پست های مشابه

madaran_sharif

. #قسمت_پنجم همسرم به کمک پدر و برادرِ عزیزم اثاث رو خالی کرده و چیدند. خانه‌ای گرم با #صاحب‌خانه‌ای خونگرم،😊 نورگیر،☀️ همکف، #حیاط_دار با #باغچه‌ی کوچیک و یه جفت درختِ انگور و پرتقال🍇🍊 البته آشپزخونه و سرویس بهداشتی اونطرف حیاط.😱 (مجدد به خودم یادآور می‌شم همه‌ی خوبی‌ها یه جا جمع نمی‌شه☺️) . با اجازه‌ی صاحبخانه و با کمک پدر و شوهرخواهرم، یک آشپزخانه طوری در راهروی منتهی به حیاط راه انداختیم تا نظرم از بچه‌ها دور نشه.👦👶 خواهر جونیم اومد کمکم کابینت‌ها رو چیدیم،🍴🥣 خواهر بزرگم اومد و کلی ایده‌ی خوب برای استفاده‌ی حداکثری از حداقل فضایِ در دسترسِ تو اتاق و آشپزخونه راهرویی (!) بهم داد.😁 . از نظر خودم خونه خیلی خوب و خواستنی بود، به خصوص برای بچه‌ها که پارکِ دائمی بود.😍 اما حرفِ اطرافیان گاه و بیگاه... آشپزخونه نیست که! کوچه‌ی قهر آشتیه!😏 همین دوتا کابینت؟!😳 چه‌جوری تو این روشوییِ کوچولو ظرف می‌شوری؟!💦 تو این راهرو غذا می‌پزی بچه‌ت تو شکمت می‌پزه که!!😨 تو سرما چطور می‌رید حموم؟! پس کِی از اینجا بلند می‌شید می‌رید یه خونه‌ی طبیعی!!؟🤨 . من اولا خیلی #مسلط می‌نمودم...😌 اما گه‌گاهی بعد از رفتنشون... اول یه ملق می‌زدم انرژی منفیشون از روم بپره😃 و بعد با پای احساسم به دور از چشمِ منطق، یواشکی به آشپزخونه راهروییم (یا راهرو آشپزخونه‌ایم!) سرک می‌کشیدم...👀 من اینجا ظرف می‌شورم یا ظرفا منو می‌شورن؟!🤨 من اینجا غذا می‌پزم یا غذا منو می‌پزه؟!🤔 اصلا بذار ببینم شکمم تا کجا جا داره بزرگ شه؟!...خوبه تا ۳ قلو هم انگاری جا داره بدک نیست...☺️ کم‌کم #منطق هشیار می‌شه...🤓 بابا تو اینجا هر روز غذا می‌پزی، ظرف می‌شوری، دلبندت👼تو کابینت قل می‌خوره! #شاد و شنگول بودی! چی عوض شده؟! به ذهنِ خودت مسلط باش! البته بماند که گاهی این جنابِ منطق خودشو به بی‌خیالی می‌زد و تا یکی دو روز جِلِز وِلِز می‌زدم.😝 . ماه محرم اومده بود و هرشب دلم هوای #هیئت می‌کرد...شب هشتم دیگه خیلی بی‌قرار بودم که شستم خبردار شد طاها جونم می‌خواد بیاد ظهرعاشورا باهم بریم هیئتِ بیمارستان.😁 . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #قسمت_پنجم #تجربیات_تخصصی #مستاجر #خانه_باصفا #خانه_کلنگی #طبیعت_در_خانه #مادران_شریف

11 دی 1398 16:15:27

0 بازدید

madaran_sharif

. #ف_جباری (مامان زهرا ۲ سال و ۹ ماهه و هدی ۶ ماهه) دیروز با بچه‌ها رفته بودیم بیرون.👩‍👧‍👧 هدی توی آغوشی، زهرا هم به دلایلی توی کالسکه بود و در شرایطی نازش بالا گرفت و تقاضای بغل کرد.👧🏻 در همون لحظات ندایی از اطراف رسید 😀 📣 که آخی بیچاره چقدر سخته‌شه با دو تا بچه.😔 باید می‌گفتم: - تازه کجاشو دیدین؟🤪 اما گفتم: -من بیچاره نیستم.😌 وقتی به هم‌بازی شدن و هم‌دم شدن این دو دلبر فکر می‌کنم، این سختی برام آسون می‌شه‌. من از فکر کردن به خوشبختی این دو خواهر از داشتن هم، چشمام قلبی می‌شه و هیجان‌زده می‌شم.😍 البته همه‌ی اینارو در درونم گفتم و همون‌جا راهو کج کردم به سمت بقالی و پارک و حظ دنیا رو با دخترا بردن.😀🎡🍭 پ.ن۱: بیاین با هم "یه کلمه" از دعای حیات طیبه‌‌ی حضرت مادر (سلام‌الله‌علیها) رو بخونیم: اللهم صل علی محمد و آل محمد و یَسِّرلِی...🌼 خدا جون برام "آسونش کن"! یعنی چی؟ به نظرتون آسون یا سخت بودن کار چقدر به خود اون کار بستگی داره؟ چه کارها که ساده‌ن ولی مدت‌ها به تعویق می‌افتن و انجام نمی‌شن و چه کارها که سختن ولی راحت انجام می‌شن. پس آسونی و سختی به چیه؟ به دوست داشتن اون کاره؟👌🏻 یا به باور داشتنشه؟ مثلاً باور به اینکه نخوابیدن بعد نماز صبح برای ایجاد تحول تو زندگی من ضروریه.😀 یا باور به این‌که دکتر رفتن برای پاکسازی بدن و رعایت دستوراتش نیاز منه، چون باید خودمو بازیابی کنم تا بتونم اهدافم رو دنبال کنم. نگاه صفر و یکی رو هم کنار بذاریم☝🏻 مشخصاً هر اندازه که باور به یقین نزدیک‌تر باشه و انگیزه متعالی‌تر، تداوم و پیش‌رفتن در مسیر هدف هم بهتر می‌شه و بالعکس. (مثلاً دوست داشتن هم سطحی از باوره ولی اونقدر سطحیه که به ندرت منجر به عمل و تداوم در اون می‌شه) پس! "یَسِّرلِی" در دعای حضرت مادر یعنی... ما را معتقد گردان، ما را بیانگیزان... تا بر ما آسان شود هر سختی.❤ پ.ن۲: حرفای پ.ن قبلی رو از یه برنامه تلویزیونی الهام گرفتم که تو عکس تگشون کردم.😁 پ.ن۳: من بارها هر دوطرف از جمله‌های بالا رو زندگی کردم؛ یکیش همین بچه🙃 🤯 بچه‌داری سخته آقا! سخخت...🥵 آوردنش یه طرف، داریدنش یه طرف دیگه! نیکو داریدنش که دیگر هیچ! خدایی بچه‌داری رو با چه انگیزه‌‌ای آسونش کردین؟🤪 کامنت بذارین انگیزه‌ها رو به هم منتقل کنیم.😇 پ.ن۴: حالا چه‌جوری باورمند بشیم؟!🤔🙄 یه راهش همین دعاست! فعلا بریم دعا کنیم ...🚶‍♀️🤲🏻 #روزنوشت_های_مادری #صحیفه_فاطمیه #عصر_شیرین #شبکه_افق #هانی_چیت_چیان #مادران_شریف_ایران_زمین

24 خرداد 1400 17:13:36

0 بازدید

madaran_sharif

. فاطمه خانم هفت ماهه بود و علی آقا دوساله هردو حسابی وروجک و شلوغ کار😈🤡 . صبح تا شب تمام انرژیمونو می‌گرفتن صبح‌ها قبل ما بیدار می‌شدن🙄😶 و شب‌ها بعد ما می‌خوابیدن😴 . هیچی از زندگی نمی‌فهمیدم😫 هیچ وقتی برای خودم نداشتم! . من⁦🧕🏻⁩ و آقای همسر🧔🏻⁩ هر دو داشتیم زیر فشار له می‌شدیم😣 . یه مدت اینطوری گذشت تا اینکه خدا در🚪جدیدی از لطف خودش برامون باز کرد⁦❤️⁩ . تا اون زمان بچه‌ها ظهرها خسته و بداخلاق می‌شدن و می‌خوابیدن😴 شب هم پر انرژی😃🤓 تا ده و یازده بیدار بودن! و تمام تلاش من این بود که زمان خواب ظهر رو جلوتر بیارم تا بلکه😩 شب کمی زودتر بخوابن😕 (البته گل دختر این وسط دو بار دیگه هم می‌خوابید) . ولی هرچی بزرگ‌تر می‌شدن، نیازشون به خواب کمتر و انرژیشون هم بیشتر میشد⁦🤭 در نتیجه گل پسرمون⁦👦🏻⁩ زودتر از دوی بعد ازظهر نمی‌خوابید و این یعنی خواب شب ساعت یازده یا حتی دیرتر😮 . به لطف خدا در یک حرکت کاملا انتحاری😂💥قانون خواب رو عوض کردم⁦💪🏻⁩ . دختری یک بار حدود یازده صبح می‌خوابید😴 که داداشش خسته نبود و خوابش نمی‌برد. . علی آقا هم تا شب ممنوع‌الخواب🚫 بود و این یعنی ساعت ۸ شب هر دو غش🤤 می‌کردن تا صبح🌄 . و این گونه بود که زندگی ما رنگی شد🎨 . شام🍲 رو هفت تا هشت شب و بلکه هم زودتر می‌خوردیم و راهی رخت‌خواب می‌شدیم🛏 . حالا بعد از خواب بچه‌ها فرصت فیلم📽 🎞دیدن، مطالعه📚، اختلاط🗣👥، کارای خونه و حتی خوردن ممنوعی‌جات🍫 رو داریم (تخمه و آلبالو خشکه که هنوز بچه‌ها بلد نیستن خوب بخورن🤪) . البته که قسمت سخت این برنامه بیدار نگه داشتن علی آقا تا شب بود، اونم به شکلی که اذیت نشه🤔 . اوج خستگیش چهار به بعد بود که دیگه می‌شد با بازی و کتاب خوندن و وعده‌ی الآن بابا⁦🧔🏻⁩ میاد و بیدار نگهش داشت. . مخصوصا که عاشق باباشه و منتظر بازی‌های مردونه...🤼‍♂ شاید اولش این روش اذیت کردن بچه‌ها به نظر بیاد🤔 . ولی وقتی به نتیجه نگاه می‌کنم و هزینه فرصت رو برآورد می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که این بهترین راه برای همه‌مونه✅ . چرا که وقتی من و آقای همسر وقت اختصاصی برای خودمون، فرصت انجام کار خونه و تفریح نداریم، و حتی نیازمون به کمی سکوت و آرامش بر طرف نمیشه، طبیعتا اخلاق و رفتار و انرژیمون هم تحت تاثیر قرار می‌گیره و بچه‌ها مامان و بابای بداخلاق تری😡 دارن! . پس به نفع خودشونه که زود برن بخوابن😴⁦⁦👌🏻⁩ . پ.ن: بهترین زمان خواب قبل از ۹ شبه، چون در این زمان هورمون خواب ترشح می‌شه و بهترین زمان برای رشد کودکه⁦👌🏻⁩😉 . #ز_م #سبک_مادری #تنظیم_خواب #مادران_شریف_ایران_زمین

02 اردیبهشت 1399 16:52:39

0 بازدید

madaran_sharif

. #ح_یزدان‌یار (مامان #علیرضا ۱۰ ساله، #زهرا ۷ساله ، #فاطمه و #زینب ۱.۵ساله) #قسمت_ششم عشق بچه و حس مادری از خیلی قبل در من شکل گرفته بود و بعد از فهمیدن وجود بچه‌ای در بطنم با تناقض‌های ذهنی زیادی مواجه بودم. همون شرایطی که آدم از بی‌کاری می‌شینه فکر و خیال می‌کنه.😁 فکر به تفاوت‌های خودم و همسرم و اینکه این بچه قرار چطور این تفاوت‌ها رو قبول کنه و کنار بیاد، منو هر روز به خونهٔ مادرم می‌کشوند. هم خودم از فکر و خیال در می‌اومدم هم مادرم از تنهایی. بالاخره مهر ماه سال ۹۱ آقا پسر ما بعد از کلی فراز و نشیب (علایم پرکلامپسی و فشار خون بالا و نوعی حساسیت به هورمون‌های بارداری) سه هفته زودتر شب ولادت امام رضا (علیه‌السلام) به دنیا اومد.😄 چون دههٔ کرامت و شب ولادت به دنیا اومد اسمشو علیرضا گذاشتیم. (یکی دیگه از دلایلش دایی کوچیکه‌م بود که توی سن ۲۰ سالگی در سال ۶۵ در منطقهٔ شرهانی شهید شده بودن و اسمشون علیرضا بود.) علیرضا خودش بچهٔ آرومی بود. ۳ روزه بود که برای زردی بستری شد. فشار زیادی روی من بود و افت سطح هورمون‌ها و شرایط بخش نوزادان و شیر نخوردن گل پسر باعث شد که خواب و خوراکم گریه بشه. مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشتم تب و لرزهای شدیدی داشتم و علیرضایی ۴۰ روزه که روز‌به‌روز لاغر می‌شد. بالاخره معلوم شد که حساسیت شدید به هورمون‌‌های بارداری دارم به نام ژیگانتوماستی و نمی‌تونم به بچه‌هام شیر بدم. نهایتاً علیرضا علی‌رغم میلم، شیر خشک‌خور شد😔 و شیر منم با دارو خشک شد تا اینکه تب و لرزها هم قطع شد. مدتی طول کشید تا تونستم‌ خودمو جمع و جور کنم و از شر افسردگی راحت بشم. اونم به مدد دوستانی که منو همراهی کردن و با وجود بچه، دورهمی‌های کوچیک به راه انداختن.😍❤️ وقتی علیرضا ۷ ماهه شد من استخدام آموزش و پرورش شدم و هر روز مدرسه می‌رفتم و علیرضا هم می‌شد پسر مامانم.😊 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

12 شهریور 1401 17:21:30

7 بازدید

madaran_sharif

. طبق معمول بخش مخوف سفر برای من، طی مسیر طولانی تهران-مشهد بود با بچه‌ها😅😆 . مسیری طولانی که هربار یه صبح تا شب زمان می‌بره. ولی طبق تجربه‌م، سخت‌ترین بخشش سرگرم کردن بچه‌ها تو ماشینه😅 . تا حدی به خاطر همین ترسم از سفر با دوتا بچه‌ی کوچیک، از عید پارسال تا الان دیگه مشهد نیومده بودیم (هم زیارت و هم خونه‌ی مامانم اینا) البته عوامل دیگه‌ای (از جمله سرشلوغی همسر گرامی😆) هم دخیل بود در این بی‌سعادتی ما😄 . ولی دیگه دیدیم نمیشه🤗 دل رو به دریا زدیم و تصمیم گرفتیم بیایم مشهد 🕌 . . قرار بود بچه‌ها توی صندلی ماشین‌هاشون عقب بشینن و منم تنهایی جلو بشینم😅 . مقدار زیادی اسباب‌بازی و خوراکی‌های مجاز و غیرمجاز (😅😆 هله هوله جات صنعتی!) هم برداشتیم که توی راه بدیم بهشون سرگرم بشن. . هر یکی دوساعت یه بار هم می‌ایستادیم قدم می‌زدیم که بچه‌ها خسته نشن و حوصله‌شون سر نره. . . اما مسیرمون با بچه‌ها چطور گذشت؟😁 . عباس دو سال و هفت ماهه‌م، خیلی خوب باهامون همکاری کرد⁦👌🏻 . کل مسیر توی صندلیش بود. خوارکی می‌خورد یا اطراف رو نگاه می‌کرد یا با فرفره‌ش بازی می‌کرد😁 دو سه ساعتی هم خوابید همونجا، بهونه هم نگرفت تقریبا😍😍 حتی گاهی سعی می‌کرد به خواهرش خوراکی و اسباب‌بازی بده تا آرومش کنه😚 . . اما فاطمه‌ی ۱۳ ماهه‌م⁦⁦👧🏻⁩ نصف مواقع غر می‌زد و می‌خواست بیاد جلو بغلم بشینه😅 البته شایدم بیشتر دوست داشت با دکمه‌های ضبط و کولر ماشین و دنده و در داشبورد و... بازی کنه😂 . . خلاصه فکر می‌کنم حدودا ۳۰ درصد اوقات فاطمه روی صندلی جلو بغلم بود. (چون صندلی عقب پر بود، خودم نمی‌تونستم عقب بشینم) ⁦👈🏻⁩ هم خطرناک بود (در صورت تصادف احتمالی😱) ⁦👈🏻⁩ هم حواس باباشو پرت می‌کرد😅 . . یه بارم سعی کردیم به گریه‌هاش توجه نکنیم بلکه بی‌خیال بشه و بشینه سر جاش ولی بعد یه ربع گریه‌ی مداوم تسلیم شدیم آوردیمش جلو😯😢 . . البته در مجموع خداروشکر سفر خوب و راحتی بود، یعنی نسبت به چیزی که فکر می‌کردم خیلی بهتر و راحت‌تر بود😇 . . ولی خب واقعا برامون سوال شد که کار صحیح چیه توی این مواقع؟! بذاریم گریه کنه و امنیت بچه رو به روحیه‌ی بچه ترجیح بدیم؟ یا با دلش راه بیایم و اگر آروم نشد هیچ جوری، امنیت رو بی‌خیال بشیم برای دقایقی؟😅😆 شما این‌جور وقتا چیکار می‌کنید؟ چطوری بچه‌ها رو عادت می‌دید که توی جاده و سفر، حتما توی صندلی خودشون باشن؟ . . پ.ن: نائب‌الزیاره همه‌ی دوستان هستیم توی حرم. ان‌شاءالله قسمت و روزی همه‌تون بشه به زودی بیاید. . . #پ_شکوری #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

14 خرداد 1399 16:32:12

0 بازدید

madaran_sharif

. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ ساله، #محمدعلی ۷ ساله، #محمدحسین ۵ ساله، #محمدرضا ۳ ساله) #قسمت_دوازدهم سختی‌ها و چالش‌های چند فرزندی روابط همسری رو پخته‌تر می‌کنه. وقتی زن و شوهر تنهان از بس روی هم حساسن بالاخره یه ایرادی پیدا می‌کنن‌. ولی با اومدن بچه اونقدر مشغول مسائل مهم می‌شن که دیگه وقت گیر دادن به هم رو ندارن‌.🤭 تا یه فراغتی پیدا می‌کنن، ازش برای ابراز و جلب محبت استفاده می‌کنن.😍 اهمیت همسر خوب بودن از مادری هم بیشتره و اون انرژی‌‌ای که از همسرت می‌گیری توی مادری هم اثر می‌ذاره. جور کردن یه وقت دونفره حتی به اندازه‌ی نوشیدن یه لیوان چای کمک می‌کنه انرژی از دست رفته‌مون برگرده. یا پیام دادن‌های صمیمانه به همسر و قدردانی از زحماتش... و یه استقبال گرم و پر هیاهو با بچه‌ها😄 آخ جون بابا اومد. در باز شد و گل اومد بابای گلم خوش اومد.😍 تو زندگی سعی داشتم اجازه بدم همسرم فضای شخصیش رو هم حفظ کنه. مثلاً فضای شخصی من با درس خوندن حفظ می‌شه و ایشون با کارهای دیگه... اگه با دوستاشون قراری داشتن یا زیارتی پیش می‌اومد، سعی می‌کردم مانع نشم. اثرات مثبت این رفتار تو زندگی مشترک هم وارد می‌شه.👌🏻✨ سال‌های قبل ایام اربعین که می‌شد، با اشتیاق همسرم رو بدرقه می‌کردم تا راهی کربلا بشن. خودم شرایطش رو (با بچه‌ی کوچیک) نداشتم، ولی می‌گفتم نور سفر شما به ما هم می‌رسه و همین طور هم بود. وقتی ایشون می‌رفتن (در کنار مشکلاتش) من هم حال خیلی خوبی داشتم و برکات معنوی‌ش رو حس می‌کردم. تو خونه وقتایی که بچه‌ها با پدرشون درگیر می‌شن، من حتما طرف پدر رو می‌گیرم و بهشون چشمک می‌زنم که کوتاه بیا. اگه نشه سریع می‌رم وسط و می‌گم می‌شه من وساطت بچه‌ها رو پیش شما بکنم؟ این یه قرار بین من و همسرم شده که موقع ناراحتی یکی‌مون وساطت می‌کنه و اون یکی قبول می‌کنه.😉👌🏻 گاهی خستگی خیلی بهم فشار میاره و احساس می‌کنم این حد از خستگی رو هیچ‌وقت در زندگی نه تجربه نکردم و نه خواهم کرد. ولی چون همسرم هم‌دلی می‌کنن و می‌دونم متوجه این فشارها هستن، برام آرامش‌بخش می‌شه. من هم می‌فهمم که چقدر سخته وقتی ایشون خسته از سرکار میان و نمی‌تونن استراحت کنن. یکی از کولش بالا میاد. یکی می‌گه بازی کن و... ولی سعی می‌کنیم انرژی‌مونو با همدیگه بیشتر کنیم و سختی‌ها رو تحمل کنیم تا ان‌شالله چند سال دیگه یه برداشت خوب داشته باشیم.😍🧡 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

15 مهر 1400 15:49:38

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. گفته بودم من تو خونه بند نمی‌شم؟!🤔 گل دخترمون ۳ روزه بود که در اقدامی کاملا انقلابی⁦✌🏻⁩، در اعتراض به ۳ روز خانه‌نشینی از خونه زدیم بیرون... . حالا کجا؟! جلسه قرآن😉 مگه هلند جلسه قرآن داره؟😳 چرا نداره؟! پرچم مسلمونا همیشه بالاست🇮🇷 . . دلفت (شهری که ما ساکنیم) یکی از شهرهای دانشگاهی هلنده. . ایرانی های مذهبی اینجا، که اکثرا تو دانشگاه کار می‌کنن یا دانشجو هستن، یه هیئت جمع و جور دارن، که در مناسبت‌های مذهبی مراسم دارن و هر هفته هم برای جلسه‌ی قرآن، دور هم جمع می‌شن. . تمام کارها و هزینه‌های جلسات و هیئت🍵💵 هم با خود بچه‌هاست، و هر هفته در منزل یکی از بچه‌های داوطلب، برگزار می‌شه.🏠 جلسات هیئت همه باهم حدود ۸۰ نفر می‌شیم. ولی جلسات قرآن، دورهمی و دوستانه‌ست و خانم‌ها جدا و آقایون جدا. هر هفته خونه‌ی یه نفر، با یه شام خیلی ساده در حد تخم‌مرغ🍳 و سیب‌زمینی پخته🥔، یا نون🍞 و پنیر🧀 (البته هرکی بخواد مفصل ترش🍲 کنه هم منعی نداره😜) . جلسات مذهبی، در شهرهای بزرگتر هلند، که به ماهم نزدیکه، کم نیستن. (کلا فاصله‌ی خیلی از شهرها از هم، نیم ساعته🕧) . بانی و مسئول بیشترشون هم، دوستان افغان 🇦🇫 هستن، که پرچم شیعه رو در اینجا بلند کردن. . . دخترم که ۱۰ روزه شد، پرستارمون رفت😰 جناب همسر👨🏻⁩ رو هم راهی دانشگاه کردیم.🏫 و من موندم و بچه‌ها⁦👩🏻⁩⁦👦🏻⁩⁦👶🏻⁩ . چند روز اول خیلی سخت گذشت😫 گل دختر همش بغل می‌خواست و گل پسر هم توجه😒 . بعد از مشورت با دوستان صاحب نظر😎😎😎 و تحقیقات علمی📑، به این نتیجه رسیدم که از یک ترفند قدیمی استفاده کنم... . ❗❗قنداق❗❗ . از اینترنت فیلم‌های آموزشی رو نگاه کردم و تمرین کردم... (ورق بزنید فیلمش رو گذاشتیم براتون) نتیجه❓ فوق العاده بود!😉⁦✌🏻⁩ . جالبه مدتی هم که پرستار خونه‌مون بود، وقتی می‌خواست دختر رو آروم کنه، اونو توی ملحفه می‌پیچید و می‌ذاشت روی سینه‌ی خودش. . نمیدونم قدیما چه‌جوری بود؛ ولی تو این مدل، پای بچه خیلی سفت پیچیده نمی‌شه. . خلاصه که گل دختر ما با قنداق و پستونک به خودکفایی رسید⁦💪🏻⁩ . شیرشو که می‌خورد می‌ذاشتمش رو تخت و خودش می‌خوابید.🛌 . حالا می‌تونستم تو وقت‌هایی که خانم گل خوابه، هم با پسری بازی⚽ کنم و هم کمی به کارای خونه برسم.🧹🧽🍲 . وقتایی هم که به گل دخترمون می‌رسیدم، هم‌زمان برای پسری کتاب📚 می‌خوندم. . پ.ن: پسر من عاشق کتاب‌هاشه😍😍😍 البته همه‌ی اینا مال اون موقع نیست و توی این مدت کم‌کم خریدیم. . . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوازدهم #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. گفته بودم من تو خونه بند نمی‌شم؟!🤔 گل دخترمون ۳ روزه بود که در اقدامی کاملا انقلابی⁦✌🏻⁩، در اعتراض به ۳ روز خانه‌نشینی از خونه زدیم بیرون... . حالا کجا؟! جلسه قرآن😉 مگه هلند جلسه قرآن داره؟😳 چرا نداره؟! پرچم مسلمونا همیشه بالاست🇮🇷 . . دلفت (شهری که ما ساکنیم) یکی از شهرهای دانشگاهی هلنده. . ایرانی های مذهبی اینجا، که اکثرا تو دانشگاه کار می‌کنن یا دانشجو هستن، یه هیئت جمع و جور دارن، که در مناسبت‌های مذهبی مراسم دارن و هر هفته هم برای جلسه‌ی قرآن، دور هم جمع می‌شن. . تمام کارها و هزینه‌های جلسات و هیئت🍵💵 هم با خود بچه‌هاست، و هر هفته در منزل یکی از بچه‌های داوطلب، برگزار می‌شه.🏠 جلسات هیئت همه باهم حدود ۸۰ نفر می‌شیم. ولی جلسات قرآن، دورهمی و دوستانه‌ست و خانم‌ها جدا و آقایون جدا. هر هفته خونه‌ی یه نفر، با یه شام خیلی ساده در حد تخم‌مرغ🍳 و سیب‌زمینی پخته🥔، یا نون🍞 و پنیر🧀 (البته هرکی بخواد مفصل ترش🍲 کنه هم منعی نداره😜) . جلسات مذهبی، در شهرهای بزرگتر هلند، که به ماهم نزدیکه، کم نیستن. (کلا فاصله‌ی خیلی از شهرها از هم، نیم ساعته🕧) . بانی و مسئول بیشترشون هم، دوستان افغان 🇦🇫 هستن، که پرچم شیعه رو در اینجا بلند کردن. . . دخترم که ۱۰ روزه شد، پرستارمون رفت😰 جناب همسر👨🏻⁩ رو هم راهی دانشگاه کردیم.🏫 و من موندم و بچه‌ها⁦👩🏻⁩⁦👦🏻⁩⁦👶🏻⁩ . چند روز اول خیلی سخت گذشت😫 گل دختر همش بغل می‌خواست و گل پسر هم توجه😒 . بعد از مشورت با دوستان صاحب نظر😎😎😎 و تحقیقات علمی📑، به این نتیجه رسیدم که از یک ترفند قدیمی استفاده کنم... . ❗❗قنداق❗❗ . از اینترنت فیلم‌های آموزشی رو نگاه کردم و تمرین کردم... (ورق بزنید فیلمش رو گذاشتیم براتون) نتیجه❓ فوق العاده بود!😉⁦✌🏻⁩ . جالبه مدتی هم که پرستار خونه‌مون بود، وقتی می‌خواست دختر رو آروم کنه، اونو توی ملحفه می‌پیچید و می‌ذاشت روی سینه‌ی خودش. . نمیدونم قدیما چه‌جوری بود؛ ولی تو این مدل، پای بچه خیلی سفت پیچیده نمی‌شه. . خلاصه که گل دختر ما با قنداق و پستونک به خودکفایی رسید⁦💪🏻⁩ . شیرشو که می‌خورد می‌ذاشتمش رو تخت و خودش می‌خوابید.🛌 . حالا می‌تونستم تو وقت‌هایی که خانم گل خوابه، هم با پسری بازی⚽ کنم و هم کمی به کارای خونه برسم.🧹🧽🍲 . وقتایی هم که به گل دخترمون می‌رسیدم، هم‌زمان برای پسری کتاب📚 می‌خوندم. . پ.ن: پسر من عاشق کتاب‌هاشه😍😍😍 البته همه‌ی اینا مال اون موقع نیست و توی این مدت کم‌کم خریدیم. . . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوازدهم #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن