پست های مشابه
madaran_sharif
. #ه_محمدی (مامان #محمد ۳.۵ساله و #حسین ۸ماهه) کمتر از دو ماه پیش بود که خانوادگی درگیر کرونا شدیم. خیلی بدحال شده بودم و حتی حال و حوصلهی بچهها رم نداشتم. اون مدت همسرم از بچهها نگهداری میکرد. خدا لطف کرد که ایشون خفیف گرفتن و مثل من از پا نیفتادن... خانوادهی همسرم تو اون روزا خیلی به دادمون رسیدن. از غذا و دمنوش و آبمیوه آوردن و دارو گرفتن تا حتی نگهداری بچهها؛ چند روزی شد که بچهها رو میسپردیم دست عموشون و پیگیر درمان من میشدیم. خانوادهی عموشون، قبل ما گرفته بودن و بهبودی نسبی پیدا کرده بودن. از طرفی مادرشوهرم هم درگیر شده بودن و بیمارستان بستری بودن و خواهر و برادرهای همسرم، پیگیر درمان ایشون هم بودن... روزهای سختی بود برامون. به خاطر داروها، یه مدتی به حسین شیرخشک دادیم و بعد که میخواستم شیر خودمو بدم، خیلییی کم شده بود.😢 دیگه شیر خشکم نمیخورد. وقتی میدیدم هرچی میخوره، سیر نمیشه دلم میگرفت... خدا رو به اسم یا رازق الطفل الصغیرش صدا میزدم و به یاد حضرت رباب میافتادم... چه میکشیدی وقتی علی اصغرت گرسنه بود و شیری نداشتی... یا رازق الطفل الصغیر یا راحم الشیخ الکبیر... خدایا مادرشوهرم رو خودت شفا بده... یا جابر العظم الکسیر... خدایا این همه مریض بدحال تو بیمارستانا هست... خودت مریضیهاشون رو درمان کن... به لطف خدا اون روزها گذشت... و همه سلامتیمون رو به دست آوردیم. درواقع خدا بهمون عمر دوباره داد، بلکه بهتر زندگی کنیم. وقتی حالم بهتر شده بود و میتونستم سر و صدا و اذیت بچهها رو تحمل کنم، چقدر خدا رو شکر کردم. تو ایام بیماری، از خدا خواسته بودم منو مادر بهتری برای این بچهها قرار بده. کمکم کنه انسانهای خوبی تربیت کنم و تقدیم اسلام کنم... از خدا میخواستم سلامتیمونو بده، تا دغدغهی جسم بیمار خودمون و خانوادهمون رو نداشته باشیم و بتونیم درد اسلام و انسانهای دیگه رو داشته باشیم. مادرشوهرم که از بیمارستان مرخص شد، هنوز نیاز به دستگاه اکسیژن و مراقبت داشت. هر روز و هرشب، یکی از بچههاش پیشش بودن تا مراقبش باشن... زحمتی که پدر و مادر شوهرم تو جوانی کشیدن و ۷ تا فرزند بزرگ کردن، حالا تو این ایام سختی، هم به داد ما رسیده بود و هم به داد خودشون. و من حس میکردم به خاطر این همدلی و همیاری، چقدر خداوند با نظر رحمتش به این خانواده نگاه کرد. پ.ن: برای شفای همهی مریضا، مخصوصا کروناییها، صلواتی ختم کنیم. #کرونا #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
01 شهریور 1400 15:58:50
0 بازدید
madaran_sharif
. #ز_منظمی (مامان #علی آقا ۴ساله و #فاطمه خانم ۳ساله) #قسمت_دوم امروز بریم سراغ داستان🤩 یه روز بنیاسرائیل به پیامبرشون گفتند: یه فرمانده برای ما تعیین کن تا با دشمنامون بجنگیم. پیامبر بنیاسرائیل طالوت رو به عنوان فرمانده برای اونها مشخص کرد ولی بنیاسراییل گفتند ما بیشتر از طالوت پول داریم، پس ما باید فرمانده باشیم. ولی پیامبر گفت مهم اینه که طالوت هم از شما قویتره، هم از شما داناتر. خلاصه که طالوت و بنیاسرائیل لشکر بزرگی جمع کردند و رفتن تا به دشمنشون جالوت حمله کنن. وسط راه وقتی لشکر طالوت نزدیک یه رودخونه شده بود خدا به طالوت گفت لشکرت رو امتحان کن تا بفهمی کدومشون قویتره. و به سربازات بگو وقتی به رودخونه رسیدین کسی آب نخوره. (میدونید ما ۲ مدل زور یا قدرت داریم یه زور بدنی داریم یعنی اون کسی قویتره که بتونه وسیلهی سنگینتری بلند کنه. اما یه زور و قدرت دیگه هم داریم که مال کساییه که قدرت روحی دارن، روحشون قویتره با ارادشون قویتره. یعنی کسی که وقتی چیزی دلش میخواد ولی میدونه نمیشه، بتونه جلوی خودش رو بگیره یا وقتی که کاری رو میدونه اشتباهه ولی دلش میخواد انجام بده، بتونه انجام نده. اینجا خدا میخواد ببینه از بین بنیاسرائیل کدوما ارادشون قویتره) خلاصه وقتیکه رسیدن به رودخونه بیشترشون آب خوردن ، زیاد هم خوردن.😱 فقط بعضیها تونستن جلوی خودشون رو بگیرن. و اونقدر قوی بودن که وقتی دلشون آب میخواست بتونن به خاطر حرف فرمانده آب نخورن. وقتی نزدیک سپاه دشمن رسیدن اونایی که آبخورده بودن از دیدن دشمن حسابی ترسیدن و به فرماندشون گفتن ما نمیتونیم با اینا بجنگیم، اینا خیلی از ما بیشترن، ما شکست میخوریم. راست هم میگفتند، دشمن از اونا خیلی بیشتر بود. اما اونایی که حرف طالوت رو گوش کرده بودند و آب نخورده بودند، گفتن ما باهاشون میجنگیم. درسته که ما از اونا کمتریم ولی ما خیلی قویتریم. چون خدا به ما کمک میکنه. اونایی که آبخورده بودن ، فرار کردن و رفتن. ولی اونایی که آب نخورده بودن، موندن و با دشمن جنگیدن. جالبتر اینکه توی جنگ هم برنده شدن.💪🏻 اگه گفتین چرا؟ چون آدم هایی که ارادههاشون قویتره و حرف خدا رو گوش میدن، خدا هم کمکشون میکنه. ما هم اگر دوست داریم روحمون قویتر بشه باید حواسمون باشه کارایی که دوست داریم، ولی اشتباهه رو انجام ندیم. تا بتونیم اراده خودمون رو قوی تر کنیم. ❗ادامه در کامنت❗ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
28 فروردین 1401 18:12:57
2 بازدید
madaran_sharif
#قسمت_پایانی #م_ک (مامان چهار پسر ده ساله، هشت ساله، شش ساله و سه ساله) تو این ده سال زندگی مشترک کمکم برام ثابت شد که هرکاری رو با فکر و برنامه به عهده بگیرم، از پسش برمیام. اول بارداریه😊 بعد یه بچه👶🏻 بعد یه بچه با یه بارداری دیگه🤗 کمکم میبینی که زندگی پیش میره و فاجعهای رخ نمیده. استانداردها تو زندگی تغییر میکنه. مثلا وقتی تازهعروسی هر روز همهجا رو برق میندازی!😋 ولی وقتی یه بچه داری اینقدر میریزه میپاشه که دیگه بیخیال برق افتادن میشی😅 یا لیست بلندبالا مینوشتی برای خونه ولی بعد میبینی یه سریشون نباشه مشکلی پیش نمیاد!😉 ﺧﯿﻠﯽ از ﺣﺴﺎبﮐﺘﺎبای ﻣﺎ درﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ! سختیِ ﺗﺮبیت و ﻧﻮن ﺷﺐ و هزینه ﻣﺪرﺳﻪ و... رو در نظر میگیریم فقط! و میترسیم!😑 اما اﮔﺮ آدم ﺑﻪ ﻣﻨﺒﻊ ﻧﻮر و ﻗﺪرت ﺗﻮﺟﻪ داﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻪ میبینه ﮐﻪ رزق ﻻﯾﺤﺘﺴﺐ وﺟﻮد داره. مادی و معنوی!🌹 تو خونهی ما همیشه اسباببازی ریخته ولی من سعی میکنم آشغال نباشه.👌🏻 هرچند نمیتونم هر روز جارو کنم. اگه بخوام خیلی ایدهآل فکر کنم اصلا یه دونه بچه هم برام سخته. همسرم گاهی تو تمیزکردن کمک میده، البته بچهها رو هم به خط میکنه😆 ﺑﺎ تغییرات ﺗﺪﺮﯾﺠﯽای ﮐﻪ ﺗﻮ زﻧﺪﮔﯽم ﭘﯿﺶ اومده رشد کردم و ﻇﺮفیتم ﺑﺎﻻ رفته...🥰 ﮔﺎﻫﯽ به خودم یادآوری میکنم که ﺧﺪا ﻫﺴﺖ و میبینه. خیلیا میگن من نمیتونم ۵ تا بچه رو اداره کنم! اما من باید ببینم وظیفهم چیه؟🤔 من طبق وعدهی الهی که لایکلف الله نفسا الا وسعها باید یقین بدونم که وقتی این تکلیف بر من ثابت شد حتما خدا ظرفیتش رو بهم میده.💪🏻 . وﻗﺘﯽ ﻫﯿﭻ ﺑﭽﻪای ﻧﺪاشتم اﺻﻼ ﻓﮑﺮﺷم نمیکردم ﮐﻪ ﯾﮏ روزی ﻣﻦ میتونم ۴ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ رو ﺑﺎﻫﻢ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ کنم.😳 ﺑﭽﻪداری ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨته. ﺳﺨﺘﯽ ﺳﺮوﮐﻠﻪ زدن ﺑﺎ اﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮدات زﺑﻮن ﻧﻔﻬﻢ😅 ﺑﺎ ﻣﺎدره! ﻣﺎدر ﺑﺎﯾﺪ واﻗﻌﺎ ﻋﺰم ﺟﺪی داﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻪ و از ﺧﺪا ﺑﺨﻮاد ﮐﻪ ﻇﺮﻓﯿت و ﺗﻮان ﺟﺴﻤﯽ و روحیش رو بهش بده. به چه امیدی؟🤔 انشاءالله ﺑﺎﻗﯿﺎت ﺻﺎﻟﺤﺎت ﺑﺸن ﺑﺮاﻣﻮن.🤗 ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ میشم از شیطنتهاشون میگم ﻓﺮض ﮐﻦ اینها ﺳﺮﺑﺎز اﻣﺎم زﻣﺎﻧﻦ.💗 ﭼﻄﻮر میخوای ﺑﺎﻫﺎﺷﻮن ﺑﺮﺧﻮرد ﮐﻨﯽ؟! ﺑﺮﺧﻮردی ﮐﻪ ﮔﺬرا ﻧﯿﺴﺖ و روی رﺷﺪ و ﺗﺮﺑﯿﺖﺷﻮن ﻣﻮﺛﺮه؛ اﻻن زﯾﺮدﺳﺖ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻦ! اﯾﻨﺎ آدﻣﻮ آروم میکنه❤️ #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی
22 تیر 1400 16:32:35
1 بازدید
madaran_sharif
. #ز_منظمی (مامان #علی ۴ساله و #فاطمه ۲سال و ۱۰ ماهه) چند وقت پیش یه آشنا یه هدیه به پسرم داد که باب میل من نبود. یه آدمک عروسکی کشتی کج.🥴 اصلا خوشم نمیاومد همچین چیزی تو دست و بالش باشه. اما به دلایلی نتونستم اعتراض کنم. علی آقای ما هم عاشق آدمکش شد و حسابی باهاش بازی میکرد. چند روز بعد اومد و گفت: این یار علی مولاست... میره با آدم بدا میجنگه… فرماندهی سپاه علی مولاست.🤩 همین موقع یه حس قشنگ تمام وجودم رو پر کرد… حسی شبیه دیدن میوهی درختی که خودت کاشتی… یاد کوچولوییهاش افتادم. یاد وقتی که علی آقا یکساله بود و من سعی میکردم براش قصه بگم. قصههایی که به توصیهی کارشناس با محوریت علی مولا باشه. علی آقا یه پسر کوچولوی وروجک بود که از داستانهای جنگی خوشش میاومد.😉 اوایل که شروع کردم به داستان گفتن فقط قصهی جنگهای امیرالمؤمنین رو میگفتم. داستانها در حد چند تا جملهی ساده بود. آدم بدا اومدن حمله کردن. آدم خوبا دفاع کردن علی مولا برنده شد… در حد همچین جملاتی که ذهن کوچولوش بتونه بفهمه و درک کنه. با همین چند تا جملهی ساده ذوق میکرد و هیجانزده میشد.😍 هرچی بزرگتر شد داستانها هم پرجزئیاتتر و با آبوتاب بیشتری شد. دیگه کمکم شخصیتهای جدید وارد قصهها میشد. اسم و رسم آدمها جزئیات اتفاقها و… حتی گاهی روی کاغذ براش نقشه میکشیدم. کمکم قصههای جدیدی هم وسط اومد. قصههایی که همهی ابعاد وجود علی مولا رو نشون بده.🧡 قصهی بازی با بچههای یتیم، قصهی انفاقهای شبانه، و... الان علی آقای ما چهار ساله است و مدت زیادیه که من براش کمتر قصه میگم ولی اسم و رسم علی مولا تو ذهنش حک شده و تو بیشتر بازیهاش هست. از همون کوچولوییهاش آدم خوبا یار علی مولا بودن و آدم بدا دشمنش… آرزوی پسری ما اینه که یه روز یار علی مولا بشه😍 و کنار علی مولا با دشمنا بجنگه.😅 بعد از اتفاق اون روز فهمیدم چقدر مهمه که بچههای ما یه شخصیت محوری برای خودشون داشته باشن. و اگه این شخصیت قشنگ تو ذهن و وجودشون جا گرفته باشه دیگه لازم نیست از الگو شدن قهرمانهای پوشالی غرب ترسید. پی.ن: من با بحث شخصیت محوری از طریق صوتهای استاد عباسی ولدی آشنا شدم و از طریق کانال خودشون این مباحث رو دنبال کردم. #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین #ز_منظمی
20 آبان 1400 21:32:26
1 بازدید
madaran_sharif
. #ه_محمدی (مامان #محمد ۲ سال و ۱۱ ماهه، و #حسین ۱.۵ ماهه) . #حسودی #بچه_دوم . همیشه دغدغه داشتم که چی کار کنم محمد بچهی دوم رو راحت قبول کنه و حسودی نکنه...🤔 به هر مناسبتی پای تجربیات دوستان در این زمینه مینشستم و حرفاشون رو به خاطر میسپردم. و خدا رو شکر با استفاده از همهی اونا، این مرحله رو نسبتا با موفقیت پشت سر گذاشتم.🤗 . اینجوری که قبل تولد داداشی، مرتب برای محمد، داستان داداش کوچولو رو تعریف میکردیم. میگفتیم یه داداشی میاد که هیچ کاری بلد نیست. فقط بلده گریه کنه. دندون نداره تا مثل تو غذا بخوره. فقط بلده شیر بخوره بلد نیست راه بره خیلی کوچولوئه... . اینجوری ذهن محمد کاملا آمادهی پذیرش داداشش شده بود. از طرفی به توصیهی یکی از دوستام، نمیگفتیم قراره یه نینی بیاد که با تو بازی کنه. چون اینجوری انتظار بیخودی براش ایجاد میکردیم و وقتی میدید باهاش بازی نمیکنه، معادلاتش به هم میریخت.🤯 . بعد تولد حسین آقا، سعی کردیم به محمد خیلی بیشتر از داداشش توجه کنیم. حتی وقتی میخواستیم با حسین حرف بزنیم، میگفتیم داداش محمد... داداشی تو رو خیلی دوست دارهها. یا محمد میاومد کنارم و با هم در مورد نینی حرف میزدیم: مامانی نگاه کن...دندون نداره... دستاش چقد کوچولوئه.. . یه کار دیگهای که رعایت میکردیم این بود که اصلا نگیم به بچه دست نزن. حتی میگفت بده من بغلش کنم، میدادم بغلش. . گاهی وقتا محمد میاومد پیش حسین و اون میخندید یا گریهش قطع میشد، ما میگفتیم مامانی نگاه.. داداشی به تو میخنده. یا تو اومدی دیگه گریه نکرد. داداشی تو رو خیلی دوست داره. . فامیل هم لطف کردن و اگه برای حسین هدیه میخریدند، برا محمدم یه چیزی میآوردن. این شد که برای روزهای اول، چند تا اسباببازی هیجانانگیز داشت که حسابی مشغول باشه. . . یه مسئلهی دیگه هم که متاسفانه تجربهش کردم، این بود که بچهی اول رو مخصوصا وقتی داریم به دومی رسیدگی میکنیم، دعوا نکنیم. چون دعوا شدنشو از چشم بچهی دوم میبینه. یه بار که اینطوری شد، محمد اومد داداشی رو زد و به من این نکته رو درس داد.🤔 . . خلاصه خداروشکر این مسئله فعلا حل شده و محمد داداشیشو دوست داره.☺️ در حدی که خودشو مالک داداشی میدونه😂 و اجازه نمیده هرکسی بهش نزدیک بشه.😅 . البته الانم یه مشکل جدید داریم😅 گاهی که حسین خوابه، محمد به خاطر محبت زیادش میاد و بغلش میکنه و حسین بیدار میشه🤦🏻 . اینم فعلا سعی میکنم با تغافل و پرت کردن حواسش به چیز دیگه و دور کردنش از محل، باهاش کنار بیام.😅 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
29 بهمن 1399 16:02:37
0 بازدید
madaran_sharif
. #م_نیکبخت (مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه) . پائیز ۹۷ آقا محمدجواد به دنیا اومد. . به خواست خدا ۱۱ ماه بعد هم، چشم ما به تولد حلما خانم عزیزم روشن شد. . شرایط زندگی ما طوری به نظر میرسید که اصلا آمادگی ۴ فرزند رو نداشته باشیم: خواهرهای من بچهی کوچیک داشتن، مادرم به شدت بیمار بودن، و مادر شوهرم هم توانایی نداشت که به من حتی تو ده روز اول کمک کنن🤷🏻♀️ . . ولی حالا که ده ماه از تولد گل دختر میگذره، میبینم تنها خداست که اگر بخواد کاری انجام بشه، میشه و ما باید فقط اعتماد داشته باشیم. . من بعد تولد دخترم، به هر دو شیر مادر میدم. تو بارداری هم، تا ماه چهارم به آقا پسر شیر دادم، ولی بعدش شیر تازهی گاوهای بومی خودمون رو میدادم. . . زندگی ما هم کمکم رشد کرد و حتی تو خیلی از موارد از صفر یا زیر صفر شروع کردیم... چه از لحاظ فرهنگی، چه معنوی و چه مادی. رشد مادی ما، شاید به خاطر اینکه اصلا آرزوهای دور و دراز نداشتیم خیلی سریع بود، ولی رشد فرهنگیمون میشه گفت فراز و فرودهایی داشت. . . به خاطر حجم کارها، همیشه یه برنامهی فشرده دارم. تا اونجایی که امکان داره زود میخوابم و زود بیدار میشم و بعد از نماز نمیخوابم. مگر اینکه بچهها تا صبح نگذارن بخوابم ولی در اون صورت هم دیگه ۶ بیدار میشم. . بچهها هم شبها ۷ ۸ میخوابن و خیلی زود بیدار میشن. تو طول روز به برکت وجود ننو، ۲ ۳ بار دوتایی با هم، یا تکتک میخوابن و من به کارای خونه و گاهی مشاوره و... میرسم. . . وقتی خدا حلما جانم رو به ما عطا کرد، شبهایی بود که نمیتونستم تا صبح بخوابم. اون موقع یادم میافتاد فاصلهی سنی من و خواهرم هم همینقدره و باعث میشد شبهای زیادی رو تا صبح، به خاطر داشتن مادری با صبر کوه، خدا رو شکر کنم، باهاش از دور حرف بزنم و از دور به آغوش بکشمش. . وقتی بچهها بخاطر بیماری بیتاب میشدن، به یاد بیتابی علیاصغر تو صحرای کربلا میافتادم و اونجا بود که عاشق روزای به ظاهر سخت زندگیم میشدم؛ وقتی میدیدم چقدر به این سختی احتیاج داشتم، تا بزرگتر بشم. . وقتی مادرم رو میدیدم، عاشقانه بغلش میکردم، میبوسیدم و بهش میگفتم تو بهترین مادر دنیا هستی.❤️ چون با وجود تمام مشکلات، زمانی که میتونستی عصبانی بشی، با اون آرامش همیشگیت با ما حرف میزدی... . . پ.ن: متاسفانه مادرم دو هفته پیش، بعد از دورهی طولانی بیماریشون، ما رو ترک کردند. از همهی کسایی که مادر دارن، میخوام که قدرشو بدونن. . . #قسمت_چهارم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
25 شهریور 1399 15:40:27
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #قسمت_ششم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ساله، ۵ساله و ۳ساله) ۲، ۳ سال گذشت و تو این مدت سرگرم علی بودم. گاهی به صورت پروژهای کار ترجمه انجام میدادم. درآمد چندانی نداشت بیشتر برای سرگرمی. . از همون اول ازدواج هم مرتب توی جلسات شعر شرکت میکردم و عضو حوزهی هنری و بعدتر شهرستان ادب شدم. . همون ایام (حدود ۳ سال بعد ازدواجمون) همسرم دکترا قبول شدن و راهی خوابگاه دانشگاه امام صادق شدیم. با یکی از دوستانمون که از قبل هم با هم ارتباط داشتیم، توی خوابگاه همسایه شدیم. ایشون توی خونسردی نقطهی مقابل من بود و خدا سر راهم قرارش داده بود.😇 . اونموقع دو تا پسر ۴.۵ و ۲ ساله داشت. بچهها رو تو محوطهی خوابگاه رها میکرد بازی کنن و کمترین نگرانیای از زمین خوردن و گریهشون نداشت و من بودم که دنبال بچههای اون هم میدویدم تا نجاتشون بدم!😅 اوایل اصلا روشش رو قبول نداشتم اما به مرور در ناخودآگاه من تاثیر زیادی گذاشته بود و بعدها متوجه تاثیرات این معاشرت توی روحیات خودم و علی هم شدم.👌🏻 . تو این مدت توی کلاسهایی که خوابگاه برگزار میکرد شرکت میکردم. مثلا تونستم ۵ جزء قرآن رو حفظ کنم. تا اینکه دخترم رو باردار شدم. فاطمه سال ۹۲ به دنیا اومد. چون اولی سزارین بود و فاصلهشون کم بود، خودبهخود بعدیها همشون سزارین شدن. با امکان ویبک هم سر زایمان چهارمم آشنا شدم و بهم گفتن چون چهارمیه دیگه خطرناکه😓 . اختلاف سنیشون با علی حدود ۴.۵ سال شد. این اختلاف سنی هم از بیتجربگیم بود که فکر میکردم هنوز کوچیکه و وقتش نیست تا با اومدن یه بچهی دیگه مراقبتها تقسیم بشه. . روزی که فاطمه به دنیا اومد، علی اومد بیمارستان و دیدم چقدر بزرگ شده و من چرا خیال میکردم بچه است و باهاش انقدر کودکانه رفتار میکردم و نمیذاشتم کاری رو مستقل انجام بده؟!🤔 . با دنیا اومدن فاطمه اولویت من از علی برداشته شد. معاشرت با دوستان و اومدن بچهی جدید کمک کرد تا به مرور تغییرات زیادی در من ایجاد بشه. نگرانی و حساسیتهام کمتر شد و کمکم داشتم میفهمیدم اون که نگهدار من و بچههامه من نیستم و من باید حد و حدود خودم رو بدونم.😇 . با دوستایی آشنا شده بودم که همزمان با بچه درس میخوندن. خیلی پرتلاش بودن و سرزنده به نظر میاومدن. من از دیدنشون حس خوبی داشتم. در اثر معاشرت با اونها و دیدن پرتلاشی همسرم که همزمان درس، کار، تدریس و خانواده رو پیش میبردن، من هم کمکم به چیزهای تازهای فکر کردم و تصمیمهای جدیدی گرفتم!👌🏻 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین