پست های مشابه

madaran_sharif

. #ه_محمدی (مامان محمد ۲ سال و ۷ ماهه) . پرده اول: براش بستنی درست کرده بودم و محمد خیلی دوست داشت. . کمی توی پیاله کشیدم و قاشق رو دادم دستش بخوره. خودمم نشستم کنارش. . بستنی زود آبکی و شل شد. وقتی محمد قاشق رو کجکی می‌گرفت، می‌ریخت رو لباسش.😵 - ای وای ریخت رو لباست.🤦🏻 ببین اینجوری بگیر. وای دوباره ریخت.😣 میخوای من بدم بخوری؟ . چند روز بعد دوباره بستنی خواست. براش آوردم و قاشق رو دادم دستش.🥄 . - نه‌ نه مامانی بده. + نه گلم. خودت می‌تونی بخوری. بزرگ شدی دیگه.☺️ -نع 😫 مامانیییی . یهو به خودم اومدم🥶 نباید حساس می‌شدم رو لباسش. . طول کشید تا دوباره خودش مستقل بشه؛ و درسی که به من داد. . هر چند کثیف شدن لباسش برام خیلی سنگین بود، ولی ارزش اینو نداشت که حس استقلالش از بین بره😣 . 🌿🌿🌿🌿🌿 پرده دوم: از وقتی اون خمیر بازی‌ شش رنگ خوشگل رو براش خریده بودم، یکی دو باری بیشتر باهاش بازی نکرده بود. اونم در حد اینکه نگاه کنه ببینه من باهاش چیکار می‌کنم. انگار براش جذابیت نداشت. داشتم فکر می‌کردم شاید براش زوده و باید چند سال دیگه براش می‌خریدم🤨 . یه روز دوباره خمیر بازی‌ها رو آوردم و گذاشتم جلوش تا بازی کنه و خودم برم سراغ شستن ظرفا. -نععع😩 مامانییی چاره‌ای نبود😒 من بازی می‌کردم و اون نگاه می‌کرد... . چند روز بعد، بازم خمیر بازی آوردم. این بار خودشم با خمیرا مشغول شد و من از این بابت خوشحال بودم☺ . یکم بعد یه تیکه از صورتی‌ها رو برداشت و گذاشت رو سبزا😧 قلبم تیر کشید... . با خودم گفتم اشکال نداره. بعد بازیش آروم جداش می‌کنم تا قاطی نشن. ارزش داره که خودش بازی کنه. ☺️ . اما پسرک قانع نبود و هم‌چنان پیش می‌رفت. . دقایقی بعد همه صورتی‌ها و سبزا قاطی شدن... حالا رنگ بنفش هم... و نارنجی... و آبی🤯 . وقتی که رنگ زرد رو که آخرین رنگ بود برداشت، دیگه اونقد ناراحت نبودم😅 سِر شده بودم دیگه😅😂 . انتظار داشتم یه روزی این اتفاق بیفته و همه رنگا قاطی بشن؛ اما فکر نمی‌کردم اینقد زود. حالا دیگه اونی که همیشه نگرانش بودم، اتفاق افتاده بود😁 و دیگه جای نگرانی نبود. . و محمد چقد خوب با خمیر بازی‌ها مشغول شده بود. . حالا هر چند روز یه بار، محمد خودش یادم می‌ندازه خمیر بازی‌ها رو بدم. و می‌شینه کنار سینی و به تنهایی باهاشون مشغول میشه. . خمیر بازی شش رنگ خوشگل محمد، رنگ سبز یکدست شده، ولی راهش رو تو دل محمد باز کرده... . و البته تنهایی بازی کردنش، نعمتی شد برای من☺️ . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

30 مهر 1399 16:54:33

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_اول . #ش_رهبر (مامان سه پسر ۹ و ۶ و ۳ ساله) . متولد سال ۶۷ ام در یکی از شهرهای استان یزد. یه برادر دارم که یک سال ازم کوچیک‌تره. از بچگی با هم خیلی بازی می‌کردیم و البته دعواها و شیطنت‌های بچگانه هم داشتیم.😉 . بزرگ‌تر که شدم جای‌خالی خواهر رو حس می‌کردم. البته با بچه‌های همسایه و فامیل خیلی هم‌بازی بودیم ولی هیچ‌کس مثل خواهر نمی‌شد.😓 . پدرم یه کشاورز پرتلاش بودن. روش تربیتشون طوری بود که ما خیلی بهشون احترام می‌ذاشتیم و ازشون حرف‌شنوی داشتیم. مادرم خانه‌دار بودن و در حد ابتدایی سواد داشتن، اما خیلی به درس‌خوندن و موفقیت ما اهمیت می‌دادن و همیشه مشوق ما بودن. چه توی درس و چه کارای هنری.❤️ . یه مدت توی خونه، قالی‌بافی داشتیم. برای من یه دار قالی کوچیک می‌زدن. می‌بافتم و بعد می‌فروختیمش. ناراحت بودم که چرا داداشم قالی نمی‌بافه و همش تلویزیون می‌بینه.😅 به زور می‌آوردمش پای دار‌ قالی تا اونم ببافه. یه بارم وقتی پاشده‌بود نخ‌ها رو برداره، سوزن بزرگ قالی‌بافی رو گذاشتم زیرش و وقتی نشست فرو‌رفت تو پاش!🙈 بعدش تا چند روز بهش باج می‌دادم که به پدرمون چیزی نگه. . راهنمایی و دبیرستان، تیزهوشان قبول شدم، اما چون مدرسه‌ش توی یزد بود، نرفتم و همون نمونه‌دولتی شهر خودمون رو ترجیح دادم. . درس‌خون و البته شیطون بودم. یادمه یه بار چهارشنبه‌سوری، ترقه انداختیم توی کلاسای دیگه و فرار کردیم. . توی دبیرستان، یه مدیر هنر‌دوست داشتیم که کلاس‌های هنری برگزار می‌کردن. یادمه کلاس‌های نقاشی و تذهیب و معرق و سفال‌گری رو شرکت کردم. یه تابستون هم کلاس خیاطی رفتم. شرایط مالی‌مون خیلی خوب نبود. اما مامانم پارچه‌های خودشون رو با این‌که گرون بود، می‌دادن به من تا تمرین خیاطی کنم.😊 . از سوم دبیرستان جدی‌تر درس می‌خوندم. بعضی از بچه‌های مدرسه، دانشگاه‌های خوب قبول شده‌بودن و من هم خیلی انگیزه گرفتم. مشاور و کلاس کنکور نداشتم. کتاب‌های تست رو از دوستم که کنکور داده‌بود قرض گرفتم و خودم دقیق برنامه‌ریزی کردم و تابستون قبل کنکور هر روز می‌رفتم کتابخونه درس می‌خوندم. . سال پیش‌دانشگاهی، بعد مدرسه ۷ ساعت و روزای تعطیل ۱۴ ساعت درس می‌خوندم. خودمم باورم نمی‌شد بتونم این‌قدر درس بخونم. نوروز قبل کنکور، توی خوابگاه مدرسه موندم که بیش‌تر درس بخونم. همون موقع، داداشم یه بار برام کیک درست کرد و برام آورد.😍 تا قبل از دبیرستان خیلی باهم دعوا می‌کردیم، اما بعدش یهو خیلی خوب و عاطفی شد روابطمون.🌹 . بعدشم که دیگه اومدم تهران و کلا از هم دور شدیم. . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

20 دی 1399 16:34:22

0 بازدید

madaran_sharif

. روزها در گذر از هم سبقت می‌گیرند. باز خلوت و من و خاطراتم... عزیزکم محمد، از همون روزایی که به حول و قوه الهی می‌تونست نیم خیز بشه، وقت و بی‌وقت (مثلا موقع خواب) داداش‌هاش (رضا و طاهای ۳ و ۴ ساله) رو زیر نظر می‌گرفت و با دیدن حرکات و سکناتِ هیجان انگیزشون، از چشماش معلوم بود که داره قند توی دلش آب می‌شه و لحظه شماری می‌کنه به جمعشون بپیونده. . بذار ببینم...بله درسته! تمام #اولین‌های محمدم به ذوق و شوق همین #آرمان بود! منم بشم یکی از این جمع بازیگوش و شاد! سینه‌خیز، چهاردست و پا، غذا خوردن، حرف زدن، راه رفتن... . الان محمدم به لطف خدا، سال دوم بندگیش رو به نیمه می‌رسونه. چندی پیش بردمشون پارک و محمد به تقلید از برادراش، مانعی رو که از قدش بلندتر بود درنوردید! . بذار ببینم طاها چطور بود؟! بله طاهای عزیزم هم، همیشه نظاره‌گر رضا بود؛ رسیدن به رشدِ رضا، انگیزه‌ی اولین‌هاش، حتی تمرین و تقلید حرف‌هاش جزئی از زندگیش شده بود! . خب! حالا برمی‌گردم سر جام... من کجای این فعل و انفعالاتم؟! درست وسط! من، #عقیده من، #پسند و #ناپسند من، #الگوی_من #آرمان_من همه در برابرِ خودآگاه و ناخودآگاه فرزندانم... صبح تا شب! حتی وقت خواب، لابه‌لای قصه و لالایی و حتی نجوای شبانه... . و من امروز با تو ای سردار دل‌ها، عهد بستم که آرمانم باشی تا به لطفِ خدا، بشوی آرمانِ رضا، طاها، محمد... برایت اشک ریختم و اشک ریختند😭 برایت شعر خواندم و شعر خواندند... به استقبالت قدم‌ها برداشتم و قدم‌ها برداشتند... برای دیدن پیکر مطهرت انتظار کشیدم و انتظار کشیدند... به احترامت ایستادم و ایستادند...✋🏻 برای دشمنت رجز خواندم و رجز خواندند... خسته بودم اما خم به ابرو نیاوردم تا خم به ابرو نیاورند...💪🏻 من مادرم... بارِ این مسئولیت روی دوشم سنگینی می‌کند! نه فقط من! و تو ای سردارا! خودت برای مادرانِ قاسم پرورِ این دیار دعا کن. دستانِ تُهیِمان همواره رو به آسمان! . (عکس‌ها را ورق بزنید) . #ط_اکبری #هوافضا۹۰ #قاسم_ها_در_راهند #فرهنگ_مقاومت #مادران_قاسم_پرور #روزنوشت‌های_مادری #مادران_شریف

17 دی 1398 16:23:42

1 بازدید

madaran_sharif

#م_زادقاسمی (مامان #فاطمه_سادات ۱۷ ساله، #سیده_ساره ۱۲ ساله، #سید_علی ۸ ساله و #سید_مهدی ۵ ساله) #قسمت_یازدهم همسرم از اول شغلشون طوری بود که زیاد سفر بودن، الانم ممکنه غیبت‌هاشون مکرر و طولانی باشه و ماموریت‌هایی داشته باشن که ما نتونیم همراهشون باشیم! با این اوصاف عمده مسئولیت بچه‌ها با منه، مثلا فاطمه سادات به کمک نیاز داره، بچه‌ها مدرسه میرن، مریض می‌شن، تو زمان‌ غیبت همسرم خرید هم با منه! گاهی مهمون داریم و چیزی تو خونه نیست و باید برنامه‌ریزی کنم که هم خرید کنم و هم خونه مرتب باشه هم درس و غذای بچه‌ها رو به راه باشه، هم آماده پذیرایی از مهمون باشم تو زبون ممکنه آسون به نظر بیاد که نمیاد😁 ولی در عمل خیلی سخت و فشرده می‌شه❗️ البته من گلایه ای ندارم.☺️ چون وقتی با قدرشناسی و محبت همسرم مواجه می‌شم خستگی از تنم درمیره، دلگرم می‌شم و انگیزه می‌گیرم. وقتایی که هستن جلوی بچه‌ها صمیمانه از من تشکر می‌کنن. این رفتارشون خیلی مؤثره که تو این مسیر نشکنم و با جریان پرتلاطم این زندگی همراه بشم. در مورد این که من چه کارایی برای بچه‌ها انجام میدم باهاشون حرف می‌زنن، می‌گن جایگاه مادر خیلی مهمه و با این رفتارشون هم درس مهمی به بچه‌ها میدن، هم من رو به لحاظ عاطفی تامین می‌کنن.❤️ با وجود اینکه غیبتشون زیاده اما نقش اصلیشون رو به عنوان تکیه‌گاه، به درستی انجام می‌دن. به نظرم یکی از مهم ترین دستاوردهای خانواده‌مون اینه که همسرم جایگاه امام و رهبر رو توی خانواده دارن و بچه ها ولایت پذیری رو توی خونه تمرین می‌کنن!👌 من و بچه ها خیلی براشون احترام قائلیم. در عین اینکه رابطه‌مون سرشار از محبته.😊 منم به ایشون به خاطر اهداف و آرمان‌هایی که دارن افتخار می‌کنم، و خدا رو شاکرم جایگاه خودشون رو در جبهه حق خوب تشخیص دادن.😊 جدا از رابطه همسری که خیلی صمیمانه هست، به خاطر مسیری که تو زندگی انتخاب کردن، برام مثل استاد هستن و بهشون اعتماد دارم.😇 همیشه نگاه جامع و کاملی به مباحث تربیتی دارن واسه همین همیشه احساس میکنم یه دایرة المعارفی از دانش‌های مختلف در زندگی کنارم هست.😁 بااینکه حضور فیزیکی کمی دارن اما وقتی هستن سعی می‌کنن ارتباطشون با بچه‌ها زیاد باشه. باهم پارک و سفر بریم و بچه‌ها محیط‌های مختلف رو تجربه کنن‌. از رابطه محترمانه پدر و مادرم با هم خیلی الگو گرفتم.👌 یادمه همیشه مسائل رو بین خودشون و یواشکی حل می‌کردن.😉 ما هم اجازه نمی‌دیم اختلافی اگه هست به بچه ها منتقل بشه و الحمدلله بچه‌ها جز رابطه خوب چیزی بینمون ندیدن.🤲🏻 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

07 اسفند 1400 19:18:05

1 بازدید

madaran_sharif

. سلام دوستان😊 . تعدادی از مخاطبین عزیزمون، از ما سوال می‌پرسیدن، که این *دوره‌های مجازی* که در پست‌هامون می‌گیم، چیاست و چه جوری می‌شه در اون‌ها ثبت‌نام کرد. . ما لیستی از دوره‌های مجازی مختلف، که تعدادی از دوستان در اون‌ها شرکت کرده و استفاده برده بودند، رو جمع‌آوری کردیم و تقدیم حضورتون می‌کنیم.😊 . اینجا خلاصه‌ای از لیست اومده، برای دیدن توضیحات و جزئیات هر دوره لطفا هایلایت ها رو مشاهده کنید.😉⁦⁦🙏🏻⁩ . 🔸دوره‌های معارف🔸 1️⃣⁩ بنیاد شهید پالیزوانی: دوره‌های طلیعه‌ی حکمت و طلیعه نور ⁦ 2️⃣⁩ آموزش مجازی کرامت: مطالعه آثار استاد عباسی ولدی و تربیت مربی تراز انقلاب اسلامی 3️⃣⁩ دوره های آموزش مجازی نورالمجتبی علیه‌السلام ⁦4️⃣⁩ سایت بیان معنوی: سخنرانی‌های حاج آقا پناهیان 5️⃣⁩ مرکز آموزش مجازی دانشگاهیان 6️⃣⁩ سایت mojib: طرح مترجمی زبان قرآن 7️⃣⁩ مرکز تحقیقات زن و خانواده: مهارت‌افزایی و سبک زندگی خانوادگی . 🔸دروس حوزوی🔸 1️⃣⁩ جامعه‌الزهرا 2️⃣⁩ طرح مصباح و منهاج: دروس حوزوی، وابسته به حوزه مشکات 3️⃣⁩ سایت حوزه مجازی مهندس طلبه . 🔸آموزش زبان🔸 جامعه المصطفی: زبان انگلیسی و عربی به صورت مجازی و آنلاین . 🔸علمی و مهندسی🔸 ⁦1️⃣⁩ سایت فرادرس ⁦2️⃣⁩ سایت استنفورد آنلاین (انگلیسی) 3️⃣⁩ سایت مکتب خونه (فارسی) . 🔸 متفرقه🔸 ⁦1️⃣⁩ باشگاه فکرپروری و خلاقیت 2️⃣⁩ آموزش‌های هنری متنوع در اینستاگرام . . #مادران_شریف #لیست_دوره_ها #مادران

12 اسفند 1398 19:20:34

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_اول #م_ک (مامان چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله) سال ۶۷ در تهران، به عنوان ته‌تغاری خونه به دنیا اومدم. دو خواهر و یه برادر داشتم. خواهر دومی ۴ سال از من بزرگتر بود. با هم بازی می‌کردیم اما من زیاد باهاشون نمی‌ساختم.😕 می‌دیدم فاصله سنی بعضی هم‌کلاسی‌هام با خواهر برادراشون کمه و خیلی با هم رفیقن، واسه همین همیشه فکر می‌کردم که فاصله سنی ما باعث شده اینقدر صمیمی نباشیم.😁 مادرم ۱۷ ساله بودن که ازدواج کردن و هنوز دیپلم نگرفته بودن. ولی با تشویق پدرم ادامه تحصیل می‌دن و بعد از دیپلم هم، درس حوزوی رو در کنار بچه‌داری و خانه‌داری به تدریج و به شکل غیرحضوری ادامه دادن. من ۵ ساله که بودم درس مامان حضوری شد و رفتم مهد. با این که مهد، نزدیک حوزه‌شون بود و منم دیگه خیلی کوچیک نبودم، ولی کمبود حضورشون رو حس می‌کردم.😔 تو دبستان، خواهرم برام مثل مادر بود.😍 تو درسا ازش کمک می‌گرفتم. اینجوری کار مادرم سبک‌تر می‌شد. بزرگتر هم که شدیم دوستیمون پر رنگ‌تر شد.❤️ خصوصا که خواهر و برادر بزرگتر ازدواج کرده بودن. مادرم تو جوانی بچه‌دار شدن و حالا بعد از اتمام تحصیل و ازدواج بچه‌ها، مشغول فعالیت‌های فرهنگی و تبلیغی توی مساجد و... هستن. دیدن سبک زندگی مادرم و ثمراتش، باعث شد که این روش الگوی ما بشه. من هم بعدها درس حوزه خوندم و با مادرم هم‌کلام هستیم و مثل دو دوست با هم مباحثه می‌کنیم.🧡 پدرم ارشد فیزیک دارن و نسبت به تحصیل ما همیشه تاکید داشتن و تشویقمون می‌کردن. #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی

12 تیر 1400 17:46:45

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #پ_شکوری (مامان #عباس ۳سال و نیمه و #فاطمه ۲ساله) . - مامان! خدا کجاست؟ - خدا همه جا هست. نزدیک ماست و هر وقت باهاش صحبت کنیم، حرف‌های مارو گوش می‌ده. . - یعنی خدا توی خیابونه؟ - آره‌. همین‌جا هم هست. توی قلب‌های شما بچه‌ها هم هست. . - مامان! هممه چیزا رو خدا آفریده؟ - بله. همه‌ی حیوونا، گلا، درختا، آسمون و خورشید و ماه و ستاره‌ها، حتی خود تو رو هم خدا آفریده. همه‌ی مارو خدا آفریده. . - تلویزیون رو هم خدا آفریده؟ - خدا به آدم‌ها عقل داده و کمکشون کرده تا خودشون بتونن یه چیزایی که لازم دارن رو درست کنن. مثل تلویزیون. . - مامان! خدا چرا سوسک‌ها رو آفریده؟ - خدا هر چیزی رو برای یه کاری آفریده، چون خدا خیلی زرنگه و همه چیز رو می‌دونه. شاید ما ندونیم چرا، ولی خدا حتما سوسک‌ها رو برای یه کاری ساخته. مثلاً بعضی پرنده‌ها، همین سوسک‌ها رو می‌خورن مثل غذا. . . اینا یه سری مکالمات من و عباس توی دو سه هفته‌ی اخیره😅 توی کتاب تربیت فرزند دیدم که باید از سه سالگی (قمری) بچه‌ها رو با مفهوم « لا اله الا الله» آشنا کرد. بچه‌ها با فطرت توحیدی به دنیا میان و با مفهوم خدا غریبه نیستن. برای همین تصمیم گرفتم بسته به فهم و درک عباس ، خدا رو بهش معرفی کنم. . بلافاصله سوالات عباس هم شروع شد ، خدا کیه؟ چیکار می‌کنه؟ کجاست؟ . جواب‌هاش با زبونی که بچه بفهمه، سخت به نظر می‌رسید. نمی‌دونستم چی باید بگم و هی به آینده حواله‌ش می‌دادم. . تا اینکه اتفاقی یه کتاب خیلی خوب رو توی کتاب فروشی دیدم. دقیقا کتاب مورد نیاز من و در واقع عباس بود. . 📚کتاب خداشناسی قرآنی کودکان. آقای غلامرضا حیدری ابهری . توی این کتاب ۴۰ تا سوال پرتکرار بچه‌ها درباره خدا رو جواب دادن. با توجه به آیات قرآن و به زبون بچه‌ها. نویسنده هم یه روحانی خیلی خوش ذوقن که کتاب‌های  کودک خیلی خوبی هم نوشتن. . بعد از این سوالات، وارد مرحله دعا شدیم. عباس فهمید که وقتی با خدا حرف بزنه، خدا گوش می‌ده و می‌تونه دعا کنه و از خدا چیزهایی بخواد. اوایل مثلاً می‌گفت خدایا کمک کن خط‌کشم زود پیدا بشه.😅 یا می‌گفت خدایا بهم یه عالمه خوراکی خوشمزه بده‌. اخیرا بیشتر یک دعا رو می‌گه: خدایا بهم یه برادر بده.🙂 . بامزه‌ترین دعاش هم این بود که خدایا به مامان عقل بده که زودی بیاد باهم کاردستی درست کنیم.😉😎 . پ.ن ۱: شما هم درباره سوال و جواب‌هاتون با بچه‌ها درباره خدا بگید. بچه‌های شما چه دعاهایی می‌کنن؟😍 . چندتا نکته‌ی خیلی مهم رو حتما در بخش نظرات بخونید.👇🏻 . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #پ_شکوری (مامان #عباس ۳سال و نیمه و #فاطمه ۲ساله) . - مامان! خدا کجاست؟ - خدا همه جا هست. نزدیک ماست و هر وقت باهاش صحبت کنیم، حرف‌های مارو گوش می‌ده. . - یعنی خدا توی خیابونه؟ - آره‌. همین‌جا هم هست. توی قلب‌های شما بچه‌ها هم هست. . - مامان! هممه چیزا رو خدا آفریده؟ - بله. همه‌ی حیوونا، گلا، درختا، آسمون و خورشید و ماه و ستاره‌ها، حتی خود تو رو هم خدا آفریده. همه‌ی مارو خدا آفریده. . - تلویزیون رو هم خدا آفریده؟ - خدا به آدم‌ها عقل داده و کمکشون کرده تا خودشون بتونن یه چیزایی که لازم دارن رو درست کنن. مثل تلویزیون. . - مامان! خدا چرا سوسک‌ها رو آفریده؟ - خدا هر چیزی رو برای یه کاری آفریده، چون خدا خیلی زرنگه و همه چیز رو می‌دونه. شاید ما ندونیم چرا، ولی خدا حتما سوسک‌ها رو برای یه کاری ساخته. مثلاً بعضی پرنده‌ها، همین سوسک‌ها رو می‌خورن مثل غذا. . . اینا یه سری مکالمات من و عباس توی دو سه هفته‌ی اخیره😅 توی کتاب تربیت فرزند دیدم که باید از سه سالگی (قمری) بچه‌ها رو با مفهوم « لا اله الا الله» آشنا کرد. بچه‌ها با فطرت توحیدی به دنیا میان و با مفهوم خدا غریبه نیستن. برای همین تصمیم گرفتم بسته به فهم و درک عباس ، خدا رو بهش معرفی کنم. . بلافاصله سوالات عباس هم شروع شد ، خدا کیه؟ چیکار می‌کنه؟ کجاست؟ . جواب‌هاش با زبونی که بچه بفهمه، سخت به نظر می‌رسید. نمی‌دونستم چی باید بگم و هی به آینده حواله‌ش می‌دادم. . تا اینکه اتفاقی یه کتاب خیلی خوب رو توی کتاب فروشی دیدم. دقیقا کتاب مورد نیاز من و در واقع عباس بود. . 📚کتاب خداشناسی قرآنی کودکان. آقای غلامرضا حیدری ابهری . توی این کتاب ۴۰ تا سوال پرتکرار بچه‌ها درباره خدا رو جواب دادن. با توجه به آیات قرآن و به زبون بچه‌ها. نویسنده هم یه روحانی خیلی خوش ذوقن که کتاب‌های  کودک خیلی خوبی هم نوشتن. . بعد از این سوالات، وارد مرحله دعا شدیم. عباس فهمید که وقتی با خدا حرف بزنه، خدا گوش می‌ده و می‌تونه دعا کنه و از خدا چیزهایی بخواد. اوایل مثلاً می‌گفت خدایا کمک کن خط‌کشم زود پیدا بشه.😅 یا می‌گفت خدایا بهم یه عالمه خوراکی خوشمزه بده‌. اخیرا بیشتر یک دعا رو می‌گه: خدایا بهم یه برادر بده.🙂 . بامزه‌ترین دعاش هم این بود که خدایا به مامان عقل بده که زودی بیاد باهم کاردستی درست کنیم.😉😎 . پ.ن ۱: شما هم درباره سوال و جواب‌هاتون با بچه‌ها درباره خدا بگید. بچه‌های شما چه دعاهایی می‌کنن؟😍 . چندتا نکته‌ی خیلی مهم رو حتما در بخش نظرات بخونید.👇🏻 . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن