پست های مشابه

madaran_sharif

. #س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله) #قسمت_پنجم همیشه به فکر ادامه تحصیل بودم. با وجود علاقه به سینما، احساس کردم این رشته پاسخگوی سوالات تربیتی یه مامان نیست. پس تصمیم گرفتم تو رشته‌ای مثل روانشناسی تحصیل کنم. چندان جدی که نه! اما به هر صورت واسه کنکور خودمو آماده می‌کردم. هیچ جوره راضی نمی‌شدم یه بچه‌ی دوساله رو بذارم مهد! توی همین فکرا بودم که خدا بهم گفت: پاشو دیگه درس بسه و وقت بچه‌داریه!😁 من زمان بچگی توی خانواده احساس تنهایی می‌کردم. به خاطر همین دلم خانواده‌ی پرجمعیت می‌خواست. خدا هم خواسته‌مو اجابت کرد و ما شدیم چهار نفر و نصفی.😍 درس و دانشگاه هم، پر!😅 بارداری سوم هم سخت بود. خصوصاً ماه‌های آخر از درد، نمی‌تونستم راه برم یا بشینم! با این‌حال قسمت شد و با یه قطار اتوبوسی به سختی رفتیم مشهد!🤪😍 به هتل که رسیدم، به امام رضا گفتم من تا اینجاش اومدم، دیگه باقی‌ش با خودتون. خلاصه! زیارت رفتن همان و برطرف شدن درد همان!🤩 همون ایام که علیرضا نوزاد بود، یکی از دوستان، مدرسه‌ای تأسیس کرده بود و منم فرصت رو برای گسترش ارتباطات غنیمت دونستم. اون‌جا مربی بچه‌های مهد شدم و باهاشون بازی می‌کردم. اون مدرسه زیاد برپا نبود. اما احساس نیاز من به هم‌بازی برای بچه‌هام، باعث شد از همسرم اجازه بگیرم تا همون فضا رو توی خونه‌مون ادامه بدم.😇 خیلی از دوستان شرایطشون مثل ما بود. طلابی که توی قم کسی رو نداشتن. ما هم در خونه رو باز کردیم تا بچه‌هامون کنار هم بازی کنن و کم‌کم خونه‌ی ما شد پناهگاه.😂 باهم یه مهد خونگی راه انداختیم. سه روز در هفته از ۹ صبح تا ظهر بچه‌ها خونه‌ی ما بودن. خاطرات شیرینی از اون دوران داریم. مثلاً ما یه آویز لوستر داشتیم که یه طناب بهش بسته بودیم و بچه‌ها روش تاب می‌خوردن. همین طناب انقدر براشون خاطره‌انگیز بود که هنوز من رو با تاب سقفی می‌شناسن!😄 هم‌زمان حوزه رو مجازی شروع کردم. علی و ریحانه با هم بازی می‌کردن و علیرضا رو هم روی پام تاب می‌دادم و درس می‌خوندم. بچه‌ها که می‌اومدن پیشم، کتاب می‌رفت زیر مبل و ماچ و قصه می‌اومد وسط.💛 بعد یه مدت احساس کردم جسمم کشش نداره. با سه تا بچه خیلی سخت بود. ترم سوم بودم که انصراف دادم. هیچ‌وقت هم احساس نکردم راه بسته‌ست و باور دارم اگر روزی اراده کنم ان‌شاءالله به هدفم می‌رسم.👌🏻 خلاصه تحصیل رو گذاشتم کنار تا بچه‌ها در سن رشد از حضور مادر لذت ببرن. همیشه مادری برام اولویت اول بوده و کنار بچه‌ها حس می‌کنم دارم برای خودم وقت می‌ذارم و در وجودشون تکثیر می‌شم.😌 #تجربیات_تخصصی

14 اردیبهشت 1401 17:28:12

3 بازدید

madaran_sharif

. دو سه روز هفته با بچه‌های همکارا و خاله‌ها #هم‌بازی بود، (بیرون خونه) #ف_جباری یکی دو روزم خونه مامان باباها و این‌ور اون‌ور... دیگه چیز زیادی از روزای هفته نمی‌موند که فکرم با چه جوری پر کردن وقتم با بچه⏳ درگیر بشه. . اما این روزهای #قرنطینگی...😖 منو با واقعیت‌های تازه‌ای از بچه‌داری مواجه کرد😑 هر روز هفته از صبح تا شب با بچه توی خونه، و همسری که مثل قبل تا ۸ و ۹ شب بیرونه!😥 . قبل از به دنیا اومدن زهرا وقتی بازی کردن یه دختر بچه رو #تصور می‌کردم یه دختر مو فرفری و پیراهن تور توری می‌اومد توی ذهنم که خیلی ناز داره با عروسک‌هاش ساعت‌ها خاله‌بازی می‌کنه🧸 . اما چیزی که تو این یک سال و نیم دیدم؛ یه بچه با لباس‌های همیشه کثیف😅 و یه مامان که بعد کلی تلاش برای مهیا کردن سرگرمی و نشوندن بچه پای بازی... 🎮 تا می‌رسه پای گاز و سینک ظرفشویی، پشتش رو نگاه می‌کنه، و می‌بینه بچه زودتر از اون رسیده توی آشپزخونه، و بله! از پاهای مامان آویزون شده و داره نق می‌زنه⁦🤦🏻‍♀️⁩😮 (فقط موهای فرفریش با تصوراتم هم‌خوانی داره😂) . در واقع از وقتی دخترم یه کم از نوزادی درومد و همه‌ی کشوها و کابینت‌ها رو #کشف کرد و دیگه چیز جدیدی برای کشف پیدا نکرد، ورق برگشت و اوضاع سخت شد😁🥴 . یه بچه‌ی #تنها، بدون داداش و خواهر، تو یه سنی که شدیدا نیاز به همبازی داره⁦👩🏻⁩⁦🧕🏻⁩ معمولا زمان کوتاهی پای یه بازی می‌مونن و اکثر #اسباب_بازی‌ها هم براشون جذابیتی ندارن😏😒 مامانایی که بچه‌ی بزرگتر دارین تا کی این وضعیت ادامه داره؟😁 . خلاصه همه‌ی شرایط پیش اومده کافی بود تا من از همون روزای اول از پا در بیام⁦🤦🏻‍♀️⁩⁦🤷🏻‍♀️⁩ طفلکم حوصله‌ش سر می‌رفت، و منم شب کردن صبح برام خیلی سخت شده بود، همه‌ش چشمم به ساعت بود که باباش کی میاد بچه رو بندازم گردنش؟!😜 . کلافگی زهرا در حدی بود که بابای بچه هم به زبون اومدن، که این بچه هم‌بازی می‌خواد، بیا یه اسباب بازی جدید براش بخریم😂 اما می‌دونستم اسباب بازی جدید درمون این درد نیست😐 . خلاصه بلدم بلدم‌ها رو کنار زدم و از یه مجموعه‌ای که از همه نظر بهشون اعتماد داشتم وقت مشاوره گرفتم⌚📞 گفتم اگه فایده هم نداشته باشه حداقلش با یکی حرف می‌زنم، یه کم درد دل می‌کنم سبک می‌شم دیگه😃 اولین بار بود سر یه موضوعی با مشاور حرف می‌زدم، سر انتخاب رشته‌ی کنکورمم با مشاور صحبت نکرده بودم😄 راهکارهای خانم مشاور و جمع‌بندی نکات و تجربیات خودم رو ان شاءالله توی پست فردا شب می‌گم!😊 . #ف_جباری #روزنوشت‌های_مادری #بازی #قرنطینه #مادران_شریف_ایران_زمین

19 فروردین 1399 16:22:57

0 بازدید

madaran_sharif

. "این‌همه بچه! باید ماشین شخصی داشته باشین!" . مامان اولی بودم و #خوابگاه_دانشجویی کیلومترها با خونه‌ی پدری فاصله داشت؛ ماشین شخصی نداشتیم و با مترو حدود دوساعتی تو راه بودیم... کلی استرس داشتم نکنه گریه کنه بقیه اذیت بشن؟! و هربار نهایت تلاشم 10دقیقه جوابگو بود.😞 جامعه ما هم که دوست‌دار مادر و کودک! با اخم و نچ‌نچ از خجالتم در می‌اومدن.😐 درنتیجه از ترسم مسجد و هیئت هم نمی‌رفتم.😔 . مامان دومی که شدم حرفا بیشتر شد.😕 ماشین ندارید چرا بچه میارید؟! من معذرت می‌خوام که از شما و اهل محل اجازه نگرفتم.⁦✋🏻⁩😂 (تو دلم می‌گفتم البته😒) اما دیگه کمتر ذهنم درگیر این حرفا می‌شد؛ خصوصا که با سختی‌های درس و دانشگاه بزرگتر هم شده بودم. البته باز ناراحت می‌شدم...😔 خداروشکر خونه‌مون اون‌روزا حیاط‌دار بود و مجبور نبودم خیلی اینور و اونور ببرمشون.😁 به خودم یادآور می‌شدم که هرچه ایمانم روی تصمیمی که گرفتم بیشتر باشه، خودم هم پخته‌تر بشم، نباید حرف‌های دیگران قلقلکم بده! اصلا نباید ببینم و بشنوم! نه تشویق اون‌ها باعث بشه مصرتر بشم 😍⁦👌🏻⁩ و نه تخریب و تحقیرشون باعث دلسردی و سستی اراده‌م بشه.😩😟 . مامان سومی که شدم، سعی کردم بزرگتر بشم و به این حرفا بها ندم.🙃 از فامیل گرفته تا بقال سرکوچه، بندگان خدا هرکدوم نظری داشتن!🗣⁦👲🏻⁩⁦⁩⁦👷🏻‍♀️⁦👷🏻‍♂️⁩⁦⁩⁦👩🏻‍🍳⁩ البته همیشه احترامشونو داشتیم.☺️ انقدر مشغول خونه و بچه‌ها و استارتاپ بودم که اندک وقت باقیمانده‌م رو برای تحلیل و مرور این حرفا هدر نمی‌دادم! با خیال آسوده با سه تاشون مسجد و مراسم و پارک می‌رفتم.⁦👶🏻⁩⁦🧒🏻⁩⁦👦🏻⁩⁦ با مترو هرجا می‌خواستیم می‌رفتیم . الان که فکر می‌کنم میبینم اتفاقا از وقتی کمتر بها دادم بیشتر تشویق دریافت کردم😇: _ماشاءالله خداقوت! کمک لازم داری؟ بازم بیار👍🏻⁩ _به‌به چه بچه‌هایی! بفرمایید شکلات!😋 و... تو این ۶ ماه گذشته فقط یک بار کنایه شنیدم! وقتی که با اتوبوس می‌رفتیم مسافرت اونم دریا😍 آدم‌ها موقع پیاده شدن: _"این‌همه بچه! باید ماشین شخصی داشته باشن و سفر برن!😏" اعتراض به چی؟! با کلی خوراکی و اسباب بازی و قصه و...سرگرمشون کردیم و فقط صدای خنده و حرف زدن طبیعیشون بود نه جیغ جیغ! من و آقای همسر هم بدون اندک توجهی، به بحث سیاسی اجتماعیمون ادامه دادیم.☺️ بالاخره این جامعه باید بپذیره که داریم میریم به سمت داشتن یه جامعه عاشق مادر و کودک! "این‌همه بچه 😍 خوش اومدین بفرمایید قدمتون روی چشم و سر و کول ما😂" . ❗ادامه را در نظرات بخوانید❗ . #ط_اکبری #هوافضا_۹۰ #روزنوشت_های_مادری #حرف_مردم #مادران_شریف

06 بهمن 1398 16:20:32

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_دوم  . #م_کلاته (مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه) . من و همسرم تا آخر خرداد امتحان داشتیم و چند روز بعد، پسر کوچولوی ما به دنیا اومد.👶🏻 من به توصیه مسؤولین آموزش، برای ترم بعد مرخصی گرفتم. . تو همین دوران به خاطر شرایط کاری همسرم برگشتیم قم.😍 ترم بعد رو هم مرخصی با امتحان گرفتم تا بتونم بهتر شرایط رو مدیریت کنم. . از وقت های پرت مثل شب و عصر استفاده می‌کردم و درس می‌خوندم. با یکی از دوستام درس‌ها رو مباحثه می‌کردم. همسرم هم اگر جایی مشکلی داشتم، کمکم می‌کرد. این ترم هم با موفقیت سپری شد و پسر کوچولومون برای ترم مهر، یک سال و سه ماهه شد.👶🏻 . حوزه‌مون برای بچه‌های بالای یک سال، مهدکودک داشت.🤩 منم تصمیم گرفتم بصورت حضوری برم سر کلاس.🗒 . هفته اول تا پسرم به محیط مهدکودک عادت کنه خیلی سخت بود اما بعدش هر روز خودش با شور و شوق، کیفش رو برمی‌داشت و می‌دوید به سمت مهدکودک. مهد رو خیلی دوست داشت و بهش خوش می‌گذشت. . . ترم بعد تصمیم گرفتیم یه کوچولوی دیگه رو به جمع خونواده‌مون اضافه کنیم.😍 . اون ترم هر روز صبح باید پسرم رو بغل می‌کردم و همراه ویارهای شدیدی که همدم هر روزم بود، مسافتی رو می‌رفتم تا به سرویس حوزه برسم.🚌 کمر دردهام که به خاطر بغل کردن پسرم و حمل کردن کیف پر از کتابم بود به علاوه بقیه مشکلات یک زن باردار، اوضاع رو سخت و همسرم رو خیلی نگران کرده بود. اگر میتونستن صبح‌ها من و پسرم رو تا حوزه می‌رسوندند که یه کم کارم کمتر بشه‌. ولی بیشتر اوقات باید بغلش می‌کردم.😕 . هوا هم سرد شده بود و مریضی‌های گوناگون شروع شد.🤧 وقتی بچه‌ها مریض می‌شدند، اجازه نداشتند مهد برن. این در حالت کلی خیلی ایده‌آل به نظر می‌رسه، اما تصور کنید! بچه‌ات مریضه و کسی نیست که بچه رو نگه داره. بچه رو هم نمی‌تونی ببری سر کلاس چون اجازه نمیدن!  شما هم اجازه غیبت نداری!  و از این دست مشکلاتی که زیاد بود.😤 باید چکار می‌کردم؟؟🧐 . یه روز متوجه شدم که امروز روز آخریه که امکان غیرحضوری کردن درس‌ها وجود داره. هیچی از غیرحضوری نمی‌دونستم و فقط اطلاعیه رو روی برد حوزه دیده بودم. یه سر به مرکز غیرحضوری زدم و یه سری اطلاعات اولیه گرفتم که بازم هیچی نفهمیدم😅 اسکورم و فایل و ...🤨 تو ساعت آخر با توصیه اکید همسرم رفتم برای درخواست غیرحضوری کردن دروس. چون معدلم خوب بود، راحت با درخواستم موافقت شد.😊 . تو این چند سال، جزو طلاب ممتاز بودم و ازم تقدیر میشد. . از اون ترم روند درس خوندن من تغییر کرد.😉 غیرحضوری! . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

03 اسفند 1399 17:28:19

0 بازدید

madaran_sharif

. #ز_منظمی  (مامان علی آقا سه سال و ده ماهه و فاطمه خانوم دوسال و هشت ماهه) فکر کنم برای همه‌ی مادرها زیاد پیش اومده که آشنایی را بعد از مدت‌ها ببینند و بشنوند که وای کوچولوت چقدر بزرگ‌ شده!🥰 بزرگ شدنی که معمولاً به چشم بقیه بیشتر میاد تا مادری که روزانه کنار بچه‌هاست. ولی تا حالا خودتون هم حس کردید که بچتون چقدر بزرگ‌ شده؟ مدتیه حس می‌کنم بچه‌ها یک‌دفعه بزرگ شدند. مخصوصاً که فاطمه بانو خیلی عوض شده.🤯   ویژگی‌های شخصیتی‌اش بیشتر داره خودش رو نشون می‌ده. و مهم‌ترین ویژگی دختری نه! گفتن شده😑 این‌ که دوست داره تمام کارها را خودش تنهایی انجام بده. از تنها دستشویی رفتن تا قاچ کردن میوه و پوشیدن لباس‌هاش، حتی پختن غذای خودش😭 تکیه کلامش هم شده (لودم)، یعنی خودم انجام بدم. همه‌ی بچه‌ها تو یه سنی این ویژگی رو دارن ولی تو دختر ما خیلی شدیدتره. اینقدری که اطرافیان می‌گن تا حالا بچه این‌طوری ندیدیم.😬 اوایل که این مدل رفتار شروع‌ شده‌بود نمی‌تونستم باهاش کنار بیام روزی چند بار چالش داشتیم.  من می‌خواستم کمکش کنم و اون نمی‌خواست کسی کمکش کنه.⁦🤷🏻‍♀️⁩ درنتیجه کارها خیلی بیشتر طول می‌کشید.  بعد مدتی دیدم توی این چالش‌ها یا دختری برنده می‌شه و اعصاب من خورد یا به ناراحتی و گریه‌ی طولانی فاطمه خانم ختم می‌شه.  برای همین سعی کردم کلید جادویی🤩 خودم رو استفاده کنم . پذیرش تصمیم گرفتم بپذیرم روحیه‌ی دخترم همینه، قصدش آزار من نیست. ⁦👌🏻⁩ البته که اطرافیان بهم یادآوری کردن، این دقیقاً مدل بچگی‌های خودته. خودت هم وقتی بچه بودی بهت می‌گفتیم خانمِ نه🙄 و باز مثل همیشه پذیرش سخت ولی شدنیه... بعد پذیرش تونستم ببینم این ویژگی چه فواید جالبی داره!🤭 این‌که با تقویتش چقدر در کارهای خونه بیشتر کمک می‌کنه. (از خورد کردن خیار و میوه با چاقوی کند تا جمع کردن و چیدن سفره البته وقتی حال داره😜) این‌که چقدر از هم‌سن‌وسال‌هاش تو انجام کارهای فردی جلوتره حتی از داداشش.( موقع بیرون رفتن تقریبا تمام لباس هاشو خودش می‌پوشه. ) این‌که چقدر بااراده است و چقدر سریع یاد می‌گیره. (جدیدا داره تا کردن لباس رو یاد می‌گیره🤩.) خلاصه که هرروز چالش داریم مخصوصاً وقتی عجله داریم. 🥴🙁 اما مدام به خودم یادآوری می‌کنم که هر ویژگی‌ای که خدا داده حتی اگر در ظاهر سختی یا آزاردهنده باشه حتما فواید و جنبه‌های مثبت بزرگی داره. شما بگید تحمل کدوم ویژگی ذاتی بچه‌ها براتون سخته؟ و بیاید فکر کنیم توی هر کدوم چه فواید و نکات مثبتی می‌تونیم پیدا کنیم ‌‌؟🤔 #مادران_شریف_ایران_زمین #روزنوشت_های_مادری

08 شهریور 1400 16:03:22

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_دوم #م_ک(مامان چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله) مدرسه‌ی فرزانگان می‌رفتم. سال آخر حسابی به کنکور چسبیدم و الحمدلله با تلاش و دعای پدر و مادر که هرچی دارم از اونه، نتیجه‌ی خوبی گرفتم.👌🏻 به همممه‌ی رشته‌ها علاقه داشتم.😅 از بچگی هم دوست داشتم معلم بشم! متاسفانه تو مدرسه بچه‌ها اونقدری رشد نمی‌کنن که بتونن تصمیم درستی بگیرن! هدایت تحصیلی و استعدادیابی هم که یا اجرا نمی‌شه یا خیلی ضعیف! در نهایت مهندسی برق دانشگاه شریف رفتم! سال ۸۵ با ورود به محیط اجتماعی دانشگاه و دیدن سال بالایی‌ها و اساتید تا حدی فضای اینکه باید مرزهای علم رو جابه‌جا کنم شکست!😁 و دیدم مسائل دیگری هم تو جامعه وجود داره که ما تا به حال خیلی بهش دقت نمی‌کردیم. برای همین هم‌زمان وارد فعالیت‌های فوق‌برنامه‌ی گروه‌های دانشجویی شدم. اما همچنان درسم اولویت داشت. خلاصه، اونجا فضای رشد اجتماعی برام فراهم بود، البته به مسائل خانواده و مادری خیلی کم پرداخته می‌شد. سال ۸۸، یک ترم تا پایان درسم مونده بود، که از طریق یکی از دوستان متاهلم به همسرم معرفی شدم. ایشون اهل بیرجند و ترم آخر مهندسی عمران شریف بودن و تو بخش اجراییِ حوزه‌ی دانشجویی، مشغول به کار پاره وقت. بعد از مراسم خواستگاری و تحقیق و... همه چیز برای ازدواج ما نسبتا خوب و منطقی به نظر می‌رسید، ولی نمی‌دونم چرا مردد بودم!🤨 بعد از خطبه‌ی عقد، همسرم یک جلد قرآن به من هدیه دادن. اونجا بود که یخم باز شد.😄 و این معجزه‌ی خدا رو که بین زن و شوهر مودت قرار می‌ده، حس کردم.☺️ مراسم عروسی رو ساده برگزار کردیم تا دیگران هم تشویق بشن و جرئت ازدواج پیدا کنن! مراسم نسبتاً کوچیکی بود. چون اقوام همسرم شهرستان بودن و زیاد نمی‌تونستن بیان. ماشین عروسمون پراید بود و گل هم نزدیم! نمی‌خواستیم همه تو خیابون نگامون کنن.😁 و آتلیه هم خلاصه شد در ده تا عکس با ژست‌های ساده و معمولی.😅 #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی

13 تیر 1400 17:06:05

0 بازدید

مادران شريف

0

0

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶سال و ۴ماهه، #طاها ۵سال و ۲ماهه، #محمد ۲.۵ساله) . کم‌کم احساس ضعف تو پاهام کردم اما قنوتش همچنان ادامه داره! خدایا خاله بیتا... عمو... خاله شیرین... مامان جون... پرستارا... . قرار شده هر وقت دعاهاش تموم شد بلند صلوات بفرسته تا هم‌زمان بریم رکوع. محمد کوچولو میاد تو اتاق و با ماشینش از رو پای رضای دست به قنوت، رد می‌شه! پقی می‌زنه زیر خنده و سریع خودشو جمع و جور می‌کنه.😅 تو سجده هم می‌شینه رو سرش! بازم تلاش می‌کنه همچنان مودبانه به نمازش ادامه بده... نماز تموم شد. پهن زمین شد و بلند بلند خندید و کلی محمد رو قلقلک داد😁 بغلش کردم و بهش گفتم ایول مرد! چقدر بهش افتخار کردم❤️ چقدر به نمازش حسرت خوردم... چه خوب موهاش و لباسشو مرتب می‌کنه واسه نماز. همون رضا که چند دقیقه پیش تو خاک قل می‌خورد😆 چه زود گذشت... دیدن بزرگ شدن رضا تحمل سختی و اذیت‌های کوچیک‌ترا رو برام آسون‌تر می‌کنه، منو امیدوارتر می‌کنه، امیدوار به لطف و عنایت خدا که ان‌شاءالله در آینده هم بتونم بهشون افتخار کنم. . یادمه اون اوایل وقتی "مامانِ رضا" صدام می‌کردند بهم برمی‌خورد! مگه من خودم اسم و هویت ندارم؟! اما الآن از خدااامه یکی بیاد و بهم بگه "مامانِ رضا" 😍 . . پ.ن: برای اینکه نماز برای فرزند ملکه بشه بهتره از ۷ سالگی با رعایت اصول شروع کنیم. من و رضا به لطف خدا، مدتیه باهم نماز می‌خونیم.😊 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶سال و ۴ماهه، #طاها ۵سال و ۲ماهه، #محمد ۲.۵ساله) . کم‌کم احساس ضعف تو پاهام کردم اما قنوتش همچنان ادامه داره! خدایا خاله بیتا... عمو... خاله شیرین... مامان جون... پرستارا... . قرار شده هر وقت دعاهاش تموم شد بلند صلوات بفرسته تا هم‌زمان بریم رکوع. محمد کوچولو میاد تو اتاق و با ماشینش از رو پای رضای دست به قنوت، رد می‌شه! پقی می‌زنه زیر خنده و سریع خودشو جمع و جور می‌کنه.😅 تو سجده هم می‌شینه رو سرش! بازم تلاش می‌کنه همچنان مودبانه به نمازش ادامه بده... نماز تموم شد. پهن زمین شد و بلند بلند خندید و کلی محمد رو قلقلک داد😁 بغلش کردم و بهش گفتم ایول مرد! چقدر بهش افتخار کردم❤️ چقدر به نمازش حسرت خوردم... چه خوب موهاش و لباسشو مرتب می‌کنه واسه نماز. همون رضا که چند دقیقه پیش تو خاک قل می‌خورد😆 چه زود گذشت... دیدن بزرگ شدن رضا تحمل سختی و اذیت‌های کوچیک‌ترا رو برام آسون‌تر می‌کنه، منو امیدوارتر می‌کنه، امیدوار به لطف و عنایت خدا که ان‌شاءالله در آینده هم بتونم بهشون افتخار کنم. . یادمه اون اوایل وقتی "مامانِ رضا" صدام می‌کردند بهم برمی‌خورد! مگه من خودم اسم و هویت ندارم؟! اما الآن از خدااامه یکی بیاد و بهم بگه "مامانِ رضا" 😍 . . پ.ن: برای اینکه نماز برای فرزند ملکه بشه بهتره از ۷ سالگی با رعایت اصول شروع کنیم. من و رضا به لطف خدا، مدتیه باهم نماز می‌خونیم.😊 . . #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن