پست های مشابه
madaran_sharif
. #ف_صنیعی (مامان #فاطمه ۷ساله، #معصومهزهرا ۴.۵ساله و #رقیه ۲ساله) #قسمت_یازدهم به لطف خدا بچهها در کل با همدیگه خوبن. هوای همو دارن. مخصوصاً دختر بزرگترم که دیگه عاقل و فهمیده شده گاهی از دستشون اینطوری🤪 میشه! ولی حس مسئولیت و بزرگی رو دوست داره و خوشحاله.👌🏻 البته بازم تعارضهایی پیش میادا.❗️ خصوصاً الان که سومی داره بزرگ میشه و برای خودش شاخی میان شاخها خواهد شد.😄 تصور نشه هیچ بچهی بزرگتری چغلی کوچیکتر از خودش رو نمیکنه، سر هیچ اسباب بازی و وسیلهای دعوا نمیشه، عروسک بینوایی دست و پاشو وسط دعوای خواهرها از دست نمیده، به خاطر یه مدادرنگی فریاد و فغان برنمیخیزه... خیر!! مخصوصاً بین اولی و دومی که دیگه بزرگ شدن و باید گیس و گیس کشی کنن وگرنه سنت شکنی کردن.😂 حس و حال کلی باید خوب باشه، عشق و هواخواهی باید برقرار باشه، که الحمدالله هست.😊 هر بار میان پیشم شکایت کنن میگم من تو دعوای خونوادگی شما دخالت نمیکنم.😁🤷🏻♀️ از زمان بارداریم هم رو این قضیه کوچیکتر بودن، ضعیف و نیازمند حمایت بودن آبجی کوچولو مانور میدادم که اونو رقیب نبینن.❗️ چون رقابت وقتی پیش میاد که کسی رو همسطح ببینی. ولی اینطوری اون بچه رو نیازمند به خودشون میدیدن و احساس دلسوزی و مسئولیت در برابرش میکردن.😚 مثلاً تو بارداری سوم، زیارت عاشورا میخوندیم و موقع سلامها میگفتم از طرف کوچولو هم سلام بدید.😍 چون خودش بلد نیست. یا یه صلواتم از طرف اون بفرستید چون خودش نمیتونه. دیگه دختر دومم احساس تکلیف میکرد هر کاری به نیابت از نینی انجام بده.😚 یا به دختر بزرگم میگفتم باید حواسمون باشه قرآن و دعا و... زیاد پخش کنیم، چون روی بچه تأثیر خوبی میذاره. دیگه از اون به بعد هر گونه دعا، اذان و کلیپهای انقلابی تلویزیون که پخش میشد میرفت صداشو بلند میکرد تا نینی نهایت حظ و بهره رو ببره!😆 شنیدم میگن تو دعواهای بچهها سعی کنید دخالت نکنید تا خودشون حل کنن. مگه اینکه آسیبی بچهها رو تهدید کنه. ولی گاهی نمیتونم کامل اجراش کنم و یه وقت رفتم وسط دعواشون از بزرگتره خواستم کوتاه بیاد... هرچند واقعیت اینه که اونم بچهست. و سعی میکنم بعداً از دلش در بیارم؛ میگم دستت درد نکنه گذشت کردی.😉 یا باهاش شوخی میکنم میگم وای خدایاااا ما خواهر بزرگترا همهش باید کوتاه بیایم!! عجب گیری افتادیما!!😜 بیا اصلاً بغلِ هم، گریه کنیم.😂 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
01 تیر 1401 18:58:23
3 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا، #طاها و #محمد ۶، ۴.۵ و ۲ ساله) . زندگی رو دور تند بود و حس میکردم با شیب نزدیک ۹۰ درجه، دارم به ملکوت اعلی میپیوندم😃 . درس و پروژه دانشگاه، دوتا فرشته کوچولوی شیر به شیر، حیاط و مرغ و خروس و... و همسری که به اندازهی موهای سر و صورتش کار و مشغله داشت🤪 . از هر فرصت کوچکی برای درس خوندن و فکر کردن روی تمرین، پروژههام، بچهداری و همسرداریم استفاده میکردم . پای اجاق، حین خوابوندن بچهها، شبها، #بین_الطلوعین، تایم بازی دوتایی و حیاط رفتنشون، مترو و... در ناخودآگاهم حس میکردم چون مادرم و لحظه لحظه خدمتم اجر داره و صبر و تلاشم برای بازی و رفع نیازهاشون عین عبادته، دیگه چه نیازی به سیرمطالعاتی تهذیب نفس، هیئت، دعا، تعقیبات، استغفار، ذکر و قرآن🤔 . گهگاهی یه سخنرانی گوش میدادم اونم بدون سیر مشخص. گاهی یه مناجات سحری، یه دعای ندبهای...و فکر میکردم #برنامه_عبادیم سنگین شده😄🤭 . خلاصه به خیال خودم دارم با ترک #محرمات و انجام #واجبات پیش میرم🙃 . کمکم نمازهام به خاطر نیازهای بیپایان بچهها و غذای روی اجاق و... به بعدا مؤکول شد😐 گاهی هم به وقت اضافه😓 بلافاصله بعد نمازم میرفتم سراغ کارهام. . کمکم برنامهی #محاسبه_نفس هم به تک و توک آه و استغفار بدون فکر و برنامهی اصلاح، بدل شد😕 . ارتباطم با خدا، محدود شده بود به ابراز عجز و ناله حین مشکلات و نهایتا شکرگزاری خشک و خالی😒 به قول حاج آقا پناهیان خدا برام شده بود یکی از اقلام سبد نیازمندیهام 🤭 حتی در حل مشکلات هم مرحلهی آخر یاد خدا میافتادم😢 . روزمرگی میکردم و میشنیدم حضرت زهرا(س) با اون جایگاه والا، بچههای کوچیک و کارهای سخت منزل، خیالشون به اندازهی من تخت تبارک نبوده😄 عبادات رو با رعایت دقیق آداب انجام میدادند و از سنگینی برنامهی عبادی پادرد میگرفتند🤔 . روزمرگی میکردم و میشنیدم: حضرت علی (ع) با اون مقام و عصمت، سحرگاهان استغفار ۷۰ بند میخواندند🤔 . روزمرگی میکردم و میشنیدم: دین یه واقعیت پویاست، درجا زدن نداره یا پیشرفت داری یا پسرفت! یه کوچولو غفلت کنی پس میری😯 . روزمرگی میکردم و میشنیدم: عبد باید برنامه عبادی منظم و مشخص داشته باشه . روزمرگی میکردم و میشنیدم: عبد در نماز میهمان خداست و بعد هر نماز واجب یک دعای مستجاب داره، اگر بعد نماز چیزی از مولایش نخواد، به مولا برمیخوره و... خب حالا وقتش رسیده بود به سادگی از کنار شنیدههام نگذرم رفتم سراغ اصلاح یک رابطهی پیچیدهی ناشناخته: #رابطه_عبد_و_مولا . . #روزنوشت_های_مادری#قسمت_اول #مادران_شریف_ایران_زمین
20 مرداد 1399 16:55:50
0 بازدید
madaran_sharif
. بیماری بر من غلبه کرده بود... صبح، با نگاه خستهام جناب همسر رو تا دم در بدرقه کردم. تا دقایقی بعد همچنان نگاهم به در، فکرم تو آشپزخانه و بدنم بند زمین بود. بالاخره با توکل بر خدا و توسل به ائمه بر جاذبه زمین غالب شدم!💪 . به زحمت، قبل بیدار شدن بچه ها👶👦👦، یه آش مریض سرهم کردم، صبحانه رو آماده کردم و باز ضعف و کسالتم برگشت... خدا رو شکر زمانیکه ناهار و صبحانه رو آماده میکردم، محمد👶 بیدار نشد شیر بخواد! . رفتم سراغ بچهها...آخ که چقدر دلم میخواست منم به جمع خوابان بپیوندم😴! اما گرسنه بودن طفلیا. حال فانتزیهای صبح بخیرِ ویژهی بچهها رو نداشتم🤕😅 صدا زدم: «زود پاشید! اگه امروز به کارامون نرسیم فردا نمیتونیم بریم زیارت امام رضا جونمون هااا!»😍😃 . رضا و طاها سیخ پا شدند! محمد کوچولو هم با سر و صداشون بلند شد و همگی دست و صورت شسته مهیای صبحانه شدند😋... الحمدلله که رضا و طاها ۴و ۵ ساله هستن و خودشون به خودشون میرسن... ولی محمد کوچولو همچنان فنر در کمر داره😄 سرسفره نمیشینه! منم بی رمق🤒...چهاردست و پا دنبالش تا غذا بخوره🙄...بچه ها مشغول ترکوندن خونه و یادگیری مهارتهای حل مسئله و تعامل اجتماعی شدن!🤪 . حال بازیهای هیجانی با بچهها رو نداشتم گفتم طاها چندتا کتاب داستان بیاره تا بخونم📚، لای کتابهاش صحیفه سجادیه بود! از جلدش خوشش اومده بود آوردش😊 . فرصت رو مغتنم شمردم "دعا به هنگام بیماری" رو بازکردم: "پروردگارا! حمد مخصوص توست به خاطر نعمت سلامتی که همواره از آن بهرهمند بودم و نیز حمد و ستایش مخصوص توست برای بیماری که در جسمم پدید آوردی. ای خدای من! نمیدانم کدام یک از این دو حالت (تندرستی و بیماری) برای شکر و سپاسگزاری به درگاهت شایسته تر است؟ کدامیک از این دو وقت برای ستایش تو بهتر است؟..." چقدر نگاه امام قشنگه! چه خوب شد آشنایی من با این نگاه لطیف و دقیق تو این موقعیت!🤩 . زیر آش رو کم کردم برم بخوابم... یادم میاد وقتی فقط رضا رو داشتم، وقت بیداریش اصلا نمیتونستم استراحت کنم ولی خداروشکر محمد با داداشاش سرگرمه...رضا مراقب داداشی باش! . میدونستم وقتی بیدار شم با یه آشپزخونه استخری و یه عالمه ظرف کثیف و خردههای کاغذ و کاموا(دستپخت بچهها) مواجه میشم ولی سعی کردم بهشون فکر نکنم😆! خودشون میدونن باید تو پاکسازی حضور فعال داشته باشن.🙃 . پ.ن: محمد شعله آش رو زیاد کرده بود و رضا نگران، شعله رو کامل خاموش کرده بود. در نتیجه ناهار رو با یه ساعت تاخیر خوردیم😊 خداروشکر مشکل به همینجا منتهی شد😱 . #ط_اکبری #روزنوشتهای_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
27 فروردین 1399 15:51:21
0 بازدید
madaran_sharif
#ط_اکبری . باید #مسئله چی بپزم، چی بخورونم، چی بپوشونم، کی رو کی کجا ببرم روبرای همیشه حل کنم!👌🏻 . از اونجا که مغز ما بسیار تنبل تشریف داره (بیشینه😮 مصرف انرژی، کمینه😇 تمایل به بازدهی!)، نوشتن #برنامه بلندمدت، میان مدت و کوتاه مدت، فراغت قابل توجهی برای مغز میاره و شدیداً خرسند میشه!😉 . ضمن اینکه یه سری کارها در برنامه کوتاه مدت روزانه وجود دارند که دائمی هستند، ولی هر روز مغز ما رو به کار میگیرن که یه وقت فراموش نشن!🤔 «یادم نره امروز سه شیره بدم بروبچ؟!؟» امروز چی بپزم؟! و.. اینجوری وقتی برای کارهای مهم دیگه میری سراغ جناب مغز، گوشهی چشم👀 باریک میکنه میگه اینهمه کار دارم بعدشم خستهام!😅 . نوشتن این مدل کارها ضمن اینکه فراغت برای ذهنمون میاره، بعد مدت کوتاهی، اونها رو تبدیل به «عادت» میکنه و #عادت هم یعنی تعطیلات آخر هفتهی مغز😎 . حالا وقتی بگم: «مغز جان! میخوام به خودشکوفایی بپردازم»😉 میگه: «در خدمتم سرورم!»💪🏻 . نکات مهم: ۱. در تصویر نمونهای از #دفتر_برنامه آورده شده، ابتدای هرماه کارهای مهم ماه رو لیست کنید. 👈🏻مثلا تبریک تولد دخترخالم، واکسن محمد و... ابتدای هر هفته هم کارهایی که تو اون هفته باید انجام بدید لیست کنید. 👈🏻مثلا خانه تکانی🏡، مطالعهی ۲۰۰ صفحه از فلان کتاب و... و هر شب جزییات برنامهی فردا رو بنویسید. دقت کنید که برنامهی ماه و هفته رو نباید جزیی بنویسید.🙅🏻♀️ 👈🏻مثلا اینکه هر روز صدقه بدهید رو تو برنامه ماه ننویسید، ولی میتونید یه مدت تو برنامه روزانه بنویسید تا تبدیل به عادت بشه. . ۲. برنامه رو یه جور بنویسیم تا ضمن اینکه دچار استرس😖 و بعدش، ناامیدی😞 نشیم، اندک فشاری برای رشدمون داشته باشه.☺️ دقت داشته باشید که برنامه ریزی باید توان شما رو مضاعف کنه، پس اگر خود برنامه ریزی داره انرژی زیادی میگیره ازتون، یه جای کار میلنگه.😕 . ۳. در ابتدا حتما یک کار زماندار تعیین کنیم.⏱️ 👈🏻مثال تلفن☎️ به مامانی راس ساعت ۹ صبح و به مرور برنامههای زمان دار را زیاد کنیم. . ۴. در برنامه کارها طبق #اولویت مرتب میشن که اگه به یه کاری نرسیدیم، اون کاری باشه که درجهی اهمیتشم کمتره. . ۵. تعیین برنامهی غذایی🍛 روزهای ماه، ضمن اینکه کمک میکنه نوع و میزان مواد غذایی مورد نیاز خانواده رو مدیریت کنیم، باعث میشه از ابتدای هفته یا از روز قبل، آمادگی لازم برای تهیه مواد لازم خوراک روز رو داشته باشیم و مثلاً نگیم: ای وای برای آش امروز حبوبات نخیسوندم! . #هوافضا۹۰ #روزنوشت_های_مادری #دفتر_برنامه #مادران_شریف
22 بهمن 1398 16:33:21
12 بازدید
madaran_sharif
. #قسمت_چهارم . #بنتالهدی (مامان سه دختر) . . گذشت و من دانشجوی پزشکی شهید بهشتی شدم. دلیل انتخابم این نبود که تو خانواده اکثراً پزشک بودن. من دنبال وظیفه خودم بودم. جامعه اسلامی به پزشک زن نیاز داره و این رو در راستای تحقق ظهور میدونستم.😊 . سال دوم دانشگاه یکی از خواستگارها مقبول افتادند. ایشون هم دانشجوی پزشکی بودن و دو سال از من جلوتر.❤️ دو سال نامزد بودیم. هر دو مشغول درس و بیمارستان و فعالیت فرهنگی و تشکیلاتی. . اون مرحله از زندگی هم سخت بود! مثل همه مراحل دیگه زندگی! هر اتفاق مفیدی تو دنیا سخته! فاصله بین عقد و عروسی برای این بود که هر دوی ما آماده پذیرش مسئولیت زندگی بشیم. مراسم عقد تو خونه برگزار شد، سفره عقد رو خودم چیدم.🙂 . برای عروسی کلی گشتیم تا تالاری پیدا کنیم که راضی بشه فقط یک مدل غذا سرو کنه! همه میگفتن ما کمتر از دو مدل غذا نمیدیم!🙄 از لحاظ مالی محدودیتی نداشتیم. ولی میخواستیم ساده برگزار کنیم و به همه میگفتیم که چطور هزینهها رو کم کردیم.😍 . لباس عروسی رو از دوستم قرض گرفتم. تو آرایشگاه هم نگفتم که خودم عروس هستم. پکیج مخصوص عروس چهارمیلیون بود ولی من با سیصد هزار تومن عروس شدم!😎 و اما جهیزیه... . استاد اخلاقی به مادرم گفته بودن که اگر کسی به دخترش طوری جهیزیه بده که بتونه همزمان به چهارده دختر دیگه هم جهیزیه بده، من سعادت اون دختر رو ضمانت میکنم. مادرم من رو مختار گذاشتن. برای من چه چیزی بالاتر از سعادت و عاقبتبخیری بود؟❤️ برای اجرای این شرط من باید سال ۹۳ با دو میلیون و چهارصد هزار تومان وسایل زندگی رو تهیه میکردم!!! . غیرممکن مینمود! ولی من سرسخت تر از این حرفا بودم.💪🏻 اول یه لیست از وسایل ضروری تهیه کردم. بعد گشتم یه جا رو پیدا کردم که زیر پونز نقشه بود و اجناس فوقالعاده ارزان بود. حداقل قیمت هر کالا رو هم پیدا کردم. این لیست رو در اختیار اقوام درجه یک و دو قرار دادم. گفتم هر کسی هر چقدر که میخواد به ما هدیه عروسی بده، بگه و هزینه رو بده به من تا برم وسیله مورد نیازمو بخرم!😄 . این شد که با مبلغ هدیههای عروسی و همون دو میلیون و چهارصد هزار تومانی که مادرم دادن، وسایل اولیه شروع زندگی رو خریدیم و ، همزمان با چهارده عروس دیگه، زندگی رو به امید سعادت و عاقبت بخیری شروع کردیم.🤵🏻👰🏻 . هنوز هم نداشتن مبل و ظرف چینی خللی تو خوشبختیمون ایجاد نکرده الحمدلله. تلویزیون هم نگرفتیم. به همسرم گفتم بهتره اندک زمانی که برای با هم بودن داریم رو خودمون براش برنامه داشته باشیم، نه تلویزیون. . . #تجربه_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
21 اسفند 1399 18:52:22
2 بازدید
madaran_sharif
. #طهورا (مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه) . زمان ثبتنام #اردوی_جنوب، به پایان رسیده بود و من با تصور سخت بودن اردو و تصویری که از اردوی جنوب دوران دبیرستان داشتم، اصلا سمتش نرفتم. اما ثبتنام دوستم باعث شد یه اشتیاقی تو دلم بیفته و روز قبل از سفر، خدا خواست و با ثبتنام من موافقت شد.😃 دیدن عظمت اردو، محتوای غنی، اجرای بسیار خوب و منظم برنامهها، دیدن کلللی آدم همتیپ و همفکر، من رو شگفتزده کرده بود.😯 آنقدر به من خوش گذشت که اون سفر بهترین سفر و نقطه عطفی در زندگیام شد. بعد از اون سفر پام به #تشکل_های_فرهنگی دانشگاه باز شد و کارهای فوقبرنامه رو به برنامه درسیم اضافه کردم.👌🏻 درسم بهتر شده بود و تقریبا تمام اوقات فراغتم مشغول کارها و مطالعات فوقبرنامه بودم و همراه دوستان جدیدم😍 . ابتدای سال تحصیلی ۸۴، مصادف با ماه رمضان بود. با همفکری و همکاری بچههای یکی از تشکلهای فرهنگی که در آن فعال بودم، برنامه #بچه_های_دوشنبه رو پایهریزی کردیم.😊 هر دوشنبه افطاری درست میکردیم(الویه، آش و...) و یه مراسم افطاری با دعا و سخنرانی مختصر در سطح دانشگاه برگزار میکردیم. ابتدا محدود به ماه رمضان بود و با توجه به استقبال دانشجوها، تبدیل به یه سنت شد و سالهای بعد هم تک و توک ادامه داشت.😍 . سعی میکردم درس و فعالیتهام رو طوری انجام بدم که هر دو خوب پیش برن.👌🏻 مسئولیت اردو جنوب ۸۴ رو هم به من دادند که الحمدلله با وجود سختی و حجم زیاد کار، اردوی خوبی بود.🌷 در حالیکه داشتیم برای اردو جنوب، برنامهریزی میکردیم، شنیدیم تعدادی #شهید_گمنام رو قراره بیارن و در دانشگاه شریف به خاک بسپارن. شاید الان توی فضای فعلی جامعه عادی باشه، ولی سال ۸۴ هنوز تو هیچ دانشگاهی چنین اتفاقی نیفتاده بود. چه برسه به دانشگاه شریف که فضای علمی غلیظش، فضای معنویش رو کمرنگ کرده❗️ چالش، ابهامات و نارضایتیها زیاد بود. تا اینکه روز خاکسپاری شد، یک روز قبل از اردوی جنوب ما. یک روز خاص بود که مسجد به خودش این جمعیت از دانشجوها رو ندیده بود. خلاصه یکی از اتفاقات تلخ #دانشگاه بود، چون توهینهای بسیار بدی اتفاق افتاد. چیزی که در شان مقام شهید نبود... . فردای خاکسپاری هم روز خیلی سختی بود. یه سری از اساتید، کلاسها رو تعطیل کردن و فضای خیلی بدی بود.😞 همون روز داشتیم میرفتیم اردوی جنوب❗️ . . #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
17 آبان 1399 16:32:43
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. #قسمت_دوم #م_ک(مامان چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله) مدرسهی فرزانگان میرفتم. سال آخر حسابی به کنکور چسبیدم و الحمدلله با تلاش و دعای پدر و مادر که هرچی دارم از اونه، نتیجهی خوبی گرفتم.👌🏻 به همممهی رشتهها علاقه داشتم.😅 از بچگی هم دوست داشتم معلم بشم! متاسفانه تو مدرسه بچهها اونقدری رشد نمیکنن که بتونن تصمیم درستی بگیرن! هدایت تحصیلی و استعدادیابی هم که یا اجرا نمیشه یا خیلی ضعیف! در نهایت مهندسی برق دانشگاه شریف رفتم! سال ۸۵ با ورود به محیط اجتماعی دانشگاه و دیدن سال بالاییها و اساتید تا حدی فضای اینکه باید مرزهای علم رو جابهجا کنم شکست!😁 و دیدم مسائل دیگری هم تو جامعه وجود داره که ما تا به حال خیلی بهش دقت نمیکردیم. برای همین همزمان وارد فعالیتهای فوقبرنامهی گروههای دانشجویی شدم. اما همچنان درسم اولویت داشت. خلاصه، اونجا فضای رشد اجتماعی برام فراهم بود، البته به مسائل خانواده و مادری خیلی کم پرداخته میشد. سال ۸۸، یک ترم تا پایان درسم مونده بود، که از طریق یکی از دوستان متاهلم به همسرم معرفی شدم. ایشون اهل بیرجند و ترم آخر مهندسی عمران شریف بودن و تو بخش اجراییِ حوزهی دانشجویی، مشغول به کار پاره وقت. بعد از مراسم خواستگاری و تحقیق و... همه چیز برای ازدواج ما نسبتا خوب و منطقی به نظر میرسید، ولی نمیدونم چرا مردد بودم!🤨 بعد از خطبهی عقد، همسرم یک جلد قرآن به من هدیه دادن. اونجا بود که یخم باز شد.😄 و این معجزهی خدا رو که بین زن و شوهر مودت قرار میده، حس کردم.☺️ مراسم عروسی رو ساده برگزار کردیم تا دیگران هم تشویق بشن و جرئت ازدواج پیدا کنن! مراسم نسبتاً کوچیکی بود. چون اقوام همسرم شهرستان بودن و زیاد نمیتونستن بیان. ماشین عروسمون پراید بود و گل هم نزدیم! نمیخواستیم همه تو خیابون نگامون کنن.😁 و آتلیه هم خلاصه شد در ده تا عکس با ژستهای ساده و معمولی.😅 #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی