پست های مشابه
madaran_sharif
. #ز_م (مامان #علی ۲ سال و ۹ ماهه و #فاطمه ۱ سال و ۷ ماهه) . از وقتی گل پسرم کمکم هویتش شکل گرفت، حس میکردم ذاتا ترسو تشریف داره. به حیوونا نزدیک نمیشه، به حشرات دست نمیزنه و... . هر چی هم بیشتر میگذره جنبههای جدیدی برامون رو میکنه.😒 چند وقت پیش میگفت از کلاغ میترسم.🙄 . البته در گوشی🤫 بهتون بگم که خودم هم شخصا با هیچ نوع گونه جانوری جز انسان میونه خوبی ندارم.🤭 اما همیشه میگفتم این ویژگی علیآقا ذاتیه نه الگوگیری از من. چون من جلوش تمام سعیم رو کردهام که چیزی از ترس و اضطرابم😰 نشون ندم. آماااا… . چندروز پیش با جمعی از دوستان رفته بودیم یه پارکی که حیوانات محترم هم در پشت حصارها حضور داشتند. دوستم هویج و پوست خیار و… آورده بود تا بچهها به حیوونا غذا بدن. این وسط بچههای من جرئت نزدیک شدن به حصار و غذا دادن به حیوونا رو نداشتن(خودمم نداشتم😬). . کمی که گذشت با دیدن شور و شوق بقیه بچهها، کمکم دختری پا پیش گذاشت(دختری نترستر از من و داداششه🤪) و به تبعیت ازش داداشش هم جلو رفت.😁 . خلاصه که کار به جایی رسید که بعد تموم شدن غذاها پسری خودش میرفت برگ درخت پیدا میکرد و به آهوها میداد.😍 آهوهای عزیز هم دست رد به سینش نمیزدن و هرنوع گیاهی که پسری پیشکش کرد رو خوردند.😆 بعد از اون روز حس کردم که انگاری ترس من خیلی هم بیتاثیر نیستا.🤔 اینجا بود که تصمیم گرفتم یه فکری برای این ترسم بکنم و طی یک اقدام کاملا فداکارانه😅 با دست به کبوترا غذا دادم. تازه طوری که نوکشون🐦 به دستم نخوره.😂 . امیدوارم طی زمان به موفقیتهای بیشتری از قبیل توانایی نوازش کردن حیوانات و... دست پيدا کنم. فعلا که دختری جلوتر از منه.😅 . هیچ وقت فکر نمیکردم بچهها انقدر باعث رشد کردن من بشن. به نظرم بچهداری شبیه دانشگاهیه که واحدهای مختلف رو توش پاس میکنی.👩🏻🎓 مثلا من تا حالا واحدهای صبر، نظم، کنترل عصبانیت، سرعت در کارها، ارتباط با طبیعت و... رو گذروندم.😂 البته بیشترشون چند واحدیه و هنوز خیلی جای کار داره.🤪 . پ.ن: وقتی کرونا تو هلند شیوع پیدا کرد، دولت قوانین سختگیرانهای وضع کرد و تقریبا تمام دورهمیها و فعالیتهای بیرون از خانه متوقف شد. از وقتی آمار ابتلا پایین اومد، کشور کمکم داره به حالت عادی برمیگرده. . . #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
25 مرداد 1399 16:55:05
1 بازدید
madaran_sharif
. همسرم جزء گزینههای اولی بود که اومدن. . به جز مامانم، بقیه فامیل با ازدواجم همراه نبودن. میگفتن اگه ازدواج کنی برای کسب علمت خوب نیست😕 جلوی تو رو برای موفقیتهای علمی و شغلی میگیره... هنوز زوده... ولی من دیگه تصمیممو گرفته بودم.😏 . . معیارهامون برای ازدواج، سختگیرانه نبود.☺️ . همسرم خیلی از شرایط معمول رو نداشتن (مثل شرایط اقتصادی 💸) و از یه شهر دیگه (شیراز) بودن. اما به خاطر داشتن معیارهای اخلاقی و ایمانی، جواب مثبت رو گرفتن.😊 . در تیر ماه ۹۱ خیلی ساده ازدواج کردیم😁 با یه مراسم عقد کوچیک توی خونه.🥨🍎🍇 . خرید ازدواجمون، خرید خیلی سبکی بود. در حد دو تا حلقه💍 و یه سری ضروریات عادی هنوزم که هنوزه سرویس طلا نخریدم.😁 . اولش که ازدواج کردیم، همسرم گفتن که تا یه سال توانایی اجاره کردن خونه🏠 رو ندارم. ما هم مشکلی نداشتیم😁 ولی بعدا شرایط سخت شد.😣 هر دو خوابگاهی و دور از خانوادهها بودیم، شرایط خیلی سختی رو تحمل میکردیم.😩 . و خدا در همین شرایط، درهای رحمتش رو به رومون باز کرد.😇😃 . اول دههی محرم بود که همینجوری رفتیم خونه قیمت کردیم. . همسرم گفتن کاش میشد یه پولی گیرم میاومد. بعد یهو واقعا گیرمون اومد😁 و ما آخر دههی محرم، یه خونه قرارداد بستیم😍 (تو آذر ماه، شش ماه بعد از عقد) . آخر محرم رفتیم تبریز خونهی مامانم اینا. . خیلی معمولی به مامانم گفتم که مامان ما یه خونه اجاره کردیم؛ یه چند تا تیکه از خونه بده من ببرم😁 . مامانم خیلی شوکه شدن.😳😰😍 . بنده خدا یه هفتهای جهاز رو فراهم کردن؛😉 در حد ضروریات زندگی مثل: یخچال، گاز، قابلمه، فرش و اینچیزا... . اون سال که همهی این اتفاقها داشت میافتاد، من مسئول یکی از گروههای دانشگاه هم بودم؛ برای همین، نتونستم تو خرید جهاز کمک کنم.😟 . همهی این مراحل کمتر از یک ماه طول کشید. زندگی متاهلیمون شروع شد😀 با کلی قرض😅😁 ولی با این حال، مانعی برای بچهدار شدن نمیدیدیم🤷🏻♀️ . دو ماه بعد باردار شدم. وقتی مادرم خبرشو شنیدن، خیلی خوشحال شدن.😃 بنده خدا، به خاطر شناختی که از گذشتهی من داشتن، امیدی نداشتن به این زودیها بچهی منو ببینن😅😂 . . سال اخر کارشناسی بودم📚 باید برای کنکور ارشد تصمیم میگرفتم.🤔 . به دو دلیل برای کنکور نخوندم: ♦️یکی اینکه میخواستم برم حوزه😌 ♦️و دوم اینکه معدلم بالا بود و مطمئن بودم کردیت میشم و شدم!😅 . اما طبق تصمیمم برای تحصیل در حوزه #مشکات ثبتنام کردم. . . #پ_ت #قسمت_سوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین
23 اردیبهشت 1399 14:58:45
0 بازدید
madaran_sharif
. #ه_محمدی (مامان #محمد ۳.۵ساله و #حسین ۸ماهه) کمتر از دو ماه پیش بود که خانوادگی درگیر کرونا شدیم. خیلی بدحال شده بودم و حتی حال و حوصلهی بچهها رم نداشتم. اون مدت همسرم از بچهها نگهداری میکرد. خدا لطف کرد که ایشون خفیف گرفتن و مثل من از پا نیفتادن... خانوادهی همسرم تو اون روزا خیلی به دادمون رسیدن. از غذا و دمنوش و آبمیوه آوردن و دارو گرفتن تا حتی نگهداری بچهها؛ چند روزی شد که بچهها رو میسپردیم دست عموشون و پیگیر درمان من میشدیم. خانوادهی عموشون، قبل ما گرفته بودن و بهبودی نسبی پیدا کرده بودن. از طرفی مادرشوهرم هم درگیر شده بودن و بیمارستان بستری بودن و خواهر و برادرهای همسرم، پیگیر درمان ایشون هم بودن... روزهای سختی بود برامون. به خاطر داروها، یه مدتی به حسین شیرخشک دادیم و بعد که میخواستم شیر خودمو بدم، خیلییی کم شده بود.😢 دیگه شیر خشکم نمیخورد. وقتی میدیدم هرچی میخوره، سیر نمیشه دلم میگرفت... خدا رو به اسم یا رازق الطفل الصغیرش صدا میزدم و به یاد حضرت رباب میافتادم... چه میکشیدی وقتی علی اصغرت گرسنه بود و شیری نداشتی... یا رازق الطفل الصغیر یا راحم الشیخ الکبیر... خدایا مادرشوهرم رو خودت شفا بده... یا جابر العظم الکسیر... خدایا این همه مریض بدحال تو بیمارستانا هست... خودت مریضیهاشون رو درمان کن... به لطف خدا اون روزها گذشت... و همه سلامتیمون رو به دست آوردیم. درواقع خدا بهمون عمر دوباره داد، بلکه بهتر زندگی کنیم. وقتی حالم بهتر شده بود و میتونستم سر و صدا و اذیت بچهها رو تحمل کنم، چقدر خدا رو شکر کردم. تو ایام بیماری، از خدا خواسته بودم منو مادر بهتری برای این بچهها قرار بده. کمکم کنه انسانهای خوبی تربیت کنم و تقدیم اسلام کنم... از خدا میخواستم سلامتیمونو بده، تا دغدغهی جسم بیمار خودمون و خانوادهمون رو نداشته باشیم و بتونیم درد اسلام و انسانهای دیگه رو داشته باشیم. مادرشوهرم که از بیمارستان مرخص شد، هنوز نیاز به دستگاه اکسیژن و مراقبت داشت. هر روز و هرشب، یکی از بچههاش پیشش بودن تا مراقبش باشن... زحمتی که پدر و مادر شوهرم تو جوانی کشیدن و ۷ تا فرزند بزرگ کردن، حالا تو این ایام سختی، هم به داد ما رسیده بود و هم به داد خودشون. و من حس میکردم به خاطر این همدلی و همیاری، چقدر خداوند با نظر رحمتش به این خانواده نگاه کرد. پ.ن: برای شفای همهی مریضا، مخصوصا کروناییها، صلواتی ختم کنیم. #کرونا #روزنوشت_های_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
01 شهریور 1400 15:58:50
0 بازدید
madaran_sharif
#ز_فرقانی (مامان #علی ۱۳، #فاطمه ۹، # طوبا ۶، #مبینا ۴، #محمد_مهدی ۱ساله) «چگونه گودزیلای خود را تربیت کنیم» احتمالاً شما هم این انیمیشن رو همراه کودکان سه تا چهل سالهتون دیدین! علاوه بر اون حتماً کلی کتاب تربیتی خوندین طوری که خودتون شدین یه پا مشاور تربیتی. ولی حالا میخوام هرچی دیدین و خوندین فراموش کنین تا با یه روش منحصر به فرد آشناتون کنم. ابتدا به چهار بچهی قد و نیم قد نیاز داریم که با وجود استفاده از ابزارهای تربیتی متداول، همچنان مرتکب خرابکاری میشن و موجبات ناخرسندی شما رو فراهم میکنن. حالا به یه قدم نورسیدهی مبارک نیاز داریم که از انرژی حضورش برای شاد کردن جو خونه و آروم نگه داشتن دائم محیط بیشترین بهره رو ببریم. اسمش رو هم میذاریم گوجی. روش کار به این صورته که صبح که گوجی از خواب پا میشه و خودبهخود دهنش اندازهی یه بیدندون به خنده وا میشه شما ذوق میکنی و شروع میکنی باهاش با صدای بلند حرف زدن و توجه دیگران رو جلب کردن تا اونها هم به سرعت برق و باد از اقصی نقاط خونه خودشون رو برسونن بالا سر گوجی. بعد با تکرار شعارهای دستهجمعی مثل: "قلب ما رو پس بده" حسابی جایگاه گوجی رو در خانواده تبیین میکنی و در ادامه با پرسیدن این سوال از گوجی که: "به نظر تو هم من بهترین مادر دنیام؟" جایگاه خودت رو برای سایرین تبیین میکنی. همزمان جوری رفتار میکنی که الکی مثلاً هرکسی لیاقت صحبت با گوجی رو نداره و کمکم یه پادشاه کوچولو داری که هی دایرهی حکومتش وسیعتر میشه و حق داره هرجا صلاح دونست هر گونه تذکری رو با زبان بچگانه و به مستقیمترین شکل ممکن به تکتک بچهها بده و ازشون بخواد رفتارشون رو اصلاح کنن. البته همهی اینها حرفها و انتظارات خودته که با لحن کودکانه و با چاشنی شوخی از زبان گوجی ادا میشه. مثلاً: - داداشی حواسم هست درس مرسات رو نمیخونی ها! خودت میری سر درست یا با پوشکم به حسابت برسم؟ - مامان مامان، این سه تا آبجی به خودشون اجازه دادن در حضور من به همدیگه ناسزا بگن. پیشنهادم اینه که: بیا لهشون کن! - هیچ کی تو این خونه حق نداره بقیه رو بزنه، به جز من! - سریع خرت و پرتاتونو جمع کنین من میخوام تردد کنم! و میبینید که معمولاً ورق برمیگرده و دلخوریها و غرولندها تبدیل میشن به صدای بلند خنده و بچهها بله قربان گویان به انجام وظایفشون میپردازن. البته این راهکار فوقالعاده یه ایراد کوچیک هم داره! اینکه هنوز برای تربیت این دیکتاتور کوچولو راهکاری پیدا نشده! غیر از به دنیا آوردن بچهی ششم.😜 #سبک_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
22 اردیبهشت 1401 18:10:22
4 بازدید
madaran_sharif
. #ط_اکبری (مامان #رضا ۶.۵ساله، #طاها ۵.۵ساله، #محمد ۲سال و ۹ماهه) . با بچهها، خواسته و ناخواسته پیادهروی زیاد داشتیم. گاهی در تشییع پیکر شهدا گاهی در دستههای عزاداری تجربهی #راهیان_نور هم داشتیم.😍 به راهپیمایی اربعین هم فکر میکردم... مسیر خانه تا مترو هم که حدود یه ربع میشد و جاهای دیگه برای خریدهای خیلی ضروری غالباً پیاده بودیم باهم. . البته خیلیییی جاها هم نمیتونستیم بریم! یا مثل لشکر شکست خورده با هم نبودیم. یا با اعمال شاقه و به زووور، با هم بودیم😁 . تک و توک از اطرافیان حرفهایی به گوشم میرسید که دلمو خالی میکرد: -داری ظلم میکنی به بچهها! . بعدها که ماشیندار شدیم خیلی جاها که نمیشد بریم رفتیم👌🏻 حتی وقتایی که خسته بودیم، تو بارون و سوز و سرما وسط روز و آفتاب سوزان تو شرایط قرنطینه کرونا و... و تو همهی این شرایط با بچهها خدا رو شکر میکردیم که ماشین داریم.😊 . . اما از خودم میپرسم که آیا این نگاه #شکرگزار بودن بچهها و لذت بردنشون از نعمات خدا، اگه از ابتدا و همیشه در #رفاه_کامل بودن هم به این اندازه وجود داشت؟! . اگه همیشه خونهمون بزرگ بود، اینقدر بچهها از داشتن اتاق و پذیراییِ فراخ لذت میبردند؟ اصلا به چشم میاومد؟! . آیا با وجود محدودیتهای کرونا و پارک و مسجد و مهمونی و سفر نرفتن، این حد از نشاط و رضایت رو داشتند؟ به نظر میرسه نه!! . یادمه یه بار، دوتا پنجشنبه پشت هم پیتزا درست کردم، رضا گفت مامان چقدر داریم پیتزا میخوریم!! تو دلم گفتم دلتم بخواد! حالا یه ماه نمیپزم تا قششششنگ لذتشو ببری بگی ممنوووونم مامان آخ جوووون! . اینا رو که با خودم مرور میکنم سعی میکنم حالا هم که ماشین داریم، یه جاهایی رو پیاده باشیم و هر از گاهی برای خودمون لذت نعماتی که داریم رو بیشتر کنیم.❤️ سرد و گرم روزگار رو بچشیم، و آستانهی تحمل سختیمون رو بالا نگه داریم.☺️ . . پ.ن: خوشحالم که رضا برای پذیرش سختی روزهداری اعلام آمادگی کرده.😍 . . #روزنوشت_مادری #مادران_شریف_ایران_زمین
24 فروردین 1400 15:15:53
0 بازدید
madaran_sharif
. #پ_بهروزی #قسمت_هفتم . این دو برادر از همون ابتدا یه گردان تشکیل دادن و سنگر رو با قدرت💪🏻 حفظ میکردن.😁 یکی که میخوابید، اون یکی بیدار میشد و نگهبانی میداد. وقتی هم هر دو بیدار بودن محمدآقا لحظهای از داداش کوچولو غافل نمیشد، لذا در اون مواقع هم من باید نگهبانی میدادم که علی آقا آسیبی نبینه.😅 . خواب که یک رویا بود برای من. برنامهی درسی آقای همسر هم حسابی تحتالشعاع حضور عضو جدید قرار گرفت. . چند ماهی شرایط خیلی سخت بود و ما سرخوشانه آرمان زندگی تو خونهی مستقل حیاطدار رو در سر میپروراندیم.😅 . داشتن چند تا بچه و تلاش برای تربیت صحیح تو آپارتمان، اگر نگم ناممکن، باید بگم خیلیییییی دشواره. . نتیجه بررسیهای انجام شده این بود که در فاصلهی ۱۳ کیلومتری مجتمعی که ساکن بودیم، میشد تو یه خونهی مستقل حیاطدار زندگی کنیم.😮😀😜 . راضی کردن خانوادههای به شدت مخالف،😒 جمع کردن اسباب و وسایل به کمک محمد و علی،😫 آماده کردن خونه نیمه کاره،🏡🔨 طبق معمول مشکل مالی،💰 دو تا بچه فسقلی،👶🏻👦🏻 روزه ماه رمضان،😇 و گرمای طاقت فرسای قم،🌞💥 همه رو پشت سر گذاشتیم، و رفتیم تو خونهی باصفای روستاییمون و زندگی رو از سر گرفتیم. . البته خونه هنوز نیمه کارهست😁 ولی وقتی مقایسه میکنم با وقتی که هنوز آب، برق، گاز وصل نبود، آشپزخونه نداشتیم و کولر و آبگرمکن نبود😅 به وضع موجود امیدوار میشم.😍 یه روز تموم میشه بالاخره.😀 . بعد از هر سختی که پشت سر میذاریم، احساس میکنم که بزرگتر میشم، هرچقدر هم تو کتابا بخونم، تا تو زندگی با این رنجها دست و پنجه نرم نکنم، قوی نمیشم.💪🏻 البته ابلیس ملعون هم بیکار ننشسته، در قالبهای مختلف جلومون سبز میشه.👿(سبز که نه، بهتره بگم جلومون قرمز میشه😆) در قالب حرفهای مردم، یا با دردسرهای بچهها، یا بزرگ جلوه دادن مشکلات موجود و کمرنگ کردن قشنگیهای زندگی... گاهی متوقفم میکنه و گاهی حتی به عقب میبره.😣 . اما خدایی دارم که به خاطر حضور این فرشتهها نگاهم میکنه، با هر بوسهای که به بچهها میزنم، بوی بهشت رو بهم هدیه میده.😍💞 خدایی که من رو مادر آفریده، فطرتم رو هم طوری قرار داده که با مادری کردن آرامش داشته باشم، و بعد برای همین مادری کردنم کلی پاداش قرار داده.😍😘 هر وقت شیطان میاد که غالب بشه و کارو خراب کنه، تلنگرهای کتاب «طعم شیرین خدا» رو برا خودم تجویز میکنم...هر روز یه درس از این کتابو با یه فنجون بادرنجبویه مینوشم.😍 و به زندگی ادامه میدم... . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #تجربیات_تخصصی #قسمت_هفتم #مهاجرت_معکوس
14 بهمن 1398 17:21:40
0 بازدید
مادران شريف
0
0
. مادرشوهرم ۷ تا بچه دارن و فعلا ۱۱ تا نوه😁 گاهی وقتا همهمون خونشون جمع میشیم. مثل شب #چله😍 که البته امسال به دلایلی هلال #شب_یلدا رو یه روز زودتر رؤیت کردیم!🌙 اون شب به همه از کوچیکترین تا بزرگترین عضو خانواده خیلی خوش گذشت😄 #پدرشوهر و #مادرشوهرم از دیدن همه #بچهها و #نوهها کنار هم خوشحال بودن😍😄 شبی که نشسته بودیم و انار دون میکردیم و #محمد و #حسنا (دختر عمهی دقیقا همسن محمد) که بعد مدتها همدیگه رو دیده بودن، از وجود یه نینی هماندازهی خودشون ذوق زده بودن👼 یهو متوجه شدیم هر کدوم تو یه طاقچهی اپن آشپزخونه نشستن و این صحنه رو خلق کردن. شبی که همه داشتن صحبت میکردن و فیلم میگرفتن و محمد یه گوشه آروم نشسته بود و ذرت بو داده میخورد.😊 کاریم به شلوغی جمعیت و بحثهای همیشه داغ بزرگترا نداشت😌 داشت غیرمستقیم به من میگفت مامان من خیلی از اینا دوست دارم. برام تو خونه درست کن.💖 شبی که همه داشتن کیک میخوردن🍰 و محمد داشت یواشکی پستههایی که باباش براش باز میکرد، میخورد. پسرم از بچگی آدم زرنگی بود.😏 شبی که محمد داشت کیک میخورد🍰 و همه داشتن عکس یادگاری میگرفتن📷 به زور از کیکا جداش میکردیم که اونم تو عکسا بیفته. شبی که بچههای بزرگتر داشتن تو اتاق، #مافیا بازی میکردن و از اینکه جمع ۵-۶ نفرهای بودن که بتونن این بازیو بکنن، حسابی خوشحال😄 و محمد و حسنا، با مهرههای بر جای مونده از بازی #شطرنج بچهها، مشغول بازی بودن. داشتن به ابعاد وجودی مهرهها پی میبردن🤨 اون شب به همه خوش گذشت😙 و آخر شبش، محمدِ از صبح نخوابیده، حسابی #خسته شد و زودتر و راحتتر از همیشه خوابش برد.😴 اونقدر عمیق که حتی با تکونای شدید هنگام حمل و نقلش به ماشین🚙، هم بیدار نشد. پ.ن۱: مادرشوهر و پدرشوهرم که به لطف خدا ۷ تا بچه دارن، معمولا تنها نیستن و حداقل یکیشون، خونشون هست. خود ما معمولا یه شب در میون بعد از شام میریم و دیداری تازه میکنیم. پ.ن۲: اصلا یکی از دلایلی که من دوست دارم بچه زیاد داشته باشم، همینه. اینکه خودمم این جور شادیها رو بتونم تجربه کنم.💖 هم بچهها و نوههام از دیدن هم خوشحال بشن، هم من و همسرم از دیدن اونا😃 واقعا که هیچ چیزی مثل دیدن #حاصل_عمر_آدم، که حالا خودش خانواده تشکیل داده و بچه داره، آدم رو خوشحال نمیکنه.😍😍😍 #ه_محمدی #برق۹۱ #خانواده_پرجمعیت #مهمانی_های_شاد_و_شلوغ #تنهایی_سخت_است #روزنوشتهای_مادری #مادران_شریف