پست های مشابه

madaran_sharif

. هیچ‌وقت #ورزش جزء اولویت‌های اصلی زندگیم نبوده!😐 . #پ_شکوری . قبل مدرسه چون داداشم کلاس کنگ‌فو می‌رفت، من مجبور بودم تو خونه باهاش ورزش و تمرین کنم.😆 . بعدش چندسال می‌رفتیم تو کوچه با داداشم دوچرخه و اسکیت سواری.😅 اون دوره ورزشکاری‌ترین دوره‌ی عمرم بود فکر کنم.😀 . توی راهنمایی و دبیرستان هم ورزش صبحگاه و هفته‌ای یک زنگ ورزش یک ساعته.😆 . سال پیش‌دانشگاهیم البته جمعه صبحا می‌رفتم کوه😇 ( #کوهسنگی مشهد که البته ارتفاعش بیشتر در حد تپه‌ست تا کوه😂) . . تو دانشگاه ورزش جدیم همون واحدهای تربیت بدنی ۱ و ۲ بود.😅 البته یادمه چندبار با دوستامون قرار می‌ذاشتیم بریم ورزش کنیم، ولی معمولا تداوم نداشت، چون همه حسابی درگیر درس و کارای فرهنگی و فوق‌برنامه بودیم! . توی خوابگاه گاهی می‌رفتیم #دوچرخه_سواری یا با #تردمیل خوابگاه می‌دویدم. ولی اونم شاید توی کل دوره‌ی تحصیلم به ۲۰ بار نرسید!😐😐 . البته باز حداقل روزی ۱ ساعت پیاده‌روی رو داشتم. بین خوابگاه، دانشگاه، دانشکده، مسجد، سلف و ...😉 . الان همون پیاده‌روی روزانه رو هم ندارم تقریبا.😯 توی این سه سال متاهلی هم ورزش خاصی نکردم. به جز یه مقدار پیاده‌روی و ورزش‌های محدود دوره‌ی بارداری.😇 . . خلاصه من آدمی هستم که تو هیچ دوره‌ای از زندگیم به انجام ورزش خاصی عادت نکردم!😑 . واقعا ناراحتم از این وضع،😑 از اینکه بعد دوتا بچه، نسبت به دوره‌ی مجردی چندین کیلو وزنم بیشتر شده! از اینکه بعد از چند دقیقه بغل کردن بچه‌ها دستم و کمرم درد می‌گیره. یا بعد از چند دقیقه #دویدن نفسم می‌بره! از اینکه با اضافه شدن هر بچه چند کیلو به وزنم اضافه بشه نگرانم!😕 . . فکر می‌کنم درستش اینه که آدم خودش به صورت خودجوش ورزش کنه، (نه به خاطر جبر محیط) و ورزش تبدیل بشه به عادت براش. مثل غذا خوردن!😆 حتی اگر برای آدمای عادی ورزش مستحب باشه، برای مامانا واجبه!😎 چون مادری به نظرم یه کار فیزیکی و یدی سنگین محسوب می‌شه. . از ورزشکارای جمع سوال دارم😅 چه راهکاری دارید برای اینکه من به ورزش عادت کنم و بشه جزء زندگیم؟ کلاس که نمی‌تونم برم با دوتا بچه و تو شهر غریب و هزینه‌های بالای کلاس‌ها! دنبال روش‌هایی هستم که بشه تو خونه انجامش داد. . پ.ن: برای نوشتن این پست و خالی نبودن عریضه یه هفته‌ست مثلا دارم روزی ۱۵ دقیقه ورزش می‌کنم. البته دو روزش رو یادم رفته ورزش کنم! و شاید توی این سالها بیشتر از ۳۰ بار هی تصمیم گرفتم ورزش کنم ولی بعد چند روز، توی شلوغ پلوغی کارهام گم شده و یادم رفته ادامه بدم...😕 . #پ_شکوری #روزنوشت #ورزش #مادران_شریف_ایران_زمین

17 فروردین 1399 16:36:17

0 بازدید

madaran_sharif

. . #قسمت_دوم . #ام‌البنین (مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله) . خانواده‌ی همسرم هم معتقد به ازدواج آسون بودن؛ ولی بازم من کلی سر خرید‌های عروسی باهاشون بحث می‌کردم و هی می‌گفتم نه نمی‌خوام، گرونه، لازم نداریم...😆😅 . مثلاً سر آینه شمعدون! واقعا برام سوال بود که فلسفه‌ی وجودیش چیه؟ ملت می‌خرن ولی نمی‌دونن کجا بذارن. پس به دردمون نمی‌خوره...☺️ . یا سر حلقه💍 اونا معتقد بودن باید حلقه‌ی عروسی یه کم سنگین باشه؛ ولی منم کوتاه نمی‌اومدم و هرچی که اونا برمی‌داشتن، من می‌گفتم نه بزرگه! هرچی هم که من برمی‌داشتم، اونا می‌گفتن نه دیگه اینم خیلی ساده‌ست😆 . . مراسم عقدمون رو خیلی ساده تو منزل پدری برگزار کردیم. . سال ۸۸ ما برای عمره دانشجویی ثبت‌نام کرده بودیم و دقیقا سالی که قرار ازدواجمون بود اسممون در اومد.😇 خانواده ما رو از فرودگاه تبریز بدرقه کردن و رفتیم عمره و از همون‌جا رفتیم تهران سر خونه و زندگیمون... خوابگاه متاهلی شریف!😍 . سال اول تا تو مسئولیت جدیدم جا بیفتم😁، از فعالیت‌های فرهنگیم تو دانشگاه کم کردم. ولی از سال بعدش کنار درس دانشگاه، جامعه‌الزهرا رو هم به صورت غیرحضوری، شروع کردم. علاوه بر اون، با تعدادی از دوستان، یک پروژه‌ی فرهنگی هم شروع کردیم؛ اوایل تنها از روی دغدغه بود، بعدا حقوق ناچیزیم می‌گرفتیم. . . ترم آخر دانشگاهم بود که باردار شدم. . درس دانشگاهی من و همسرم با هم تموم شد و ما باید خوابگاه رو تحویل می‌دادیم. دوست داشتیم برای ادامه‌ی زندگی بریم قم ساکن بشیم. اما قبل از اینکه بریم شهر جدید، به اصرار مامانم ۲ ماه آخر بارداری رو رفتیم تبریز و طبقه‌ی پایین خونه‌ی مادرشوهرم ساکن شدیم. . روزهای خوبی بود.😊 منی که همیشه توی غربت و دست تنها بودم یهو برگشته بودم بین خانواده‌ها.😍 . گل‌پسرم تیرماه ۹۱ تو یه بیمارستان دولتی به دنیا اومد. لازم بود یه هفته‌ای تو بیمارستان بستری بشه. اون مدت، شرایط خیلی سختی بود. هم اینکه خودم تازه زایمان کرده بودم؛ هم اتاق بچه جدا بود و من خودم کاراشو می کردم. هر نیم ساعت، باید می‌رفتم بهش سر می‌زدم؛ چون تو دستگاه بود و اگه گریه می‌کرد، متوجه نمی‌شدم. برای همین هم، خواب درستی نداشتم. . ولی خداروشکر، گذشت...🤲🏻 . گل‌پسرم بچه‌ی آرومی بود. اون مدتی که تبریز بودیم، تقریبا خودم غذا درست نمی‌کردم؛ مادرشوهرم و مادرم می‌آوردن. ولی تو بچه‌داری خیلی نیاز نبود کمک کنن. . شهریور ماه بود که اومدیم خونه‌ی جدیدمون تو قم. . و روزهای جدیدی برامون شروع شد... . . #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

29 فروردین 1400 14:32:24

0 بازدید

madaran_sharif

. سلام✋🏻 یه مستند جالب براتون داریم. خانوم فاطمه مطلق، مامان چهار فرزند اند. 🥰 از سال ۹۴ با یک میلیون سرمایه و یک روز کار در هفته توی زیرزمین خونه، کارشون رو شروع کردن. اجناس خوب و با کیفیت ایرانی رو شناسایی و تهیه می‌کنن و توی شعب فروشگاه‌شون می‌فروشن. الان تونستن کارشون رو گسترش بدن و برای حدود ۱۰۰۰ نفر به صورت غیر مستقیم اشتغال ایجاد کنن.👏🏻 این مستند جذاب و دوست داشتنی رو از دست ندید.🌹 پ.ن : این مستند خوب از شبکه‌ی تهران پخش شده تحت عنوان مهربانو. تهیه کننده‌ش خانم زینب پور ابراهیم اند. @mehrbanootv5 صفحه‌ی اینستاگرام خانه‌ی ایرانی که خانم مطلق مدیرش اند، اینه: @khaneh_irani #مستند_مهربانو #فاطمه_مطلق #مامان_چهار_فرزند #مامان_کارآفرین #مادران_شریف_ایران_زمین

23 اسفند 1400 18:46:08

2 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_اول #م_ک (مامان چهار پسر ۱۰ساله، ۸ساله، ۶ساله و ۳ساله) سال ۶۷ در تهران، به عنوان ته‌تغاری خونه به دنیا اومدم. دو خواهر و یه برادر داشتم. خواهر دومی ۴ سال از من بزرگتر بود. با هم بازی می‌کردیم اما من زیاد باهاشون نمی‌ساختم.😕 می‌دیدم فاصله سنی بعضی هم‌کلاسی‌هام با خواهر برادراشون کمه و خیلی با هم رفیقن، واسه همین همیشه فکر می‌کردم که فاصله سنی ما باعث شده اینقدر صمیمی نباشیم.😁 مادرم ۱۷ ساله بودن که ازدواج کردن و هنوز دیپلم نگرفته بودن. ولی با تشویق پدرم ادامه تحصیل می‌دن و بعد از دیپلم هم، درس حوزوی رو در کنار بچه‌داری و خانه‌داری به تدریج و به شکل غیرحضوری ادامه دادن. من ۵ ساله که بودم درس مامان حضوری شد و رفتم مهد. با این که مهد، نزدیک حوزه‌شون بود و منم دیگه خیلی کوچیک نبودم، ولی کمبود حضورشون رو حس می‌کردم.😔 تو دبستان، خواهرم برام مثل مادر بود.😍 تو درسا ازش کمک می‌گرفتم. اینجوری کار مادرم سبک‌تر می‌شد. بزرگتر هم که شدیم دوستیمون پر رنگ‌تر شد.❤️ خصوصا که خواهر و برادر بزرگتر ازدواج کرده بودن. مادرم تو جوانی بچه‌دار شدن و حالا بعد از اتمام تحصیل و ازدواج بچه‌ها، مشغول فعالیت‌های فرهنگی و تبلیغی توی مساجد و... هستن. دیدن سبک زندگی مادرم و ثمراتش، باعث شد که این روش الگوی ما بشه. من هم بعدها درس حوزه خوندم و با مادرم هم‌کلام هستیم و مثل دو دوست با هم مباحثه می‌کنیم.🧡 پدرم ارشد فیزیک دارن و نسبت به تحصیل ما همیشه تاکید داشتن و تشویقمون می‌کردن. #مادران_شریف_ایران_زمین #تجربیات_تخصصی

12 تیر 1400 17:46:45

0 بازدید

madaran_sharif

. #قسمت_دوم #پ_بهروزی تابستون اون سال، ایام خواستگارخیزی بود😅و بالاخره اول مهرِ دومین سالِ دانشجویی، فرد مورد نظر رخ نمود. . گفته بودند که ایشون طلبه هستن، قم درس می‌خونن، و حالا حالاها هم درسشون ادامه داره. از اونجایی که بقیه شرایط با ملاک‌های من کاملا جور بود، و البته با زندگی تو شهر قم نه تنها مشکلی نداشتم، بلکه خیلی هم مشتاق بودم، موافقت کردیم، فقط درس من مسئله بود که همه بالاتفاق تاکید کردیم که من باید تا آخر درسم تهران باشم.😁 . غافل از اینکه ... که عشق آسان نمود اول💝💖..‌.ولی افتاد مشکل‌ها😖😩😥 . این‌ها خیال‌پردازی‌های قبل از عقد بود😅 ولی بعد از جاری شدن خطبه‌ی عقد و به دنبالش جاری شدن محبت خدادادی💞💘😆😛، دیگه تحمل یک روز دوری هم از توان من خارج بود. مدرک شریف که چیزی نیست، اون روزها اگر من بین بهشت برین و آشیانه‌ی عشقمون😆🏡 هم مخیر می‌شدم، شروع زندگی مشترک💑 رو ترجیح می‌دادم.😅😁 . سال دوم دانشجویی هم به کندی و به سختی گذشت...و بساط زندگی مشترک مهیا شد و من هم مهمان دانشگاه قم شدم. ولی... . کوچولوی ناقلایی بدجور حال منو به هم ریخت، ویار شدیدی که منو از خونه‌ی بخت برگردوند به خونه ی پدری، برای مراقبت‌های مادری😅 دانشگاه که رفت رو هوا، خود بچه هم متولد نشده، به ملکوت اعلی پیوست😔😰😱 خلاصه دو ماه و خورده‌ای تجربه‌ی سخخخت مادری داشتیم و دوباره برگشتیم خونه ی بخت.😍😅 . پ.ن۱: تاخیر در شروع زندگی مشترک، به معنی تاخیر تو‌ ادامه‌ی زندگیم بود، و من نتونستم خودمو توجیه کنم برای این‌کار.😊 ضمن اینکه من و همسرم عاشق بچه به تعداد زیاد بودیم، طوریکه تو اولین جلسه‌ی خواستگاری راجع به تعداد بچه‌های احتمالیمون به توافق رسیدیم😂👌👶👶👶👶👶👶✋😅که البته ضرورت‌های اجتماعی هم تو این تصمیم تاثیر جدی داشت. . پ.ن۲: از بچگی می‌خواستم معلم بشم، هنوزم همین آینده رو برای خودم متصورم. و برای این هدف مدرک دانشگاه شریف، یا جای دیگه تفاوتی برام ندارن.😊😉 . #پ_بهروزی #ریاضی۹۱ #قسمت_دوم #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف

02 بهمن 1398 18:05:30

0 بازدید

madaran_sharif

. #س_دینی (مامان #علی ۱۲.۵، #ریحانه ۹، #علیرضا ۷.۵، #معصومه ۴.۵ساله) #قسمت_ششم مهد خونگی باعث شد تعداد دوستام خیلی زیاد بشه.😃 بین‌ دوستان افرادی بودن که تو رشته‌های تربیتی تحصیل می‌کردن. ازشون چیزهای زیادی یاد گرفتم. خودم هم با استفاده از کتاب‌ و سخنرانی‌های تربیتی تلاش می‌کردم دانشم رو ارتقا بدم تا همون نکات رو با بچه‌های مهد پی بگیریم.😍 حدود ۲ سال خونه‌ی ما مهد بود، تا اینکه معصومه خانم مهمون دل من شد.☺️ بازم بارداری خیلی سخت، همراه با مشکلات تیروئید و عفونت گوش و... تقریبا ۹ ماه استراحت مطلق!! بالأخره معصومه خانم که تشریف آورد و من یه کم سرپا شدم، مهد خونگی رو از سر گرفتیم.🤩 هم‌زمان زمزمه‌هایی شنیده شد که یکی از مساجد محلی می‌خواد مهد کودکی افتتاح کنه و مسئولیتش رو بسپره. دوستان پیشنهاد دادن که من این کار رو تقبل کنم.👌🏻 با همون گروه مهد خونگی، که حالا هم تجربه داشتیم و هم رفیق بودیم، رفتیم با قرارگاه صحبت کردیم و کارمون شروع شد. اختلاف نظرهایی با مجموعه داشتیم که باعث شد یه‌سری از دوستان کار رو ادامه ندن.😔 اما من هدفم شادی بچه‌ها بود و خیلی خودم رو درگیر حواشی نمی‌کردم. کیفیت کار برام مهم بود، اما معنای واقعیش برام همون لبخند و خوشحالی بچه‌ها بود. این شد که با قرارگاه موندم و الان ۵ سال می‌شه که مهد ایثار رو داریم. کاملاً هم مستقلیم. مامانای بچه‌ها می‌اومدن کار ما رو می‌دیدن و دوست داشتن بیان یاد بگیرن و کمک کنن.😃 منم کسانی رو که کودک درونشون زنده بود و استعداد داشتن، دعوت به همکاری می‌کردم و تجاربم رو در اختیارشون می‌ذاشتم.😊 الان حدودا ۵ نفریم که تو مهد کار می‌کنیم. راستش واسه من همیشه اصل با مادری بوده. اما معنیش این نیست که به علاقه‌ی خودم نرسم. حداقلش کتاب خوندن یا فیلم دیدن تو زمان‌های مرده‌ست. با همینا هم شاد و راضی می‌شم. گاهی دلم گرفته باشه نقاشی می‌کنم. فرصت نشه، همین که تصویر نقاشی‌ها رو می‌بینم و تصور می‌کنم با چه تکنیک‌هایی کشیده شدن، حالم خوب می‌شه.😍 به این فرصت‌ها می‌گم حفره‌های زندگی، خیلی دوستشون دارم.☺️ نمی‌دونم خدا کی دوباره بهم بچه می‌ده، ولی این روزها سرم حسابی شلوغه! ایام کرونا یه مدتی که مهد تعطیل بود، تو مدرسه کلاس اول درس می‌دادم. الان دوباره هم مهد هست، هم با مدرسه ارتباط دارم، هم رشته‌ی معارف اسلامی موسسه امام خمینی گرایش علوم تربیتی رو مجازی می‌خونم. بچه‌ها مدرسه‌ی دولتی می‌رن و با شاد درس می‌خونن. باید به درس اونا هم رسیدگی کنم و مراقب آسیب‌های جانبی مجازی هم باشم.👌🏻 #تجربیات_تخصصی #مادران_شریف_ایران_زمین

15 اردیبهشت 1401 17:34:12

3 بازدید

مادران شريف

0

0

. چندوقت پیش با گل پسرا رفته بودم مسجد😇👶👦 . . قبل نماز به محمدآقا گفتم «مامان مواظب داداش علی باش» محمدم سرش رو خم کرد و گفت باشه😌 . وسط نماز یه ‌‌دختربچه به علی آقا چوب شور تعارف کرد،محمد گفت:«علی کوچیکه» دختربچه بی اعتنا به حرف محمد چوب شور رو به علی داد😒😕 محمد دوباره گفت:«علی کوچیکه،نمیتونه بخوره»!!! . . هر دو از من دور بودند و من مشغول نماز،نگران‌شدم😨 . . چون علی به سختی قورت میده،و چند بار تا حالا حالت خفگی براش پیش اومده😥 . من خواستم نمازم رو بشکنم و چوب شور رو از علی بگیرم که دیدم محمد سریع چوب شور رو از داداش علي گرفت و‌خورد😝😁 و عاقل اندر سفیه به دختربچه نگاه کرد😳😒😒 . دلم‌غنج رفت برای این‌همه احساس مسئولیت پسر کوچولوی تقریبا سه ساله ی خودم نسبت به داداش علی ۸ماهش 😅😅 . . . پ.ن: درباره هشتگ های پست قبلم میخواستم توضیح بدم 😁 . ما همزمان با انتخاب نام،برای بچه ها لقب هم انتخاب کرديم😆 و گاهی با القابشون صداشون میکنیم، . محمد آقا یا همون نصیرالدین،و علی آقا که عمادالدین صداش ميکنيم😇😇👶👦 . . و مثلا هشتگ #ریاضی91 یعنی من ورودی سال 91 رشته ریاضی دانشگاه شریف بودم 😆 یکی از رفقا گفتن که اینطوری که نوشتید اصلا واضح نیست یعنی چی 😯 گفتم شفاف سازی کنم. . . . #پ_بهروزي #ریاضی91 #مرد_کوچک #مسئولیت_پذیری #نصیرالدین_محمد #عمادالدین_علی . #مادران_شریف #خاطره_نوشت

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

madaran_sharif

مادران شريف

0

0

. چندوقت پیش با گل پسرا رفته بودم مسجد😇👶👦 . . قبل نماز به محمدآقا گفتم «مامان مواظب داداش علی باش» محمدم سرش رو خم کرد و گفت باشه😌 . وسط نماز یه ‌‌دختربچه به علی آقا چوب شور تعارف کرد،محمد گفت:«علی کوچیکه» دختربچه بی اعتنا به حرف محمد چوب شور رو به علی داد😒😕 محمد دوباره گفت:«علی کوچیکه،نمیتونه بخوره»!!! . . هر دو از من دور بودند و من مشغول نماز،نگران‌شدم😨 . . چون علی به سختی قورت میده،و چند بار تا حالا حالت خفگی براش پیش اومده😥 . من خواستم نمازم رو بشکنم و چوب شور رو از علی بگیرم که دیدم محمد سریع چوب شور رو از داداش علي گرفت و‌خورد😝😁 و عاقل اندر سفیه به دختربچه نگاه کرد😳😒😒 . دلم‌غنج رفت برای این‌همه احساس مسئولیت پسر کوچولوی تقریبا سه ساله ی خودم نسبت به داداش علی ۸ماهش 😅😅 . . . پ.ن: درباره هشتگ های پست قبلم میخواستم توضیح بدم 😁 . ما همزمان با انتخاب نام،برای بچه ها لقب هم انتخاب کرديم😆 و گاهی با القابشون صداشون میکنیم، . محمد آقا یا همون نصیرالدین،و علی آقا که عمادالدین صداش ميکنيم😇😇👶👦 . . و مثلا هشتگ #ریاضی91 یعنی من ورودی سال 91 رشته ریاضی دانشگاه شریف بودم 😆 یکی از رفقا گفتن که اینطوری که نوشتید اصلا واضح نیست یعنی چی 😯 گفتم شفاف سازی کنم. . . . #پ_بهروزي #ریاضی91 #مرد_کوچک #مسئولیت_پذیری #نصیرالدین_محمد #عمادالدین_علی . #مادران_شریف #خاطره_نوشت

شما میتوانید مطالب بیشتری از صفحات محتوایی و دیگر صفحات بامانو بخوانید

برای دسترسی نامحدود به مطالب و استفاده از امکانات دیگر اپلیکیشن بامانو مانند ساخت آلبوم خانوادگی، اپلیکیشن بامانو را نصب کنید. با عضو شدن شما از محتواهایی پشتیبانی میکنید که دوست دارید بیشتر از آن ها مطلع باشید

پست های مشابه

برو به اپلیکیشن