پست های مشابه
madaran_sharif
. وقتی وجود این هدیه ارزشمند👶🏻 رو فهمیدم از خودم میپرسیدم، با وجود یه گل پسر بیقرار، الآن خوشحالی یا ناراحت؟! (گاهی شبا به خاطر بدقلقیهای پسری گریه میکردم.😢 گاهی از بچهدار شدن پشیمون میشدم؛ ولی هر دفعه، یادم میافتاد که این تصمیم رو فقط به خاطر خدا گرفتم و خدا منو تنها نمیذاره... 💖) . راستش ذوق زده نبودم💆🏻♀ ، ولی اصلا ناراحت نبودم. . وقتی باخودم فکر میکردم چطور انقدر راحت کنار اومدم!؟😬 تنها جوابی که داشتم این بود: . «خدا خودش دلم رو آروم کرده»✨😌 . خیلی راحت جاش رو تو دلم باز کرد... راحتتر از گل پسری که آمادگیشو داشتم...😃 . راستش امیدوار بودم دختر باشه😍 (من عاشق دخترم👧🏻) . از همون اول قرار گذاشتم، هرکی ازم پرسید نینیتون مهمون خوندهس یا ناخونده؟🤔 فقط بگم: . هدیه الهی بود✨ و واقعا دخترم هدیه الهی بود... . . حالا سوال اصلی این بود؟! برنامه رفتن جناب همسر تغییر کنه یا نه؟!🤨 . هر چی فکر کردیم، دیدیم با وجود یه بچه 5 ماهه و حسابی بیقرار، توی شهر غریب (تهران)، گذروندن بارداری خیلی سخته. و شاید حتی اگه همسرم🧔🏻 رفتنشون رو کنسل کنند، باز هم من مجبور بشم برم شهرستان🏠... . رسما دوره پستداک همسر هم شروع شده بود و کنسل کردنش کار راحتی نبود. . برگشتم منزل پدری. . دوران فراق دوباره شروع شد و این بار سختتر از قبل.💔 . با اینکه سعی میکردم از بودن کنار خانوادم👨👩👧👦 بیشترین بهره رو ببرم، ولی دوری از همسرم آزارم میداد😢 . گل پسرمون کمکم بزرگ میشد... شش ماهه بود و برای نشستن تلاش میکرد😍 بیقراریهاش هم، به طرز قابل توجهی، کم شده بود🤲🏻😊😄 و راحت و آروم میخوابید. . با مامان🧕🏻 و بابا🧔🏻و برادرای👱🏻♂👦🏻 من انس گرفته بود😃 . رسما همه کارهاش با مامان و بابام بود... مامانم پوشکشو عوض میکرد؛ و بابام که عاشق بچهس😍، وقتی خونه بود، بهش غذا میداد🥣 و گاهی هم میخوابوندش... . توی این مدت کلاس رانندگی🚘 رفتم. و با چند تا از دوستان، #دوره_مطالعاتی کتابهای📚 #من_دیگر_ما رو شروع کردیم. . قبلا کتابها رو خونده بودم📖، و این بار میخوندم تا برای بقیه خلاصه و مطرح کنم؛ و این برای خودم تجربه فوقالعاده ای بود👌و بهتر از همه، توی ذهن خودم موندگار میشد.💯 . گل پسر👶🏻، رو هم میبردم جلسه. مینشست و کنارمون بازی می کرد. گاهی هم وقتی داشتم حرف میزدم🗣، توی بغل یا روی پام میخوابید😴... . پ.ن: عکس، تولد یک سالگی پسرم، تو شهرستان😍🎂 . . #ز_م #فقه_حقوق_امام_صادق #تجرییات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_هفتم #مادران_شریف
08 فروردین 1399 16:33:11
0 بازدید
madaran_sharif
. #ه_محمدی (مامان #محمد ۲ سال و ۵ ماهه) . یه شب مونده به محرم بود. چراغها رو خاموش کردیم که بخوابیم. . - مامان... قصه... قصهی عمو...😍 . معمولا شبها ازم میخواست یه قصه براش بگم. گاهی هم عنوان قصه رو خودش مشخص میکرد و من باید براش یه قصه میساختم. . امشب میخواست از عمو براش قصه بگم... خواستم از عموی خیالی حسنی که اونو گردش میبره بگم... . ولی نه. بذار قصهی یه عموی واقعی رو بگم...😊 . . یکی بود، یکی نبود، یه عموی خیلی مهربون بود. عموی بچههای امام حسن و امام حسین. . اسمش عمو عباس بود، عمو عباس خیلی شجاع و قوی بود و بچهها رو خیلی دوست داشت. . توی کربلا، ظرف آب رو برمیداشت و میرفت که برای بچهها آب بیاره...💧 . سوار اسب میشد، پیتیکو پیتیکو... . میرفت و با دشمنا میجنگید، تق تق تق... میزدشون کنار . و برای بچهها آب میآورد... بچهها هم خیلی خوشحال میشدند.😍 . بچهها عمو عباس رو خیلی دوست داشتند...🌹 ... . یهو بغض کردم، نتونستم ادامه قصه رو بگم، نتونستم از آخرین باری بگم که عمو رفت آب بیاره و دیگه برنگشت...😭😭 . . آروم گفتم قصه تموم شد... . حالا محمد شروع کرده بود کلمات توی قصه رو تکرار میکرد، . عمو عباس... پیتیکو پیتیکو... تق تق تق... بچهها... . آب... عمو عباس... 😭😭 . . پ.ن: محرم امسال، ما هیئت محلهمون میریم. خوبیش اینه که نزدیکه و رفتوآمد با بچهها راحته. و البته نسبتا خلوتم هست و بچهها راحت میتونن تو محوطه بچرخن... . راستش محرم امسال، حتی بیشتر از سالهای قبل به دل میشینه... . شاید بهخاطر حالیه که خدا به غربت هیئتهای امسال، داده... . . #مادرانههای_محرم #مادران_شریف_ایران_زمین
07 شهریور 1399 15:18:05
0 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_پایانی #م_ک (مامان چهار پسر ده ساله، هشت ساله، شش ساله و سه ساله) تو این ده سال زندگی مشترک کمکم برام ثابت شد که هرکاری رو با فکر و برنامه به عهده بگیرم، از پسش برمیام. اول بارداریه😊 بعد یه بچه👶🏻 بعد یه بچه با یه بارداری دیگه🤗 کمکم میبینی که زندگی پیش میره و فاجعهای رخ نمیده. استانداردها تو زندگی تغییر میکنه. مثلا وقتی تازهعروسی هر روز همهجا رو برق میندازی!😋 ولی وقتی یه بچه داری اینقدر میریزه میپاشه که دیگه بیخیال برق افتادن میشی😅 یا لیست بلندبالا مینوشتی برای خونه ولی بعد میبینی یه سریشون نباشه مشکلی پیش نمیاد!😉 ﺧﯿﻠﯽ از ﺣﺴﺎبﮐﺘﺎبای ﻣﺎ درﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ! سختیِ ﺗﺮبیت و ﻧﻮن ﺷﺐ و هزینه ﻣﺪرﺳﻪ و... رو در نظر میگیریم فقط! و میترسیم!😑 اما اﮔﺮ آدم ﺑﻪ ﻣﻨﺒﻊ ﻧﻮر و ﻗﺪرت ﺗﻮﺟﻪ داﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻪ میبینه ﮐﻪ رزق ﻻﯾﺤﺘﺴﺐ وﺟﻮد داره. مادی و معنوی!🌹 تو خونهی ما همیشه اسباببازی ریخته ولی من سعی میکنم آشغال نباشه.👌🏻 هرچند نمیتونم هر روز جارو کنم. اگه بخوام خیلی ایدهآل فکر کنم اصلا یه دونه بچه هم برام سخته. همسرم گاهی تو تمیزکردن کمک میده، البته بچهها رو هم به خط میکنه😆 ﺑﺎ تغییرات ﺗﺪﺮﯾﺠﯽای ﮐﻪ ﺗﻮ زﻧﺪﮔﯽم ﭘﯿﺶ اومده رشد کردم و ﻇﺮفیتم ﺑﺎﻻ رفته...🥰 ﮔﺎﻫﯽ به خودم یادآوری میکنم که ﺧﺪا ﻫﺴﺖ و میبینه. خیلیا میگن من نمیتونم ۵ تا بچه رو اداره کنم! اما من باید ببینم وظیفهم چیه؟🤔 من طبق وعدهی الهی که لایکلف الله نفسا الا وسعها باید یقین بدونم که وقتی این تکلیف بر من ثابت شد حتما خدا ظرفیتش رو بهم میده.💪🏻 . وﻗﺘﯽ ﻫﯿﭻ ﺑﭽﻪای ﻧﺪاشتم اﺻﻼ ﻓﮑﺮﺷم نمیکردم ﮐﻪ ﯾﮏ روزی ﻣﻦ میتونم ۴ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ رو ﺑﺎﻫﻢ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ کنم.😳 ﺑﭽﻪداری ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨته. ﺳﺨﺘﯽ ﺳﺮوﮐﻠﻪ زدن ﺑﺎ اﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮدات زﺑﻮن ﻧﻔﻬﻢ😅 ﺑﺎ ﻣﺎدره! ﻣﺎدر ﺑﺎﯾﺪ واﻗﻌﺎ ﻋﺰم ﺟﺪی داﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻪ و از ﺧﺪا ﺑﺨﻮاد ﮐﻪ ﻇﺮﻓﯿت و ﺗﻮان ﺟﺴﻤﯽ و روحیش رو بهش بده. به چه امیدی؟🤔 انشاءالله ﺑﺎﻗﯿﺎت ﺻﺎﻟﺤﺎت ﺑﺸن ﺑﺮاﻣﻮن.🤗 ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ میشم از شیطنتهاشون میگم ﻓﺮض ﮐﻦ اینها ﺳﺮﺑﺎز اﻣﺎم زﻣﺎﻧﻦ.💗 ﭼﻄﻮر میخوای ﺑﺎﻫﺎﺷﻮن ﺑﺮﺧﻮرد ﮐﻨﯽ؟! ﺑﺮﺧﻮردی ﮐﻪ ﮔﺬرا ﻧﯿﺴﺖ و روی رﺷﺪ و ﺗﺮﺑﯿﺖﺷﻮن ﻣﻮﺛﺮه؛ اﻻن زﯾﺮدﺳﺖ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻦ! اﯾﻨﺎ آدﻣﻮ آروم میکنه❤️ #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی
22 تیر 1400 16:32:35
1 بازدید
madaran_sharif
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . الحمدالله اردوی جنوب ۸۴ خوب بود و با تمام سختیاش خاطرات و تجربیات شیرینی برام داشت. سال تحصیلی ۸۵ به عنوان مسئول یکی از تشکلهای دانشجویی انتخاب شدم، درحالیکه خودم دانشجوی سال سوم بودم و تجربهی چندانی نداشتم ولی خداروشکر سال خوبی بود. . رسم هر سال بود که سه نفر از #فعالان_فرهنگی دانشگاه رو ببرن #حج_عمره. اون سال سفر #سوریه هم پیشنهاد و قسمت ما شد.😍 کاروان دانشجویی بودیم و همممه جا ما رو بردن... یادمه در مرز با سرزمین اشغالی، #سربازان_اسرائیلی رو دیدیم و ناخودآگاه همگی شعار مرگ بر اسرائیل دادیم.👊🏻😝 . خداروشکر پایان اون سال تونستم سهمیه #ارشد_مستقیم گرایش آیتی رو که یک نفر بود، کسب کنم و این اتفاق با وجود اون مسئولیت سنگینی که داشتم، خیلی جای خوشحالی داشت.💪🏻 خیالم از #کنکور_ارشد راحت شد و فعالیتهای فرهنگیم رو ادامه دادم. . در سالهای اول دانشجویی هیچ وقت جدی به ازدواج فکر نکرده بودم. تصورم این بود که باید لیسانسم رو بگیرم و بعد... . دوستانم سعی میکردن ارشادم کنن.😅 یه دلیل مهم، جو جامعه بود که خانم با ازدواج کلللا خونهنشین میشه. منم همیشه تو خونه بودم و به خاطر فشار کاری پدر و مادرم، مهمونی و سفر کم داشتیم و فقط مدرسه میرفتم و درس میخوندم و با ورود به فضای دوستانه تشکلهای دانشگاه، وارد دنیای جدیدی شده بودم. فکر میکردم بعد از ازدواج هم به همون دوران تنهایی خونه برمیگردم.😕 . از سال ۸۶ کمکم این تفکر در من عوض شد. سال آخر #کارشناسی بودم که به بررسی گزینهها پرداختم.🙃 . همسرم به وسیلهی یکی از دوستان دانشگاه، از من خواستگاری کردند. آشنایی ما برمیگشت به همون #اردوی_جنوب ۸۴ که هر دو مسئول اردو بودیم. بعد از اون اردو با همدیگه مواجههای نداشتیم تا این که این خواستگاری پیش اومد. . مادرم به شدددت مخالف بودن در ابتدا و دلیل اصلیشون، اختلاف زیادی بود که با هم داشتیم. به جز اشتراک جنبهی اعتقادی، معرفتی و اخلاقی، از بقیه جهات با هم فرق داشتیم.😄 ایشون قمی، من تهرانی❗️ ایشون آذری زبان، من فارس❗️ اختلاف سطح مالی، لیسانسشونو نگرفته بودن، شغل پارهوقت و درآمد ناچیزی داشتن. مخالفت خانوادهی ایشون هم به دلایلی زیاد بود، فکر نمیکردم ماجرا ختم به ازدواج بشه،😄 اما ازونجایی که خدا گاهی چیزی رو برای آدم رقم میزنه که ما ازش بیخبریم این اتفاق افتاد❣ . و ما اردیبهشت سال ۸۷ میلاد حضرت زینب سلاماللهعلیها #عقد کردیم.💕 . . #قسمت_چهارم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
18 آبان 1399 16:19:46
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_جباری (مامان زهرا ۲.۵ ساله و هدی ۴۰ روزه) . همیشه غبطه میخوردم و احسنت میگفتم به خانوادهشون که کارهای خاص و به یادماندنی انجام میدن...😊 . عباس که به دنیا اومد گفتن چی کار کنیم ایام #دهه_فجر تو ذهن بچهها یه شادی واقعی بشه؟ . شب ۲۲ بهمن ۲ سال پیش، عباس ۳ سال و نیمه و علیاکبر یک ساله بود که اولین #جشن_تولد_انقلاب رو تو خونهشون به راه انداختن،🥰 جشن تولدی که برای ۴۰ سالگی انقلاب گرفته بودن از تولدهای دیگه هیچی کم نداشت، #تم_تولد، پرچمهای ایران و بادکنکهای سبز و سفید و قرمز بود و کلاههای سه رنگی که خانوادگی درست کرده بودن.🇮🇷 دوستان بچهدار رو دعوت کرده بودن و اصرار داشتن که جشن برای بچههاست. . کیک رو آوردن و شمع ۴۰ سالگی انقلاب رو فوت کردیم. ساعت ۹ شب هم بچهها و بزرگترها #الله_اکبر گویان محله رو روی سرشون گذاشتن. همه کیف کردن و شادی این جشن به جونشون نشست، میگفتن دیگه ۲۲ بهمنها خاطرشون با جشن تولد انقلاب خونهی اونها شیرین میشه.🤗 . سال بعدش تولد ۴۱ سالگی انقلابمون که با ۴۰ام سردار دلها یکی شد، یه ریسه پرچم جدید به دکورشون اضافه شده بود، پرسیدیم این چیه؟ گفتن پرچم جنبشهای محور مقاومته!💪🏻 میخوایم به بچهها نشون بدیم که شادی جشنمون فقط برای ایرانیها نیست، همه خوشحالن و افتخار میکنن به این انقلاب...🥰 همونجور که همه ناراحت بودن از رفتن #سردار...😔 . یادمه عباس پرچم ایران روی دوشش انداخته بود و دور خونه میچرخید، بین دوستاش حسابی افتخار میکرد به میزبانی این جشن تولد،😎 . اما علیاکبر هنوز کوچیک بود، شاید امسال کمکم بفهمه شیرینی این جشن رو... . امسال که چراغ خونهشون خاموشه و در و دیوارهای خونه دلتنگ ریسهها و بادکنکهایی میشن که دیگه ازشون آویزان نمیشن.😞 . امسال که آبجی نور میخواست اولین جشن تولد انقلاب زندگیش رو تو خونهشون کنار مامان و بابا و داداشها تجربه کنه... اما... اما نمیگم حیف... . چون امسال به جای چراغ خاموش خونهی اونها، چراغ خونه ما و دوستاشون روشن میشه و #جشن_تولد_انقلاب رو خاص و به یادموندنی برای بچههامون معنا میکنیم...🌸🙏🏻 . . پ ن: این خاطره مربوط به خانوادهی برادرم آقای #محمدسعید_جباری هست که آذرماه امسال سه فرزند عزیزشون، #عباس ۵.۵ ساله، #علی_اکبر ۳ ساله و #نور ۲ ماهه رو به مادر سپردند و به رحمت خدا رفتند... ان شاءالله روحشون قرین رحمت الهی و دعای دوستان بدرقه راهشون باشه.🙏🏻 لطفا فاتحهای قرائت بفرمایید.🌺 . . #روزنوشت_های_مادری #جشن_تولد_انقلاب #جشن_تولد_خاص #مادران_شریف_ایران_زمین
21 بهمن 1399 16:48:36
0 بازدید
madaran_sharif
. این روزها آقا پسری داره قد میکشه👦🏻 یاد گرفته روی نوک پاهاش بلند بشه و نوک انگشتهای دستشو برسونه به سینک و اپن! 🙃 . دیشب در یه اقدام خیلی جسورانه لیوان آبش رو که البته شیشهای هم بود برد و گذاشت نزدیک سینک! با فاصلهی میلی متری از لبهی کابینت که میتونست تو یه حرکت بیفته و تمام... 😱 . فوری بابایی بلند شد که لیوان رو بگیره و من خوشحال شدم که گل پسرم👦🏻 داره کارهای خودشو انجام میده☺️ . با خودم گفتم پسرم چقدر دوست داره کمک کنه ولی نمیتونه! . یه لحظه خودمو جای پسر یه سالهم گذاشتم، با اون قد و توان و زبان الکن و دنیای کوچیک خودش... چی میفهمه از دنیای ما؟ و چیکار میتونه بکنه با اون توان و فهم کمش، که میخواد کمک ما باشه؟🤔 . شاید از دید ما اگه هیچ کاری نکنه و بشینه یه جا بهترین کمکه!😏 ولی وقتی میرم تو نقش پسرم، دوست دارم هر کاری بکنم و فکر هم میکنم درسته و کمک کردم!😏 . مثلا؛ 👈🏻وقتی مثل مامان غذاهای تو بشقاب رو انقد هم میزنم که میریزه بیرون🍛 👈یا وقتی شعله گاز رو براش کم و زیاد میکنم، خاموش میشه یا زیاد میشه و غذا میسوزه🍘 👈یا وقتی مثل بابا پیچگوشتی برمیدارم و میزنم به اسباب بازیم 🔨 که کار کنه ولی میشکنه! و... دوباره که تو نقش خودم قرار میگیرم، میبینم که ما آدم بزرگا نسبت به بچهها چقد توانمندیم، چقدر میفهمیم و اشراف داریم به محیط پیرامونمون، انگار کلا دنیامون متفاوته🙂 . ولی کوچولوهامون یه دید از پائین، کوچیک و محدود دارن و یه فهم خیلی محدودتر نسبت به دنیای پیرامونشون. . به همین نسبت، فهم ما هم کوچیک و محدوده نسبت به حقیقت عالم🤔 و البته در تلاشیم با همین فهم محدود و ناقصمون یه کمکی بکنیم و اثر مثبتی به جا بذاریم😉 . درحالیکه اگه یه کم رشد کنیم و از حقیقت عالم چیزهایی بفهمیم، شاید به این فهم ناقص و این تلاشهای الانمون بخندیم😁 . (کاش خدا فهم و درک و روحمون رو وسعت و عمق ببخشه تا واقعا مثل آدم بزرگهای حقیقی عالم رفتار کنیم😊) . . #ف_قربانی #سبک_مادری #عارفانه_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
16 اردیبهشت 1399 17:28:43
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. یه کار دیگه برای درس خوندن، این بود که با محمدتقی میرفتیم بیرون از خونه🌳🌲 و جای خلوتی پیدا میکردم، پسرم با لودرش و خاکها مشغول میشد و من کارامو انجام میدادم.😏 . این کار بعد دو تایی شدنشون خیلی جواب نمیداد. چون دعواشون میشد. البته الان که هر دو بالای سه سال شدن، بازم جواب میده. (پسرای من بیرون از خونه خوب مشغول میشن، ولی تو خونه همهش دعواشون میشه😝) . . مدیریت دو تا بچه، سختیهای خودشو داشت. مثلا وقتی روحالله میخوابید😴 با محمدتقی بازی میکردم🧩🎨 وسط بازی کتابم رو هم میخوندم📕 . یا تلویزیون📺 محمدتقی رو فقط برای زمانهای خواب روحالله نگه میداشتم که بازهی خلوت خودم باشه😌 و بتونم کارهای دیگهمو انجام بدم، یا حتی بخوابم! . وسط روز، خیلی خسته😒 میشدم و نیاز به استراحت داشتم. همسرم صبح زود میرفتن و دیر میاومدن⏰ . از طرفی محمدتقی هم روزها نمیخوابید😨 برای همین، گاهی از کارتون استفاده میکردم که بتونم بخوابم😴 . . یه مسئلهی دیگه کتاب خوندن📖 بود... من آدم تلویزیونی، یا اهل فضای مجازی نیستم. هر وقت خالیای که داشته باشم، با کتاب پر میکنم📚 . شاید باورتون نشه، ولی حجم مطالعهی من بعد مادر شدن، خیلی بیشتر از زمان دانشجویی🎓 شد!! کتابهایی رو که هیچوقت نتونسته بودم بخونم، با بچهها خوندم📖😃 . علاوه بر درسهای حوزه و دانشگاه، کتابهای مختلفی مطالعه میکنم. . . نکته کلیدی کتاب خوندن من، اینه که روی خراب شدن کتابهام، حساس نیستم. برای همین با خیال راحت پیش بچهها کتاب📚 میارم. . من کتابهای پاره و خطخطی خیلی دارم😁 کتابهای تکهتکه دارم. . وقتی میخوام کتاب بخونم، کتابهای دیگه هم برای پسرم میارم تا با اونها مشغول بشه، اما گاهی میخواد که به کتاب من دست بزنه😁 . گاهی کتاب رو ورقه میکنم و میچسبونم به دیوار تا بخونم😜 یا بچه روی کتابم نقاشی میکشه، و من همزمان میخونم!📖✏️ . برام مهمه که تو اون لحظه، کتابو بخونم😏 اینکه چه بلایی سر کتابم مییاد، خیلی مهم نیست😅 . . کتاب همیشه روی اپن آشپزخونهست📖 و این روی بچهها هم تاثیر خوبی داره. به جای اینکه گوشیای📱 بشن، کتابی📚 میشن😁 . من فکر میکنم همونطور که باید پیش بچهها نماز خوند، تا یاد بگیرن، باید پیششون کتابم آورد، تا کتابخون بشن. . . گاهی هم لازم میشه شبها بیدار بمونم.🌙 مخصوصا اگه با لپتاپ💻، یا قلم و کاغذ📝 کار داشته باشم. . . #پ_ت #قسمت_هشتم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین