پست های مشابه
madaran_sharif
. #پ_شکوری (مامان #عباس ۲سال و ۱۰ماهه و #فاطمه ۱سال و ۴ماهه) . پارسال دهه محرم مامانم پیشمون بودن و با هم میرفتیم هیأت. عباس شده بود پسر مامان جونش توی هیأت و فاطمه هم دختر من. 😀 باباشون هم میرفتن قسمت آقایون بدون بچه. 😅 . امسال اما... نشد مامانم محرم بیان تهران. فکر میکردیم دیگه امسال سخت میشه هیأت رفتن با دو تا بچه، مخصوصاً برای باباشون. . اما برخلاف تصورمون، این دهه محرم برای همهمون خیلی خاطرهانگیز و خوب رقم خورد.😍 مخصوصا برای من. 😅 . چند شب اول تصمیم گرفتیم تقسیم کار کنیم. یه شب بچهها دو تاشون پیش من بودن و یه شب دو تایی پیش باباشون. اینطوری من میتونستم یکی دو ساعت فارغ از دغدغههای مادرانه بشینم یه گوشه هیأت به یاد دوران مجردی... حس خوبی بود بعد از مدتها... هرچند کوتاه ولی خیلی برام شیرین بود. . توی دو شبی که فاطمه و عباس پیش باباشون بودن، گویا فاطمه یه مقدار بهونه میگرفت و هی اشاره میکرد به کفشاش و کالکسه. (که یعنی منو ببر پیش مامانم)😊 . برای همین مدل کار رو تغییر دادیم. از اون به بعد عباس با باباش میرفت و فاطمه میموند پیش من. . هر شب بعد از هیأت توی ماشین عباس برامون تعریف میکرد که چیکارا کردن با باباش. معلوم بود خیلی بهش خوش گذشته و یه فضای جدید مردونه رو تجربه کرده. . ماشینبازی و توپبازی با پسرهای دیگه. سنگنوردی به کمک باباش (توی قسمت دیوارهی راپل دانشگاه افسری امام علی علیهالسلام) صحبت درباره اجزاء و روش کار و مالک هلیکوپتر 😅( یه مجسمه هلیکوپتر وسط محوطه بوده گویا) و سینه زدن کنار پسرهای دیگه😍 و باباش. . خیلی از این تجربیات جدید پسرونهی عباس و علاقهاش به فضای دانشگاه افسری لذت بردم. یاد زمانی افتادم که میخواستم از مهندسی شیمی تغییر رشته بدم و یکی از گزینههام دانشگاه افسری بود.😅 . پ.ن: میخواستم چند جمله خطاب به پدرهای بالقوه و بالفعلی که مخاطب صفحه ما هستن بگم در پایان: . اگر میتونید بعضی روزا برای نگهداری از بچهها توی هیأت به همسرتون کمک کنید. اگر بچهها، پسر و بزرگ هستن (بالای دو سال) کار خیلی راحتتره و برای خود پسرها هم حضور در قسمت آقایون کنار باباشون و کسب تجربیات مردانه خیلی جذابه. حتی اگرم کوچیکن، بازم یه زمانهایی بچهها رو بگیرید و باهاشون بازی کنید تا مامانشون بتونه یه نفسی بکشه و دقایقی تنها باشه توی هیأت. مطمئن باشید خیلییی در روحیه همسرتون موثره و اثرات مثبتش رو توی زندگی خواهید دید. . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
12 شهریور 1399 17:25:45
0 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_دوم . پسرم محمد الان ۱ سال و ۷ ماهه است.👦 طبق تجربه م با یک بچه، معمولا تو شبانهروز وقت آزاد برا آدم پیدا میشه ⏰ به خاطر همین مدتی بود دنبال کاری بودم که بتونم تو خونه و کنار پسرم انجام بدم. 👷 چون وجود مادر کنار بچه، از ضروری ترین نیازهای بچه ست و آرامشی که بودن کنار مادر توی وجود و شخصیت بچه ایجاد میکنه، هیچ جایگزینی نداره😇 . خداروشکر در این زمینه به نتیجه ی خوبی رسیدم و تونستم مدتی توی خونه مشغول کاری در زمینه تحصیلیم (یعنی برق، دیجیتال) بشم.🏡 . کار من برنامه نویسی میکروکنترلر بود و به صورت پروژه ای برای یک شرکت، که در زمینه تولید برق از سلولهای خورشیدی فعالیت میکرد، کار میکردم.🏢 . . از اونجایی که کارم توی خونه بود، ساعات کارم به اختیار خودم (در واقع پسرم😆😅) بود. . زمانهایی که محمد میخوابید یا با خودش مشغول بازی بود، مشغول کار برنامه نویسی ام میشدم. مثلا نصف شبها یا بعد نماز صبح. 😎 خیلی جالب بود برام و احساس سرزندگی و استفاده بهینه از وقتمو داشتم. . از طرفی اوضاع خونه داریم هم بهتر از قبل شده بود.😅 چون باید زمانمو مدیریت میکردم و میدونستم مثلا اگه الان تو این یک ساعت غذا نپزم یا خونه رو جارو نکنم، دیگه نمیرسم تا شب. پس تو همون ساعت کارو انجام میدادم.😌😌 . خیلی از کارهای خونه رو هم با کمک پسرم😆 و توی زمانایی که بیدار بود انجام میدادم.😅 اینطوری هم با هم بازی میکردیم و هم من موقعی که میخوابید دیگه کار خونه نداشتم. . مثلا با همدیگه خونه رو جارجار (جارو برقی در زبان محمد) میکشیدیم😀 یا با همدیگه سیب زمینی خرد می کردیم و توی غذا نمک میریختیم.😅 (اتفاقا بچه ها وقتی تو جریان پخت غذا دخیل باشن خوش غذاتر هم میشن. یا اگه ببینن مامانشون داره خونه رو مرتب میکنه، اونا هم یاد میگیرن و مرتب میکنن) . . خدا رو شکر میکنم که این تجربهی خوب رو داشتم و امیدوارم در آینده بتونیم برای همه مادرهایی که دوست دارن و وقت آزاد دارن، کاری مناسب، کنار بچه هاشون تعریف کنیم.🙏 . کاری که هم از اتلاف وقتشون جلوگیری کنه و هم باعث بشه بخشی از مسئولیتها و کارهای زمین مونده کشور رو به عهده بگیرن.☺ . پ.ن: پروژه م رو همسرم برام از یه شرکت گرفتن. ایشون خودشونم مهندس برق، دیجیتال هستن. مدیران اون شرکت، رزومههامون رو پیدا کرده بودن و باهامون تماس گرفتن. همسرم چند بار حضوری رفتن؛ پروژه رو برای همسرم تعریف کردن و اطلاعات و وسایل لازم رو هم در اختیارشون گذاشتن و پروژه رو توی خونه انجام دادیم. . #ه_محمدی #برق91 #تجربیات_تخصصی #داستان_مادری #مادران_شریف
07 آبان 1398 19:40:11
0 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶ساله، #طاها ۴/۵ساله، #محمد ۲ساله) . یادم میاد مغزم سوت میکشه❗️ که برای انتخاب #مدرسه_دولتی خوب یا #مکتب_اسلامی یا #مدرسه_در_مسجد و از طرف دیگه، انتخاب محل زندگی، مدتها درگیر و بلاتکلیف بودیم❗️ . اما دیگه بعد از ثبتنام، خیالم راحت بود! پسرم در حد خواندن و نوشتن کلاس اول بلده.👌🏻 پس دیگه سال سختی پیش رو نداریم.☺️ (هدفم از ثبتنام، #مؤدب، #مقید و #منظم شدن پسرم بود.) . همه در تکاپوی سفارش روپوش و خرید کیف و... و من همچنان خیالم راحت بود میخوام مجازی شرکتش بدم.😉 . روز پنجشنبه خبردار شدیم از شنبه کلاسها دایر هست و حضوری❗️البته ما موافق با شرکت حضوری نبودیم و قرار شد نبریمش. روز شنبه فرا رسید و من با گل پسر کلاس اولیم صحبت میکردم و براش خاطره مینوشتم.☺️ که یکهو دیدم از گروه مجازی کلاس، فیلم پشت فیلم! پیام پشت پیام! متن و صوت، رسید❗️ حقیقتا دستپاچه شدم.😱 هیچی آماده نبود به جز مداد، پاک کن، تراش، دفتر و کتاب! آخه یه «آب» و «بابا» این همه سرود و نمایش میخواد؟ نمیدونم حتما معلم محترم با سابقه ۲۸ سال تدریس یه چیزی میدونه دیگه.👌🏻 . اول باید خودم همه فیلمها رو میدیدم، توصیهها رو به خاطر میسپردم و بعد برای پسرم میذاشتم و از نحوه حضور در کلاس و پاسخگوییش فیلم بازخورد میگرفتم و همراه تکالیف میفرستادم. سعی کردم مسلط بنمایم😌 _پسر گلم رضا جان! بیا خانم معلم مهربونت درس داده😍 اتاق رو مرتب کردم میز و دفتر و... آماده! _پیراهن بپوش! شونه بزن به موهات! مرتب و منظم سر کلاس حاضر شو.😊 . کلاس درس رسما آغاز شد اما نه با یه گل پسر بلکه با سه قند و عسل❗️ تیله و توپ رنگی، نقاشی و کتاب، خاک بازی، آب بازی، اسباببازیهای نهفته در انبار و... هیچکدوووم جذابیت کلاس درس رضا رو نداشتند😄 طاها جان! رضا نیاز به تمرکز داره حواسش پرت بشه باسواد نمیشه ها! رضا جان به سروصدا توجه نکن! سرت رو ثابت نگهدار فقط خوب به خانم حکیم گوش کن! اینجوری تمرکزت زیاد میشه👌🏻 طاها: رضا من اصلا واسه این اومدم اتاقت که تمرکزت زیاد بشه😜 . رفتم یه کاغذ بزرگ از باطلهها آوردم و زدم رو دیوار و گفتم: بفرمایید نقاشی😍 ولی بی سروصدا! . انگار جواب داده! منم شعر و مطالب رو مرتب با هیجان برای رضا تکرار میکردم، فیلم میگرفتم و موقع نوشتنش هم کتاب خودمو میخوندم😃 آخرشم برای تشویق زیر هر تکلیف یه نقاشی خوشگل میکشیدم😚 . الان، محمد ۲ساله حین بازیهاش میخونه: از اون بالا بکشم پایین پامو نکنی تو زمین (سرود حرف ا) . ❗ادامه در نظرات❗ . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
18 شهریور 1399 17:34:51
0 بازدید
madaran_sharif
. . سلام✋🏻 کلیپ داریم دوباره...چه کلیپی😜👌🏻 کاربردی و مهم برای همهی مامانها از مامان تکفرزند تا پانزده فرزند بیاید و تجربهی خانم نانسی درباره بازگشت به اندام قبل از زایمان رو ببینید. قسمت اول این کلیپ رو قبلاً منتشر کرده بودیم. اینم قسمت دوم تقدیم به شما.❤️ پ.ن: با یه روش ساده میشه ببینید که بین ماهیچههای شکمتون بعد از بارداری چقدر فاصله افتاده و بعد با ورزشهای ساده اونها رو برگردونید سرجاشون. روش تشخیص اینجوریه که میخوابید روی زمین. زانوها رو خم میکنید. درحالیکه کف پاتون روی زمینه، انگشتای دستتون رو عمودی توی ناف فرو میبرید. بعد در همون حالت که انگشتها رو به سمت داخل فشار میدید، گردنتون رو از زمین بلند کنید و بالا بیارید، طوریکه انگشتهای داخل ناف رو ببینید. با اینکار ماهیچههای شکم سفت میشن و به انگشتها فشار میارن. حالا ببینید که به اندازهی چند انگشت بین ماهیچهها فاصله افتاده. اگه دو انگشت یا بیشتر بود یعنی حتماً ورزش لازمید. از همین امروز شروع کنید. تا به فاصلهی یک انگشت برسید. پ.ن۲: زکات علمی که در اختیارت گذاشتیم بپرداز همین الان که به گردنت نمونه!😁 هر مامانی میشناسی این پست رو براش بفرست یا پست رو استوری کن. لایک و ذخیره هم بکن که بیشتر دیده بشه. مهمتر از همه اینکه برنامهی ورزشتو از همین الان شروع کن و به فردا ننداز.👌🏻 #ا_باغانی #پ_عارفی #کلیپ #اضافه_وزن #بارداری #ورزش_بعد_از_زایمان #مادران_شریف_ایران_زمین
28 مهر 1400 17:45:47
0 بازدید
madaran_sharif
. هفتهی پیش خیلی غیر منتظره امتحانهام شروع شد🙈 . غیر منتظره چون اصلا حواسم به روز و ماه و تاریخ نبود...🤷🏻♀️📅 و یهو مواجه شدم با ۵ تا امتحان📝 پشت سر هم... امتحانهای این ترم از همیشه سختتر بود...😖 به خاطر کرونا میان ترمها حذف شد😤 و در نتیجه حجم درسا دو برابر بود...🤐 . بچهها هم بزرگتر شدن و به نسبت ترمهای پیش زمان خوابشون کم تر شده. . روزای اول دیدم خیلی دارم کنترل اعصابمو از دست میدم...😲🤬 - ئه اینا چرا نمیذارن من درس بخونم😩 - همین الآن بازی کردیما... چرا ۵ دقیقه ولم نمیکنه...😖 - نگاه کن این همه کار دارم باز همهی ماشین🚙 هاشو ریخته این وسط😡 . ته همه این غر زدنا مجبور میشدم برم بازی کنم، ولی بازیای همراه غر و نارضایتی با چهرهای که این شکلی بود😒 . دیدم اینجوری فایده نداره...🤔 یه مناظره درونی راه انداختم ببینم حرف حساب خودم با خودم چیه😂 . یه طرف میگفت: + این چه وضعشه، خوب درس داری دیگه😡 یکی دیگه میگفت: + اصلا کی گفته تو درس بخونی😕 بشین بچه داریتو بکن🤱🏻 . یه کم که دو طرف، خودشونو خالی کردن کمکم شخصیت باوقار و منطقی😎 مغزم🧠 وارد بحث شد... +ببین جان دلم چرا باز صفر و صد شدی؟ مگه خودت انتخاب نکردی که با بچهها درس بخونی با همهی سختیها و گرفتاریهاش؟! حالا نمیخواد تو امتحان ۲۰ بگیری ولی تلاشتو بکن...👌🏻 حالا دو روز غذای🍛 متنوع نخورین و ظرفا🍴 دیرتر شسته بشه آسمون⛅ که زمین🌍 نمیاد، عوضش بیشتر میتونی درس بخونی و از بازی با بچهها هم کم نکنی... چطوره؟!🙂 . همینجور که شخصیت منطقی ذهنم داشت بقیه رو آروم میکرد یه دفعه شخصیت عرفانی ذهنم پرید وسط😶 و گفت: + آقاااا اصلا یه چیزی... مگه فقط دانشگاه کلاس و امتحان داره...؟! چرا فکر نمیکنی خدا برات کلاس فوق برنامه گذاشته؟!😶 اگه بتونی تو شرایط سخت و شلوغ پلوغت، آرامش و اخلاق و اعصابت رو حفظ کنی، اون موقع است که تو امتحان خدا قبولی...👌🏻 در اینجا بود که دیگر شخصیتهای ذهنی بنده درحالی که آچمز شده بودند صحنه رو ترک کردند🏃🏻♀️ و منو با امتحانای دانشگاه و امتحان خدا به حال خودم گذاشتن...😏 . خلاصه که سعی کردم تو این هفته بیشتر حواسم به وظیفهای که در لحظه دارم و زمانای پرتم باشه، که هم از پس امتحانهای دانشگاه بر بیام💪🏻 هم تو امتحان خدا مردود نشم😳 من برم بقیه درسها رو بخونم که دوتا امتحان دیگه مونده...😰😭 . . پ.ن: مشغول تحصیل تو مقطع لیسانس رشتهی #شیعه_شناسی #دانشگاه_مجازی_المصطفی هستم.👩🏻🎓 . . #ز_م #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
01 تیر 1399 16:44:05
0 بازدید
madaran_sharif
. #ف_اردکانی (مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ساله) #قسمت_اول بزرگ شدهی قم ام و وطن اصلیم رو هم قم میدونم. (اصالتا یزدی) متولد سال هزار و سیصد و شصت و خوردهای! خوردهایشو نمیگم چون لو میره که سی و هفت سالمه.😁 به ما، دههی شصتی یا نسل سوخته هم میگن... چون نصفمون (زیر شصت و شش) زیر بمبارون و موشک بارونو توی تاریکی و احیانا زود، به دنیا اومدیم و کودکیمون توی شرایط جنگی و کمبود و کوپن و اینها گذشت. دوران مدرسمون هم توی شرایطی بود که از کشور تنها ویرانهای باقی مونده بود و گاهی حتی گچ توی مدارس پیدا نمیشد.🥲 هنوز بعضی از معلمها به سبک قدیم خطکش کف دست بچهها میزدن و از سوسول بازیهای این دوره زمونه خبری نبود. اوج خلاقیت تربیتی بعضی معلمها این بود که شرترین بچهی کلاس رو مبصر میکردن!😁 بله مانسل مقنعه چونهدار و نوار کاست و تلویزیون سیاه و سفید، سریال اوشین و پیکان و ژیانیم... اما هر چیام امکاناتمون کم بود و به قول امروزیها نسل سوخته بودیم اما از بعضی لحاظ، از بچههای این دوره زمونه وضعیت بهتری داشتیم. در واقع سوختهی سوخته نبودیم، نیمسوز بودیم.😁 توی کل مملکت میگشتیم به تعداد انگشت دستمون آپارتمان پیدا نمیشد.. اصلا نمیدونستیم آپارتمان چیه (برعکس بچههای امروز😔) خیابونها غلغلهی ماشین نبود و تک و توک توش پیکان و ژیان و فولکس قورباغهای پیدا میشد. پس با خیال راحت، بعدازظهر همه میریختیم تو کوچه و با هم لیلی و هفت سنگ بازی میکردیم. (بازم برعکس بچههای امروز😔). گوشی و تبلت و اینها نبود. تلویزیون سیاه سفیدی بود که روزی یکساعت برنامه کودک پخش میکرد و خانوم خامنه و خانوم رضایی در کمال متانت باهامون حرف میزدن. و به نظرم تاثیرش از مجریهای این دوره زمونه که انقدر ورجه وورجه و بپر بپر میکنن بیشتر بود.😂 و تمام روزهای هفته رو به این امید میگذروندیم که ببینیم توپی که سوباسا اون هفته شوتیده بود، این جمعه میره تو گل یا نه.😂 تابستونا توی باغ انار مادربزرگ توی شهرستان، گل بازی و خاک بازی میکردیم. سر ظهرم توی حوض، آب بازی😋! و حسابی برنزه میشدیم (سیاه سوخته نه ها!)😎 تازه! ما تولد پراید و سمند و تلفن ثابت و متحرک، اینترنت دایالآپ و از همه مهمتر شبکه سه رو با چشم خودمون دیدیم.😁 تازهتر! با پنج تومن ۲ ۳ تا نون می خریدیم.😅 به هیچکس نگید! ولی اینترنت دایالآپ کارتی بود و تا مدتها تصور میکردیم کارت اینترنت رو جایی توی کیس کامپیوتر فرو میکنن.😁 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
01 فروردین 1401 16:57:45
1 بازدید
مادران شريف
0
0
. #ر_ن (مامان سه فرزند ۷ساله، ۴ساله و ۶ماهه) . زندگیمونو تو خوابگاه دانشجویی شریف شروع کردیم و حدود یک سال بعد، فرزند اولمون رو باردار شدم. ۵ ماهه باردار بودم که ارشد اقتصاد دانشگاه تهران قبول شدم.👩🏻🏫 حدودا تا ۹ ماهگی نینیمون، توی همون خوابگاه بودیم و بعد باید از اونجا میرفتیم. (به خاطر فارغالتحصیلی، مهلتمون تموم میشد) . . یکی دو ماه آخری بود که تو خوابگاه قبلی بودیم... یه شب برقا رفت و من یه شمع🕯️ روشن کردم و گذاشتم جلوی آینه و اومدم تو اون یکی اتاق که نماز بخونم. یکی از نمازامو که خوندم، دیدم یه نور زردی از این اتاق داره میاد.😳 همین که درو باز کردم دیدم این شمعه افتاده، گرفته به پرده و خونه آتیش گرفته.🤯 هول کردم و فقط بچه رو بغل کردم، اومدم تو راهرو و داد زدم کمک. . اول شب بود و اکثر مردا خونه نبودن. زنهای همسایه اومدن بیرون و بچه رو سپردم دست یکی و دویدم که آب بریزم. دیدم عطرای جلوی آینه دارن آتیش میگیرن و دونه دونه میترکن و بوووم صدا میکنن و میخوردن تو در و دیوار🤦🏻♀️ برگشتم آب پیدا کردم و با کمک چندتا از خانمای همسایه بالاخره آتش رو خاموش کردیم. . الان اگه اون اتفاق میافتاد، بچه رو برنمیداشتم، یه پتو مینداختم رو آتیش و در همون لحظات اول خاموش میکردم. ولی اون موقع، اولین بارم بود آتیش میدیدم و خیلی ترسیده بودم و این به فکرم نرسید.🤷🏻♀️ . حادثهای بود که خیلی تلخ شد. از این جهت که خونهی عروس بود، همون وسایل سادهمون هم نو بود. یه مقدار از وسایلمونو از بین برد و یا آسیب زد و همه چی دودی و سیاه شد و کلی بشور بساب داشتیم. البته اول زندگی، وسیله زیادی نداشتیم، نه مبل داشتیم نه سرویس چوب و تخت و فلان و اینا، خیلی از این چیزا رو به خاطر ساده شدن جهیزیه گفتیم نخریم. البته که اگه میخریدیم هم تو خوابگاه جا نمیشدن.😅 . اون موقعا دردسر گرفتن خوابگاه دانشگاه تهرانو هم داشتیم. چون من دانشجوش بودم (و همسرم نبود) بهمون نمیدادن. ما هم واقعا پول کافی نداشتیم که خونه اجاره کنیم و نمیخواستیم از خانوادهها هم کمک بگیریم. واقعا برامون نقطهی بحران بود که ما الان میخوایم چی کار کنیم...🤷🏻♀️ . همسرم اون زمان کار پاره وقت داشتن و بیشتر وقتشون صرف درس و کارای جهادی میشد. بالاخره به لطف خدا، خوابگاه دانشگاه تهران رو با کلی دوندگی و تو نوبت رفتن تونستیم بگیریم. . . فرزندم که ۹ ماهه شد، کلاسهای ارشدم شروع شد. . خداروشکر خوابگاه با دانشگاه ده دقیقه فاصله داشت و این برای من بچهدار حسن بزرگی بود.🌹 . . #قسمت_چهارم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین