پست های مشابه
madaran_sharif
. #م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ساله، #سیده_ساره ۱۲ساله، #سید_علی ۸ساله و #سید_مهدی ۵ساله) #قسمت_چهارم قبل از به دنیا اومدن فاطمه سادات، من و همسرم دوست داشتیم فرزندان زیادی داشته باشیم. اما چه کنم که به خاطر مشکلات فاطمه سادات چشمم ترسیده بود و حتی راحت نمیتونستم به بچهی دوم فکر کنم.😔 تا حدودای سال ۸۷ بود که بحث فرزند دوم مطرح شد. همسرم برای آرامشم، من رو چند جا برای مشاوره ژنتیکی برد. که مطمئن بشیم واسه دومی احتمال اینکه مشکل ژنتیکی پیش بیاد خیلی بعیده و با اینکه پزشکها تأیید کردند که خطر خیلی کمه، بازم مضطرب بودم. اما چون با فعالیتهای فرهنگیم همزمان بود، به این موضوع کمتر فکر میکردم. الحمدالله گذشت و بچهی دوم به دلایلی با جراحی سزارین به دنیا اومد و شکرخدا سالم بود.😊 خیلی روزهای خوبی بود.😍 یه فاطمه خانومِ کلاس اولی داشتم یه ساره خانومِ نوزاد. اونم نه یه کلاس اولی معمولی❗️ فاطمه مدرسهی عادی میرفت اما چون کمبینا بود به معلم رابط نیاز داشت. سال اول خودم معلم رابط بودم واسهش! سه روز در هفته یا بیشتر ساره رو میذاشتم محل کار پدرش، میرفتم مدرسه کمک فاطمه و دوباره میرفتم ساره رو برمیداشتم و میرفتم خونه تا فاطمه برسه. سال دوم، حضورم در مدرسه کمتر شد و معلم کمکش میکرد. کلاس سوم خیلی کمتر. اون روزا ساره رو هم همراه خودم میبردم مدرسه. اما کلاس چهارم دیگه باهاش نمیرفتم و معلم رابط داشت و البته از کلاس هفتم کاملا مسقل شد.👌🏻 سخت بودن شرایط رو الان که فکر میکنم حسش میکنم ولی اون زمان نه، احساس سختی خاصی نداشتم و این از عنایت خدا بود. به دنیا اومدن ساره برای فاطمه هم خیلی جذاب بود! خیلی ذوق داشت و تلاش میکرد خواهرش رو بخوابونه و باهاش بازی کنه.😍 ساره مثل فاطمه آروم نبود! برعکس خواهرش خیلی پر جنب و جوش بود و من انگار که تازه مادر شدم.😅 کلاً شرایط جدیدی رو تجربه میکردم. با تیپ شخصیتی و نیازهای متفاوتی مواجه بودم🤪 همزمان کارام رو هم بیشتر به صورت دورکاری و تلفنی انجام میدادم. اما برای اینکه فاطمه سادات در مدرسه خیلی به من نیاز داشت، فعالیتهای اجراییم رو کم کردم و سمتم از مسئول واحد خواهران به مشاور تغییر کرد. دوباره وقتی به کارهای اجرایی برگشتم که فاطمه کلاس سوم بود و ساره حدودا ۳ ساله. رفت و آمدمون دوباره به گیلان زیاد شد. همون زمان به فرزند سوم هم فکر میکردیم. #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
28 بهمن 1400 16:23:20
1 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_دهم (پایانی) . #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله) . توی این سالها خداروشکر هیچوقت از نظر اقتصادی و مالی به مشکل نخوردیم و لنگ نموندیم.😊 . تا زمانی که همسرم دانشجو بودن و تا قبل اتمام دکتراشون، کار پارهوقت داشتن و به هر حال وقت زیادی باید برای درس میذاشتن و درآمدمون پایینتر از بعضي دوستانمون بود. حتی همسرم به خاطر همین که درآمدمون کم بود و مشغول سربازی و تحصیل بودن، اولش با بچهی دوم و سوم زیاد موافق نبودن.😑 . اما من همیشه فکر میکردم خداست که روزی بچهها رو میرسونه و خودش هم ضمانت کرده. همسرم هم نهایتا با توکل به خدا راضی شدن. . توی این سالها هم دیدیم که خدا هیچوقت نگذاشت لنگ بمونیم. البته فکر میکنم به خاطر سطح توقع و روحیات خودمون هم بود. ما توقع زیادی نداشتیم و اهل ولخرجی هم نبودیم و از اولش ساده زندگی میکردیم. شاید اگر کس دیگهای با توقع بالا، توی همین شرایط ما بود، احساس کمبود و مشکل مالی میکرد.🙄 . یه چیز دیگهای که توی این سالها فهمیدم و بهش رسیدم، اینه که من به عنوان یه مادر، باید حواسم به خودم باشه و برای خودم هم وقت بذارم. نه اینکه بگم صرفا میخوام عمرم رو وقف بچههام کنم و خودم رو فراموش کنم. . سعی کردم برنامهریزی کنم و کارهایی که میتونم و دوست دارم رو کنار بچهها انجام بدم، تا شادی و نشاط خودم رو حفظ کنم. اگر همین کارها نبود، شاید بعد از چند سال دچار افسردگی میشدم. مخصوصا که حرفهای اطرافیان هم میتونست برام خیلی اذیتکننده باشه ، که تو رفتی درس خوندی الان چرا هیچ فعالیتی نداری؟👌🏻 . به مرور که بچهها بزرگتر و مستقلتر شدن، حس کردم وقتهای اضافی دارم که اگر ازش بهینه استفاده نکنم، تلف میشه و از دستم میره. . فکر میکردم اگر فعالیتهام رو بعد بچهها کلا تعطیل کنم به امید اینکه در آیندهی دور، یه وقتی دوباره شروعش کنم، شاید دیگه خیلی از فضای فعالیت و درس فاصله بگیرم و برگشتن بهش سخت بشه. . برای همین با همهی سختیاش، باتوجه به شرایط و علایقم وارد این مسیر شدم تا بتونم در کنار بچههام رشد کنم. البته همیشه اولویتم بچههام بودن و برنامهم رو طوری تنظیم کردم که بتونم مامان خوب و مهربونی براشون باشم.😊 . البته خیلیم مامان عالی و گلو بلبلی نیستم و گاهی عصبانی میشم و دعواشون میکنم که دارم سعی میکنم روی خودم کار کنم و بهتر بشم. . واسه آینده هم دوست دارم به امید خدا همین درس و کارم رو پیش ببرم و بتونم کارهای مفیدی انجام بدم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
30 دی 1399 15:59:22
0 بازدید
madaran_sharif
. مادرشوهرم ۷ تا بچه دارن و فعلا ۱۱ تا نوه😁 گاهی وقتا همهمون خونشون جمع میشیم. مثل شب #چله😍 که البته امسال به دلایلی هلال #شب_یلدا رو یه روز زودتر رؤیت کردیم!🌙 اون شب به همه از کوچیکترین تا بزرگترین عضو خانواده خیلی خوش گذشت😄 #پدرشوهر و #مادرشوهرم از دیدن همه #بچهها و #نوهها کنار هم خوشحال بودن😍😄 شبی که نشسته بودیم و انار دون میکردیم و #محمد و #حسنا (دختر عمهی دقیقا همسن محمد) که بعد مدتها همدیگه رو دیده بودن، از وجود یه نینی هماندازهی خودشون ذوق زده بودن👼 یهو متوجه شدیم هر کدوم تو یه طاقچهی اپن آشپزخونه نشستن و این صحنه رو خلق کردن. شبی که همه داشتن صحبت میکردن و فیلم میگرفتن و محمد یه گوشه آروم نشسته بود و ذرت بو داده میخورد.😊 کاریم به شلوغی جمعیت و بحثهای همیشه داغ بزرگترا نداشت😌 داشت غیرمستقیم به من میگفت مامان من خیلی از اینا دوست دارم. برام تو خونه درست کن.💖 شبی که همه داشتن کیک میخوردن🍰 و محمد داشت یواشکی پستههایی که باباش براش باز میکرد، میخورد. پسرم از بچگی آدم زرنگی بود.😏 شبی که محمد داشت کیک میخورد🍰 و همه داشتن عکس یادگاری میگرفتن📷 به زور از کیکا جداش میکردیم که اونم تو عکسا بیفته. شبی که بچههای بزرگتر داشتن تو اتاق، #مافیا بازی میکردن و از اینکه جمع ۵-۶ نفرهای بودن که بتونن این بازیو بکنن، حسابی خوشحال😄 و محمد و حسنا، با مهرههای بر جای مونده از بازی #شطرنج بچهها، مشغول بازی بودن. داشتن به ابعاد وجودی مهرهها پی میبردن🤨 اون شب به همه خوش گذشت😙 و آخر شبش، محمدِ از صبح نخوابیده، حسابی #خسته شد و زودتر و راحتتر از همیشه خوابش برد.😴 اونقدر عمیق که حتی با تکونای شدید هنگام حمل و نقلش به ماشین🚙، هم بیدار نشد. پ.ن۱: مادرشوهر و پدرشوهرم که به لطف خدا ۷ تا بچه دارن، معمولا تنها نیستن و حداقل یکیشون، خونشون هست. خود ما معمولا یه شب در میون بعد از شام میریم و دیداری تازه میکنیم. پ.ن۲: اصلا یکی از دلایلی که من دوست دارم بچه زیاد داشته باشم، همینه. اینکه خودمم این جور شادیها رو بتونم تجربه کنم.💖 هم بچهها و نوههام از دیدن هم خوشحال بشن، هم من و همسرم از دیدن اونا😃 واقعا که هیچ چیزی مثل دیدن #حاصل_عمر_آدم، که حالا خودش خانواده تشکیل داده و بچه داره، آدم رو خوشحال نمیکنه.😍😍😍 #ه_محمدی #برق۹۱ #خانواده_پرجمعیت #مهمانی_های_شاد_و_شلوغ #تنهایی_سخت_است #روزنوشتهای_مادری #مادران_شریف
03 دی 1398 16:02:07
1 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_سوم #ن_علیپور (مامان #محمدطاها ۸/۵ساله، #آزاده ۴سال و ۱۰ماهه، #علیرضا ۹ماهه) بچهها، درطول روز سرگرمیهای مختلفی دارن؛ توپ بازی، لگو، کاردستی، خاله بازی، نقاشی روی فاکتورهای مغازهی بابا.😅 جدیداً به لطف کلاسهای مجازی معلم و شاگردی هم به بازی هاشون اضافه شده.😁 گاهی با خمیری که خودم براشون درست میکنم بازی میکنن، گاهی باهم والیبال بازی میکنیم.😊 خلاصه ۳ تایی با هم سرگرم میشن. از بازی کردن با هم حسابی درس میگیرن؛ مثلا توی معلم بازیشون، دخترم از داداشش ریاضی و علوم یادگرفته.😊 طعم استقلال رو میچشن، خلاقیت و استعدادهاشون شکوفا میشه، تواناییهاشون زیاد میشه.😇 وقتی پسرم کلاس قرآن (مجازی) داشت و من باهاش قرآن کار میکردم، دخترم هم میشنید. الان بعضی سورهها رو حفظ شده. . روزی صد بار هم باهم دعوا میکنن. نیم ساعت بعد دوباره باهم آشتی میکنن. بیشتر وقتا هم، دخترم برای آشتی پیش قدم میشه.😁💖 تو دعواهاشونم تا کار به جای باریک نکشه دخالت ندارم.😅 این جور وقتا ازشون میخوام ده دقیقه برن توی اتاق خودشون و با هم صحبت نکنن. اون موقع قدر همو میدونن و زود آشتی میکنن.☺️ و البته که خیلی همدیگه رو دوست دارن. موقعی که مدرسه باز بود، دخترم میرفت دم در منتظر میشد تا داداشش بیاد و باهم بازی کنن. هفتهای یک بار خونهی مادرم که میریم که باغ دارن و فضای آزاد بازی و خاکبازی و گلبازی رو اونجا براشون فراهم میکنیم. الان پسر کوچیکم ۹ماهشه. معمولاً بچهها خیلی حواسشون به دادششون هست و گاهی سرگرمش میکنن تا به کارهای خونه و خودم برسم.☺️ دخترم هنوز منتظره داداشش زودتر بزرگ بشه که من بتونم براش خواهر بیارم.😂 البته فعلا ضعف و کمردرد دارم.😞 قبل بارداری سومم کمردرد شدیدی داشتم که نمیتونستم بایستم.😔 پیش یه شکستهبند معتبر رفتم و یه خمیر دستساز روی کمرم گذاشت و به روشهای سنتی خوبِ خوب شدم.💪🏻 الان هم باید اقداماتی انجام بدم.👌🏻 #تجربیات_تخصصی #ماران_شریف_ایران_زمین
17 خرداد 1400 16:47:11
1 بازدید
madaran_sharif
. #ح_کرباسی ( مامان #حسنا ۹ساله، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ساله و #زینب ۱ساله) #قسمت_پایانی برای تقویت روحیهی خودم و همسرم سعی میکنیم تفریحات دو نفره داشته باشیم. به خواهرم میگم یه روز شما بچههاتون رو بیارید پیش من و برید گردش دو نفری، یه روز هم من بچهها رو میسپرم به شما.☺️ یا گاهی بچهها رو به مامانم یا خانوادهی همسرم میسپریم و با همسرم دوتایی میریم کوهنوردی یا سینما.😍 الآن هم در کنار بچهداری و خونهداری گاهی پروژههای گرافیکی مثل پوستر و لوگو میگیرم. گاهیم دلی و برای خودم کار میکنم.😌 توی تابستونی که دختر اولم هنوز یکی دو ماهه بود، باهاش توی کلاس قالی بافی و هلال احمر شرکت میکردم. مکانش موکت داشت و حسنا هم کنارم آروم بود. اینم بگم که فعالیت در کنار بچهداری، سختیهای خودش رو داره. ولی من چون به کارم علاقه دارم و حس میکنم مفیده و به درد جامعه میخوره، انجامش میدم. مشکلات و سختیهش هم به جون میخرم. هرچند تا جای ممکن سعی میکنم حل کنم.👌🏻 اگه خدا بخواد میخوام توی رشته و کار خودم پیشرفت کنم و در آینده دوست دارم ارشد هم بخونم.😉 بچهها هم خداروشکر با کارهای من کیف میکنن و نقاشی و رنگ آمیزی براشون جذابه.🤩 حتی حسنا گاهی میگه بزرگ شدم دوست دارم برم رشتهی گرافیک. الان بچهها تا حد خوبی مستقل شدن. گاهی برای خریدهای خونه من و همسرم و زینب میریم و حسنا و پسرا خونه میمونن. البته به همسایهها هم میگیم اگه مشکلی پیش اومد حواسشون باشه و به حسنا هم یه گوشی میدیم در صورت لزوم زنگ بزنه. در رو هم قفل میکنیم. خداروشکر از پس خودشون بر میان.☺️ من و همسرم دوست داریم اگر خدا بخواد در آینده بچههای بیشتری داشته باشیم و انسانهای مومن و سالم و قوی و پاکی رو تربیت کنیم. بچههامون خداروشکر رزق و روزیشون رو با خودشون آوردن و برکت خونه اند. اون اوایل بارداری دوقلوها که هنوز مطمئن نبودم بادارم، توی یه قرعه کشی شرکت کردیم و اسممون در اومد. همسرم گفتن پس حتما بارداری.😁 بعدش فهمیدیم دوقلو هستن و از همون اول خوش روزی.😉 الآنم همینکه چند تا بچه موقع غذا دعای سفره میخونن، خیلی توی رزق و روزیمون اثر داره. حتی گاهی که مشکلی پیش میاد یا حاجتی داریم، به بچهها میگیم دعا کنن و از خدا بخوان تا اگه خیره روا بشه.🤲🏻 همینکه پیامبرمون گفتن من روز قیامت به بچههای شما حتی اونایی که سقط شدن مباهات میکنم، برامون مایهی دلگرمی و امیدواریه🥰 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
02 دی 1400 16:49:41
1 بازدید
madaran_sharif
. . . #قسمت_دوم . #بنتالهدی (مامان سه دختر) . . چهارساله که بودم، دو تا از برادرهای بزرگم در آستانهی نوجوانی بودن و مادرم احساس خطر کردن، ترجیح دادن بچهها تو این بازهی حساس از همراهی و محبت مادرانه بیشتر برخوردار بشن.🥰 . پدرم هم موافقت میکنن و همه برای زندگی میان قم.🤗 یکی از رزقهایی که خدا به خانوادهی ما داد و از نظر مادرم یکی از جبرانهای قشنگ خدا بود، کلاس قرآنی بود که برای اولینبار تو قم تشکیل شد.😊کلاس حفظ قرآن که تمام وقت بود، نمیشد هم مدرسه رفت و هم کلاس قرآن. . پدرم همهی بچهها رو جمع کردن و گفتن: "وظیفهی من بعنوان پدر، آموزش قرآن و آموزههای دین به شماست. ریاضی و فیزیک و شیمی رو هروقت بخواید میتونید یاد بگیرید. حالا چنین کلاسی تشکیل شده و شما میتونید برید قرآن یاد بگیرید. خودتون تصمیم بگیرید که حاضر هستید یک سال مدرسه نرید و قرآن رو یاد بگیرید یا نه."🤔 . بچه های بزرگتر مدتی فکر کردند و همه موافقت کردند. تو چنین فضایی من که یه دختر ۵ ساله بودم هم به تبعیت از جمع کلی خوشحال شدم و استقبال کردم.🌺 من ششساله بودم،با برادرها رفتیم کلاس قرآن و ششتامون حافظ قرآن شدیم.💓 . فضای خونهمون اونموقعها اینجوری بود که صبح ششتایی میرفتیم کلاس قرآن و عصرها هم تو خونه حین بازی و ورزش و درازنشست و حتی کاراته!😁 آیاتی که حفظ کردهبودیم رو به هم تحویل میدادیم و اشکالات هم رو تصحیح میکردیم. تجربهی زیبای بازی با قرآن واقعا شیرین و به یادماندنی بود. . برای رفتن به کلاس قرآن لازم بود که سواد خوندن و نوشتن رو بلد باشیم. به همین خاطر یه معلم خصوصی خیلی خوب و باتجربه پیدا شد که به من و کوچکترین برادرم آموزش بده.😊 . اون معلم هم از رزقهای خدای جبار بود برای ما. . بعد از آموزش الفبا، هم ما دوست داشتیم ادامه بدیم و هم آقای معلم موافق بودن. لذا تو همون سن هفت سالگی تو مدت کوتاهی تا کلاس سوم رو به ما آموزش دادن.💪🏻 . بنابراین من مدرسه نرفتم، فقط بعضی روزها میرفتم که با فضای مدرسه و میز و نیمکت و معلم و شاگرد آشنا بشم! و در امتحانات پایان ترم شرکت میکردم. باقی روزها کلاس قرآنم برقرار بود. . هشتساله بودم که هم حفظ قرآنم تموم شدهبود و هم شرایط کاری مادرم تغییر کرد و همگی برگشتیم تهران. و من از کلاس چهارم بالاخره وارد فضای مدرسه شدم.😁 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
19 اسفند 1399 16:59:08
1 بازدید
مادران شريف
0
0
. بعد مدتها فرصتی شد دوباره توی #دفتر_خاطراتم گشتی بزنم. . 📽 امروز دومین انجیر درخت کوچولوی حیاط هم رسید! تقسیم کردم هر چهار تامون خوردیم😂 پرتقالها🍊 هم کمکم دارن درشت میشن☺️ درخت انگور🍇 هم خیلی پر برگ و قشنگ شده🍀 میشه دقایقی زیرسایهش با بچهها بازی کرد😍 تازه چندباری کرم ابریشم هم پیدا کردیم😃 گلدونهای اقاقیا، شمعدونی، بنجامین و...خیلی حیاطمونو قشنگ و خواستنیتر کردن🤩 چقدر بچهها آبیاری گلدونها و درختها رو دوست دارن🥰 . ❇️ یادم میاد... که چقدر تو پاییز جمع کردن هر روزه برگهای پاییزی🍁🍂 از حیاط سخت و اذیت کننده بود😫 هرس کردنها رو که دیگه نگو!✂️🌿 شست و شوی حیاط💦 و باز کثیفی زود به زود روفرشیها و فرشها😕 گاه و بیگاه تشریف فرمایی مهمانان ناخوانده از موجودات درختی🐞🐝🦋 . میشد تو یه #خونه_آپارتمانی کوچولو بیدردسر یه زندگی معمولی داشته باشیم🤨🤔 ولی نه! خدایی ارزششو داشت👌🏻😉 . . 📽 جدیدا یکی از #سرگرمیهای رضا و طاها اینه که تو حیاط دنبال مرغ و خروسها بکنن🏃🏻♂️🐓 (گاهی هم برعکس میشه البته!😁) زردهی تخم مرغهامون مثل توپ پینگپنگه! اونم نارنجی!👌🏻 راستی بزرگ شدن جوجهها🐣 درکنار قد کشیدن بچهها چقدر جذابه☺️ کشف مرغ یا خروس بودنشون،🐔🐓 غذا دادن😋 کشف و جمع آوری تخم🥚 جدید در قفس! و کلی تجربه شیرین و به یادماندنی دیگه، برای بچهها خیلی جالبه😍 روزی که با صدای عجیب نخراشیدهای از خواب بیدار شدیم و فهمیدیم یکیشون خروسه😂 برای همهمون خیلی #به_یاد_موندنی شد!😉 . ❇️ یادم میاد... لونه ساختن، تمیز کردن حیاط و لونه! گرفتن هرروزهی برگهای کاهو و...🥦☘ از میوه فروشی سرچهارراه، غذا دادنهای سروقت، درمان بیماریشون، حل مشکلاتی مثل تغییر رنگ تخمها و... میشد حالا بدون مرغ و خروس یه زندگی بیدردسر هم داشت🤔🧐 ولی نه! خدایی ارزششو داشت👌🏻😌 . . 📽طاها🧒🏻 پاهای کوچولوشو کنار پاهای نینی محمد👶🏻 دراز میکنه و با تعجب به رضا👦🏻 میگه: «نیگا! چجد پاهاش چوچولوئه«! . چقدر هیجانانگیزه که وقتی از خواب پا میشن، سریع میان سراغ #همبازی جدیدشون و براش عروسک تکون میدن😁 چقدر خوبه که موقع دلخوریها و ناراحتیهای بیارزش دنیایی، با دیدن بچگیهای پاک این سه تا فرشته آسمونی به خودم میام!😄 . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید.❗ . . #ط_اکبری #روزنوشت_های_مادری #سختی_های_خوب #مادران_شریف_ایران_زمین