پست های مشابه
madaran_sharif
. قرار بود بریم باغ عموصمد🌳 . مامان بزرگم👵🏻 ۷ تا بچه داره و هر ۷ تا پیششن. هر چند وقت یه بار، جمع میشن و میرن باغ عموجان و یه شام دورهمی میخورن. . مامان بزرگم به لطف خدا، هیچ وقت تنها نیست، حتی یه ساعت... همیشه یکی پیشش هست🤗 . قرار بود اون روزم همه دورهمی، بریم باغ عمو، عمو فقط یه پسر ۹ ساله داره👦🏻 . از در که وارد شدیم، محمد تا جمعیت رو دید، ترسید و برگشت... میگفت بیا سوار ماشین🚙 شیم بریم... تلاش ما برای راضی کردن محمد بیفایده بود... . من رفتم بین جمعیت و گرم خوش و بش و چاق سلامتی با فامیل شدم. و باباش🧔🏻 همون دم در، مشغولش کرد تا ترسش ریخته بشه... . مهدی، پسرِ عمو، اومد دم در... و من دیگه نفهمیدم چی شد...🤷🏻♀️ . تا اینکه دیدم محمد👦🏻 داره وسط بچهها بازی میکنه... . بله.... مهدی، پسر عموجان خوب بلد بود چجوری بیارتش توی باغ...😉 بچه برای بچه، گاهی از پدر و مادر کارسازتره...👌🏻 . محمد بهش میگفت داداشی👬 . مهدی دست محمد رو میگرفت و میبرد دور باغ🌳 . بزرگترا دور هم آتیش🔥 درست کرده بودن... . و مهدی و بقیه بچهها، اون ورتر یه آتیش کوچیک، البته با نظارت همسرم...😉 . . مامان بزرگم👵🏻 وسط زیلو نشسته بود و بچهها و نوهها و تنها نتیجهشو تماشا میکرد...🤗 . شنیدم که عموجان به زن عمو میگفت ببین مهدی چه جوری محمد رو مثل چشماش👀 نگه میداره...🥰 یه بچه بیاریم طفلی تنهاست...🙃 . . #ه_محمدی #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
22 خرداد 1399 16:48:03
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_عارفی (مامان فاطمه ۷ماهه) داشتم با موبایلم کار میکردم. یه لحظه که گذاشتمش زمین و نظر فاطمه به صفحهی روشنش جلب شد، افتاد دنبالش. گاهی از دستش پرت میشد دورتر و دوباره تلاش میکرد و خودشو بهش میرسوند. پیگیریش برام جالب بود. گفتم بذار با کنترل تلویزیون هم امتحان کنم ببینم دنبالش میره؟!😁 دوتایی داشتیم تماشاش میکردیم. خودمون هم هراز گاهی کنترل رو از دم دستش دور میکردیم که بازم تلاش کنه و نوپا کوچولومون خودشو بهش برسونه.😍 یه جایی وسط ذوق کردنامون همسرم گفت ببین گاهی کار خدا هم همینطوریه ها... یه وقتها خواستهمونو از ما دور میکنه چون میدونه اگه نرسیم، بیشتر رشد میکنیم. همینطور که ما کنترل تلویزیونو از دم دستش دور کنیم تا بیشتر تلاش کنه بهش برسه. من و توی مامان و بابا میدونیم این تلاش چقدر براش خوبه ولی خودش شاید بگه اینا چقدر اذیتم میکنن نمیذارن به خواستهم برسم!😏 #سبک_مادری #مادرانه #عارفانه #مادران_شریف_ایران_زمین
21 مرداد 1400 10:26:36
0 بازدید
madaran_sharif
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . تا ماه پنجم بارداری، همچنان در دانشگاه درس میدادم و شکر خدا بارداریم خوب بود. پروژهای که با اون شرکت فنی_مهندسی داشتم هم تموم شد و پروژه مربوط برای من نداشتند. کلاس #حفظ_قرآن هم به دلایلی ادامه پیدا نکرد و من یهویی خونهنشین شدم😯 البته مشغول مطالعه و شرکت در دورههای تربیت فرزند بودم. . اردیبهشت ۹۳ دخترم به دنیا اومد😍 مدتها بچه کوچیک در اقوام نداشتیم و از نزدیک مشکلات رو لمس نکرده بودم و خیلی اذیت شدم. اولین روزی که تو خونه با دخترم تنها شدم خیلی گریه کردم😥 فکر نمیکردم از پس گریهها و نیازهای دخترم بربیام❗️ . خلاصه تا دو ماه اوضاع بر این منوال بود تا اینکه کمکم قلق دستم اومد و با دخترم مسجد و جلسه قرآن رفتم. چهار ماهه بود که از همون شرکت فنی_مهندسی بهم پروژه دادند. از ساعت۲۲ تا نیمه شب و بعدازظهرها در ساعت خواب دخترم کار میکردم و خیلی راضی بودم. برای جلسهها هم، که خیلی کم بود، گاهی با خودم میبردمش و بزرگتر که شد پیش مادرم میذاشتمش. البته چون با شیر خودم میخوابید باید سر وقت خوابش خودمو میرسوندم🤪 . از اول زندگی، ماشین نداشتیم و با موتور اینور و اونور میرفتیم. برای سر زدن به خانواده همسرم، با اتوبوس میرفتیم قم و این رو بذارید در کنار اینکه دخترم همیشه بیقرار بود❗️ انواع خوراکی، اسباببازی و کتاب میبردم ولی باز هم اعتراض... مثلا پشت چراغ قرمز: پس چرا راه نمیریم؟! چرا نرسیدیم ؟!😤 بسیار بدخواب، وابسته به مادر، هراسان از مردها و غریبهها❗️ برای من کنار اومدن با این شرایط خیلی سخت بود. مجبور بودم وقت زیادی براش بذارم. اون همه کتاب و کلاس تربیت فرزند کارگشا نبود❗️ . خونهمون کوچیک بود اما حیاط خلوت داشت😃 کل دیوارهاش رو در اختیار دخترم گذاشتم جهت هنرنمایی👌🏻(بعد هم در اختیار هر سهشون!) با گواش، آبرنگ و... روی دیوارها یادگاری گذاشته😍 آردبازی، آببازی، شنبازی و... کاغذ باطلهها رو دور نمیانداختم و میدادم به دخترم نقاشی بکشه یا بازی کنه. . با تمام سختیهای بچهداری، ترم بهمن ۹۴ دخترم ۱/۵ساله بود که یه موقعیت تدریس در دانشگاه برام پیش اومد و پذیرفتم. ۷ تا ۱۰ صبح😍 تو اون اوضاع، چندساعتی فراغت از بچهداری لازم داشتم❗️ چه فراغتی بهتر از تدریس😁 فقط ۱۰جلسه بود و همسرم همراهی کردن و پیش بچه میموندن👌🏻 یکی دو بار هم مجبور شدم با دخترم سرکلاس حاضر بشم😃 . . #قسمت_هفتم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
21 آبان 1399 17:22:22
0 بازدید
madaran_sharif
. روزهای اولی که پسرم بستری شده بود، حالمون خوب نبود. مادرم تفألی به قرآن زدند.😌 و این آیه جواب حال ما بود:😍 . 🔸قُل لَّن يُصِيبَنا إِلَّا مَا كَتَبَ اللّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا وَعَلَى اللَّهِ فَليَتَوَكَّلِ الْمُؤمِنُون🔸 . 😇 هرچی بهمون میرسه، خدا مقرر کرده❣️ و مومنین باید به خدا #توکل کنند💗 . . پیادهروی اربعین تازه تموم شده بود، و هنوز شهر تو همون حال و هوا بود. جلوی بیمارستان، یه موکب #روضه_علی_اصغر گذاشته بود. اولین بار بود که این روضه رو، انقدر از #عمق_جان حس میکردم.😢 . یک هفته که گذشت، به من اجازه دادن که برم بیمارستان و بهش شیر بدم😍 . حدود ۱۰ مادر تو یک اتاق بودیم. همه هم بچه زیر یک ماه، که هرکدوم به یه دلیلی مهمون NICU شده بودن؛ یکی نارس بود، یکی ریهش مشکل داشت، یکی مشکل پوستی، یکی تشنج و... . یک هفته هم اینطوری گذشت. دیگه احساس میکردم توانم داره ته میکشه.😫 . تا اینکه این بار آقای همسر، از راه دور به قرآن تفألی زدند و انرژی من رو تا پایان راه، تامین کردند.💪🏻 . و این بشارت دلم رو آروم کرد😊 . 🔸يا زكريّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ يَحْيَىٰ لَمْ نَجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سَمِيًّا🔸 . دو هفته بیمارستان تموم شد.🤲🏻 با توشهای از مناجات، دعا، عهد، تفکر، رنج و... . گل پسرمون با یه کیسه دارو💊مرخص شد و منتظر جواب آزمایشها بودیم... . بیمارستان🏨 که بودیم، صحنههای تلخی دیدم که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشن؛ بچههایی که همه جاشون سوراخ سوراخ بود از مچ دست و پا گرفته تا سر تراشیده، مادری که بچهش رو از دست داده بود، نوزادی که خون بالا میآورد، بچهی نارسی که فقط نهصد گرم بود... . بعد دیدن اینها، وقتی که بچه رو برای یه سرما خوردگی ساده🤒🤧، میبرم دکتر، با خودم فکر میکنم ممکن بود الان برای مشکل بزرگتری اینجا باشم... و وجودم پر از #شکر_خدا میشه، به خاطر امتحان سادهای که توش قرار گرفتم💗🤲🏻 . و بعد از رنجهای این چنینی در زندگیم بود که مفهوم #رنج و نقشش در #لذت_بردن_از_زندگی رو حس کردم💗 . . بالاخره جواب آزمایشها اومد📋 همه چیز عالی بود... خوب خوب...😃 علائم تشنج، به علت عدم تکامل سیستم عصبی نوزاد بود، که خودش در دوران نوزادی کامل میشد... داروها قطع شد و خیالمون از بابت هر بیماری راحت شد💆🏻♀ . گذشت... #سخت_بود_ولی_گذشت... همهی اینها برای این بود که توی این یک ماه، کلی #بزرگ_بشیم...💗 . . #ز_م #تجربه_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_پنجم #مادران_شریف
06 فروردین 1399 16:27:29
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_دوم #ک_موسوی (مامان #زهرا ۱۰ساله، #مریم ۶.۵ساله، #نرگس ۴ساله) وقتی رفتم راهنمایی، دوستم تیزهوشانی شد و رفت... و من دوباره دچار افت تحصیلی شدم.😁 سوم راهنمایی بودم که باز با یه بچه زرنگ رفیق شدم و دوباره درسم خیلی پیشرفت کرد.👌🏻 دبیرستان هم مشابه این اتفاق برام افتاد.😅 و سال ۸۳ در رشتهی مهندسی شیمی دانشگاه شریف قبول شدم.🤩 دوران لیسانس برام دوران شیرینی بود. در کنار درس به فعالیت فوق برنامه هم مشغول شدم و از قضا خیلی هم به این فعالیتها علاقهمند بودم! تو چند تا از کانون و تشکل دانشجویی فعالیت میکردم. یه روز یکی از همین خانمها که تو فعالیتهای فوق برنامه باهاشون آشنا شده بودم، در مورد یکی از دوستان همسرش با من صحبت کرد و ازم برای خواستگاری اجازه خواست. همون جلسهی اول خواستگاری، مهر آقا داماد به دل همهی اعضای خانوادهمون افتاد.😍 و اینجوری شد که جلسات پیدرپی به سرعت طی شدند و آذر سال ۸۸ ازدواج کردیم.❤️ همسرم سرباز بودن. صبحها میرفتن پادگان و شبها سر کار بودن. ما همراه مادرشوهر و پدرشوهرم تو یک ساختمون زندگی میکردیم. خداروشکر با هم خوب بودیم. ماههای اول عروسیمون بود که همسرم گفت "یکی از دوستانم گرفتاری مالی شدیدی پیدا کرده و من الان دستم خالیه، به نظرت میشه سکههایی که تو مراسم عقدمون هدیه گرفتیم رو بفروشیم و به این بنده خدا بدیم؟ زود برمیگردونه، اونوقت انشاءالله دوباره میخریم." قبول کردم. اینجوری شد که همون اول ازدواج، سکههایی که هدیه گرفته بودیم رو دادیم به اون بنده خدا که البته هیچوقت به اون پول نرسیدیم. همسرم میگفت:"ازت خجالت میکشم که اینجوری شد!" بهش میگفتم:"انشاالله خدا ازمون قبول کنه و جزاش رو بهمون میده نگران نباش" چیزی نگذشت که تو همون سال دو بار قسمت شد بریم کربلا.🤩 یک بار شبهای قدر، یک بار هم اربعین! و به نظرم این همون پاداش قرض دادنمون بود و چه پاداش دلچسبی! خیلی دوست داشتم درسم رو ادامه بدم همسرم هم تشویقم میکرد. بالاخره ارشد مهندسی بیوتکنولوژی قبول شدم. اون روزا دخترم زهرا رو هم باردار بودم.🥰 قربون خدا برم دانشگاه باهام همکاری کرد و یک سال بهم مرخصی داد.😊 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
01 خرداد 1401 18:10:43
7 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی (مامان #محمد ۴سال و ۱۰ماهه، #علی ۲سال و ۸ماهه) اولین باری که رفتیم به مناطق راهیان نور محمد ۲ ساله بود. زود به حرف اومده بود و همون موقع کلی دربارهی رزمندهها و کاری که میکردن صحبت کردیم. البته در سطح فهم خودش و به اندازهی نیازش. به رزمندهها و شهدا علاقهمند شده بود چون میدونست اونا امام علی رو خیلی دوست داشتند. محمد ملاک خوب و بد رو دوست داشتن و نداشتن امیرالمومنین میدونه.😍 هرجا تو خیابون عکس شهید میبینه بلند صلوات میفرسته. البته این وسط گاهی برای بازیگرهای روی بیلبوردها هم صلوات فرستاده که ما صلواتها رو به نیت عاقبت به خیر شدن اون بازیگر حواله کردیم.😅 اهل نمایش انیمیشن برای بچهها نبودیم، ولی وقتی به سنی رسیدن که میخواستن مثل بقیهی بچهها کارتون ببینن، گشتیم و چند تا انیمیشن مناسب پیدا کردیم. این انیمیشنها به همراه ماجراهایی که خودمون از شخصیتهای برجستهی دفاع مقدس براشون تعریف میکردیم، بستهی الگوسازی رو برامون پربار میکرد. شجاعت و مقاومت دو تا مفهومی اند که توضیحشون برای بچهها سخته ولی با دیدن و شنیدن ماجراهای دفاع مقدس عملاً متوجه شدن که شجاعت یعنی چی و مقاومت چهطوریه؟! محمد دلش میخواست رزمندههای دفاع مقدس رو از نزدیک ببینه.😍 براش جالب بود که تو زمونهی ما هم،چنین آدمایی پیدا میشن. چند تا فیلم واقعی از پرواز خلبانهای نیرو هوایی بهش نشون دادیم. کلی هیجان زده شده بود. همین هفتهی دفاع مقدس اخیر بود که به فکرمون رسید ببریمشون باغ موزهی دفاع مقدس! بچه ها انگار که اومدن شهربازی! با دیدن ادواتی که تو انیمیشنها دیده بودند، عنان از کف دادن و ساعت ها بازی کردند. اون روز یاد یکی از بچههای فامیل افتادم که آرزو داشت مرد عنکبوتی بشه.😔 دائم انگشتاش رو مثل مرد عنکبوتی میکرد و از مبل و صندلی بالا و پایین میپرید. پ.ن۱: هرآنچه دیده بیند دل کند یاد! بچهها حق دارن مرد عنکبوتی و اسب تکشاخ و دختر کفشدوزکی بشن. ولی ما پدر و مادرها باید بدونیم ذهن بچههامون رو با چی درگیر میکنیم. چقدر واقعی و قابل دسترسن؟! پ.ن۲:طبیعتاً صد در صد محتوای انیمیشنهایی که بچهها دیدن، بدون نقص نیست. باید کنارشون بود و با صحبت کردن از آسیبهای احتمالی جلوگیری کرد و البته مثل همیشه خودمون و بچههارو به خدا بسپریم. پ.ن۳: قبلاً هم مباحث #شخصیت_محوری آقای عباسی ولدی رو معرفی کرده بودیم. الگوسازی برای بچهها یه تکنیک خیلی راحت و پرکاربرده که گاهی به سادگی فرصتش رو از دست میدیم. #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
03 آبان 1400 18:02:25
5 بازدید
مادران شريف
0
0
. در کمد رو باز کردم آرد بردارم که حلوا درست کنم😋 - ئه اینجا جاشون گرم بوده حشره🐛 زده آردها رو توی چند تا ظرف ریختم که بذارمشون تو بالکن. . زهرا سادات: - مامان! خمیر بازی، خمیر بازی😍 -- باشه مامان جان درست میکنم. یه کم آرد و آب و یه ورز کوچولو. -- بفرما محمدحسین داشت گریه میکرد😭 نزدیک اذان ظهر بود. با خودم گفتم بخوابونمش که نمازمو اول وقت بخونم😌 موقع خوابوندنِ محمدحسین صدای زهرا سادات نمیاومد!😯 گفتم به احتمال زیاد یا داره خمیر بازی میکنه یا سر کشوی لباسه👚😕 . . با صدای پیامک✉️ متوجه شدم بیست دقیقهای کنار محمدحسین خوابم برده😴 چشمم افتاد به زهرا سادات👩🏻 که با جورابهای🧦 من برای خودش دستکش درست کرده بود!😕 . و اما.... وااای دستکشا آردیه😮😮 . آااخ یادم رفته ظرفهای آرد رو بذارم تو بالکن!😫 محمدحسین خواب بود😴 و نمیتونستم از اعماق وجودم ابراز احساسات کنم!😰 از کنارش بلند شدم و به صحنهی جرم نزدیک😶 . دیدم زهرا سادات سه تا 🍚 از پنج تا ظرف آرد رو خالی کرده روی فرش و همه رو با هم قاطی کرده!😲 یه روسری و ملحفه و چند تا جوراب هم آورده داخلشون پهن کرده!😨 . نگاهش کردم😶 با یه لبخند ملیح و چشمای منتظر عکسالعمل من، ایستاده بود!😥😌 -- مامان چرا این کارو کردی؟ حیفه! ببین فرشمون آردی شده!😩 سعی کردم خودمو از صحنه دور کنم تا خشمم در تارهای صوتیم بروز پیدا نکنه!😖 . وضو گرفتم و ایستادم به نماز!📿 چه نمازی! فکرم همش درگیر تمیز کردن فرش و در و دیوار بود... که صدای محمدحسین هم پیچید توی گوشم👶🏻 ظاهرا بیدار شده و وارد عملیات☠ زهرا سادات برای نابودی ته ماندهی اعصاب من شده بود!😑😡😵 . نمازم تموم شد. پشت سرم رو نگاه کردم👀 محمدحسین شبیه گرگِ قصهی شنگول و منگول شده بود🐺 . زهرا سادات دستشو میزد تو آردها و پخش میکرد روی صورت محمدحسین و میریخت روی سرش😯😬 . . -- وااای مامان😡 بریم حموم دیگه، خونه خیلی کثیف شد! خیلی ناراحت شدم😒😢 . محمدحسین رو گذاشتم توی تاب، تا رد پای آردیش خونه رو پر نکنه😅 . زهرا سادات هم فرستادم تو حموم و سریع🏃🏻♀️مشغول تمیز کاری شدم. . . پ.ن۱: با همین واکنش من، به مرور کار خوب و بد رو یاد میگیره! انشاءالله😅 . پ.ن۲: اگر به اندازهی سی ثانیه وقت گذاشته بودم و کار آردها رو به سرانجام میرسوندم، لازم نبود یک ساعت وقت بذارم و تمیزکاری کنم😏 . پ.ن۳: بعد از این ماجرا فهمیدم آردبازی گزینهی خوبیه برای سرگرم کردنشون به مدت نسبتا طولانیه، ولی با مقدار محدود آرد، یه زیرانداز و نظارت مامان!😌😍 . #ر_سلیمانی #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین