پست های مشابه
madaran_sharif
. #قسمت_هفتم . #ز_فرقانی (مامان چهار فرزند ۱۲ساله، ۷.۵ ساله، ۵ساله و ۳ساله) . تغییر کرده بودم و احساس میکردم میتونم برای خودم هم وقت بذارم.💪🏻 دوست نداشتم اینجور به نظر برسه که بچهها مانع ادامه تحصیلم شدن و تصمیم گرفتم کنار اونها، حتما درسم رو هم ادامه بدم.😊 عمران رو دوست داشتم و توی بارداری کتابهای کنکور ارشد رو گرفتم و ۳-۴ ماه خوندم و آزمون دادم. . همیشه نیاز بچههام به من، برام اولویت بود و به همین خاطر، تحصیل مجازی رو انتخاب کردم. . دخترم تازه به دنیا اومده بود که سال ۹۲ فوق لیسانس عمران رو، در دانشگاه مجازی مهر البرز که زیرمجموعه دانشگاه تهران بود، شروع کردم.👩🏻🏫 . دانشگاه خوبی بود. برخی اساتید، اساتید دانشگاه تهران بودن. اکثر کلاسها آنلاین بود و ماهی یکی دو جلسه از هر درس به صورت حضوری در دانشکده مدیریت دانشگاه تهران برگزار میشد. آزمونها هم حضوری بود. . برای كلاسای حضوری و امتحانا بچهها رو پیش یکی از اقوام مورد اعتماد میذاشتم که اونها هم بچه کوچیک داشتن و بچهها با هم همبازی میشدن.👧🏻👦🏻🧒🏻 هیچوقت بچهها رو مهد نذاشتم، چون راجع به مهدها چیزهایی شنیده بودم که با توجه به حساسیتهام اصلا نمیتونستم اعتماد کنم. . درسم خوب بود و درسها نیاز به جزوه نوشتن هم نداشت. برای همین واسه کلاسای آنلاینم، بچهها رو کنار خودم مشغول خوراکی و بازی و گاهی تلویزیون میکردم. ولی برای انجام تمرین و پروژه باید از استراحتم میزدم. حدودا روزی دو ساعت برا کارهای درسیم وقت میذاشتم.📚📖 . البته دو تا ویژگی هم کمکم میکرد: یکی اینکه راحت میتونستم ساعت خوابم رو مدیریت کنم و شبها که بچهها خوابن درس بخونم.👩🏻💻 دوم اینکه از بچگی عادت کرده بودم و میتونستم توی شلوغی تمرکز کنم. همیشه وسط هیاهوی خونه جلوی تلویزیون مینشستم و مشقامو مینوشتم. یادمه مامانم همیشه میگفتن وسط این سروصدا چی میفهمی آخه؟!😅 . ترم آخر ارشد با کمک چند تا از اساتید و دانشجوها درحالیکه فرزند سومم رو باردار بودم، یه کلینیک مدیریت پروژه عمران راه انداختیم. کار تازهای بود و با آموزش نرمافزار و مباحث علمی، سعی میکردیم درباره موضوعات روز عمران مقاله بنویسیم. هر دو هفته جلسه حضوری داشتیم که همسرم میومدن بچهها رو نگه میداشتن. اواخرش دیگه اکثر کارام رو مجازی کردم به خاطر شرایطم. نهایتا بعد از دو سال تلاش علمی توی یک کنفرانس بینالمللی پذیرفته و دعوت شدیم. 💪🏻 . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
29 آذر 1399 15:59:57
0 بازدید
madaran_sharif
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . صبح یک روز بهاری که از خواب پاشدم، متوجه شدم پاهام بیحس و متورم شدند😥 خیلی نگران شدم و بعد از کلی مراجعه به دکتر متوجه شدم درگیر یه مشکل مادرزادی در ناحیهی مهرههای کمر هستم و نباید کار سنگین یا ورزش حرفهای انجام بدم❗️ این شد که ورزش مورد علاقهم (والیبال) رو کنار گذاشتم. تازه عروس بودم و این شرایط جسمی، در کنار حرف و حدیثهای دیگران خیلی اذیتم میکرد. . در دوران ارشد به سر میبردم که مهر ۸۹ وارد حوزه دانشجویی هم شدم. دوران بسیار خوبی رو تجربه کردم😍 آذرماه هم از پروژه ارشدم، دفاع کردم و تا چند ماه درگیر مقاله دادن و کارای فارغالتحصیلیم بودم. همون روزا به لطف خدا، #حفظ_قرآن رو شروع کردم😍 سالها درس خونده بودم و میخواستم در حوزهی تخصصیم کار کنم و فکر داشتن بچه، با توجه به تجربهی کودکیام (به خاطر مشغلههای مادرم مدتها ازشون دور بودم)، برام سخت بود. مستقیم وارد بازار کار شدم. یه مدت پارهوقت و پروژهای در شرکتهای مختلف مشغول بودم که از مهر ۹۰ بعنوان نیروی حقالتدریسی، استاد سه تا دانشگاه شدم. روز اولی که خوشحال و خندان پامو تو یکی از کلاسا گذاشتم، شوکه شدم❗️ همهی دانشجوهام مرد بودن😬، اونم پلیس! . اوایل تدریس کمی سخت گذشت. دانشگاهها هرکدوم یه گوشهی شهر! وسیله شخصی نداشتیم و مجبور بودم ۶ صبح برم بیرون. ۷ شب میرسیدم خونه. بخشی از زمان توی خونه به مرتب کردن و شام درست کردن میگذشت. (البته خونهای که بچه توش نباشه نه کثیف میشه نه نامرتب😊) بخشی هم باید محتوای درسی حاضر میکردم. درسهای حوزه و حفظ قرآن هم بود. همسرم دیر میاومدن و فرصتی برای کمک نداشتن ولی همیشه همراه و همدل بودن👍🏻 در کل آدم هرچی سرش شلوغتر باشه مجبوره بهتر برنامهریزی کن😝 . اسفند ۹۰، به لطف خدا و کمک خانوادهم یه آپارتمان کوچیک خریدیم😊 . دو ماه از تابستان ۹۱ همسرم برای خدمت سربازی رفتند کرمانشاه و خیلی بهم سخت گذشت. همون روزا، با یه شرکت فنی_مهندسی آشنا شدم که در کمال تعجب! تمام نیروهاشون خانم بودند😍 نیرویی که لازم داشتند، دقیقا تخصص من در #کارشناسی_ارشد بود! از اسفند ۹۱ مشغول به کار شدم. دقیقا روز بعد شروع به کار من، خبر فوت ناگهانی برادرشوهرم که جوون بودن و دوتا بچه داشتند، شوک بزرگی به ما وارد کرد. اون روزا به داشتن بچه فکر میکردم و این اتفاق، مدتی عزادار و درگیرمون کرد. . خرداد ۹۲ به همراه همسر و مادرم سفر #حج_عمره (هدیه عروسیمون بود) رفتیم و بعدش به لطف خدا بچهدار شدیم😍 . . #قسمت_ششم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
20 آبان 1399 16:53:10
0 بازدید
madaran_sharif
. حالا آخرش چندتا بچه خوبه؟😀 . . سلام☺ . . میخواستیم قبل از شروع کار صفحه مون ، چندتا نکته رو با شما در میون بذاریم 😊 . . 📌📌 اول : بعد از اینکه گروهمون توی رسانه ها معرفی شد ، خیلیا ازمون پرسیدن خب حالا شما بالاخره چندتا بچه رو توصیه میکنید؟ 😮😮 . در پاسخ باید بگیم که به نظر ما تعداد بچه ها یه امر شخصیه و هرکسی باتوجه به شرایط و توانایی های خودش در این باره تصمیم میگیره.👼👼 ماهم اصلا در جایگاهی نیستیم که بخوایم عددی رو توصیه کنیم... . . منتها ما برای خودمون برنامه ای که در نظر گرفتیم اینه که اونقدری بچه داشته باشیم که هم خودمون هم بچه هامون از مزایای یک خانواده ی شاد و پرجمعیت بهره مند بشیم😅😅 . . توی گروه ماهم هرکس با توجه به میزان توانایی و شرایطش تعداد متفاوتی مدنظرش هست. از #دوتا تا #پنج_تا و چندنفری هم بیشتر . مثلا تا #ده_تا😆 . . ولی اکثر بچه هامون همون چهار یا پنج تا بچه رو دوست دارن 😄 👧👦👶👼 . . 📌📌دوم اینکه مسئله ی تعداد فرزندان ، به گفته اکثر کارشناسان،6 امروز ارتباط مستقیمی با منافع ملی ایران داره. یعنی اگر کسی ایران رو دوست داره و میخواد ایران در آینده کشور پیشرفته ای باشه ، جا داره نسبت به این موضوع هم دغدغه داشته باشه. . کارشناس ها میگن اگر هرخانواده حداقل 3 فرزند داشته باشه ، کشورمون بحران جمعیت رو پشت سر میذاره.💪💪 . . حالا ما جدای از بحثهای کارشناسی ، صرفا نظر خودمون رو گفتیم و میگیم در آینده😅 . . 📌📌سوم اینکه فعلا سعی میکنیم روزهای فرد پست بذاریم. پست ها رو هم بچه های گروه مینویسن. یک عده #مادر_شریفی 😊 . . 📌📌چهارم اینکه خواهش میکنیم از همین اول، نظراتتون رو با ما در میون بذارید. دوست داریم نظرات شمارو بشنویم و ازتون یاد بگیریم.🌷🌷 . . پ.ن 1: مطالب این پست خیلی مهم نبود فکر کنم😂😂 فقط برای رفع ابهامات احتمالی میخواستیم توضیح بدیم. . . پ.ن 2 : فکر میکنم باز الان یک عده میان میگن آخه مگه اصلا میشه #پنج_تا یا ده_تا ؟! جواب ما هم اینه احتمالا: . #صلاح_خانواده_خویش_پدران_و_مادران_دانند! و البته #آرزو_بر_جوانان_عیب_نیست 😅😅 و #بذارید_بیست_سال_دیگه_معلوم_میشه 😉😉 . . پ.ن 3: متن مصاحبه بچه هامون با فارس رو خوندید؟ توی هایلات ها گذاشتیمش😊 . قبل از نقد و انتقاد خواهش میکنیم اول اصل حرف های مارو بخونید 🙏🙏 #مخاطب_خاص . . #مادران_شریف #تعداد_فرزندان #دوتا #پنج_تا #ده_تا #اصلا_هرکی_هرچندتا_دلش_میخواد 😀
16 مهر 1398 09:50:38
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی #قسمت_سوم . حال روحی و جسمی نه چندان مساعد، منو از فکر کردن به دانشگاه🎓 تا مدتی بازداشت. ضمن اینکه مدیریت خانه برای منی که تا حالا مشغول هر چیزی به جز #خانه_داری بودم، خیلیییییی سخت بود.😩😰 . از صبح علی الطلوع🌄 تا پاسی از شب🌃 درگیر کارهای حداقلی خانه.😕 . چرا واقعا؟!؟ ۱۲ سالِ تحصیلی شاگرد اول مدرسه بودم!!!بعد اولین بار بادمجونها رو با پوست سرخ کرده بودم.😨😣🙈 #مدرسه قراره چیکار کنه دقیقا؟! مارو برای ایفای نقش در خانواده و جامعه آماده کنه؟! یا فقط برای ورود به #دانشگاه؟! اصلا #نسل_سوخته ماییم😁😆 که همهجا (از جمله در مدرسه و خانواده) بهمون گفتن تو فقط درس بخون، ما بقیه کاراتو میکنیم. حالا کجایید که بیاید بادمجونامو پوست بگیرید؟!🍆😅😅😁 . لازمه بگم که مامانم آشپزی میکردن😅، خیلی هم زبر و زرنگ و فرز هستن. ولی نمیدونم چرا من هررررر کاری میکردم جز اینکه بایستم بغل دست ایشون و کار یاد بگیرم.😒😕 . بگذریم... . یه کم که سرحال شدم👩 و با خانهداری هم تا حدی کنار اومدم، با هدایت و حمایت آقای همسر👳،مطالعه گسترده📗📘📙📚📖 و روزانه راجع به سه موضوع مهم✨ که تا اون موقع ازش غافل بودم رو شروع کردم... . یک؛ #تغذیه_صحیح و #طب_سنتی 🍎🍞🍲🍖🍢 دو؛ #همسرداری و قواعد زندگی مشترک👸💑 سه؛ #تربیت_فرزند👶👦 . انصافا اون مدت انقدرررر برام مفید بود که احساس میکردم اگر تمام دوران تحصیلم، اینطور جهتدهی شده بودم چقدررررر الان بزرگتر بودم😔😕.میزان مطالعهام از زمانی که دانشگاه میرفتم خیلیییی بیشتر بود، #راضیتر و #شادتر از همیشه بودم. چون واقعا این مطالب رو برای خودم تو این شرایط، ضروریتر و کاربردیتر میدونستم. اون لذتی که فقط تو کلنجار رفتن با مسائل ریاضی تجربه کرده بودم، دوباره برام تکرار شد، اما این بار با مطالعهی مجموعهی #تا_ساحل_آرامش و بعدش #من_دیگر_ما و طبیعتاً استفاده از اون مطالب تو متن زندگیم. . این کتابها شدن پایهی ثابت هدیههای که به عزیزانم میدادم.🎁🎀📚📖 . از فراغت حاصل از مرخصی تحصیلی استفاده کردم و رفتم کلاس خیاطی✂...و باز هم ناشی بازیهای وحشتناکم کاملا نشون میداد که تا حالا به چرخ خیاطی نزدیک هم نشدم. (مثلاً اینکه با تعجب پرسیدم مگه چرخ خیاطی دو تا نخ داره؟!فک میکردم چرخ هم مثل خودمون کوک میزنه میره جلو😅😅😅) ادامه دارد... . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #تجربیات_تخصصی #خانه_داری #خیاطی #حلیم_بادمجان #بادمجان #مادران_شریف
05 بهمن 1398 16:55:23
0 بازدید
madaran_sharif
سلام عزاداریهاتون قبول💚 چند وقت پیش مادرانههای یه خانوم که فارغ التحصیل مهندسی برق دانشگاه شریف بودند و توی خونهشون کتابخونه خونگی راه انداخته بودند و چهار فرزند پسر داشتند رو منتشر کرده بودیم؛ یادتونه؟! اگه اون مجموعه پست رو نخوندید حالا میتونید ماجرای زندگی ایشون رو تو این پادکست بشنوید. البته ماجراها تا قبل از تولد فرزند پنجمه. گل پسر پنجمشون مدتی بعد از انتشار تجربهشون در صفحهی مادران شریف بدنیا اومد.❤️ فایل صوتی این پادکست رو میتونید از کانالهای مادران شریف در پیامرسان های بله و ایتا و سروش دانلود کنید. آیدی کانال : @madaran_sharif #پادکست #تجربیات_تخصصی #م_ک #ام_البنین #مادران_شریف_ایران_زمین
26 مرداد 1400 13:17:46
0 بازدید
madaran_sharif
. #م_روح_نواز (مامان #محمدحسن ۱۰ساله، #محمدعلی ۷ساله، #محمدحسین ۵ساله، #محمدرضا ۳ساله) #قسمت_دوم مرداد سال ۸۷ عروسیمون بود. با اینکه آدم درسخونی بودم، ولی از بس به من القا شده بود که «مگه دانشجو هم درس میخونه؟!» ترمهای اول و دوم، خیلی بد درس خوندم.🤦🏻♀️ ترمهای بعد که ازدواج هم کرده بودم، درس خوندنم بهتر شد؛ حتی آخرای کارشناسی که باردار هم بودم، بهتر از همیشه درس خوندم؛ ولی با این حال نتونست جبران گذشته باشه و در نهایت نمرهی کارشناسیم الف نشد و سر این معدل کم، هنوزم دارم ضربه میخورم. مثلا میخوام بنیاد علمی نخبگان ثبتنام کنم، میگن معدل کارشناسیت کمه و نمیتونی...😕 تو بارداری، حال روحیم خیلی خوب بود. اون حال روحی رو، غیر از بارداریها، شاید هیچوقت دیگه تجربه نکردم. ناخودآگاه انگار عنایت ویژهای میشه؛ کارهایی که آدم تو حالت عادی، نمیتونه انجام بده، اون موقع انجام میده. دیدید کسایی که جبهه رفتن، میگن ما اصلاً اهل نماز شب نبودیم؛ اونجا اهل نماز شب شدیم؟! منم هر روز یاسین میخوندم و هدیه به حضرت زهرا(س) میکردم.🌹 سال ۹۰ که کارشناسیم تموم شد، آقا محمدحسن به دنیا اومد. خیلی دوست داشتم با زایمان طبیعی به دنیا بیاد، اما متاسفانه بعضی پزشکا، نمیخوان برای مریض وقت بذارن و دلداریش بدن تا موفق به زایمان طبیعی بشه. وقتی بستری شدم، دکتر گفت اگه طبیعی بخوای، باید تا صبح درد بکشی و منم که تو شرایط خوبی برای تصمیمگیری نبودم رفتم برای سزارین. محمدحسن شبها خیلی بد میخوابید و من نمیتونستم درست بخوابم. همسرم از اول، تو کارهای خونه و بچه کمک میکردن. اما شبها دلم نمیاومد بیدارشون کنم تا بچه رو نگه دارن. خداروشکر اون موقع، ما با مامانم اینا، تو یه ساختمون بودیم. صبح که میشد به مامانم میگفتم بیزحمت شما بچه رو بگیرید🤕 و ۲ ساعت میخوابیدم و تازه زندگی برام شروع میشد.😁 از طرفی بچهی اولم بود. اگه اون شرایط، تو بچهی چهارم بود، احتمالا راحتتر باهاش کنار میاومدم.😅 مثلاً الان میدونم بچه باید شکمش سیر باشه تا خوب بخوابه. شاید از نظر بعضیها، کار غیر اخلاقی باشه اگه بچه یه بار شیر خشک بخوره و انگار مادر جنایت کرده؛😅😑 ولی شاید اگه اون شبها، فقط یک وعده بهش شیر خشک میدادم شکمش سیر میشد و دو سه ساعت راحت میخوابید و من هم میتونستم بخوابم، هم شیرم بیشتر میشد، هم روز شاد و پرنشاطی داشتم. ولی اون موقع میگفتم نه! اگه من شیر خشک بدم، بیشتر شبیه نامادری ام.🤦🏻♀️ #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
04 مهر 1400 17:24:52
1 بازدید
مادران شريف
0
0
. #ح_کرباسی ( مامان #حسنا ۹ساله ، #محمدحسین و #محمدهادی ۵ساله و #زینب ۱ساله) #قسمت_ششم توی این یه سالی که زینب به دنیا اومده خواهر و برادرهاش معلمش بودن.😍 سینهخیز و چهار دست و پا و راه رفتن و بازی کردن و کلمات ساده رو ازشون یادگرفته.👌🏻 همین چند وقت پیش دیدم حتی موقع سنگ کاغذ قیچی هم کنارشون نشسته بود و اداشون رو در میآورد.😆 پسرها خیلی برای بزرگ شدن زینب ذوق دارن. توی هر مرحله از رشدش با کنجکاوی و علاقه کنارش میشینن و نگاهش میکنن. اولین قدمهایی که بر میداشت رو میشمردن و هر روز به من گزارش میدادن که مثلاً امروز دو قدم بیشتر از دیروز تونست راه بره.😃 گاهی که به اصرار خانوادهی همسرم حسنا و پسرا رو میفرستم خونهشون تا خودم یه مقدار به کارهام برسم. زینب بیشتر بهونه میگیره و در نبود خواهر و برادرهاش حوصلهش سر میره. وقتی حسنا کوچیک بود، براش خیلی کتاب میخوندم. در طول روز یه زمانی به طور ویژه باهاش بازی میکردم. خمیربازی و آبرنگ و...😍 بزرگتر که شد، بهش شعر و سورههای قرآن رو یاد میدادم. وقتی که دوقلوها به دنیا اومدن، سرم خیلی شلوغ شد و نمیرسیدم براشون همون قدری که برای حسنا وقت گذاشته بودم، وقت بذارم. اما به جاش از همون کوچیکی حسنا باهاشون بازی میکرد. گاهی حتی بغلشون میکرد و آرومشون میکرد. منم البته سعی میکردم ولو خیلی کم، حتماً زمانی رو برای بازی باهاشون اختصاص بدم. ولی میدیدم که بازیهایی که با خواهرشون انجام میدن رو خیلی بیشتر دوست دارن. دوقلوها که بزرگتر شدن و حسنا هم مدرسهای شد، دیگه رسماً نقش یه خانوم معلم مهربون رو براشون بازی میکرد و خودجوش به داداشهاش شعر و سورههای قرآن رو یاد میداد.😍 یا حتی گاهی حروف الفبا رو هم باهاشون کار میکرد.👌🏻 گاهیم خودش اجازه میگرفت و بساط آبرنگ و نقاشی رو پهن میکرد.😇 حسنا که بچه بود، ما براش کتاب میخوندیم و الان حسنا برای پسرا و خواهر کوچولوش کتاب میخونه. گاهی دوقلوها شبها میان خواهش میکنن که اجازه بدیم آبجی یه کتاب دیگه هم براشون بخونه.😁 گاهی هم باهم دعوا دارن. حسنا از اینکه پسرا اتاق و وسایلش رو به هم میریزن، عصبانی میشه و پسرا هم معمولاً سر اسباببازیها دعوا میکنن. منم بهشون گفتم که اگه نتونید مشکلتون رو حل کنید اون اسباببازی باید بره بالای کمد.🤨 خودشون این رو به عنوان یه قانون پذیرفتن و گاهی میان میگن مامان این اسباببازی رو بذار بالا چون دعوامون میشه.😆 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین