پست های مشابه
madaran_sharif
. #قسمت_چهارم . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . هیچکدوم از دوستام باورشون نمیشد که دو تا کوچولو دارم و سومی رو باردارم🤰🏻. این وسط دو واحد هم حضوری داشتم که بچهها رو یک ساعتی مهد حوزه میذاشتم. یکبار کلاس جابهجا شدهبود و شرایط جوری نبود که بچهها رو مهد بزارم… مجبور شدم با خودم ببرمشون سر کلاسی که تو کتابخونه برگزار میشد. با شرایط سکوت مطلق😄 بچهها دلشون میخواست صحبت کنن اما ...خلاصه اون کلاس چالشی هم گذشت... . خیلی از اوقات قبل از اینکه استاد بیان سر کلاس بقیهی طلبهها من رو سوال پیچ میکردن که چطور میتونی با بچهها انقدر درس بخونی و به کارات برسی؟ . آخر ترمها هم که باید درس رو ارائه میدادم، مثل همیشه، شب بعد از خوابیدن بچهها، تدریسم رو آماده میکردم. . وقتی سر کلاس، تدریس رو بهعنوان اولین نفر ارائه دادم، مورد تشویق استاد و بقیه قرار گرفتم. خدا همیشه بخاطر حضور این فرشتهها به زندگیم برکت میداد😍… . نوشتن پایاننامه هم با وجود بچهها، لطف بخصوصی داشت… دلم میخواست چند ساعت با تمرکز بشینم پاش… اما فقط شب فرصت داشتم و ذهن اون موقع یاری نمیکرد… سعی میکردم بیشتر از نرم افزارها استفاده کنم تا نیازی به حضور در کتابخونه نداشته باشم… . من عاشق تحقیق و پژوهش بودم… درسته که بعد از یک روز سروکلهزدن با دو تا وروجک و بارداری، ذهنم پویایی لازم برای پایاننامه رو نداشت... اما من با کارهای علمی، انگیزه میگرفتم...❤️ انگار با این کارها زنده بودم و حیات میبخشیدم😍 تونستم پایاننامهام رو با نمرهی خوب دفاع کنم ... سطح دو به پایان رسید و نینی ما در اوایل دوران کرونا به دنیا اومد👼🏻 . تابستون همون سال برای سطح ۳ یا همون ارشد شرکت کردم...تنها رشتهای که میتونستم غیرحضوری بخونم، یه رشتهی خیلی سخت بود، فقه و اصول... . شرایطم ایجاب میکرد غیرحضوری رو انتخاب کنم چون من فکر میکنم کسی از پس سه تا بچهی قدونیمقد من برنمیاد، جز مامانشون😅 . به خاطر معدل بالا، دیگه امتحان ورودی نداشتم و فقط یه مصاحبه بود. اما وقت کمی داشتم و درسهای زیادی رو باید برای مصاحبه میخوندم. روز مصاحبه حسابی رفتم بالای منبر😆… برای مصاحبهگیرندهها که دو خانم و یک آقای روحانی بودند، از اولویت بچهداری و لزوم تحصیل کنار بچهداری گفتم… یکی از خانمهای مصاحبهگیرنده، ۸ تا بچه داشت و حسابی تشویقم کرد😍. سوالات علمی خیلی سخت بود و استرس مصاحبه زیاد... . فکر نمیکردم قبول بشم اما شدم...💪 . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
05 اسفند 1399 18:15:36
1 بازدید
madaran_sharif
. ✏️موضوع انشاء: محلهمان بچه، نان بربری و بستنی صلواتی دارد! 👶🥖🍦 . به نام خدا چند وقت پیش که دلمان یک پیادهروی زن و شوهری خواست💑، دخترکِمان تا روی کالسکه اش نشست، خوابید 😴 و ما محلهمان را که دکّانهایش سرِ شب میبندند و میروند پیش #عیالِشان گز کردیم. . در راه برگشت، جلوی #بربری فروشیمان آقای نانوا دست به سینه و مرتب ایستاده بود و تا ما از جلویش رد شدیم گفت: بفرمایید نانِ #صلواتی!💁♂ ما که از شادی در پوست خود نمیگنجیدیم🤩 (دلتان نخواهد)، گفتیم برویم بربری را با پنیر و گوجه خیار بزنیم بر بدن تا دلبندمان خواب است #عیشِمان کامل شود!😎😁 که همسر پرسید پنیر داریم؟ خیر گوجه داریم؟ خیر خیار چطور؟ خیر بنابراین برای دکمهای که یافته بودیم، کتی دوختیم و به خانه برگشتیم! 😋 (بماند که تا رسیدیم و گوجه خیارهارو خرد کردیم زهرا گریه کنان سر رسید که یعنی خِعلی نامردین😢) . یادمان آمد قبلترها نان سنگکیمان هم گفته بود یک #خانم_سرپرست_خانوار_کم_بهره_از_مال_دنیا، هر پنجشنبه نان صلواتی سفارش میدهد برای مردم محل که آن ها هم از نظر #اقتصادی دست کمی از خودش ندارند!😇❤️ . و هی چیزهای بیشتری یادمان میآمد... . امشب هم که همسر بربری و #بستنی در دست وارد خانه شد، فهمیدیم در لبنیات فروشی محلهمان هم بستنی صلواتی میدهند و باید رفت و آمدمان را به آنجا بیشتر کنیم!🙈 . پس از صرف بستنی، داشتیم شام را با ذکر صلواتی 📿 به نیت صاحبِ نانها و با افتخار به مردمانِ محلهمان که هر چه از #مالِ_دنیا ندارند در عوض صفا و #اعتقاد دارند میل میکردیم که یکهو مغزمان شروع کرد به ظاهر کردن نگاتیوهای قهوهای که از #کودکان محله در آرشیوش داشت و ما پَرت شدیم در خاطراتی نه چندان قدیمی! 🎞🎥 . بوق بوق #کالسکهی خال خالی برو کنار راهو بستی!! اَخی چه کالسکه دوقلوی نازی! 👼👼 ای بابا باز هم عبرت نشد برایمان و حتی در ذهنمان هم سرِ ظهر بیرون آمدیم که ساعت تعطیلی #مدارس_دولتی محلهمان است، آخر در محله ما سرِ ظهر مادرها با بچههای کوچکشان پیادهروها را پر میکنند، جوری که نمیشود قدم از قدم برداشت و میآیند دنبال بچههای بزرگترشان. 👶👧🧒👱♀ . ❗ادامه را در بخش نظرات بخوانید❗ . #ف_جباری #فیزیک۹۲ #جنوبِشهر #اعتقاد #مال_دنیا #بربری #مدرسه_دولتی #فرزندآوری #رزق #شمالِشهر #هاپو #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
10 دی 1398 16:27:32
0 بازدید
madaran_sharif
. #ر_مهدیزاده (مامان #علیرضا ۱۲ ساله، #فاطمه ۸ ساله، #زینب ۵ ساله و #کوثر ۲ ساله) . عادت کرده بودم که هر سال محرم برم پای بهترین هیئت. اما امسال، وجود کرونا و پروتکلهای بهداشتی و حضور چهار تا بچه یه ذره کار رو سخت میکرد. . همسرم پیشنهاد هیئت خونگی رو دادند. 🏴 قرار شد بعد از این که مثل همه وقتایی که بابا خونه هستن نماز صبح رو به جماعت بخونیم. بعد از نماز صبح، فاطمه خانم بشن قاری، من سخنران، همسرم روضهخون و آقا علیرضا هم مداح. مهمترین و جذابترین کار برای بچهها هم که همون پذیرایی بود، قسمت زینب خانم شد. فقط کوثر خانم تنبل بودن و نمیشد از خواب بیدارشون کرد. . بچهها استقبال کردند. نتیجهاش برام خیلی جالب بود. بچهها مسؤولیتهاشون رو خوب انجام میدادند. تمام احکام و نکات اخلاقی رو که بهشون میگفتم، گوش میدادن و رعایت میکردند. روضهها رو هم خوب میفهمیدن وسینه میزدن حسابی. . من مطالب کتاب اخلاق الهی ایتالله مجتبی تهرانی، بخش آفات زبان، رو به زبان ساده براشون میگفتم. همچنین احکامی که مطمئنم بزودی مورد نیازشون میشه. . وقایع عاشورا رو هم همسرم به زبان ساده و کودکانه میگفتن. . بعد از چند روز خدا توفیق حضور تو یه هیئت دیگه رو هم بهمون داد. 🖤 غروبها همسرم میومدن دنبالمون و با ماسک و کلی خوراکی و یه دفتر و چند تا مداد میرفتیم هیئت تو هوای آزاد. . جالب بود که برعکس همه بچههای کوچیک کوثر خانم به خواهر بزرگا نگاه میکرد و ماسکش رو در نمیآورد. . یک ساعتی رو تو هیئت بودیم. بچهها خودشون رو مشغول میکردند. یه زمانی دنبال قاصدک میرفتن و یه زمانی با مورچهها مشغول میشدند. بقیهی زمان رو به خوردن میگذروندند. . ما هم هزار بار خدا رو شکر میکنیم که لیاقت حضور در مجلس عزای سیدالشهدا رو بهمون داد. 🖤 . پ ن : بعد از این تجربه به این فکر افتادم که هیئتمون دایمی بشه و در طول سال، هر جمعه برقرار باشه. چون ذهن بچهها آماده است که با عشق اهلبیت پر بشه. من و همسرم هم در خلال هیئت جذابمون میتونیم کلی مطلب ارزشمند به بچهها بگیم تا به فرموده حضرت علی (علیه السلام) دیگران این ذهن خالی را با مطالب اشتباه پر نکنند. . . #مادرانه_های_محرم #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
11 شهریور 1399 17:15:44
0 بازدید
madaran_sharif
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . بعد از #ارشد، هیچوقت به ادامهی تحصیل تو رشتهی خودم فکر نکردم! انگیزهی ارزشمندی براش نداشتم. از طرفی استرسی بودم و درس خوندن به خودم و زندگیم لطمه میزد. . تنها همبازی دخترم، من بودم. با دوستان و اقوام ارتباط نمیگرفت. پدرش دیر میاومد و گاهی جمعهها هم مشغول کار بود. بهترین گزینه براش، داشتن خواهر برادر بود. از طرفی نمیخواستم بیش از این فاصلهی سنی داشته باشم با بچههام😚 دو ساله بود که خدا توفیق داشتن یه فرشتهی دیگه بهمون داد😍 . خبر خوب #بارداری دومم همزمان شد با خبر بد و ناگهانی فوت مادربزرگ نازنینم. اون روزا همسرم هم مأموریت بودند و بهشون خبر ندادم. من و دخترم و توراهیمون تنها با این غم روزها رو پشت سر گذاشتیم. . یک روز در هفته تماموقت، سرکار میرفتم و دخترکم پیش مادرم میموند. بقیه روزها، #دورکاری میکردم.😊 هرچه ساعت خواب دخترم کمتر میشد، ساعات کاری منم کمتر میشد. براش انواع بازیها رو امتحان کرده بودم و همیشه شرایط بازی فراهم بود ولی به سختی توی خونه سرگرم میشد😞 از اعتراضاتش کلافه بودم😤 . تا اینکه با #کلاس_مادر_کودک آشنا شدم. با انواع بازی! من که خیلی هیجان داشتم😃 اما دخترم فقط نیم ساعت کلاس رو استفاده میکرد. بقیهش رو غر میزد. گاهی هم با جیغ و گریه کلاس رو بهم میریخت❗️ تا جایی که مربی، خیلی محترمانه ما رو از کلاس بیرون میکرد🙃 اون روزا خیلی گریه میکردم که چرا بچهی من مثل بقیه سرگرم نمیشه. سعی کرده بودم مطالب کتابها خصوصا #من_دیگر_ما و کلاسهای #کودک_پروری رو به کار بگیرم اما...😭 . با این حال خوشحال بودم که دخترم خیلی زود حرف زدن رو شروع کرد. در دو سالگی شعر حفظ میکرد! حداقل، نتیجهی کتاب خوندن از شش ماهگیش رو گرفتم😂 . یه سری کلاس تربیت فرزند هم برای بچه دومم رفتم، اما چون با دخترم شرکت میکردم، خیلی نتونستم استفاده کنم🤪 سعی کردم تو بارداری دخترم رو از پوشک بگیرم اما همکاری نکرد! تا آخرای بارداری هم سرکار رفتم😊 و بالأخره دختر دومم به دنیا اومد😍 . . #قسمت_هشتم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
22 آبان 1399 15:55:09
0 بازدید
madaran_sharif
. #مدیریت_اقتصادی #مادری_به_توان_چهار سلام مادران شریف ایران زمین✋🏻 یادتونه یه گروه تشکیل دادیم به نام #مادری_به_توان_چهار ؟ مامانهای زیادی منت نهادن و تشریف آوردن به گروه.😍 باز یادتونه قرار شد محتوای صحبتها در موضوعات مختلف رو براتون منتشر کنیم؟ در روزهای گذشته درمورد #مدیریت_اقتصادی صحبت کردیم. 🔹وضعیت مالی خانوادههای گروه اغلب در سطح متوسط قرار داره. اما چیزی که واضح و مبرهنه اینه که این خانوادههای پرتوان💪🏻 منتظر نمیشینند تا خط فقر تعریف بشه و بعد محاسبه کنند که زیرش قراردارن، یا روش دارن قدم میزنن یا بر فرازش دارن پرواز میکنن! این مامانهای به توان چهار، مثل خیییلی از مادران شریف دیگه، خط فقر رو خودشون تعریف میکنن و اون رو به زیر میکشن.😊 یعنی از سه مدل خانواده مستمند، مصرفی و مولد، صد در صدشون مولد هستن. 🔹قناعت، ساده زیستی، اعتقاد به برکت و دوری از مصرف گرایی، مولفههای اصلی خانوادههای پرتوان چند فرزندیه. به عنوان مثال مادر توان پنجی داریم که چند بار طعم تلخ ورشکستگی رو چشیدن، اما با صبوری و حمایت از همسرشون دوباره از صفر شروع کردن. همچنین مادر توان چهاری که همسر مهربونشون پاکبان هستن، اما ایشون با درایت حقوق نه چندان زیاد همسرشون رو به زیبایی هر چه تمامتر مدیریت میکنن. دوست دارید بیشتر بدونید؟ پس با ما در عکسنوشتها همراه باشید.
24 بهمن 1400 17:24:41
2 بازدید
madaran_sharif
. #ه_محمدی . جناب افتاده بودن رو فاز #دعوا و #لجبازی. . با کوچکترین حرکتی، برخلاف میل بزرگوار، چنان گریهای میکرد که انگار علیه حکومتش، توطئه کردن.😭 . باید چه واکنشی نشون بدم؟! دعوا کردن و عصبانی شدن که به نظرم درست نمیاومد😟 یا باید محبت میکردم🤔 یا بیتوجهی🙄 . گفتم پسرم دو سالشه و بذار محبتش کنم🙂 باهاش صحبت کردم، نازش کردم بوسش کردم...😊😚 بالاخره آروم شد😏 و بزی از کوه اومد پایین🐏⛰️ . به چند دقیقه نکشید که دوباره شروع شد😫 کوچکترین بهونهای پیدا کرده بود و قلوپ قلوپ اشکی که میریخت زمین😭 صبر خودمم داشت تموم میشد آخه تقصیر منم نبود.😣 . این دفعه گفتم بذار بیتوجهی کنم، شاید آدم (شما بخونید آروم) بشه😐 رفتم اتاق و سرم رو گذاشتم رو لحاف تشکای تو کمد دیواری و سعی کردم به گریهها و جیغهای بنفشش بیتوجه باشم😒 . یکی دو دقیقهای گذشت و اصلا آروم نشد😥 برگشتم. فهمیدم براش، بیتوجهی جواب نمیده. . این دفعه من آدم شدم🙂😍 . بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی #قلبم..🤱🏻 و صورت به صورتش.. و بوسهای بیصدا و طولانی...💕💖 . قلبم آروم آروم شروع کرد براش حرف زدن💗 درد دل کردن... . و اونم با گریه گوش میداد💘 قلبم چی میگفت؟🤔 . نمیدونم... ولی خودمم عجیب #احساس_آرامش داشتم😊😄😍 . به دقیقه نکشید که #معجزه خودش رو نشون داد. خدایا تو این #قلب چی گذاشتی؟ . یه دفعه با خنده سرشو برداشت و گفت باشی... اودو...👼 یعنی سرمو گذاشته بودم اونجا👶 . باورم نمیشد😀 چه خندهی دلربایی💘😍 . واقعا که #نابترین_شیرینیها، از #دل_سختیها به وجود میاد. . و این شد #رمز_طلایی بین من و محمد.🤩 . از اون موقع، هر وقت گریه میکنه، بلافاصله بغلش میکنم و میگم بیا سرتو بذار اینجا😉 و حداکثر تا چند ثانیه، آروم آروم میشه😄💪 . پ.ن۱: همون روز فهمیدم علت اصلی بداخلاقی و گریههای پسرم، #نیازهای_فیزیولوژیک بدنش بوده طفلک هم #گرسنه بوده و هم #خوابش میاومده و به خاطر این بهونهگیر شده بوده . بعد از آروم شدن تاریخیش، بهش بهبه دادم😋 و بعدش آرووووم خوابید😴🤫 . پ.ن۲: گاهی هم بچهها از سر سیری لجبازی میکنن. یعنی گرسنهشون نیست، ولی باز مرغشون یه پا داره🐔 . مثل وقتی که محمد گیر داده بود خلال دندون بده بهم😑 دیدم اشکالی نداره و من کوتاه اومدم😊 یکم دیگه بازم خواست.😨 دیدم دیگه داره خلالامونو به فنا میده😅، با یه صدای #پرهیجان گفتم🤩 وای #مامانیی، دارم سیب زمینی رنده میکنم؛ بدو بیا نگاه کن🤩 و این چنین حواس جناب را پرت نموده و از این مرحله هم عبور میکنیم.😎 . . #برق۹۱ #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف
28 اسفند 1398 17:05:42
1 بازدید
مادران شريف
0
0
#م_زادقاسمی #قسمت_پانزدهم من یه مامانِ معمولی ام! البته برام مهمه که تلاش کنم بندهی خوبی باشم. اینطوری مادر و همسر بهتری هم بشم.👌 خودم رو موظف میدونم که به عنوان مادر برای بچههام وقت بذارم. و لذت میبرم از این که بچهرو بغل کنم، ببوسم، باهاش بازی کنم؛ اما کودک درونم خیلی فعال نیست که عاشق بازی کردن به صورت بچهگانه باشم❗️ با بچههای کوچولوتر راحتتر میتونم بازی کنم. همین که یه ذره بزرگتر میشن دیگه همبازی بودن باهاشون برام سخت میشه.😐 و ترجیح میدم که خودشون باهم بازی کنن. فاطمه سادات که بچهی اول و تا مدتها تنها بود بیشتر به همبازی شدن با من نیاز داشت. وقتی بازی باهاش خارج از توانم بود، به زور خودمو راضی نمیکردم که حتما این کارو بکنم❗️ سعی میکردم جور دیگهای سرگرمش کنم. 👌 مثلا هر از گاهی اسباب بازی بخرم و بعد از یه مدت بیارم براش که تازگی داشته باشه. یا سعیم این بود که بین بچههای هم سن و سالش قرارش بدم... اما مهمترین نکتهای که در مورد تربیت بچهها موفق بودم رابطهم با همسرم بوده.😊 حتی اگر بدونم شوهرم داره اشتباه میکنه، جلوی بچهها چیزی نمیگم و ایشون هم همین رفتار رو با من دارن. و این وحدت رویه ما در مسائل تربیتی نقطهی قوت ما هست.☺️ خلاصه ادعا ندارم مادر موفقیم و همه چیز رو رعایت میکنم! مثلا میخواستم تلویزیون رو از خونه حذف کنم ولی نتونستم! مخصوصا تو این ایام کرونا بچهها تلویزیون زیاد میبینن.😔 و این یه نقطهی ضعفه که باید درستش کنم. تو مسیر تربیت دینی بچهها معتقدم اگه خودمون مقید به بعضی از رفتارها باشیم بچهها یاد میگیرن و براشون ملکه میشه.👌 مثلا این که مقید به نماز اول وقت باشیم، یا ولادت ائمه و جشنهای مذهبی حتما جشن بگیریم، اما در کل خیلی اهل آموزش مستقل به بچهها نیستم. و تو این زمینه نیاز به کمک بیرونی دارم، مثلا فاطمه سادات که تو مدرسه مذهبی بود، خیلی از مفاهیم رو اونجا یاد گرفت.😍 خلاصه که در حد وسعم تلاشم رو کردم که زندگیم هدف داشته باشه و تو جایگاه خودم سازنده باشم. با این حال اگه به عقب برگردم تلاش بیشتری میکنم هم در مورد بچهداری و هم درس خوندن، مثلا فکر میکردم بین هر کدوم از بچهها میشد یه بچهی دیگه هم باشه... 😀 یا از سال ۸٠ تا ۹۸ درس نخوندم و اشتباه بود! آخه فکر میکردم نمیشه... البته احساس نیاز پیدا نکرده بودم به تحصیل که نشدنیها رو شدنی کنم. به هر حال اصراری ندارم یه جای خاص باشم و حتما یه کار خاصی بکنم. به اینم باور دارم خدا برای وقت کم، برکت بیشتری قرار میده، مهم اینه که آدم با خدا معامله کنه.