پست های مشابه

madaran_sharif

. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله) #قسمت_نهم تا اینکه در یک صبح تعطیل که همسرم توی اتاق کارشون خوابشون برده بود و بچه‌ها هم نمی‌دونستن تعطیله! فکری به سرم زد. مترصد چنین فرصتی بودم.😈 سریع دست به کار شدم و کلیه‌ی نشانه‌های وجود پدر در خانه رو پنهان کردم. کفش، سوییچ ماشین، لباس بیرونی و... منتظر شدم تا بچه‌ها بیدار شن و قیامت به پا شد! یکی گریه می‌کرد. یکی پا به زمین می‌کوبید. یکی بهانه می‌گرفت. و... اما اون روز برخلاف روزهای دیگه، از این همه قیل و داد و هیاهو اذیت نشدم. چون قرار بود به همسرم ثابت کنم که من زود رنج نشدم.😆 بعد از ساعتی، همسرم که از فرط سروصدا بیدار شده بودن با چشمانی این‌جوری😳 از اتاق اومدن بیرون!😉 و پی به حقیقت بردن.🙃 بعد از مدتی حتی خانواده‌هامون هم پی به تفاوت رفتار بچه‌ها برده بودن. به طوریکه بدون بابا به سختی پذیرای ما می‌شدن.😂 اما درمورد اینکه چرا بچه‌ها رفتار دوگانه داشتن، من فکر می‌کنم که از فرط علاقه به پدرشون بود. در واقع خیلی از اون بهانه‌گیری‌ها منشأ دلتنگی داشت و این رو از آرامشی که بعد از ورود پدر می‌گرفتن می‌شد فهمید. اگر متهم به شوهر ذلیلی نمی‌شم،😁 باید بگم که خودم هم دست کمی از فرزندانم نداشتم. گاهی در نبودشون اینقدر گله و شکایت آماده می‌کردم که به محض ورودشون به خونه نثارشون کنم،😜 اما با دیدن چهره‌ی متبسم و آرامشون همه چی یادم می‌رفت.🤦🏻‍♀️ پس به بچه‌هام حق می‌دادم دلتنگشون بشن. و باز هم فکر می‌کنم راز این انتقال آرامش از سوی همسرم این بود که مشکلات بیرون از خونه رو به هیچ‌ وجه وارد خونه نمی‌کردن و نمی‌کنن. گردو غبار سختی‌ها و مشکلات روزانه رو پشت درب خونه از دوششون می‌تکوندن و با چهره‌ای آرام و تبسمی بر لب وارد خونه می‌شدن. با تمام وقایع با آرامش برخورد می‌کردن و بساط شوخی و بازی با بچه‌ها و بالا رفتن از سروکول بابا هم همیشه به راه بود.😇 کم‌کم من هم از ایشون این رفتار خوب رو یاد گرفتم و سعی می‌کردم به محض ورودشون شروع به گله و شکایت و آجر کردن اجرم نکنم.💚 و به جاش تبسمی در برابر تبسم تحویلشون بدم.😊 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

09 فروردین 1401 14:42:29

2 بازدید

madaran_sharif

#ف_جباری (مامان #زهرا ۲ساله) . نوبت دکتر داشتم و همسر پیش دختر موند. یهو یادش افتاد همون زمان کلاس مجازی داره😱 اما راه برگشتی نبود😬 من راهی شدم بدون اندکی راهنمایی به پدر در مورد شرکت هم‌زمان با کودک در کلاس!😌 خب قصدم این بود که زندگی پدر رو کمی هیجان‌انگیز کنم و به توانمندی‌هاش بیافزایم! . وقتی برگشتم پدر با لبخندی از رضایت و غرور گفت ۷۰٪ کلاسو فهمیده!😎 دیگه راست و دروغش با خودشه! . تا حالا از این زاویه به مسئله پدری نگاه کرده بودین؟ پر از رشد و شکوفاییه⁦👏🏻⁩😁 . پ.ن۱: از این زاویه به مادری هم می‌شه نگاه کرد!😄 چند سالی هست که از دوران دانشجوییم می‌گذره، دورانی که توش اهداف زندگیم روشن‌تر شد، و بعدش با ازدواج و بعدترش با بچه‌داری تغییر اساسی توی اهداف ایجاد نشد. بچه و همسر و بقیه فعالیت‌هام رو هدف‌های کوتاه مدت و بلند مدت و پارامترهایی در مسیر رسیدن به هدف اصلی می‌دیدم. . تو این مسیر بعضی از پارامترها تاثیر چندانی بر سرعت حرکت به سمت هدف ندارن ولی بعضیا شتاب دهنده‌ن و سرعت رو برای رسیدن به هدف کم و زیاد می‌کنن. . بر اساس تلفیقی از قوانین فیزیک و تجربیات یک زندگی ۲۵ ساله نظریه‌ی من اینه که بچه‌داری یکی از این شتاب‌دهنده هاست😎 البته مثبت یا منفی بودن و حتی قدر مطلق شتاب دهندگیش یه اصل ثابت نیست و وابسته به عواملیه، یعنی شتاب دهندگیش توی عرصه‌های مختلف زندگی یه مادر ثابت نیست و روی هرکدوم از اخلاقیات، عبادات، تحصیل و شغل و... به صورت مستقل عمل می‌کنه و باعث پیشرفت یا عقب‌رفت هر کدوم می‌تونه باشه. . زندگی رو شبیه یه معادله ریاضی می‌بینم و عاشق حل معادلات پیچیده‌ ام🤓 هر چی پارامترهای معادله بیشتر، زندگی هم هیجان‌انگیز تر🤪 اول تویی و هدف‌ها حالا تویی و یه مرد و هدف‌هاتون بعدش تویی و یه مرد و یه بچه و هدف‌هامون حالا دونه دونه به بچه‌ها اضافه می‌شه😆 . برای حل معادله‌ت باید؛ یاد بگیری تیز و بز باشی😅 تمرکز کنی برنامه ریزی کنی هدف‌گذاری و اولویت‌بندی کنی تلاش کنی حالت رو با چیزای ساده خوب نگه داری صبور باشی😁 و بلد باشی خوب به ضعیف بودنت اقرار کنی و زاری بزنی و دوباره محکم‌تر از قبل از سر سجاده بلند شی😉 . وگرنه اینجاست که بچه‌داری به جای شتاب مثبت بهت شتاب منفی می‌ده و تو رو روز به روز از جواب معادله دور می‌کنه. . وقتی مادر می‌شی هنوز انسانی! با معادلات پیچیده‌تر که برای حلش تلاش بیشتری لازمه، این یه تلاش دو سر برد و هیجان‌انگیزه، قبول دارین؟🤣 . پ.ن۲: عکس مربوط به یکی از معادلات پدره که به خوبی حلش کرده!😁 . #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری

03 مهر 1399 16:22:22

0 بازدید

madaran_sharif

. گفته بودم من تو خونه بند نمی‌شم؟!🤔 گل دخترمون ۳ روزه بود که در اقدامی کاملا انقلابی⁦✌🏻⁩، در اعتراض به ۳ روز خانه‌نشینی از خونه زدیم بیرون... . حالا کجا؟! جلسه قرآن😉 مگه هلند جلسه قرآن داره؟😳 چرا نداره؟! پرچم مسلمونا همیشه بالاست🇮🇷 . . دلفت (شهری که ما ساکنیم) یکی از شهرهای دانشگاهی هلنده. . ایرانی های مذهبی اینجا، که اکثرا تو دانشگاه کار می‌کنن یا دانشجو هستن، یه هیئت جمع و جور دارن، که در مناسبت‌های مذهبی مراسم دارن و هر هفته هم برای جلسه‌ی قرآن، دور هم جمع می‌شن. . تمام کارها و هزینه‌های جلسات و هیئت🍵💵 هم با خود بچه‌هاست، و هر هفته در منزل یکی از بچه‌های داوطلب، برگزار می‌شه.🏠 جلسات هیئت همه باهم حدود ۸۰ نفر می‌شیم. ولی جلسات قرآن، دورهمی و دوستانه‌ست و خانم‌ها جدا و آقایون جدا. هر هفته خونه‌ی یه نفر، با یه شام خیلی ساده در حد تخم‌مرغ🍳 و سیب‌زمینی پخته🥔، یا نون🍞 و پنیر🧀 (البته هرکی بخواد مفصل ترش🍲 کنه هم منعی نداره😜) . جلسات مذهبی، در شهرهای بزرگتر هلند، که به ماهم نزدیکه، کم نیستن. (کلا فاصله‌ی خیلی از شهرها از هم، نیم ساعته🕧) . بانی و مسئول بیشترشون هم، دوستان افغان 🇦🇫 هستن، که پرچم شیعه رو در اینجا بلند کردن. . . دخترم که ۱۰ روزه شد، پرستارمون رفت😰 جناب همسر👨🏻⁩ رو هم راهی دانشگاه کردیم.🏫 و من موندم و بچه‌ها⁦👩🏻⁩⁦👦🏻⁩⁦👶🏻⁩ . چند روز اول خیلی سخت گذشت😫 گل دختر همش بغل می‌خواست و گل پسر هم توجه😒 . بعد از مشورت با دوستان صاحب نظر😎😎😎 و تحقیقات علمی📑، به این نتیجه رسیدم که از یک ترفند قدیمی استفاده کنم... . ❗❗قنداق❗❗ . از اینترنت فیلم‌های آموزشی رو نگاه کردم و تمرین کردم... (ورق بزنید فیلمش رو گذاشتیم براتون) نتیجه❓ فوق العاده بود!😉⁦✌🏻⁩ . جالبه مدتی هم که پرستار خونه‌مون بود، وقتی می‌خواست دختر رو آروم کنه، اونو توی ملحفه می‌پیچید و می‌ذاشت روی سینه‌ی خودش. . نمیدونم قدیما چه‌جوری بود؛ ولی تو این مدل، پای بچه خیلی سفت پیچیده نمی‌شه. . خلاصه که گل دختر ما با قنداق و پستونک به خودکفایی رسید⁦💪🏻⁩ . شیرشو که می‌خورد می‌ذاشتمش رو تخت و خودش می‌خوابید.🛌 . حالا می‌تونستم تو وقت‌هایی که خانم گل خوابه، هم با پسری بازی⚽ کنم و هم کمی به کارای خونه برسم.🧹🧽🍲 . وقتایی هم که به گل دخترمون می‌رسیدم، هم‌زمان برای پسری کتاب📚 می‌خوندم. . پ.ن: پسر من عاشق کتاب‌هاشه😍😍😍 البته همه‌ی اینا مال اون موقع نیست و توی این مدت کم‌کم خریدیم. . . #ز_م #تجربیات_مخاطبین #تجربیات_تخصصی #قسمت_دوازدهم #مادران_شریف_ایران_زمین

13 فروردین 1399 17:05:35

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_دوم #ف_هاشمیان (مادر ۶ فرزند) بعد از ازدواج کیفیت درس خوندنم بیشتر شد. منظم‌تر شدم و برنامه‌ریزی می‌کردم که هم به درسم برسم هم به خونه و همسر. اتلاف وقتم خیلی کمتر شد.👌🏻 همون زمان خواستگاری با همسرم راجع به تعداد بچه‌ها توافق کردیم. هدفمون این بود که در حد توان امت پیامبر رو زیاد کنیم و برای امام زمان سرباز تربیت کنیم.😍 پس علی‌رغم توصیه‌های اطرافیان که حالا یه کم صبر کنید و زود بچه‌دار نشید، ما زود بچه‌دار شدیم. سالگرد عروسی‌مون چهارماهه باردار بودم و ویارم تقریباً رو به اتمام بود. نوروز سال ۸۳ بود که حسن آقا به دنیا اومد. زایمان اولم به لطف خدا طبیعی بود. نوزاد آرومی بود و لحظات لذت بخشی رو با هم می‌گذروندیم. همسرم به خاطر مشغله‌ی زیاد شب.ها دیر می‌اومدن. من نیاز داشتم که گاهی از خونه برم بیرون و هوایی تازه کنم. یکی از برادرهام که مجرد بود همراهم می‌اومدن و با هم می‌رفتیم دور دور. همسرم هم وقتی می‌اومدن خونه تا جایی که می‌تونستن با محبت و همراهی جبران می‌کردن. تا ۶ ماهگی حسن آقا حوزه نمی‌رفتم. البته این وقفه به خاطر بارداری و زایمانم نبود. تغییراتی توی حوزه‌مون پیش اومد که مدتی تعطیل شدیم. ۶ ماهه که شد دوباره رفتم سر کلاس. درس خوندن با بچه هم علی‌رغم سختی‌هایی که داشت بازم برام رشد دهنده بود.👌🏻 اون موقع خونه‌ی مادرم نزدیک ما بود. پسرم صبح‌ تا ظهر پیش مادرم بود و خیالم از این بابت راحت بود. با برنامه‌ریزی دقیق‌تر و مصمم‌تر درسمو می‌خوندم. حتی معتقدم کیفیت درس خوندنم بعد از مادرشدن از زمان مجردی بهتر بود. ارزش زمان رو بیشتر فهمیده بودم.😉 ۴سال و ۳ماه حسن آقا تک پسر خونه بود. کلاس قرآن می‌بردمش و پایان‌نامه‌م رو آهسته و پیوسته پیش می‌بردم. خرداد ۸۷ حسین پسر دومم به جمع ما اضافه شد. حسن آقا پرجنب و چوش بود ولی حسین تا ۴-۵ سالگی خیلی آروم بود. پسر دومم ۴ ماهه بود که از پایان‌نامه‌م دفاع کردم. بعد از اون دیگه حوزه نرفتم، ولی رشد علمی‌م متوقف نشد. برنامه‌ی مشخص داشتم و تو خونه صوت‌های اساتیدم رو گوش می‌دادم. حال خوب اون روزهامو مدیون همون صوت‌های اخلاقی و عرفانی هستم. تو برنامه‌م می‌نوشتم و مقید بودم که سر موعد صوت رو گوش بدم.👌🏻 با تولد هر کدوم از بچه‌ها من و همسرم کلی هیجان‌زده و خوشحال می‌شدیم که لطف خدا باز شامل حالمون شده ولی حالا بعد از دو تا پسر ذوق دختردار شدن هم به انگیزه‌های قبلی‌مون اضافه شده بود. ولی خدا طور دیگه‌ای برنامه ریخته بود برامون. آقا محمدجواد زمستان ۸۹ اومد تا تیم پسرا قوی‌تر بشه.😁 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

04 مرداد 1401 17:33:23

4 بازدید

madaran_sharif

. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . الحمدالله اردوی جنوب ۸۴ خوب بود و با تمام سختیاش خاطرات و تجربیات شیرینی برام داشت. سال تحصیلی ۸۵ به عنوان مسئول یکی از تشکل‌های دانشجویی انتخاب شدم، درحالی‌که خودم دانشجوی سال سوم بودم و تجربه‌ی چندانی نداشتم ولی خداروشکر سال خوبی بود. . رسم هر سال بود که سه نفر از #فعالان_فرهنگی دانشگاه رو ببرن #حج_عمره. اون سال سفر #سوریه هم پیشنهاد و قسمت ما شد.😍 کاروان دانشجویی بودیم و همممه جا ما رو بردن... یادمه در مرز با سرزمین اشغالی، #سربازان_اسرائیلی رو ‌دیدیم و ناخودآگاه همگی شعار مرگ بر اسرائیل دادیم.👊🏻😝 . خداروشکر پایان اون سال تونستم سهمیه #ارشد_مستقیم گرایش آی‌تی رو که یک نفر بود، کسب کنم و این اتفاق با وجود اون مسئولیت سنگینی که داشتم، خیلی جای خوشحالی داشت.💪🏻 خیالم از #کنکور_ارشد راحت شد و فعالیت‌های فرهنگیم رو ادامه دادم. . در سال‌های اول دانشجویی هیچ وقت جدی به ازدواج فکر نکرده بودم. تصورم این بود که باید لیسانسم رو بگیرم و بعد... . دوستانم سعی می‌کردن ارشادم کنن.😅 یه دلیل مهم، جو جامعه بود که خانم با ازدواج کلللا خونه‌نشین می‌شه. منم همیشه تو خونه بودم و به خاطر فشار کاری پدر و مادرم، مهمونی و سفر کم داشتیم و فقط مدرسه می‌رفتم و درس می‌خوندم و با ورود به فضای دوستانه تشکل‌های دانشگاه، وارد دنیای جدیدی شده بودم. فکر می‌کردم بعد از ازدواج هم به همون دوران تنهایی خونه برمی‌گردم.😕 . از سال ۸۶ کم‌کم این تفکر در من عوض شد. سال آخر #کارشناسی بودم که به بررسی گزینه‌ها پرداختم.🙃 . همسرم به وسیله‌ی یکی از دوستان دانشگاه، از من خواستگاری کردند. آشنایی ما برمی‌گشت به همون #اردوی_جنوب ۸۴ که هر دو مسئول اردو بودیم. بعد از اون اردو با همدیگه مواجهه‌ای نداشتیم تا این که این خواستگاری پیش اومد. . مادرم به شدددت مخالف بودن در ابتدا و دلیل اصلیشون، اختلاف زیادی بود که با هم داشتیم. به جز اشتراک جنبه‌ی اعتقادی، معرفتی و اخلاقی، از بقیه جهات با هم فرق داشتیم.😄 ایشون قمی، من تهرانی❗️ ایشون آذری زبان، من فارس❗️ اختلاف سطح مالی، لیسانسشونو نگرفته بودن، شغل پاره‌وقت و درآمد ناچیزی داشتن. مخالفت خانواده‌ی ایشون هم به دلایلی زیاد بود، فکر نمی‌کردم ماجرا ختم به ازدواج بشه،😄 اما ازونجایی که خدا گاهی چیزی رو برای آدم رقم می‌زنه که ما ازش بی‌خبریم این اتفاق افتاد❣ . و ما اردیبهشت سال ۸۷ میلاد حضرت زینب سلام‌الله‌علیها #عقد کردیم.💕 . . #قسمت_چهارم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

18 آبان 1399 16:19:46

0 بازدید

madaran_sharif

. #پ_بهروزی (مامان دو پسر ۲.۵ساله و ۴.۵ساله) کلا با خیاطی بیگانه بودم. ولی جوِ تازه عروس بودن منو گرفت و رفتم کلاس خیاطی. دیری نپایید که محمدآقا دنیا اومد و دیگه بخت با خیاطی من یار نبود. بعد هم علی آقا دنیا اومد و کلا چرخ خیاطی رو بوسیدم و گذاشتم کنار.🤗 پیش فرضم این بود که آدم دختردار باید خیاطی کنه!🤗 هی برا دخترت دامن و پیراهن و سارافون بدوزی، هی اون بپوشه و ذوق کنه و تو هم کیف کنی.😍 ولی پسر چی؟! 😕 دوخت لباس پسرونه که سخته! جیب بزن زیپ بدوز و کمر درست کن! پسر هم که ذوق لباس نو پوشیدن نداره! 😐 کلی زحمت میکشی، اون می‌پوشه می‌ره تو خاک نابودش می‌کنه!😶 تا اینکه یه بار یکی از همسایه‌ها پیش فرضم رو متزلزل کردن! گفتن که اتفاقا خیاطی برای دختر سخت‌تره! دختر کلی قر و فر داره و چین باید بدی و خوشگل کنی! ولی لباس پسرونه ساده است! یکی دیگه از رفقا هم در نقش تکمیل کننده اومد و جلوی خودم تند و تند برا پسرش شلوار برید🙂 و من در بهت فرو رفتم. خلاصه که فوقع ما وقع! پیش‌فرضم درهم شکست و خیاطی هم به مجموعه هنرهایی که از انگشتام می‌چکید، اضافه شد.😅😎😜 پ.ن۱: براتون پیش اومده یه پیش‌فرض غلط مانع پیشرفتتون بشه؟! بگید چی بوده و چی شده که برطرف شده؟ پ‌ن۲: بیایید در مقابل تغییر پیش‌فرض‌های غلط منعطف باشیم😀 ولی جوگیر نباشیم!😃 پ.ن۳: باید خاطر نشان کنم شلوارکای تو عکس کار خودمه که با دوخت یه جیب رو تیشرت ساده، ست شدن با هم.😎 کلا هم فقط دورنمای کار رو نشون می‌دم.😄 کسی حق نداره توی کار رو ببینه.😅 #مادران_شریف_ایران_زمین #پیشفرض_غلط! #خیاطی #تغییر

09 مرداد 1400 15:00:45

0 بازدید

مادران شريف

0

1

. #ه_محمدی (مامان #محمد ۲ سال و ۵ ماهه) . ماجرای محمد و #کتاب قصه‌هاش📚 . من از اون مامان‌هایی نبودم که از قبل به دنیا اومدن بچه‌شون، براش کتاب می‌خوندن! . حتی تا بعد از یک‌سالگی محمدم، فکر می‌کردم کتاب براش بی‌فایده است و هنوز نمی‌فهمه!🙄 . وقتی دوستام تو گروه، از کتاب قصه‌های مناسب سن بچه‌هاشون می‌پرسیدن، اونم بچه‌های هم سن و سال محمد، تنها واکنش من این بود که، وا🤔 مگه بچه‌هاتون از الان قصه می‌فهمن؟!😲 . تنها کتاب‌های پسرم، یک کتاب رنگ آمیزی میوه‌ها (با چند بیت شعر در هر صفحه که هیچ‌وقت نخوندمشون)، و دو کتاب چوبی کوچیک اسم حیوانات بود... . بعدتر یه کتاب قصه‌ی حیوانات هم براش خریدیم، و یه کتاب که دوستم بهمون هدیه داده بود؛ . ولی من مقاومت می‌کردم برا پسرم بخونم.😐 . . گذشت و گذشت... محمد دو سالش شده بود و هنوز به جز کلماتی چند، حرف نمی‌زد.😕 اطرافیان می‌گفتن چون با پسرت حرف نمی‌زنی، بلد نشده... . آخه مگه باید چی می‌گفتم؟!⁦🤷🏻‍♀️⁩ به جز حرفای روزانه بخور و بیا و بپوش، که حرفی نداشتم... . . تا اینکه یه روز، تصمیم گرفتم یکی از دو سه کتابی که داشتم، براش بخونم. . شعرای کتاب، نه منو جذب می‌کرد، نه اونو! چون واقعا نمی‌فهمیدش! . ما داشتیم زبان خودمون، یعنی ترکی یادش می‌دادیم، و شعرا، همه فارسی بودن...🙁 . دست به کار شدم و با افسوسی از اینکه چرا کتاب برای بچه‌های ترک زبان نداریم😒، محتواشونو برا پسرم ترجمه کردم...🙂 . براش خیلی جذاب بود.🤩 اما جذابتر از اون، توضیح عکسای کتاب بود!😍 .. این آینه ست این کمده مامانش می‌خواد به‌به بیاره بخورن... . نتیجه‌ش شگفت‌انگیز بود!🤩 شب که همسرم اومد، داشت همونا رو برای باباش بازگو می‌کرد. . خوشحالیم غیرقابل وصف بود😇 اصن اشک تو چشام حلقه زد. . تصمیم گرفتم به صورت جدی براش کتاب بخونم. . راستش یه کم سخت بود... خودمو مجبور‌ می‌کردم به کاری که هیچ وقت عادت نداشتم. ولی نتیجه‌ش بهم انگیزه می‌داد...😊 . محمد خیلی علاقه داشت... حتی وقتی من می‌رفتم سراغ آشپزخونه، همچنان به صفحاتش نگاه می‌کرد و معدود کلماتی که ازش یادگرفته بود، برام توضیح می‌داد...😃 . . تا چند روز با همین دو سه تا کتابی که داشتیم، سرگرم شدیم... بعدش در یک حرکت، رفتم لوازم تحریر فروشی سر خیابون، و از معدود کتابایی که داشتن، همه‌ی خوباشو خریدم، و شد هفت هشتا کتاب جدید🤩 . یکی یکی، چند روز یه بار ازشون رونمایی می‌کردم... . خداروشکر حرف زدنش خیلی بهتر شد. . الانم یکی از علایقش، کنار بازی با لگوها و ماشین‌هاش، دیدن عکسای کتاباشه...☺️ . . #روزنوشت #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

1

. #ه_محمدی (مامان #محمد ۲ سال و ۵ ماهه) . ماجرای محمد و #کتاب قصه‌هاش📚 . من از اون مامان‌هایی نبودم که از قبل به دنیا اومدن بچه‌شون، براش کتاب می‌خوندن! . حتی تا بعد از یک‌سالگی محمدم، فکر می‌کردم کتاب براش بی‌فایده است و هنوز نمی‌فهمه!🙄 . وقتی دوستام تو گروه، از کتاب قصه‌های مناسب سن بچه‌هاشون می‌پرسیدن، اونم بچه‌های هم سن و سال محمد، تنها واکنش من این بود که، وا🤔 مگه بچه‌هاتون از الان قصه می‌فهمن؟!😲 . تنها کتاب‌های پسرم، یک کتاب رنگ آمیزی میوه‌ها (با چند بیت شعر در هر صفحه که هیچ‌وقت نخوندمشون)، و دو کتاب چوبی کوچیک اسم حیوانات بود... . بعدتر یه کتاب قصه‌ی حیوانات هم براش خریدیم، و یه کتاب که دوستم بهمون هدیه داده بود؛ . ولی من مقاومت می‌کردم برا پسرم بخونم.😐 . . گذشت و گذشت... محمد دو سالش شده بود و هنوز به جز کلماتی چند، حرف نمی‌زد.😕 اطرافیان می‌گفتن چون با پسرت حرف نمی‌زنی، بلد نشده... . آخه مگه باید چی می‌گفتم؟!⁦🤷🏻‍♀️⁩ به جز حرفای روزانه بخور و بیا و بپوش، که حرفی نداشتم... . . تا اینکه یه روز، تصمیم گرفتم یکی از دو سه کتابی که داشتم، براش بخونم. . شعرای کتاب، نه منو جذب می‌کرد، نه اونو! چون واقعا نمی‌فهمیدش! . ما داشتیم زبان خودمون، یعنی ترکی یادش می‌دادیم، و شعرا، همه فارسی بودن...🙁 . دست به کار شدم و با افسوسی از اینکه چرا کتاب برای بچه‌های ترک زبان نداریم😒، محتواشونو برا پسرم ترجمه کردم...🙂 . براش خیلی جذاب بود.🤩 اما جذابتر از اون، توضیح عکسای کتاب بود!😍 .. این آینه ست این کمده مامانش می‌خواد به‌به بیاره بخورن... . نتیجه‌ش شگفت‌انگیز بود!🤩 شب که همسرم اومد، داشت همونا رو برای باباش بازگو می‌کرد. . خوشحالیم غیرقابل وصف بود😇 اصن اشک تو چشام حلقه زد. . تصمیم گرفتم به صورت جدی براش کتاب بخونم. . راستش یه کم سخت بود... خودمو مجبور‌ می‌کردم به کاری که هیچ وقت عادت نداشتم. ولی نتیجه‌ش بهم انگیزه می‌داد...😊 . محمد خیلی علاقه داشت... حتی وقتی من می‌رفتم سراغ آشپزخونه، همچنان به صفحاتش نگاه می‌کرد و معدود کلماتی که ازش یادگرفته بود، برام توضیح می‌داد...😃 . . تا چند روز با همین دو سه تا کتابی که داشتیم، سرگرم شدیم... بعدش در یک حرکت، رفتم لوازم تحریر فروشی سر خیابون، و از معدود کتابایی که داشتن، همه‌ی خوباشو خریدم، و شد هفت هشتا کتاب جدید🤩 . یکی یکی، چند روز یه بار ازشون رونمایی می‌کردم... . خداروشکر حرف زدنش خیلی بهتر شد. . الانم یکی از علایقش، کنار بازی با لگوها و ماشین‌هاش، دیدن عکسای کتاباشه...☺️ . . #روزنوشت #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن