتن به هیئت به خدا نزدیک بشم... مگه اصلا هدف #رضایت_خدا نیست؟! . گفتم مامانی می‌خوای نریم؟ گفت: هع😢 داشتم لباسامو در می آوردم که گفت نه نه!! گفتم میخوای بریم؟ گفت: هع... . این دفعه دیگه آروم تو بغلم نشست و من لباساشو پوشوندم❤️ و ساعت ده دقیقه به ۸ از خونه رفتیم بیرون . دیدم پول کافی همرام نیست. از کارت خوان پول برداشتم. یکمی هم تاکسی دیر گیرم اومد😞 و ۸.۵ رسیدم دانشگاه. . قاعدتاً باید تا الان نصف سخنرانی گذشته باشه😔 تا رسیدم مسجد، دیدم ای خدای مهربان😃 حاج آقا رو منتظر گذاشتی تا من برسم😇 همون لحظه که وارد مسجد شدم، تازه سخنرانی شروع شد😄 . چقدم خداروشکر، هیئت اون شب چسبید❤️ . پ.ن: توی مسجد، پس از اون همه #چالش، محمد آروم و ناز تو بغلم نشسته بود و با ذوق نی‌نی کنار دستمونو بهم نشون می‌داد و می‌گفت مامانیییی... و من دلم از صداش غنج می‌رفت😍😍 . . #ه_محمدی #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

10 بهمن 1398 18:20:42

0 بازدید

madaran_sharif

#ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله، ۴ساله و ۶ ماهه) . یه روز همین جوری دلی، با خودم نذر کردم اگه رتبه‌ی زیر ۱۰۰۰ بیارم، چادر سرم کنم😅 . اون موقع دلم نمی‌خواست چادر سر کنم. چون اطرافم آدم چادری‌ای که دلم بخواد زندگیم شبیه اون باشه، نبود. آدمی که تحصیلات خوبی داشته باشه و پیشرو، باهدف و تاثیرگذار ببینمش.⁦🤷🏻‍♀️⁩ . دلم می‌خواست شبیه آدمی بشم که برای یه جوون ۱۸ ساله‌ که دنبال آروزهای علمیه، الگو باشه و البته می‌دیدم اگه چادری بشم باید باکلاس بودن رو که برام اون موقع مهم بود رو، بذارم کنار...🙈 . چون می‌دونستم نذر یه قواعدی داره و من دلی گفتم، پس ته دلم می‌گفتم مجبور نیستم بهش عمل کنم😅 کلا هم فکر نمی‌کردم زیر هزار بیارم. سال آخر، درسام خوب شده بود و فهمیدم می‌تونم رتبه‌ی خوب بیارم و خداروشکر رتبه‌م ۱۰۰ و خورده‌ای شد. . راهی دانشگاه‌ شریف در یک رشته خوب شدم و چون همیشه به کارای فوق برنامه خیلی علاقه‌ داشتم و تو مدرسه هم در برگزاری نمایشگاه‌ها و... فعال بودم، در دانشگاه هم، به یکی از گروه‌های فرهنگی دانشگاه رفتم تا اونجا فعالیت کنم. . اما یه فرق بزرگ داشت. من هیچ وقت تو دبیرستان، دوستای دلسوزی نداشتم که بی‌دریغ محبت بکنن😕 . اما تو دانشگاه، یه سری بچه‌های سال‌بالایی بودن که واقعا حکم فرشته رو برای ما داشتن.🌹 پشتیبانی‌ها، راهنمایی‌ها، و از اون بهتر دوستی‌ها و فرصت‌هایی که برای ما ایجاد می‌کردن. . آشنایی با اون‌ها از نقاط عطف زندگیم بود. اینجا بود که تازه دیدم آدم می‌تونه هم انقدر مهربون باشه، هم انقدر از نظر درسی و ابعاد دیگه قوی باشه هم آدم مذهبی این شکلی باشه. ازشون خیلی خوشم می‌اومد و یه جورایی برام الگو بودن...⁦👌🏻⁩ . کم‌کم به حجاب بیشتر اعتقاد پیدا کردم. در این حد که به مامانم گفتم مانتوهایی که برای دانشگاه می‌دوزه، یه کم گشادتر از قبلیا باشه. . همون زمان‌ها، تبلیغ ثبت‌نام یه حوزه‌ی دانشجویی رو دیدم. به حوزه بودنش کاری نداشتم. ولی برنامه‌ی درسی‌شو که چک کردم، دیدم خیلی درسای جذابین.⁦👌🏻⁩ ثبت نام کردم و از قضا، چند نفر از اون دوستای سال‌ بالاییم هم ثبت نام کرده بودن. . فضای اون چند تا درس، کمک‌های نهایی بود که من از این شک و تردیدا بیرون بیام و احساس کردم که دارم تو مسیر درستی قدم می‌ذارم و خدا اینو می‌خواد‌. . هیچ وقت تو دبیرستان این حس رو نسبت به دین نداشتم که دین چیه و چرا و حالا داشتم دید جدیدی نسبت بهش پیدا می‌کردم.😊 . همه‌ی این‌ها پازلی بود که قطعاتش منو به این نقطه رسوند...⁦👌🏻⁩ . . #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

07 مهر 1399 16:41:10

0 بازدید

madaran_sharif

. سلام🖐🏻😄 و اما امروز می‌خوایم دستان پشت پرده‌ی مادران شریف رو لو بدیم.🤭 ۱. چند نفر نویسنده‌ی اصلی داریم که پست‌ها رو آماده می‌کنن.📝☺️ اینا تو اکثر کارهای مادران شریف حضور دارن و همه جا یه سرکی می‌کشن.😁 گردوندن صفحه و کامنت و دایرکت جواب دادن و ویرایش کردن پست‌ها و... خانم‌ها جباری، اکبری، محمدی، شکوری، بهروزی، و منظمی، از این دسته هستن. که البته دوتای آخریشون فعلا در مرخصی درسی و کاری به سر می‌برن.🤓 ۲. واحد رسانه‌مون که مسئولش خانم عارفی هستن و با کمک خانم‌ها سازگار، سعیدی‌نیا، حاتم‌پور، فرهادی و داودی به خوشگل سازی صفحه مشغولن.🎨🎶🖋️📹 کارهایی مثل: - درست کردن عکس‌ها -عکس‌نوشت‌ها - کاور هایلایت اینستاگرام - آماده کردن کلیپ‌ها - ویرایش نگارشی متن‌ها و... ۳. واحد ترجمه‌ (بین‌الملل‌مون😎): ترجمه کلیپ‌های خارجی محصول این واحده. خانم‌ها باغانی و محرم‌زاده تو این قسمت مشغولن. ۴. گروه مصاحبه:🎙️ خانم‌ها قاسمی، اسکندری، قیطاسی و نجفلو که با صاحبان پست‌های #تجربیات_تخصصی (همون پست‌های چند قسمتی که داستان زندگی یه مامان چندفرزندیه👶🏻) مصاحبه صوتی انجام می‌دن. ۵. گروه پیاده‌سازی:💻 این گروه هم صوت‌های مصاحبه رو تبدیل به متن می‌کنن. مسئول گروه خانم مسگری و اعضای اون، خانم‌ها عالم، نجفلو، قیطاسی، مهدی زاده، عارفی آغازی، سلیمانی، هاشمی، عابدین پور، کاظم، یزدیان، مجلسی، آقاشاهی، ابویی، ذاکری و طالبی زاده هستن. ۶. درست کردن پادکست:🎧🎶 تو این گروه خانم‌ها کاظم، عبدی و آقاشاهی، گویندگی کار رو به عهده دارن و خانم نجفی‌پور پادکست رو آماده می‌کنن. ۷. گروه مطالعاتی:📚 خانم‌ باغانی مسئول دوره‌ی مطالعاتی هست و خانم‌ها سلیمانی، مسگری، عابدی، سلمانی، عبدالهی، جوکار و تبریزی کمک می‌کنن. بریده کتاب‌ها محصول این واحده.👌🏻 ۸. کانال‌های مادران شریف: خانم محمدپور، ادمین اونها هستن و پست‌ها رو بارگذاری می‌کنن. و خانم پازوکی، مسئول بخش ارتباط با ما هستن. ۹. لایوهامون: که خانم‌ها ابوذر، فرهادی و علی‌عسگری مجری‌گری اون‌ها رو به عهده دارن. ۱۰. عکس‌نوشت‌های مناسبتی:📿 خانم‌ها سلیمانی (پیدا کردن محتوا) و ابوذر (درست کردن عکس) این مسئولیت رو بر عهده دارن. ۱۱. پروژه تحلیل راهکارهای جمع نقش‌های بانوان:👩🏻‍💻 مسئول گروه خانم جباری هستن و خانم‌ها یعقوبی، عارفی، اسماعیلی، محمودی و...، تو این کار پژوهشی همراهی می‌کنند. ۱۲. مسئولیت مالی: با خانم روانبخش هست.💳💵 ۱۳. آرشیو پست‌ها: خانم اکبری زحمتشو می‌کشن.🧾 #تولد_دو_سالگی #مادران_شریف_ایران_زمین

19 مهر 1400 16:42:56

2 بازدید

madaran_sharif

. چشمامو که باز کردم دیدم وقت نماز صبحه📿 . نمازمو خوندم و با دلِ قرص دوباره خوابیدم.💤‍ . #مامانم از دیشبش اومده بودن خونه‌ی ما و یکی دو روز می‌موندن تا بابام از سفر برگردن. . خوابیدم که خستگی در کنم و در طول روز که زهرا رو به مامانم می‌سپرم، به کارام برسم.💪 . ۳۰ آذر بود و باید تا آخر شب #پروژه‌ای رو تحویل می‌دادم 💻 که هنوز یه بخشیش مونده بود. . نزدیک ظهر از #خواب بیدار شدم.🙈 . تا سفره‌ی صبحونه رو بچینم، برای مامانم ردیف کردم؛ ✅من بعد از صبحونه می‌رم تو اتاق یه کار فوری دارم. ✅بعدشم... . سر سفره مامانم گفتن من می‌رم، عصری یه #کلاس دارم و شب برمی‌گردم.😊 . انگار آبِ یخ ریختن رو سرم☹ . هیچی نگفتم چون حس کردم براشون کلاس مهمیه که این تصمیم رو گرفتن😪 ‌. چند دقیقه بعد از این مکالمه، من موندم یخ زده وسط اتاق، با زهرا و کلی برنامه‌ی هوا شده.🎈 . به هم ریختم...😫 با زهرا #چالشناک شدم! بی‌حوصلگیم داشت می‌ریخت روی زبونم و غر و #نهی می‌شد سر دخترکم.😞 . می‌رفت سراغ کابینت خطرناک ادویه‌ها که تازه کشف کرده بود و من #اعصاب هیچ تعامل سازنده‌ای رو باهاش نداشتم.😡 . تو یه لحظه تصمیم گرفتم #موقعیتم رو #عوض کنم.🤔 . آب بازی دو نفره!💦 . رفتیم تو حموم و تا حال داشتیم جیغ و آب بازی👩‍👧 . ماشین لباسشویی رو روشن کردیم و با هر صدا و چرخش یه قاشق غذا خوردیم🍝 . حالا دیگه عصر شده بود و وقت خوابِ زهرا😴 بلکه منم یه کم به پروژه‎م برسم 😪 . بعد از نیم ساعت تلاش...⏰ مامان لالا نه؟😥 نَ😬 لالا؟😭 نَ🤗 . و چراغا روشن💡 . ظرفای شیشه‌ای رو از کابینت درآوردم و زهرا رفت سراغ #کابینت_بازی‌ش. . یادم افتاد شب یلداست🍉، دو تا دونه اناری که داشتیم رو مادر دختری دون کردیم، یه کَمِش رو با کثیف کاری خوردیم و شعر خوندیم. 😊 ‌. زهرا رو نِشوندم روی کابینت که #آشپزی یاد بگیره😎، من پوست می‌کندم و زهرا اَه اَه‌‌هاشو می‌ریخت یه کم توی سطل و یه کم از اون بالا کفِ زمین و هر دو راضی بودیم😍 . ماشین لباسشویی دینگ دینگ کرد و خاموش شد. . زهرا لباسارو با ذوق می‌انداخت روی بندِرخت👖👚 و دست می‌زدیم👏 و هورا می‌کشیدیم 😊و #شب_یلدا شد. . من و زهرا یه "روز یلدایی" داشتیم، که توش چند ساعت بیشتر کنار هم بودیم.💕 . پ ن ۱: یه دقیقه‌ بیشترِ دیشب رو اختصاص دادم به پروژه‌م و تا پاسی از شب انجامش دادم💻⌛ . پ ن ۲: 🙏 به امید روزی که زهرا با خواهر برادراش مشغول بازی باشه 👧👶🧒👧و تنها #هم‌بازیش که همه‌ی اوقاتشو باید پر کنه، مامانش نباشه. . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #کمکِ_خانواده #یلدا #اولویت #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف

01 دی 1398 15:42:27

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_چهارم درس خوندنم، خیلی کم و منقطع بود و گاهی ناامید می‌شدم. یه بار با یکی از دوستام تماس گرفتم که فلان درس رو چطور و چقدر خوندی؟ گفت من دو دور خوندم و الان دور سوممه؛ در حالی‌که من اون درس رو هنوز یه دور هم نخونده بودم.🤭 پیش خودم می‌گفتم من با این وضع قبول نمی‌شم دیگه.😞 ولی مادرم همش می‌گفتن نگران نباش. تو بچه داری. درس خوندن تو، با بقیه فرق داره. کار تو برکت داره.👌🏻 تو هر چقدر که بچه‌ت اجازه بده، درستو بخون، کاریم به این حرفا نداشته باش. این حرفاشون خیلی بهم انرژی می‌داد. و امیدوار بودم خدا خودش برکت بده. دو سال برای ارشد درس خوندم و تونستم رتبه‌ی ۱۳ رو به دست بیارم. باورم نمی‌شد.😃 من آدمی نبودم که بتونم این رتبه رو به دست بیارم.🤩 در نهایت رشته‌ی فیزیولوژی گیاهی دانشگاه تهران قبول شدم. اون موقع، محمدحسن، دو سالش تموم شده بود. وارد دانشگاه تهران شدم. دوباره یک مسیر جدید برای زندگیم باز شد.😃 فضای علمی اونجا، برام بسیار جذاب بود.🤩 چون حال و هوای درونی خودم، به خاطر مادر شدن، عوض شده بود، کاملا قدر حضور تو اون فضای علمی رو درک می‌کردم. با بچه دار شدن احساس می‌کردم باید از تک‌تک لحظه‌ها و آدم‌هایی که می‌شه ازشون استفاده کرد، استفاده کنم.😃✨ می‌گفتم من وقت اضافه ندارم که هدر بدم،⏱️ باید از هرچیزی که می‌بینم، استفاده کنم. به خاطر همین، اون فضا، خیلی برام دل‌چسب بود. الحمدلله دوستان بسیار خوبی هم تو این مقطع قسمتم شد که خیلی همراه بودن و کمکم می‌کردن. تو اون یه سالی که ۲ روز‌ در هفته می‌رفتم دانشگاه، یه روز پسرم رو پیش مامانم و یه روز پیش مادر همسرم می‌ذاشتم. سال ۹۳ وقتی می‌خواستم پروپوزال‌نویسی پایان‌نامه‌م رو شروع کنم، متوجه شدم آقا محمدعلی رو باردار هستم. هم خوشحال شدم، چون خیلی بچه دوست داشتم،😍 هم خیلی نگران. جدا شدن از فضای دانشگاه برام سخت بود ولی حضور تو دانشگاه، برای نوشتن پایان‌نامه، با یه کودک و یه نوزاد در توانم نبود. رفتم پیش یکی از اساتید گفتم معادل این درس‌هایی که خوندم به من مدرکی می‌دین؟ چون من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم و باردارم. بچه‌ی دومم هم هست و من آدمی نیستم که نوزادم رو بذارم مهد. ایشون خیلی اصرار داشتن که مهد هست و بچه‌ها رو نگه می‌داره و... ولی من گفتم دلم نمی‌خواد به خاطر درس بچه رو مهد بذارم. اولویت اولم بچه‌هان... #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

06 مهر 1400 16:33:02

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #قسمت_ششم طاهای عزیزم نیز به دلیل زردی 5روز بستری بود و پیشش تو بیمارستان بودم.. اما! دیگه مامان اولی نبودم😃 و خیلی زود خودمو جمع و جور کردم؛ کنترل ذهن و روحیه م رو بدست گرفتم مقاوم‌تر شده بودم☺️ تازه برای باقی مامانا هم مامان می‌شدم😅 . برگشتم خونه...جناب همسر با توکل بر خدا کاری به کارهایش(درس دانشگاه، تدریس، تالیف و اشتغال پاره وقت)افزوده بود! تنها اتاقمون رو خالی کردیم و یه خاور خرما، ارده کنجد و شیره خرما درجه یک خالی کردیم توش😝 . مرد خونه شب‌ها بعد از کارش میفتاد تو کوچه پس کوچه‌های محله شلوووغ 🗣🛵🚲🚙 بازاریابی، سفارش گیری و تحویل رو یه تنه انجام می‌داد اونم بدون وسیله نقلیه!😱😢 اصلا هم به خدشه‌دار شدن پرستیژ مهندس شریفی اش فکر نمی‌کرد👌👏 . سر بچه اولم انقدر تو نخ بنده خدا #میثم_تمار بودم...میثم که روزیمون نشد(#قسمت دوم) اما تمار چسبید به اسم جناب همسر😅 خوشا غیرتت مرد مومن👌 و اما من... با دو بچه ۱ سال و دو ماهه و چند روزه تا آخر شب تک و تنها😔 اما... دیگه مامان اولی نبودم😃 . صبح‌ها آیه الکرسی می‌خوندم(بچه ها بلایی سر هم نیارن😝) طاها رو روی تخت بلندش میذاشتم و رویه می‌کشیدم(احیانا رضا چیزی سمتش نشونه گرفت، حداقل به هدف نخوره😝) تو خواب بچه ها، هرکاری با اونطرف حیاط داشتم، با دلشوره انجام میدادم. گوشهامو تیز می‌کردم تا با اولین صداشون برگردم😐😅 . طاها کوچولو سحرخیز بود و باید تند تند بهش سرمی‌زدم و بازیش می‌دادم تا رضا رو بیدار نکنه! بیشتر اوقات با نوزاد در بغل کارهای خونه رو انجام می‌دادم، تک دست! . به حضرت زهرا(س) متوسل می‌شدم و تا آخر شب مدام به خودم یادآور می‌شدم که تو باید بتونی💪 . خدا خواست و طاها مثل رضا مسائل جدی گوارشی نداشت😊 خوابش خیلی بهتر و منظم‌تر بود😴 رضا حسادت نمی‌کرد و عاشق داداشی بود😍 محله هم که باب دلم بود، همه چیز در دسترس😊 مرخصی بدون احتساب در سنوات هم داشتم☺️ . از یه دوست قدیمی هم خبردار شدیم یه شرکت خیلی خوب از نخبگان می‌خواد ۱۰۰ نفر نیرو بگیره و آزمون برگزار می‌کنه😍 اینم نگاه مهربون خدا😚 خب حالا میریم که داشته باشیم ترم هفتم کارشناسی رو با دو دردونه ۴ ماهه و یکسال و نیمه! و همسری که در آزمون استخدامی پذیرفته شده دو هفته در ماه قراره خرمشهر دوره ببینه...😮 . #ط_اکبری #هوافضا90 #فرهنگ_مقاومت #پرستیژ_مهندسی #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #قسمت_ششم طاهای عزیزم نیز به دلیل زردی 5روز بستری بود و پیشش تو بیمارستان بودم.. اما! دیگه مامان اولی نبودم😃 و خیلی زود خودمو جمع و جور کردم؛ کنترل ذهن و روحیه م رو بدست گرفتم مقاوم‌تر شده بودم☺️ تازه برای باقی مامانا هم مامان می‌شدم😅 . برگشتم خونه...جناب همسر با توکل بر خدا کاری به کارهایش(درس دانشگاه، تدریس، تالیف و اشتغال پاره وقت)افزوده بود! تنها اتاقمون رو خالی کردیم و یه خاور خرما، ارده کنجد و شیره خرما درجه یک خالی کردیم توش😝 . مرد خونه شب‌ها بعد از کارش میفتاد تو کوچه پس کوچه‌های محله شلوووغ 🗣🛵🚲🚙 بازاریابی، سفارش گیری و تحویل رو یه تنه انجام می‌داد اونم بدون وسیله نقلیه!😱😢 اصلا هم به خدشه‌دار شدن پرستیژ مهندس شریفی اش فکر نمی‌کرد👌👏 . سر بچه اولم انقدر تو نخ بنده خدا #میثم_تمار بودم...میثم که روزیمون نشد(#قسمت دوم) اما تمار چسبید به اسم جناب همسر😅 خوشا غیرتت مرد مومن👌 و اما من... با دو بچه ۱ سال و دو ماهه و چند روزه تا آخر شب تک و تنها😔 اما... دیگه مامان اولی نبودم😃 . صبح‌ها آیه الکرسی می‌خوندم(بچه ها بلایی سر هم نیارن😝) طاها رو روی تخت بلندش میذاشتم و رویه می‌کشیدم(احیانا رضا چیزی سمتش نشونه گرفت، حداقل به هدف نخوره😝) تو خواب بچه ها، هرکاری با اونطرف حیاط داشتم، با دلشوره انجام میدادم. گوشهامو تیز می‌کردم تا با اولین صداشون برگردم😐😅 . طاها کوچولو سحرخیز بود و باید تند تند بهش سرمی‌زدم و بازیش می‌دادم تا رضا رو بیدار نکنه! بیشتر اوقات با نوزاد در بغل کارهای خونه رو انجام می‌دادم، تک دست! . به حضرت زهرا(س) متوسل می‌شدم و تا آخر شب مدام به خودم یادآور می‌شدم که تو باید بتونی💪 . خدا خواست و طاها مثل رضا مسائل جدی گوارشی نداشت😊 خوابش خیلی بهتر و منظم‌تر بود😴 رضا حسادت نمی‌کرد و عاشق داداشی بود😍 محله هم که باب دلم بود، همه چیز در دسترس😊 مرخصی بدون احتساب در سنوات هم داشتم☺️ . از یه دوست قدیمی هم خبردار شدیم یه شرکت خیلی خوب از نخبگان می‌خواد ۱۰۰ نفر نیرو بگیره و آزمون برگزار می‌کنه😍 اینم نگاه مهربون خدا😚 خب حالا میریم که داشته باشیم ترم هفتم کارشناسی رو با دو دردونه ۴ ماهه و یکسال و نیمه! و همسری که در آزمون استخدامی پذیرفته شده دو هفته در ماه قراره خرمشهر دوره ببینه...😮 . #ط_اکبری #هوافضا90 #فرهنگ_مقاومت #پرستیژ_مهندسی #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن